توی کوچههای اطراف مردم داشتند شعار میدادند. صدای انفجار میآمد. صدای تیر و تفنگ همه جا را پر کرده بود. مردم این طرف و آن طرف میدویدند. روی سنگفرش پیادهروها، پر بود از کاغذهای عفو عمومی! کاغذهایی که عالیجناب در آنها قول داده بود همه شورشیها را ببخشد. کاغذهایی که حالا توی دست باد افتاده بودند و باد آنها را به این طرف و آن طرف میبرد. آقای قاضی، یقه پالتویش را بالا آورده بود. طوری که کسی او را نشناسد. یک کلاه هم گذاشته بود روی سرش. به انتهای بنبست که رسید، ایستاد. اطرافش را چند بار نگاه کرد. کیفش را به دست دیگرش داد و نفسی تازه کرد. چند متر جلوتر رفت و دوباره ایستاد. از پلهها پایین رفت. چند بار به در ضربه زد. در باز شد. بوی باروت و لاستیک سوخته در هوا موج میزد. همین که وارد شد، چشمش به آقای وزیر افتاد. رییس بانک و خدمتکارش هم آنجا بودند. آقای قاضی کلاهش را برداشت. یقه پالتویش را مرتب کرد و گفت: بهبه! آقایون هم که اینجا هستن! فکرشو میکردم.
رئیس بانک به طرف یکی از قفسهها رفت و بلافاصله گفت: آقایون… آقایون! الان موقع این حرفها نیست. هر لحظه ممکنه شورشیها سر برسن. عجله کنید… عجله کنید!
وزیر سیگاری را گیراند و چند پک به آن زد و دود را بلعید و گفت: معلومه… معلومه که عجله داریم. یه مشت شورشی خرابکار ریختن توی خیابونها و شعار می دن. زودتر… زودتر.
رییس بانک رو کرد به خدمتکار کرد و گفت: از آقایان پذیرایی کن آقای جی!
آقای جی سرش را خم کرد و گفت: بله قربان!
خدمتکار پیرمرد بلندبالای لاغر اندامی بود. لاغر و دراز با سر طاس و عینک ته استکانی.
آقای وزیر کونه سیگارش را گوشه ای پرت کرد و گفت: آقایون الان وقت پذیرایی نیست. شورشیها توی کوچه پس کوچهها هستن. بهتره بریم سر اصل مطلب.
رییس بانک انگار دست و پایش شل شد و دوباره روی صندلی نشست. وزیر چرخی زد و به سالن بزرگ و قفسههای کوچک نگاه کرد و دوباره گفت: توی این سالن هزاران صندوق امانت است. صندوق امانات یک بانک بزرگ! بجنبید… بجنبید که ثروت زیادی انتظار ما رو میکشه. من از ضلع شمالی شروع می کنم.
این را گفت و به طرف ضلع شمالی سالن رفت. خم شد و از روی زمین یک آچار بزرگ برداشت و بلافاصله شروع کرد. رییس بانک انگار همه توانش را دوباره جمع کرد، از روی صندلی بلند شد و گفت: آقای وزیر دست نگه دارید لطفاً! وقتی کلید زاپاس همه این صندوقها رو داریم، چرا دست به خشونت بزنیم.
آقای وزیر هنهن کنان گفت: احمق وقتی صندوقها با کلید باز بشن، همه میفهمند که کار خودمون بوده! باید وحشیانه اونا رو بشکنیم تا گردن شورشیها بندازیم.
آقای وزیر اولین صندوق را شکست. در صندوق لق لق می خورد. از میان صندوق دو جعبه بیرون آورد. جعبه اول یک جعبه چوبی بود. آن را باز کرد و داخلش را نگاه کرد و یک سنجاق سینه طلایی دید. یک سنجاق سینه طلایی با طرح یک گل یاسمن!
وزیر سری تکان داد و گفت: عالیه. یه گل یاسمن طلایی.
این را گفت و از جیب کتش یه کیسه بیرون آورد و گل یاسمن طلایی را درون آن انداخت. جعبه دوم را هم باز کرد. جعبه فلزی پر از سیگارهای برگ کوبایی بود. وزیر تا چشمش به سیگارها افتاد گفت: و چی ازین بهتر! سیگار برگ کوبایی.
بعد یکی از سیگارها را بیرون آورد و گذاشت لای لبهای کلفتش. فندکش را آتش کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن.
قاضی آشقته بود و با اضطراب گفت: معلوم نیست قراره چه اتفاقی بیفته! با اونهمه حکم اعدامی که من صادر کردم، شورشیها برای سرم جایزه گذاشتن.
بعد مکثی کرد و دوباره گفت: اما… اما همه این حکمها رو عالیجناب، شب قبل صادر میکرد و با پیک مخصوص به دست من میرسوند. من حتی یک حکم رو هم خودم صادر نکردم.
وزیر سیگار برگ را به دست قاضی داد و گفت: بهرحال امضای تو پای اون برگهها بوده! هر چند الان دیگه وقت این حرفا نیست. هرچی بوده تموم شده. مهم اینه که ما دست خالی از کشور بیرون نریم و گیر بیفتیم! اگه گیر نیفتیم و بزنیم به چاک، بدجوری کون این حرومیهای شورشی میسوزه. تا وقتی که گیر نیافتادی تو پادشاهی!
قاضی به نقطهای خیره شده بود و سیگار هنوز لای لبهایش بود و داشت دود میکرد. بعد او هم به طرف صندوقها رفت و دست به کار شد. وزیرهم مشغول صندوقهای امانات شده بود. آقای جی سینی به دست برگشت. رییس بانک هم که حالا دست بکار شده بود، گفت: عالیه! قهوههای آقای جی همیشه خوردن داره. بوی قهوه همه جارو پر کرده.
رییس بانک فنجان قهوه را برداشت و به آقای جی گفت: سینی رو بزار روی میز و تو هم بیا سراغ صندوقها.
وزیر با عصبانیت گفت: واقعاً که! توی این صندوق فقط یه پاکت نامه است… فقط یه پاکت نامه!
قاضی گفت: اینجا رو ببینید… یه حلقه نامزدی که روی او نوشته عشقم ام ! این مرد اگه زنش طلاق بگیره و حلقه رو بهش پس بده، بازم میتونه با زنهایی که اول اسمشون ام باشه ازدواج کنه و این حلقه رو بهشون بده!
این را گفت و خودش زد زیر خنده. رئیس بانک یک جرعه از قهوهاش را خورد و گفت: مثل اینکه آقای وزیر یک نامه پیدا کرده. بخونیدش لطفاً آقای وزیر… بخونیدش.
وزیر پاکت نامه را باز کرد و یک یک کاغذ تا شده را بیرون آورد. همین که تای نامه را باز کرد، یک گل داوودی خشک شده روی زمین افتاد. آقای جی به طرف وزیر رفت. خم شد و گل داوودی خشکشده را برداشت و به آن نگاه کرد.
رئیس بانک دوباره گفت: لطفاً بخونیدش آقای وزیر!
وزیر سینهاش را صاف کرد و گفت: گل داوودی عزیزم… حتماً وقتی این نامه را میخوانی…
آقای جی پرید وسط حرف وزیر و گفت: چی؟ نوشته به گل داوودی عزیزم! یعنی برای گل داوودی نامه نوشته؟
رییس بانک فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت و گفت: آقای جی! خفه شو و بزارید آقای وزیر ادامه نامه رو بخونه.
وزیر ادامه داد: حتماً حالا که این نامه را میخوانی جسد من اعماق رودخانه است و خوراک ماهیها و خرچنگ ها شدهام. درست آن شب بارانی که تو، من را ترک کردی، تصمیم گرفتم خودم را در رودخانه غرق کنم. به تقویم نگاه کردم. چون دنبال یک روز خالی برای خودکشی میگشتم. دوشنبه باید پیراهن ابریشمی را از خشکشویی میگرفتم. سهشنبه باید به آرایشگاه می رفتم و موهایم را رنگ می کردم. چهارشنبه باید برای دیدن مادرم به خانه سالمندان میرفتم. چون چهارشنبههای آخر هر ماه منتظر است تا من برایش شیرینی و چسب ببرم. از بوی چسب خوشش می آید. پنجشنبه کاری نداشتم و توی تقویمم خالی بود. اما پنجشنبه صبح پای زن همسایه شکست و دختر کوچکش به در خانه من آمد تا مادرش را به بیمارستان ببرم. دخترک بیچاره با آن چشمهای درشت و ترس خوردهاش التماس میکرد و من هم ناگزیر شدم و مادرش را به بیمارستان بردم. اما جمعه کاری نداشتم تمام شب قبلش باران باریده بود. صبح هوا آفتابی بود. صبحانهام را خوردم. بعد یک نخ سیگار کشیدم. پیراهنم را پوشیدم، هرچند که خشکشویی چین پلیسههای زیبایش را خراب کرده بود و دیگر آن زیبایی روز اول را نداشت. ماتیک زدم و حالا که این نامه را مینویسم میخواهم به کنار رودخانه بروم و خودم را غرق کنم. دوستدار تو لیلی!
آقای جی مات و مبهوت گفت: یعنی واقعاً رفته خودشو بکشه!
وزیر نامه را تکهتکه کرد و تکههای آن را توی هوا انداخت و گفت: زنیکه احمق! میخواسته خودشو بکشه اونم به خاطر یه مرد گردنکلفت که توی هرجیبش ده تا زن دیگه است!
قاضی سینهریز براقی را توی جیبش چپاند و گفت: همون بهتر که خودشو بکشه. اینجا دنیای آدمهای ضعیف نیست.
هنوز صدای انفجار میآمد. آقای جی انگار خشکش زده بود و زیر لب دوباره گفت: یعنی خودشو کشته؟ وزیر کیسه اش را سبکسنگین کرد. بعد نگاهی به روی زمین انداخت و گفت: این مردم واقعاً احمقن. تویه این صندوقها پر از کاغذ و سند و نامه و صورتحساب های جورواجوره. از صورتحساب رستوران تا بلیتهای باطلشده سینما بگیر تا عکسهای خانوادگی! حتی… حتی توی این یکی یه پیراهن زنونه سفیده!
بعد مکثی کرد و دوباره گفت: کجا بود؟ کجا بود! ایناهاش… ایناهاش!
و پیراهن زنانه را از زیر انبوه کاغذهای روی زمین بیرون آورد و چند بار توی دستش تکان داد. پیراهن بلند بود و سفید که روی آن پر از گلهای شیپوری صورتی بود. آقای جی روی زمین نشسته بود و خردههای نامه را توی دستش گرفته بود.
رییس بانک گفت: آقای جی… آقای جی چرا نشستی؟ عجله کن! خرابکارها توی شهر جولان می دن. هر لحظه ممکنه سر برسن.
آقای جی روی زمین نشسته بود و خردههای نامه را توی دستش گرفته بود. گل داوودی خشک شده خرد شده بود و گلبرگهایش روی زمین ریزریز شده بود.
قاضی نفس عمیقی کشید و گفت: واقعاً توی این صندوق فقط یک بسته قرص آسپیرین و یک قلاده است. یک قلاده و یه بسته قرص آسپرین!
و به قلاده نگاه کرد و دوباره گفت: لعنتیهای آشغال!
آقای وزیر که حالا تندتند به جان یکی از صندوقها افتاده بود، زد زیر خنده و غبغب زیر چانه اش شروع به لرزیدن کرد و گفت: آسپرین؟ فکرشو بکنید سالهای سال یک بسته آسپرین رو گذاشتی توی صندوق امانات! توی صندوق امانات بزرگترین بانک کشور. این مردم لیاقتش همین بود که سالهای سال یکی مثل عالیجناب بهشون حکومت کنه. زردنبوی ریقو!
همه زدند زیر خنده. از بیرون صدای تیر و تفنگ می آمد.
رئیس بانک دوباره گفت: شورشیا خیلی نزدیک شدن. مگه سروصداها رو نمیشنوید! بجنبید… بجنبید! آقای جی به طرف پلهها رفت.
رییس بانک با تعجب گفت: آقای جی! کجا داری میری؟
آقای جی گفت: میرم توالت… میرم توالت!
این را گفت و رفت. اما چند لحظه نگذشته بود که آقای جی محکم به داخل پرت شد. بلافاصله پشت سرش چند سرباز سرتا پا مسلح از پلهها پایین آمدند. آقای جی از درد به خودش میپیچید گفت: فکر کنم دستم شکسته… فکر کنم دستم شکسته!
سربازهای تفنگ به دست ایستادند بیخ دیوار و تفنگهایشان را به طرف وزیر و بقیه نشانه گرفتند. بعد عالیجناب از پلهها پایین آمد. یک پالتوی پوست خز انداخته بود روی شانههای لاغرش. نفسنفس میزد. روی چانه نوک تیزش کمی مو روییده بود. عرق کرده بود. با صدای بلند گفت: مردم احمق! ریختن توی خیابونها و دارن شعار میدن! مسلح شدن. میفهمید؟ مسلح شدن!
بعد مکثی کرد و نگاهی به اطرافش انداخت و این بار بلندتر گفت: اون وقت یک مشت رذل بی همه چیز، اینجا دارن جیبهای خودشونو پر میکنن. لعنت به من… لعنت به من که روی شما حساب میکردم. سرباز… سرباز!
سرباز اول که کنار ستون ایستاده بود و صورتش را پوشانده بود، جلو رفت و پا چسباند و گفت: در خدمتم قربان!
عالیجناب گفت: کیسهها شونو بگیر و جیباشونو بگرد. دزدهای لعنتی!
سرباز دوباره پا چسباند و گفت: بله قربان.
و به بقیه سربازها اشاره کرد. سربازها، کیسهها را از دست قاضی و رییس بانک گرفتند.
وزیر جلو آمد و روی زمین افتاد. هنوز کیسه دستش بود، گفت: قربان… قربان! رحم کنید.
عالیجناب پوزخندی زد و گفت: عجب کیسهای.
و وزیر کیسه را به طرف عالیجناب دراز کرد و گفت: قربان! هر چی هست مال شماست.
عالیجناب کیسه را گرفت و نگاهی به داخل کیسه انداخت و گفت: مردک دزد.
بعد کیسه را به یکی از سربازها داد. آقای جی همانطور روی زمین افتاده بود. هنوز صدای تیر و تفنگ میآمد. عالیجناب با صدای بلند گفت: همشونواین وسط جمع کنید تا حسابشون رو برسم.
یکی از سربازها قاضی را کشانکشان جلو آورد. قاضی با فریاد گفت: غلط کردم قربان… غلط کردم! تقصیر وزیر بود… تقصیر وزیر بود این پیشنهاد اون بود.
سرباز قاضی را کنار وزیر انداخت. وزیر گفت: مردک پست فطرت! تقصیر من بود؟
سربازها همه را وسط اتاق جمع کرد. بعد یکی از آنها به طرف آقای جی رفت. آقای جی همین طور نقش زمین شده بود و از درد به خودش میپیچید.
عالیجناب گفت: ببریدشون.
یکی از سربازها جواب داد: کجا بریم قربان؟
عالیجناب گفت: زندان.
سرباز گفت: زندان؟ قربان دیگه زندانی نمونده. شورشیها همه شهر رو گرفتن.
عالیجناب با عصبانیت گفت: اه لعنتیها…
حالا صدای تیر و تفنگ خیلی خیلی نزدیک شده بود. صدای شعار می آمد. صدای آدمهایی میآمد که میگفتند: مرگ بر عالیجناب… مرگ بر عالیجناب.
عالیجناب به شعارها گوش داد و کمی ساکت شد و دندان روی دندان فشرد و دوباره گفت: میشنوید؟ دارن شعار میدن! مرگ بر من مرگ! مرگ بر من! سربازا … برید دنبالشون.
سربازها مات ایستاده بودند و عالیجناب را نگاه میکردند.
عالیجناب صدایش را بلندتر کرد و گفت: مگه با شماها نیستم!
چهار نفر از سربازها پا چسباندند و باعجله رفتند. حالا دو سرباز باقی مانده بود. یکی از آنها تفنگ را به طرف وزیر و بقیه نشانه رفته بود و یکی دیگر کنار عالیجناب ایستاده بود. عالیجناب دستی به ریش تنکش کشید و گفت: حالا کارتون به جایی رسیده که روز روشن دزدی میکنید حرومزادهها؟
وزیر چند بار سر تکان داد و گفت: نه… نه قربان! نه… نه… دزدی نه!
عالیجناب گفت: دزدی نه؟ اگه این دزدی نیست، پس چیه؟
وزیر دوباره گفت: قربان، ما فقط داریم صندوق امانات بانک رو خالی میکنیم، صندوق همین مردمی که قدر شما رو ندونستن و ریختن توی خیابونها رو دارن شعار می دن.
عالیجناب سری تکان داد و گفت: که این طور؟ توی این سرزمین من صاحب همه چیز هستم. همه چیز. ماشین، بانک، آدم، گربه! همهچیز… همهچیز.
بعد کمی ساکت شد و دوبار گفت: سرباز! همشونو بکش.
صدای آقای جی بلندتر شد که هنوز داشت از درد به خودش میپیچید، جویده جویده گفت: یعنی رفت خودشو بکشه؟ آخ دستم… دستم شکسته!
عالیجناب دوباره به سرباز گفت: شروع کن. دونه به دونه این موشهای کثیف رو بکش.
سرباز گفت: بله قربان!
و لوله تفنگ را به شقیقه وزیر چسباند. حالا صورت وزیر قرمز شده بود و وقتی حرف میزد تتهپته میکرد. وزیر گفت: قربان… قربان…این… این… کارو نکنید. قربان…. این کارو نکنید.
رییس بانک و قاضی هم ترسیده بودند. قاضی چهاردست و پا خودش را به عالیجناب رساند و پاهای او را گرفت و گفت: رحم کنید… رحم کنید!
عالیجناب با پا محکم به صورت قاضی ضربه زد و گفت: خفه شو.
قاضی با دست صورتش را گرفته بود و خون از دماغش داشت شره میکرد. عالیجناب با عصبانیت به سرباز گفت: شلیک کن. پس منتظر چی هستی احمق؟
حالا وزیر داشت گریه میکرد. سرباز با صدای بلند گفت: بله قربان و تفنگ را به طرف عالیجناب نشانه گرفت ویک گلوله شلیک کرد. گلوله به سینه عالیجناب خورد و عالیجناب نقش زمین شد. همه مات و مبهوت به جای گلوله در سینه عالیجناب خیره شده بودند که خون قلپقلپ از آن بیرون میزد و دست و گامهایش را کش و قوس میداد.
از همین نویسنده: