فاطمه اختصاری
فاطمه اختصاری از شاعران مطرح ایران است. از او چندین مجموعه شعر در ایران و خارج از ایران منتشر شده است. نیروهای اطلاعات سپاه او را در آذر ۹۲ بازداشت کردند و بعد از تحمل روزها زندان انفرادی با قید وثیقه آزاد و به زودی ناگزیر به ترک ایران شد. او در حال حاضر ساکن نروژ است. فاطمه داستان هم مینویسد. داستان «پدر» از مجموعه داستان «ابی» برگرفته شده. این مجموعه در دست انتشار است.
(از مجموعه داستان در دست انتشار «ابی»)
:«منیر! با اعصاب من بازی نکن، من سه شبِ پشتِ سر همه که این خوابو میبینم!»
پایپ و فندک را از جیبم درآوردم و ادامه دادم: «معلومه که صادقهست!»
منیره داشت حیاط را جارو میکرد. کمرش را راست کرد و گفت: «ابی! حق نداری به بچّهی من دست بزنی! به جان آقام دستتو قلم میکنم.»
گلدان شمعدانی کنار دستم بود، برش داشتم و پرت کردم سمتش.
:«گه خوردی!»
جارو را جلوی خودش گرفت. گلدان خورد به جارو و افتاد کف حیاط و شکست. جارو را توی هوا تکان داد و گفت «باز خوبه این چرت و پرتا رو یه ساعت دیگه فراموش میکنی. پاشو خودت و بند و بساطتو جمع کن از جلوی چشم من. الان سارا میاد از مدرسه. برو دیگه نبینمت اینجا با اون لامصّبِ توی دستِ کثافتت.»
از روی تراس آمدم پایین. از کنارش رد شدم و گفتم «اصلاً من چرا یک ساعته برای تو توضیح میدم وقتی هیچچی نمیفهمی. بچّهی خودمه هر کاری صلاح بدونم میکنم. تو هم…» صندلی تاشوی فلزی را کشان کشان بردم توی مستراح گوشهی حیاط. توی دلم گفتم «هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی.» در را روی خودم بستم و چمباتمه نشستم روی صندلی. شیشه را ریختم توی پایپ و فندک را گرفتم زیرش. صدای منیره میآمد که داشت به من فحش میداد و مادر و پدرش را نفرین میکرد که مجبورش کردهاند با این ابیِ مادرمرده عروسی کند. کام اوّل را که گرفتم تازه روشن شدم. دیوار مستراح پر شد از آینه. سارا را دیدم که توی آینهی سقف داشت میچرخید. صدایش آمد که به منیره سلام داد و دوید چراغ مستراح را روشن کرد.
: «تولهسگ خاموش کن…»
– «نرو اون توو، بابات رفته دسشویی.»
چراغ که روشن و خاموش شد، آینهها محو شدند. پیچیدم توی خودم. نوک چاقویی که در جیبم بود، فرو شد توی پایم. جابهجایش کردم و دوباره فندک زدم. سارا توی حیاط میدوید و شعر میخواند. دود را که دادم بیرون آینهها مثل مایعی غلیظ برگشتند. توی یکیش خودم را دیدم و خندهام گرفت. صدای منیره نمیآمد. رفته بود توی چاه مستراح. با عصبانیت خندیدم. تف انداختم رویش و بلندتر خندیدم. خم شدم شلنگ آب را باز کردم و دهنم را خیس کردم.
– «ماماااان! بابا درنمیاد. داره میریزه. من رفتم خونهی میترا دشویی.»
: «برو و زود…»
– «… خالهبازی…»
صدای باز شدن در حیاط و صدای رد شدن موتور و صدای سگ را هم شنیدم. کام آخر را گرفتم و با خودم فکر کردم سگ اینجا چهکار میکند؟! پایپ را داغ داغ گذاشتم توی جیبم و از روی صندلی آمدم پایین. در حیاط را باز گذاشته بود. رفتم بیرون. توی پیادهرو لیلیکنان میرفت و شعر میخواند. صدایش زدم: «ساراااا»
دم در خانهی میترا، دوستش رسیده بود. دوباره صدایش زدم. برگشت. «بدو برو مستراح و زود برگرد با هم بریم یه جای خوب.»
هیچچی نگفت. توی خانهی میترا غیب شد و یک دقیقهی بعد با میترا آمدند توی کوچه. مقنعهاش را از کِش انداخته بود دور گردن و موهای بلندش پیچ خورده بودند دور گوش و گردنش. بوی خوبی میداد. گفتم: «تولهسگ چی خوردی؟»
خندید و گفت: «هندونه»
زدم پس کلهاش و به راهش انداختم. میخندید. برای میترا دستی تکان داد و از من پرسید: «کجا میریم؟»
عرق کرده بودم و لباسم چسبیده بود به پشتم. به آسمان نگاه کردم. یک آینهی بزرگ چسبیده بود به یک ابر و نور را مستقیم میانداخت توی چشمم. توی آینه خودم و سارا را دیدم که مثل دو تا نقطه داشتیم رد میشدیم. گفتم: «اون شهربازی قدیمیه.»
تا اسم شهربازی را شنید، پرید هوا و جیغ زد. موها و چشمهایش به منیره رفته بود؛ روشن بود. هیچ جایش شبیه من نبود. هیچ کارش حتی. دیدم روی پیشانیاش یک آینهی کوچک چسبیده. نگهش داشتم و زل زدم توی صورتش. خودم را توی آینهی پیشانیاش میدیدم. انگار خون ریخته بود توی چشم راستم. سرم را جابجا کردم و لبهایم را دیدم توی آینه. دهانم خشک شده بود. بلند شدم و گفتم «اوّل بریم بستنی!»
یک مشت از قرصهای خواب منیره را کش رفته بودم. کوبیده بودمشان و آماده توی پلاستیک فریزر توی جیبم بود. دو تا بستنی لیوانی گرفتم و جوری که کسی نبیند پودر را ریختم توی یکیش و هم زدم تا طبیعی شود. لیوان بستنی مخصوص را دادم به سارا. نشستیم لبهی جدول خیابان و آن یکی را خودم شروع کردم به خوردن. بهش گفتم: «یه خواب خوبی دیدم برات. سه شبِ پشت سر هم.» حواسش نبود و گوش نمیداد. نگاه کردم توی آینهی پیشانیاش که کوچکتر شده بود.
: «قراره با هم بریم یه جای خلوت که هیشکی نباشه. میدونی…» قاشق بستنی توی دهانش بود که گفت: «شهربازی دیگه!»
: «آره، اون قدیمیه که وسایلشو اوراق کردن. هنوز تابش مونده ولی. هنوز…»
– «قول بده سوارم کنیها!»
سبیلم را توی آینه دیدم که سفید شده بود. تار سفید را کشیدم و کندم. پشت لبم میسوخت.
: «ببین سارا! اگه من این کارو نکنم بدبخت میشیم. من توی آینه هم دیدم که چی به روزمون میاد. ولی اگه بکنم خیلی اوضاعمون خوب میشه. حالا تو بچّهای هنوز…» نگاهش کردم. داشت درِ بستنی را میلیسید. توی دلم حرفهایم را ادامه دادم و برایش توضیح دادم که همهی خوابها را هم قبل از صبح دیدهام و حتماً کار خداست. دلم شور افتاد. بلند شدیم و راه افتادیم. تا هنوز خوابش نگرفته بود باید میرسیدیم به شهربازی. دستش را میکشیدم. دستش قلمی بود، مثل استخوان سگ. داشت کمکم شل میشد و قدمهایش را میکشید. تَشرش زدم که مثل آدم راه برود. نزدیک شهربازی که رسیدیم افتاد روی زمین. خوابش برده بود. بغلش کردم و بقیهی راه را دویدم. دلم میخواست دور تا دور شهربازی را بدوم که خالی خالی بود با چند تا وسیلهی بازی اوراق. گذاشتمش روی تاب کج و کولهای که هنوز تکان میخورد. گردنش کج شده بود به یک سمت. چند تا هلش دادم. بعد بغلش کردم و بردم توی قایقی که توی استخرِ خالی افتاده بود. قایق شکل قو بود و هنوز میلهای آهنی به گردنش چسبیده بود. درازش کردم کف قایق. موبایلم زنگ میخورد. منیره بود. خاموشش کردم. چاقو را از جیبم درآوردم و بسمالله گفتم. باید قبلش آب میریختم توی حلقش. دیدم آب اینجا پیدا نمیشود. عرق از سر و رویم میریخت. لپهایش را از دو طرف فشار دادم تا دهانش باز شود. یک تف غلیظ انداختم توی دهانش. چاقو را با زبانم خیس کردم و گذاشتم روی گردن سارا. اوّل فکر کردم نمیبُرد امّا یک خطّ باریکِ خون، زیر چاقو شرّه کرد. چشمهایم را بستم و چاقو را کشیدم. خون از گلویش فواره میزد. مقنعه را گذاشتم روی گردنش و از قایق آمدم بیرون. بدنش داشت میلرزید و جان میداد. آینهی توی پیشانیاش سیاه شد. پایپ را درآوردم. چیز زیادی تهش نمانده بود. فقط چند تا نقطهی قهوهای. فندک زدم تا آخرین پک را هم بزنم. موبایل را روشن کردم. دنبال چیزی میگشتم تا خاک را بکنم و چالش کنم. منیره زنگ زد روی موبایلم. جواب دادم.
– «ابی کجایی؟ چرا جواب نمیدی پس؟ یک ساعته دارم…»
: «بگو! توی کوچهم. بنال!»
– «زود بیا خونه. همین الان بیا ببینم این چه بساطیه…»
: «چی شده؟»
– «تو که گوسفند نخریدی،ها؟ یه مَرده اومده یه گوسفند بسته به نردهی حیاط، میگه تو سفارش دادی. هرچی گفتم ما نخواستیم قبول نکرد، گفت به اون مربوط نیست.»
: «نه، گوسفند چیه؟ پول دادی بهش؟»
– «پولم کجا بود؟! ولی گفت حساب شده! همهی حیاط بوی پشگل گرفته. خودت باید تمیز کنی.»
قطع کردم. نگاه کردم به آسمان. یک تکه آینهی شکسته چسبیده بود روی ابر. خودم را دیدم که مثل یک نقطه به خودم نگاه میکردم. صدای گوسفند درآوردم و بلند خندیدم.
بیشتر بخوانید: