ژوان ناهید: مِدوسا

ژوان ناهید

ژوان ناهید (۱۳۶۲- تهران) دانش‌آموخته رشته مهندسی صنایع از دانشگاه علم و صنعت ایران و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشکده هنرهای زیبا است. تاکنون دو مجموعه داستان از او منتشر شده است: «شبِ تیر» و «خوابِ وحش» (نشر ورا، تهران) داستان‌هایی هم از او و در مجلاتی نظیر روزنه فرهنگی، تجربه، عصر جمعه و رادیو زمانه منتشر شده است. ناهید همچنین فارغ‌التحصیل آکادمی بازیگری از شهر شیکاگو آمریکاست و در کنار داستانویسی به حرفه بازیگری در تئاتر می‌پردازد.


به مامان چیزی نگفتم. اگر می‌فهمید دیشب پای اسکله، چندقدمی ویلای مادربزرگ، ماری به آن بزرگی دیده‌ام، همان‌وقتِ شب چمدان‌هایمان را بسته بود و راهی شده بودیم تهران.

مار را در پنجاه قدمی ساحلِ شنای بانوان دیدم. زنها حوله‌هایشان را دورِ کمرشان پیچیده بودند و یکی دونفری هم سر تا پا لخت، پای دوش، به تنشان کیسه می‌کشیدند. از ترس آنکه مادربزرگ وادارم کند همانجا، زیر دوش، جلوی چشم بقیه، لخت بشوم، کناره‌ی ساحل را پیش گرفتم و همانطور که قدم‌هایم را می‌شمردم به طرف اسکله رفتم. هوا تاریک شده بود و ساحل را داشتند می‌بستند. درست پای اسکله، که پنجاه قدم آن طرف‌تر از ساحل قرار دارد، مار سیاهی لابه‌لای سنگ‌ها چنبره زده بود. قطری به پهنای ران‌های مادربزرگ داشت و سرش انگار زیرِ شن بود که اول فقط دُمش را دیدم و به خیالم لوله‌ی سیاهِ آب یا طناب کُلُفتی آمد که قایق‌ها برای لنگر‌گرفتن از آن استفاده می‌کنند. اما وقتی از لای قلوه سنگ‌ها سرَش را بیرون کشید و تنِ پهن سیاهش در آب تکانی خورد، فهمیدم یک مارِ واقعی دیده‌ام. تا ویلا را دویدم و بی‌آنکه چیزی به کسی گفته باشم، شام نخورده، پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم.

مانِلی هنوز با من حرف نمی‌زند. مامان هم کمی سرسنگین است. فقط آن وقت‌هایی که می‌خواهد کاری برایش انجام بدهم، چند کلمه‌ای با من حرف می‌زند، آن هم بی‌آنکه در چشمهایم نگاه کند. هنوز از بازی آن روز از دستم دلخورند و تا امروز دقیقا شش روز است که با من حرف نزده‌اند. برقها رفته بود و مامان هنوز از نانوایی برنگشته بود. مانلی داشت در اتاقش بازی می‌کرد. خودم را روی فرش وسطِ هال انداختم و همانجا، بی‌حرکت، روی شکمم دراز کشیدم. آمد بالای سرم و چند باری صدایم زد. وقتی دید اصلا تکان نمی‌خورم، ترس بَرش داشت. واقعا فکر کرد که مُرده‌ام! بغض کرده بود و مرتب اسمم را صدا می‌زد. من هم نَفَسم را در سینه حبس کرده بودم که نکند شکمم بالا پایین بشود و بفهمد بازی‌اش داده‌ام. خیلی خوب ادای یک مُرده را در می‌آورم، آنقدر خوب که مانلی پاک باورش شده بود. یک دفعه زیر گریه زد و رفت توی اتاق و در را به روی خودش بست. داشت از ترس جیغ می‌کشید. من هم در جوابش زوزه‌های بلند کشیدم. خوب می‌دانم چطور صدایم را از ته حلقم بیرون بدهم که کلفت و خش‌دار بشود و صدای گرگ بدهد، حتی از صدای پدرم هم کلفت‌تر. بابا وقتی سر مامان فریاد می‌کشد، یا آن وقت‌ها که بی‌جهت هیجان‌زده است و دارد بلندبلند می‌خندد، صدایش طور غریبی می‌شود. با پا به در کوبیدم و می‌خواستم در را با فشار باز کنم که در خودش یک‌دفعه باز شد و به صورت مانلی خورد. مانلی جستی زد و رفت زیر تخت‌خوابش. گفتم:« بابا مانی منم! داشتم باهات بازی می‌کردم. جنبه داشته باش!». اما صورت مانلی مثل سنگ شده بود و مژه‌هایش اصلا بهم نمی‌خوردند. داشت خیره نگاهم می‌کرد. از زیر تخت که بیرون کشیدمش دستم به نمِ موکت خورد و چندشم شد. همان وقت مامان آمد. وقتی فهمید چه بازی در آورده‌ام دوباره سرم داد کشید. درست مثل روز قبلش که آنقدر از دستم عصبانی بود، صدایش می‌لرزید. گفت هیکلم گنده شده، اما عقلم هنوز بچه است و نمی‌دانم باید به دیگران سلام کنم. منظورش فاطمه خانم، زنِ همسایه‌ی طبقه‌ی بالا بود. ولی یک سلام ندادن که نباید مامان را آنطور عصبانی می‌کرد. بلوز و شلوار مانلی را عوض کرد و گفت همین فردا من را می‌فرستد پیش مادربزرگ و همه‌ی تابستان را باید آنجا بگذرانم. اما آخرش چمدانهای خودش و مانلی را هم بست و بی‌آنکه چیزی به بابا گفته باشد، بلیط خرید و آمدیم ساری.

مانلی، حالا، چند قدمیِ من روی ماسه‌ها نشسته است. جای کبودی روی پیشانی‌اش کم‌رنگ‌تر شده، اما هنوز با من حرف نمی‌زند. یک قلعه‌ی شنی ساخته است. نزدیکش می‌شوم و آهسته در گوشش می‌گویم:
«مانی! من دیشب پای اسکله یه مار دیدم! یه مار به این پهنی!»

و دستهایم را به اندازۀ گِردی سرم باز می‌کنم تا قطرِ مار را نشانش بدهم.
چشمهای بهت‌زده‌اش را به من خیره می‌کند و بعد انگار که باز ترسیده باشد روی ماسه‌ها به عقب می‌خزد و زانوهایش را در بغل می‌گیرد. جای پاهایش روی ماسه‌ها می‌ماند، انگار دو مار در هم لولیده باشند و سرهاشان را زیر دامن مانلی فرو کرده باشند. جای مارها را نشانش می‌دهم و به شوخی می‌گویم: «ببین! ایناهاشون.»

ترس برش می‌دارد و تا می‌آید از روی ماسه‌ها بلند بشود، دستش می‌خورد به قلعه‌ی شنی و قلعه فرو می‌ریزد. شروع می‌کند به گریه کردن. جلو می‌روم و حین جلو رفتن، جاپاهای مانلی را از روی ماسه‌ها پاک می‌کنم.

می‌گویم:«خودم برات درستش می‌کنم. اما باید قول بدی با من بیای تا مار رو نشونت بدم.»

دماغش را بالا می‌کشد و می‌گوید: «تو همیشه دروغ میگی!»

سطل را از ماسه پر می‌کنم و وقتی سطل دمرو می‌شود، قلعه‌ی شنی سر جایش برگشته است.
«این دفعه دروغ نمی‌گم مانی. خودم دیدم. باورکن!»

و شروع می‌کنم به ساختن دیوارهای قلعه و برای اینکه دلش را به دست آورده باشم دیوار را کمی بالاتر می‌برم و یک گوش ماهی هم می‌گذارم سرِ برج دیده‌بانی‌اش.

با خوشحالی می‌پرسم: «حالا با من میای مار رو ببینیم؟»

دستش را به دستم می‌دهد و به طرف اسکله حرکت می‌کنیم. در راه حرفی نمی‌زند، انگار که هنوز از دستم دلخور باشد.

با هم پای اسکله می‌ایستیم،اما مار آنجا نیست. لابه‌لای قلوه سنگ‌ها، زیر آبی که حالا لاجوردی و روشن است، جز جانوران ریزی که همیشه به پای آدم می‌چسبند و از سر و کول آدم بالا می‌روند چیز دیگری پیدا نیست.

مانلی می‌گوید:« گفتم که تو همیشه دروغ میگی!»

و راهش را می‌کشد و می‌رود.

من،اما، همانجا می‌ایستم. لابد مار فقط شب‌ها به ساحل نزدیک می‌شود و روزها دورتر می‌رود، جایی که دریا عمق بیشتری دارد و شکار بهتری گیرش می‌آید.

چند قطره باران روی سرم می‌چکد. با این که خورشید هنوز وسطِ آسمان است، اما دارد باران می‌بارد. سر که می‌چرخانم پدرم را می‌بینم که از دور پیدایش شده. لابد مادربزرگ خبرش کرده است. آدم خنگ هم باشد می‌فهمد مامان قهر کرده و اصلا شاید از دست بابا عصبانی بوده که کل هفته را بی‌جهت سر من داد می‌کشیده. یا اینکه باز نزدیک آن‌وقتهایش شده است. خودش یک بار گفت زن‌ها نزدیک آن وقتهایشان که می‌شود عصبی و بی‌قرار می‌شوند. معلوم نیست من کِی نزدیک آن‌وقتهایم می‌شود.
باران تند‌تر شده است. قلعه‌ی شنی دارد وا می‌رود و مانلی سطل ماسه‌اش را روی سرش گرفته و به سمت ویلا می‌دود.

پدرم فریاد می‌کشد:« باید برگردیم ویلا!»

کلاه را روی سرم می‌کشم و شروع می‌کنم به دویدن. هنوز چند قدمی دورتر نرفته‌ام که پایم به طناب کلفتی گیر می‌کند و با صورت به زمین می‌خورم. ماسه‌ی خیس به صورتم چسبیده و لای موهایم پر از شن و ماسه شده. شاخه‌ی خشکیده‌ای را از لای موهایم بیرون می‌کشم و دو‌مرتبه شروع به دویدن می‌کنم. سرم حسابی بوی گنداب گرفته است.

از ظهر همین طور یک بند باران می‌بارد. پشت میز آشپزخانه نشسته‌ایم و مامان دو ساعت است به موهایم چنگ می‌زند و پوست سرم را می‌کشد. می‌خواهد گره‌ها را باز کند، اما موفق نمی‌شود. بابا هم پشت میز نشسته است. هیچکس حرف نمی‌زند. تنها صدایی که شنیده می‌شود، صدای به هم خوردن قاشق چایخوری در استکانِ چای است که بابا بی‌جهت آن را مدام می‌چرخاند و هر از چند گاهی سرِ قاشق را می‌کوبد به لبه‌ی استکان. حتی مادربزرگ هم حرفی نمی‌زند. ایستاده است پای گاز و پیازها را سرخ می‌کند. بوی پیازِ داغ و روغنِ سوخته خانه را برداشته است. البته شاید اینطور بهتر باشد، چون دیگر متوجه نمی‌شوند که سرم بوی گنداب گرفته. مادربزرگ هنوز اخمهایش در‌هم است. حتما از دست من عصبانی است که دیشب خوابش را بهم زده‌ام.

مامان با حرص یک دسته مو را می‌کشد و می‌گوید: « ببین رطوبت اینجا با موهات چی کار کرده! شبیه عجوزه‌ها شدی!»

از حرفش دلخور می‌شوم چون حقیقت دارد. واقعا شبیه عجوزه‌ها شده‌ام. صورتم پر از جوش‌های قرمزِ چرکی شده که دم به دم می‌ترکند و مایع لزجی از آنها بیرون می‌ریزد. دماغم هم زیادی پف کرده است. موی سرم هم که انگار تعدادشان چند برابر شده باشد، همه در هم گره خورده‌اند و گره‌ها از سر و کول هم بالا می‌روند. مانلی هنوز موی صافِ براقش را دارد. تا سر شانه‌هایش رسیده‌اند. مامان هر روز آنها را برایش شانه می‌زند و دو تا روبانِ قرمز می‌بندد به هر دو طرفشان. می‌گوید موهای مانلی مثل ابریشم صافند. مادربزرگ هم همیشه می‌گوید: «مانلی بزرگ بشود زن زیبایی می‌شود، به همین خاطر هم اسمش را گذاشته‌م مانلی، یعنی پری دریایی.» اسم من را بابا انتخاب کرده است. چون وقتی بچه بوده پدرش مُرده اسم من را گذاشته «مانا». «مانا» یعنی کسی که هرگز نمی‌میرد. اما مامان یک بار که از دست بابا زیادی عصبانی بود، یواشکی به من گفت که پدرت چرت می‌گوید. گفت هیچکس پدربزرگت را تا به حال ندیده و اصلا برای همین هم بوده که پدرِ مادربزرگ او را با بچه‌اش از خانه بیرون کرده. مادربزرگ هم به کمک مرد دیگری سوار بر قایق شده و از شوروی به ساری آمده. من هم همین‌ها را به مادربزرگ گفتم. سرم فریاد کشید که: «مادرت بیجا کرده!». گفت برایش حرف درآورده‌اند. اما اسم مادربزرگ ماریا ست که یک اسم خارجی است و این یعنی مامان آنقدرها هم بیجا نکرده.

مامان انگشتهایش را در گره‌ها فرو می‌برد و باز موهایم را از ته می‌کشد. تا حالا هیچ گره‌ای را نتوانسته است باز کند. بابا هنوز دارد چایش را هم می‌زند. هر چند رطوبت اینجا نمی‌تواند بی‌تاثیر باشد، اما خودم می‌دانم دلیل درهم رفتن موهایم این است که شش روز است آنها را نشسته‌ام. به مادربزرگ گفتم با مامان به حمام رفته‌ام و مامان هم که فکر می‌کند لب ساحل با مادربزرگ زیر دوش رفته‌ام. نمی‌خواستم مادربزرگ پستان‌هایم را ببیند. حتما می‌خواست کیسه را محکم بکشد بهشان و بعد هم زیر لبی بخندد. همینجوری هم به اندازه‌ی کافی درد می‌کنند. یک بار که به مامان گفتم، خندید و گفت به خاطر این است که دارند رشد می‌کنند. اما من نمی‌خواهم پستان‌هایم بیشتر از این رشد کنند. همینطوری هم زیادی بزرگند و برجستگی‌شان از زیر مقنعه‌ی مدرسه پیداست. همینطوری پیش بروند تا چند ماه دیگر از مالِ مامان هم بزرگ‌تر می‌شوند.

دیشب خواب عجیبی دیدم. من و مانلی در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی بودیم. یکی از همین صومعه‌ها که در کارتون‌های خارجی نشان می‌دهند. اتاق‌های تاریک و راهروهای درازی که با نور شمع روشن می‌شدند و پله‌های ماریپچ تنگ داشتند. هر اتاق کلاس درسی بود. در کلاسی ریاضی درس می‌دادند و در اتاقی همه داشتند نقاشی می‌کشیدند. اتاقی هم همه در تاریکی نشسته بودند و انگار فیلمی را تماشا می‌کردند. یک نفر عکسِ سیاه و سفیدی را کف دستم گذاشت. عکس دو خواهر بود که سرتاپا سیاه پوشیده بودند. لباسی شبیه لباس راهبه‌ها تنشان بود و هر دو موهای بلندی داشتند که تا سر شانه‌هایشان می‌رسید. یکی روی صندلی چوبی نشسته بود و دیگری ایستاده بود پشت سرش، انگار دستهایش را گذاشته باشد روی پشتی صندلی خواهرش. هر دو مثل مجسّمه داشتند دوربین را نگاه می‌کردند. وقتی پرسیدم چه بلایی سرشان آمده، کسی که نمی‌شناختم گفت یکی از خواهرها دیگری را کُشته. گفت با چاقو آنقدر ضربه فرو کرده کف دست خواهرش که او را کشته. از خواب پریده بودم و همینطور داشتم جیغ می‌کشیدم. مادربزرگ بالای سرم نشسته بود. گفت وقتی شام نخورده به رختخواب می‌روم، همینطور هم می‌شود که تا صبح کابوس ببینم و همه را نصف شبی زابه‌را کنم. بعد هم مثل یک مجسّمه نشست و درست مثل دو خواهری که در عکس دیده بودم، خیره نگاهم کرد. پتو را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم، اما تا صبح از صدای جیرجیرک‌ها خوابم نبرد. صبح که بیدار شدم مادربزرگ هم با من سرسنگین بود. حالا فقط باباست که با من حرف می‌زند. او هم اگر بشنود حتما می‌گوید تقصیر من بوده است. مانلی را بیشتر از من دوست دارد، این را همه می‌دانند. تابستانِ گذشته یک شب که آنها روی ایوان بودند و ما در اتاق مادربزرگ دراز کشیده بودیم، شنیدم که می‌گفت او را بیشتر از من دوست دارد. پنجر‌ه‌ی اتاق مادربزرگ باز بود و نمی‌دانستند که صدایشان را می‌شنوم. شاید هم اصلا برایشان مهم نبود. گفت: «این دختر اصلا با کسی حرف نمی‌زند، همیشه در خودش است و نمی‌دانم به کی رفته.»

یک سوسک مُرده گوشه‌ی آشپزخانه افتاده است. اگر مانلی کمی عقب‌عقب برود، می‌نشنید روی سوسک و له‌اش می‌کند. آنوقت مثل ترقه می‌ترکد و گند ویلای مادربزرگ را برمی‌دارد. به پشت افتاده و با این که مُرده، اما هنوز دست و پایش را تکان می‌دهد. مانلی از سوسک نمی‌ترسد. او که از همه چیز می‌ترسد از سوسک نمی‌ترسد. یک بار دو سالِ پیش که هنوز نمی‌توانست درست حرف بزند، سوسکی را از شاخک‌هایش گرفته بود و داشت به دهانش می‌برد که غافلگیرش کردم. گفتم نباید سوسک را بخورد چون غذای مادربزرگ است. او هم که خیلی زود همه چیز را باور می‌کند، سوسک را رها کرد و سوسک بیچاره دوید و از پله‌های ایوان پایین رفت و دیگر ندیدم که به کجا رفت.

بابا هنوز دارد چایش را هم می‌زند. مادربزرگ زیر گاز را خاموش کرده و نشسته پشت میز. انگار که بخواهد من را دنبال نخود سیاه بفرستد، به بیرون از پنجره اشاره می‌کند و می‌گوید: « بارون بند اومده. می‌تونی بری کنار ساحل و برای خودت قدم بزنی.»

ابرهای سیاه روی دریا سایه انداخته‌اند. باران قطع شده، اما هوا هنوز دم دارد، انگار باران شدیدتری در پیش باشد. قلعه‌ی شنی را آب با خودش برده است. حتی از طنابی که پایم به آن گیر کرد هم خبری نیست.

روی سکوی چوبی می‌ایستم، اما مار را نمی‌بینم. آب سیاه و کدر شده است و چنان عمیق شده که تهش چندان پیدا نیست. راه چوبی را تا وسط‌هایش پیش می‌روم. آب بالا آمده و موج که بر می‌دارد، کفِ تخته‌های چوبی را می‌گیرد. با هر موجی که به تخته‌ها می‌خورد، دریا پیش می‌آید و از ساق‌هایم بالا می‌رود. سکو تا وسط دریا پیش رفته است. وقتی رویش می‌ایستم انگار درست وسط دریا ایستاده باشم، دور تا دورم آب است و روبرویم تا بینهایت آبی است، هرچند حالا بیشتر به سیاهی می‌زند. هاله‌ای از مه از خط افق تا آسمان بالا رفته و لای ابرهای سیاه پنهان شده. هر وقت اینطوری می‌شود بعدش طوفان می‌آید؛ این را از تابستان گذشته به خاطر دارم. اگر یک قدم دیگر پیش بگذارم زیر پایم خالی می‌شود و روی سطح آب شناور می‌مانم. موج بزرگی به پاهایم می‌خورد و تخته‌های چوبی زیر پا‌هایم تکان می‌خورند. آب پاچه‌های شلوارم را خیس کرده است. اگر مار وسط دریا آمده باشد حالا باید با این موجها بالا بیاید. اما هر چه چشم می‌چرخانم جز کف و حُباب چیز دیگری روی دریا نیست. آسمان غرشی می‌کند و همراه با آن موج دیگری به پاهایم می‌خورد. این یکی خیلی بزرگ است و وقتی عقب‌عقب می‌رود به موج دیگری می‌خورد و هر دو با هم صدای مهیبی می‌دهند. این بار در دهانه‌ی موجی که پیش می‌آید چشمم باریکه‌ی سیاهی را می‌بیند که خودش را به دیواره‌ی موج می‌کوبد و در آن فرو می‌رود. چند لحظه‌ای نمی‌گذرد که باز پیدایش می‌شود. این بار با موجی که پس می‌رود آرام دور می‌شود. این باید بچّه مار باشد. چون ماری که کنار اسکله دیده بودم اندازه‌اش خیلی بزرگ‌تر بود. صدای غرش دیگری می‌آید و این دیگر پدرم است که دارد فریاد می‌کشد:
«مگه عقلت رو از دست دادی بچه؟می افتی!»

جای پاهایم را روی سکو محکم می‌کنم و چشم می‌چرخانم تا مارِ مادر را پیدا کنم. اما جز همان باریکه‌ی کوتاه سیاهی که روی سطح آب شناور شده، چیز دیگری پیدا نیست. موج بزرگ دیگری به اسکله می‌خورد و این بار آب تا سر زانوهایم بالا می‌آید و تنم را به طرف خودش می‌کشد. همزمان، صدای پدرم بلند شده است که پشت هم فریاد می‌زند و فریاد می‌زند و صدایش این‌بار در صدای موج دیگری که به اسکله می‌خورد محو می‌شود. چیزی دارد مارپیچ شنا می‌کند و به سمتم می‌آید. روی زانو می‌نشینم و کف دستهایم را به لبه‌ی سکو می‌چسبانم تا جلو را بهتر ببینم. اگر تخته از جایش کنده بشود و کمی پیش برود، می‌توانم مار را پیدا کنم. اما اینطوری لابد مثل مادر‌بزرگ می‌شوم و در آخر سر از شوروی در می‌آورم.
صدای پدرم نزدیک‌تر شده است. هنوز دارد فریاد می‌زند که: «گفتم بیا اینور!»

موج دیگری به اسکله می‌خورد و این بار شاخه‌ی کوتاه درختی از زیر آب بالا می‌آید. هر چه چشم می‌چرخانم نه مار را می‌توانم ببینم و نه بچه‌اش را. اسکله زیر پایم شروع به لرزیدن کرده است. پدرم دارد به سرعت به سویم می‌دود. به موهایم چنگی می‌زند و من را به سمت خودش می‌کشاند. آنقدر از دستم عصبانی است که دیگر هیچ حرفی نمی‌زند. صورتش مثل سنگ شده و همان چشمهای مانلی را پیدا کرده وقتی بهت‌زده نگاهم می‌کنند.

باران دوباره شدت گرفته است. قطرات درشتش را محکم بر پنجره‌ی ایوان مادربزرگ می‌کوبد و از روی شیشه‌ها سر می‌خورد و پای ایوان انگار دیگر رود جاری شده باشد. سوسکِ مرده هنوز همانجا گوشه‌ی آشپزخانه افتاده است. دیگر حتی دست و پایش را هم تکان نمی‌دهد. پیاز‌داغ‌ها را دور از چشم مادربزرگ گوشه‌ی بشقاب جمع کرده‌ام و رویشان را با برنج پوشانده‌ام. به اندازه‌ی کافی از دستم عصبانی است، دیگر نمی‌خواهم با چند دانه پیاز،که نمی‌دانم چرا اینطور دراز‌دراز سرخشان می‌کند، کفرش را در بیاورم. همه غذایشان را تمام کرده‌اند و معطل من نشسته‌اند. چیزی از گلویم پایین نمی‌رود. هر بار که می‌خواهم قاشقی را در دهانم بگذارم، مار با تنِ گوشتالوی سیاهِ براقش جلوی چشمم ظاهر می‌شود.
مامان با غیض بشقاب را از جلوی دستم بر می‌دارد و به آشپزخانه می‌رود. بابا هم می‌رود و روی کاناپه دراز می‌کشد. همانطور که به موهای مانلی دست می‌کشد، تلویزیون را روشن می‌کند. مادربزرگ، اما، هنوز پشت میز نشسته است. دارد از ته تخم چشمهای بی‌رنگش نگاهم می‌کند. می‌دانم منتظر است تا به چیزی گیر بدهد. از جایم بلند می‌شوم و به ایوان می‌روم. هوا که تاریک بشود باز به طرف اسکله خواهم رفت. باید به مانلی ثابت کنم که یک مار واقعی دیده‌ام.

همانجاست! کمی آنطرف‌تر از قلوه سنگ‌ها. در آب که پیش می‌رود، سرش را کمی بالا می‌کشد و شکمش به جلو قوس بر می‌دارد. پولک‌های سیاهِ تنش در آب برق می‌زنند. چشهایش حالا یک دست به رنگ سیاه درآمده، انگار که کور شده باشد یا این که اصلا مردمک نداشته باشند. لای قلوه سنگ‌ها خودش را پیچ و تاب می‌دهد و سنگ‌های بزرگ را به کف دریا می‌سُراند. بعد باز گردن می‌کشد و نیمی از تنش بیرون از آب می‌ماند. حالا که می‌توانم به وضوح ببینمش پوستش آنقدر‌ها هم سیاه نیست. زمخت و تیره است، مثل تنه‌ی درختی که جلبک زده باشد. در خودش می‌لولد و این بار نیمی از تنه‌اش را راست می‌کند و چشمهایش دو تیله‌ی زرد می‌شوند که خطی سیاه در میانشان افتاده. اما، ناگهان، چشم‌ها به سفیدی می‌زنند و مردمک‌ها پس می‌روند. دهانش را تا انتها برایم باز می‌کند و از ته حلق بیش از اندازه سفیدش، زبانِ سیاهی را بیرون می‌کشد و تکان می‌دهد.

بی‌آنکه به پشت سرم نگاه کنم تا ویلا را می‌دوم و به درون رختخوابم می‌خزم. مانلی دمر خوابیده و پاهایش را روی تشک خالی مامان گذاشته. تنم را به تنش می‌چسبانم و در گوشش آهسته می‌گویم:
«مانی! من بازم دیدمش. مار رو دیدم! باور کن بازم دیدمش. خودم با همین چشام دیدمش.»
با صدای خواب آلود کشداری می‌گوید: «دروغ میگی!»

دستم را بر دهانش می‌گذارم و پتو را می‌کشم روی سر هر دویمان.

«دروغ نمی‌گم! فردا شب می‌ریم نشونت می‌دم. اون روزا میره وسط دریا، اما شبا کنار ساحل می‌خوابه.»
چشم‌های درشت مانلی در تاریکی برق می‌زنند. شانه‌ای بالا می‌اندازد و از من رو برمی‌گرداند.
پتو را پس می‌زنم و طاقباز دراز می‌کشم. پنکه‌ی سقفی دارد به سرعت می‌چرخد و هوای دم‌دار را در اتاق می‌گرداند. صدای جیرجیرک‌ها بلند‌تر از شب گذشته شده است، آنقدر بلند که صدای خُرخُر مادربزرگ از اتاق بغلی شنیده نمی‌شود.

به سقف چوبی ویلا خیره شده‌ام و به فردا فکر می‌کنم. باید بهانه‌ای جور کنم تا مانلی را پای اسکله ببرم. تیغه‌های پنکه می‌چرخند و دو خط سیاه از خود به جا می‌گذارند. مار به سمتم می‌آید و زبانِ دوشاخۀ سیاهش را برایم دراز می‌کند. بعد دهانش را تا انتها باز می‌کند و در تاریکی فرو می‌روم.

صبح زود، پیش از آنکه همه از خواب بیدار بشوند، از ویلا بیرون زده‌ام. کسی در ساحل نیست. دریا به رنگ آبی بسیار روشن درآمده و خورشید کمی بالاتر از خط افق روی دریا نوار روشن سفیدی انداخته. چند مرغ دریایی روی ماسه‌ها نشسته‌اند. با هر موجی که پیش می‌آید کمی بالا می‌پرند و چند قدم آن طرف‌تر دو‌مرتبه روی ماسه‌ها می‌نشینند.

آرام‌آرام به طرف اسکله پیش می‌روم. دانه‌های شن مثل ستاره‌های آسمان زیر پاهایم برق می‌زنند. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد و خواب را از سرم می‌پراند.

کنار اسکله که می‌رسم از آنچه دیده‌ام حیرت می‌کنم. ده، بیست، شاید هم سی بچه مار باریک و مردنی و خونی و لزج دارند درهم می‌لولند و تنشان را به هم می‌مالند. دُم‌های باریکشان در هم گره خورده و تنها سرهاشان پیداست که به اندازه‌ی یک بند انگشت است و مایع لزجی دورشان را گرفته. انگار که خمیازه بکشند، دهانهای کوچکشان را کمی باز می‌کنند و حباب دور دهانشان می‌ترکد و زبانِ کوتاه سیاهی از آن بیرون می‌زند. آنقدر از دیدن این صحنه ذوق کرده‌ام که نمی‌فهمم چطور خودم را دومرتبه به ویلا می‌رسانم و مانلی را از خواب بیدار می‌کنم. رختِ خواب مامان هنور خالی است و مانلی که خواب‌آلود است، هیچ مقاوتی نمی‌کند و همراهم می‌آید.

با هم به اسکله برمی‌گردیم. چند قدم مانده به جایی که بچه مارها را دیده‌ام، دستم را روی چشمهای مانلی می‌گذارم تا غافلگیرش کنم. اما تا دستم را برمی‌دارم به جز چند قلوه سنگ و موجی که آرام شن‌ها را به درون دریا می‌کشد چیز دیگری روبرویمان نمی‌بینم.

مانلی هیچ نمی‌گوید و همانجا بی‌حرکت می‌ایستد. شاخه‌ی کوچکی را از روی زمین برمی‌دارم و شن‌ها را با آن زیرو رو می‌کنم. چند دانه گوش ماهی از زیر ماسه‌ها بیرون می‌افتد. به پشت افتاده‌اند و دهان‌های سفیدشان در روشنایی آفتاب برق می‌زند.

روی سکوی چوبی می‌ایستم تا کف دریا را بهتر ببینم. چند مرغ دریایی از روی سرم پرواز می‌کنند و جیغ می‌کشند. ارتقاع آب آنقدر پایین رفته که مجبورم تا کمر خم بشوم بلکه سر چوب را به آب دریا برسانم.
چیزی در آب می‌افتد و شلپی صدا می‌کند. همزمان، صدای گریه‌ی مانلی است که به هوا می‌رود. در آب افتاده و با اینکه آب تا سرشانه‌هایش هم نرسیده، همانجا نشسته و با چشم‌های بسته گریه می‌کند.
می‌گویم: «مانی پاشو! عمقی نداره که!»

موجی به سر شانه‌هایش می‌خورد و گریه‌اش اوج می‌گیرد. روی سکو خم شده‌ام و چوب را در آب می‌چرخانم، اما چیزی در آب نیست. آب موج کوچکی برمی‌دارد و باز به صورت مانلی می‌خورد. حالا، صدای گریه‌ی مانلی ساحل را برداشته و مامان و بابا را هم خبر کرده است. هر دو دارند به سرعت به سمت ما می‌دوند.

مامان پیش می‌آید و مانلی را از آب می‌گیرد. مانتویش را از تنش در می‌آورد و دور مانلی می‌پیچد که حالا سرتاپایش خیس شده و لباسش تنگ به تنش چسبیده. بی‌آنکه به من نگاه کند، او را به آغوش می‌گیرد و می‌رود. بابا اما مستقیم به سمت من می‌آید. صورتش سرد و بی روح است و اصلا حرف نمی‌زند. دستش را پیش می‌کشد و ناگهان پشت گردنم را می‌گیرد و بعد همانطور که انگشتهایش را بر مهره‌های گردنم فشار می‌دهد، من را بلند می کند و در هوا معلق نگه می‌دارد. چند قطره خون از لای رانهایم می‌چکد و در آب می‌افتد.

از آن بالا مادربزرگ را می‌بینم که کنار ایوان ایستاده و خیره نگاهمان می‌کند.

از همین نویسنده:
ژوان ناهید: بانویی با قاقُم

دوسیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی