داستانی درباره دو امر تروماتیک که در یک لحظه کمیاب اما گذرا سبب رابطه دو انسان با هم میشود.
آینه را شکسته بود. از یک سوم سمت چپ عرضِ فوقانی قاب مستطیلیاش به وسط ضلع عمودی چپ، اریب، ترک برداشته بود و ترک کوچکتری که به موازات ترک اول، با گوشهی چپ قاب، مثلثی قائمالزاویه ساخته بود. حالا ابروی چپ اُلگا از تاج شکاف برداشته بود. انگار که ردِ تیزی از سر ابرویش گذشته بود و بینیاش را از کنج چپ بالای پُل قطع کرده و رد آن تا گوشهی چپ لبهایش رسیده بود. حالا، اُلگا، یک جفت نیمهچشم چپ داشت که با چشم راست که سالم باقی مانده بود، به جانور سهچشمی میمانست که وحشتزده در آینه به خودش خیره مانده است.
از سر شب که صدای بهم خوردن قاب فلزی آینه به دیوار پشتیاش لحظهای خواب آرام بر چشمهایش نیاورده بود، قصد داشت آینه را از دیوار جدا کند، اما حالا، ناخودآگاه، دودستی، چنان فشاری به آن وارد کرده بود که شیشهاش ترک برداشته اما قاب آن هنوز به دیوار چسبیده بود. در تمام طول شب، باد مدام از درز پنجره به درون اتاق پیچیده و پرههای فلزی کرکرهها را بهم کوبانده بود، و بعد صدای بهم خوردن آینه به دیوار با کابوس شبانهاش درهم آمیخته بود و سایهی افقی کرکرهها، تا صبح، به سردی میلههای زندان بر دیوار روبروی تختش لغزیده بودند و نگذاشته بودند که دیگر به خواب برود.
پنجره را درزگیر گذاشته بودند، اما انگار فایدهای نداشت. سه تا دستگیرهی اهرمی داشت که لایش را تنها به فاصلهی بیست سانتیمتر از قاب، به درون اتاق، باز میکرد. جیمز گفته بود از سال ۱۹۹۴ که مستأجر آپارتمان شمارهی «۵۱۰۵» خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کرده، دستگیرهی بعضی از پنجرهها را برداشتهاند. آنهایی هم که حالا باز میشدند، مثل این یکی، تنها چند سانتیمتر بود و وقتی بسته بودند و طوفان میآمد هنوز باد میتوانست از درزشان به درون اتاق راه یابد.
آپارتمانِ شمارهی «۳۱۰۵» که اُلگا هفت هشت ماهی میشد ساکن آن بود، طوری قرار گرفته بود که پنجرههایش،درست، مابین دو دیوارهی بلند برجهای روبرویی بودند. انگار که کودکی، قاب نحیف صورتش را لای دو لنگهی دراز پای آدمی که سرش پیدا نیست چپانده و از آن وسط به انتهای دریا خیره شده. آپارتمان را شوهرش اجاره کرده بود، و با اینکه علیرغم مخالفتهای اُلگا باعث و بانی مهاجرتشان به این شهر و این کشور شده بود، اما حالا دوهفتهای میشد خودش برای ماموریتی شغلی از آمریکا رفته و به کراکوف بازگشته بود؛ درست یک هفته بعد از مرگ نوزادی که سالها در آرزوی آوردنش تلاش کرده بود. در این دو هفته، نه او تماسی گرفته بود و نه اُلگا برای برقراری تماس اقدام کرده بود.
آینه را به همان حال رها کرد تا به حمام برود. باید خون را از بدنش میشست. باید به کلیسا باز میگشت که از روز مرگ پسرش دومرتبه آن را ترک گفته بود. شاید هنوز کلیسا میتوانست آرامش از دست رفته را به او بازگرداند؛ خصوصا روزهای وسط هفته که خلوت بود و به ندرت کسی در آن پیدا میشد. دو ماه از آمدنش به آمریکا نگذشته، متوجه شده بود فرزندی سه ماهه در شکم دارد. هرچند امید بسته بود پروازِ طولانی لهستان به آمریکا هرگونه احتمال باردار شدن را از بین ببرد، اما آن نطفه سالم باقی مانده و اضطراب و ترس آن بر اضطرابِ تنهایی و مهاجرتِ اُلگا افزوده بود. با انگلیسی دست و پا شکسته، آدرس نزدیکترین کلیسای کاتولیک شهر را از همسایهها پرسیده و بعد از سالها که خانهی پدریاش را ترک کرده و دیگر به کلیسا نرفته بود، پایش به کلیسا باز شده بود. در پیشگاه مریم مقدس زانو زده بود و التماسش کرده بود گناه کبیرهی او و فرزند درون شکمش را ببخشاید، و نذر کرده بود، به محض تولد نوزاد، او را برای غسل تعمید به واتیکان ببرد. اما، حالا، نوزاد به غسل تعمید نرسیده مرده بود و بر گناهانش افزوده شده بود.
شیرِ آب را چرخاند و منتظر ماند تا وان پر بشود. درِ آینهای کابینت داروها را از هم باز کرد. از سه قوطی کوچک، سه قرص سفید بیرون کشید. پشت هم آنها را بالا انداخت. یکی برای قطع شدن شیر پستانهایش، دیگری برای قطع شدن خونریزی رحم و آخری برای کابوسهای شبانهاش؛ هرچند که هیچ کدام، هنوز، مؤثر واقع نشده بودند. بیآنکه بخواهد به تصویر خودش در آینهی بالای روشویی نگاهی بیندازد، درِ کابینت داروها را به دقت بست و به تناش پیچ و تابی داد تا پیراهن خوابی را که از عرق شبانه به کمرش چسبیده بود از تن بکند.
داخل وان پر از آب نشست. پرده را کشید و روی بطری شامپو را با آن پوشاند. با این که شوهرش، همان شب بازگشتشان از بیمارستان، همهی وسایل نوزاد را به انبار برده بود، اما این بطری فراموشش شده بود. اُلگا خودش بلافاصله به اتاق خواب رفته بود و در اتاق را روی خودش بسته بود. چند ساعتی در بهت و ناباوری نشسته بود و همه چیز را در ذهن مرور کرده بود. از آن همه سوال و جوابی که در مورد حاملگیاش از او پرسیده بودند، حسابی ترس برش داشته بود و به صرافت دفترچههای خاطراتش در کراکوف افتاده بود. اما درست همان موقع که قفل کمد را باز کرده و دفترچهها را بیرون کشیده بود، شوهرش با نگرانی در اتاق را شکسته و خودش را به او رسانده بود. الگا به عجله همهی دفترچهها را داخل کمد انداخته بود. پشت به در کمد ایستاده بود و رو به شوهر شروع به گریستن کرده بود. شوهرش به او گفته بود ترسیده نکند بلایی سر خودش بیاورد. اجازه خواسته بود گهواره و لباسهای بچه را از اتاق جمع کند و ببرد. اُلگا هیچ مقاومتی نکرده بود. بعد شوهرش از جیمز خواسته بود، یک ساعتی، چشمش به اُلگا باشد تا هر آنچه که خاطرهی نوزاد را در ذهن زن بیدار میکند از آپارتمان بیرون برده شود، اما دیگر شامپوی مخصوص نوزاد را فراموش کرده بود.
حالا، اُلگا، روزی چندمرتبه چشمش به آن میافتاد. تحمّل خودش را در حال خونریزی نداشت و هر بار باید به حمام میرفت و تنها کاری که در مقابل بطری از او بر میآمد این بود که رویش را با پردهی مشمایی وان بپوشاند. اما باز، درست، همان لحظه که بر لبهی وان نشسته و پاهایش را از هم باز کرده و فشار آب را میان رانهایش گرفته بود تا لختههای خون را از بدن بشوید، پرده کنار میرفت و چشمش، به ناچار، به مادری میافتاد که تن لخت آغشته به کف و صابون نوزادش را به آغوش کشیده بود و میخندید. بعد، تصویر مادر و نوزاد با پشنگههای خون در هم میآمیخت و رنگ سرخِ کبودی به تمامی جلوی چشمان اُلگا را میگرفت، همهجا به رنگ خون در میآمد و اُلگا، بیاختیار، از جا میجست تا سرش را به زیر فشار آب بگیرد. چشمهایش را میبست و میگذاشت تا صدای فرورفتن خونابه، در دالان فاضلاب حمام، گوشهایش را پر و از صدای گریهی پسر نوزادش کاملا خالی کند.
از وان بیرون آمد و حوله را دور تناش بست. موی خیس را از فرق باز کرد و صاف، از دو طرف، به پشت سر برد. روی موها را با روسری حریر سیاهی پوشاند. پیراهن بلندی که برای رفتن به کلیسا در نظر گرفته بود، به قلاب پشت در حمام آویزان بود. پیراهن را از فروشگاهی در موزهی زارتوریسکی کراکوف خریده بود و معمولا به تقلید از اثری از داوینچی که در موزه آویخته شده بود، برهنگی یقهی رنسانسیاش را با گردنبند مروارید سیاهی میپوشاند.
به اتاق برگشت تا گردنبند را پیدا کند. عادت داشت جواهراتش را داخل بالشش پنهان میکرد. هر چه گشت، اثری از گردنبد نبود. فکر کرد شاید شوهرش آن را برداشته و با خودش به کراکوف برده است، اما، بلافاصله، از این سوءظنی که به شوهر برده بود، خندهاش گرفت و خودش را شماتت کرد. گردنبد آنقدرها هم قیمتی نداشت، فقط مناسبترین جواهری بود که میشد حالا یا در مراسم خاکسپاری به خودش بیاویزد، هرچند نزدیک به یک ماه گذشته بود و هنوز جواز کفن صادر نشده بود. با این که پزشکان بیمارستان، بعد از معاینهی جسد، علت را سندروم مرگ ناگهانی نوزاد تشخیص داده بودند، اما دایرهی تحقیقات جسد را از او گرفته بودند و به بخش کالبدشکافی فرستاده بودند. اُلگا تا فهمیده بود خودش را به در و دیوار بیمارستان کوبیده بود و به پرستار التماس کرده بود، یک بار دیگر، فرزندش را بدهند تا به آغوش بکشد. گفته بود این بچه تنها دلخوشیاش در آمریکا بوده و نباید از او بگیرندش، اما همهی اینها را با لهجهی لهستانی گفته بود و پرستار هم درست چیزی نفهمیده بود. درعوض، افسر بازجویی را فرستاده بود و افسر هم تا توانسته بود اُلگا را سوالپیچ کرده بود، بعد هم گفته بود این روال کارشان در بیمارستان است و نباید زیاد نگران بشود و بابت مرگ ناگهانی نوزادشان، بسیاربسیار، متاسف است. اُلگا آنقدر اشک ریخته بود که از حال رفته بود. چشم که باز کرده بود، شوهرش بالای سرش نشسته و همانطور که دستش را به نرمی فشرده بود به او قول داده بود، به زودی، صاحب فرزند دیگری خواهند شد. اما، اُلگا، دستش را به زور از دست شوهر بیرون کشیده و رویش را برگردانده بود که نگاهش ناگهان به صلیب چوبی آویخته بر دیوار بیمارستان افتاده و باز از حال رفته بود.
قیدِ گردنبند را زد و به سوی کمد دیواری رفت. کیف دستیاش را از آن بیرون کشید. فکر کرد چه خوب که دیگر لازم نیست درِ کمد را قفل کند. تمام دفترچههای خاطراتش را دور انداخته بود و از وقتی هم که به آمریکا مهاجرت کرده بود دیگر خاطرهای در کار نبود. روزهایش همه در ترس گذشته بودند و شبها مدام پشت هم کابوس میدید و صبح آنها را از یاد میبرد.
پالتواش را پوشید و دکمههایش را جا انداخت. حالا، دیگر، آمادهی رفتن به کلیسا شده بود.
چند قدم آنطرفتر از دربِ آپارتمانش مقابل آسانسور ایستاد. دکمه را فشرد و منتظر ماند. راهروی باریکی دو طرفش بود که امتدادش از هر سو به دیواری میرسید و روی هر دیوار را با قاب عکس بزرگی پوشانده بودند. عکسها سیاه و سفید بودند و هر دو نمایی از شهر شیکاگو را نشان میدادند. ساختمانهای بلند سر به فلک کشیده که انتهایشان در مه فرورفته بود و نقطههایی سیاه و سفید، پای ساختمانها، که آدمها بودند و در هم میلولیدند. به محاذات هر قاب، تابلوی قرمزی به دیوار آویزان بود که جهت پلههای اضطراری را نشان میداد، و آدمکی که داشت از شعلهی آتش میگریخت و با عجله از پلهها پایین میرفت.
در آسانسور باز شد و اُلگا قدم به اتاقک خالی گذاشت. دکمهی لابی را فشرد. هنوز یک طبقه پایینتر نرفته آسانسور ایستاد. به خاطرش آمد، روز گذشته که از کنار دریا برمیگشته، دو تعمیرکار را در راهرو دیده که به انتظار ایستاده بودند و هر دو جعبهی ابزاری به دست داشتند. فکر کرد لابد نتوانستهاند آن را به درستی تعمیر کنند. مردد مانده بود که باید زنگ خطر را بفشارد یا نه که بالاخره اتاقک لرزش مختصری کرد و یک طبقه پایین رفت.
تحمّل خودش را در حال خونریزی نداشت و هر بار باید به حمام میرفت و تنها کاری که در مقابل بطری از او بر میآمد این بود که رویش را با پردهی مشمایی وان بپوشاند. اما باز، درست، همان لحظه که بر لبهی وان نشسته و پاهایش را از هم باز کرده و فشار آب را میان رانهایش گرفته بود تا لختههای خون را از بدن بشوید، پرده کنار میرفت و چشمش، به ناچار، به مادری میافتاد که تن لخت آغشته به کف و صابون نوزادش را به آغوش کشیده بود و میخندید. بعد، تصویر مادر و نوزاد با پشنگههای خون در هم میآمیخت و رنگ سرخِ کبودی به تمامی جلوی چشمان اُلگا را میگرفت، همهجا به رنگ خون در میآمد و اُلگا، بیاختیار، از جا میجست تا سرش را به زیر فشار آب بگیرد. چشمهایش را میبست و میگذاشت تا صدای فرورفتن خونابه، در دالان فاضلاب حمام، گوشهایش را پر و از صدای گریهی پسر نوزادش کاملا خالی کند.
در باز شد و مرد جوانی به او پیوست. مرد، یقهی پالتوی سیاهش را بالا کشیده بود و کلاهی پشمی به سر داشت، و تنها، چشم و ابروی سیاه پرپشتش از میان آن همه سیاهی پیدا بود.
اُلگا خندید و به مرد سلام داد. گفت ترسیده نکند در آسانسور گیر بیفتد؛ هر چند اصطلاح مناسب انگلیسیاش را پیدا نکرده بود.
مرد اندکی سرش را بالا گرفت و در چشمهای اُلگا خیره ماند. اُلگا قدمی عقب کشید. تنش به دیوار اتاقک آسانسور چسبید و ناخودآگاه دستش را به دور گردنش کشید. مرد کلاه از روی پیشانی پس برد و عذر خواست. چیزی گفت که اُلگا معنای کلامش را درست نفهمید، انگار که گفته باشد: زیادی توی فکر و خیال بوده است، و بعد باز چانهاش را در یقهی کت انگلیسی فرو برد و بندی چرمی را روی شانهاش میزان کرد. سرش را به زیر انداخت و ساکت ماند.
اُلگا مرد را شناخته بود. همان مستأجر ایرانی آپارتمانشان بود. ماه پیش بود که از شوهرش شنیده بود، زنِ مرد خودش را به دریا انداخته. شوهرش هم انگار از جیمز شنیده بود. هرچند فکر کرده بود زمان مناسبی نیست چنین خبر هولناکی را به اُلگا بدهد، اما انگار سکوت طولانی میز شام اندکی معذبش کرده بود و تنها خواسته بود چیزی بگوید که اُلگا از شنیدنش حسابی جا خورده بود. وحشت غریبی، به یکباره، وجودش را پر کرده و از سر میز شام بلند شده و بیحرکت در جایش ایستاده بود. برای لحظهای، تصویری از جسدِ مغروق زن، روی تختِ سردخانه، جلوی چشمانش نقش بسته بود. تن زن آماس کرده بود و چشمهای اُلگا پاک سیاهی رفته بود، و بعد، در تاریکی، سرخی دو چنگک بزرگ را دیده بود که از حفرههای خالی چشمان زن بیرون جسته بودند و، متعاقبش، دو خرچنگ هیولاوش که بر صورت زن نشسته بودند و تکهای از سفیدی پلکهایش را به چنگال گرفته بودند. اُلگا جیغ کشیده بود و تقریبا از حال رفته بود. شوهرش، همهی آب لیوان را بر صورتش پاشیده و تنِ خیس او را در آغوش گرفته بود، و پشت هم مدام معذرت خواسته بود که اصلا حالا وقتش نبوده این خبر را به او بدهد. اُلگا، به گریه و زاری، به شوهرش فهمانده بود زن را، چند باری، داخل لابیِ ساختمان دیده بوده و او را به چهرهی شرقی و موی بلند سیاهش میشناخته، اما دیگر نگفت که درست یک روز قبل از مرگ زن، که برای به آب انداختن دفترچههای خاطراتش به کنار دریا رفته بوده، زن را دیده که خیره به آب ایستاده بوده و دوربین عکاسیاش را هم به دست داشته. اُلگا، به خیالش، در خلوت و تنهایی، دفترچهها را به آب انداخته بود و چند دقیقهای روی اسکله ایستاده بود تا از فرورفتن خاطرات گذشتهاش اطمینان حاصل کند، اما تا خواسته بود برود، کسی از پشت برجک فانوس دریایی سرش را بیرون کشیده و به او خندیده بود؛ زن بود که دوربینش را هم به دست داشت و انگار همان چند لحظه پیشش عکسی هم از اُلگا انداخته بود.
حالا، شوهرِ زن روبرویش بود. مثل اُلگا، انگار ماهها میشد که نخوابیده است. صورتش تکیده و زیر چشمهایش گود افتاده بود. اُلگا خواست از مرد بپرسد آیا جنازهی زنش پیدا شده، و اگر جنازه پیدا شده شاید بهتر باشد او هم در مراسم خاکسپاریاش شرکت کند، اما دیگر به لابی رسیده بودند و در آسانسور باز شده بود. پنج شش نفری از ساکنین آپارتمان، در مقابل در، به انتظار ایستاده بودند.
مرد چرخید و از آسانسور بیرون رفت. اُلگا، ناگهان، از لابهلای آن همه پالتوی پشمی، چشمش سیاهی کیف چرمی دوربینی را گرفت که بر دوش مرد آویزان بود. قدم تند کرد و از میان همسایهها گذشت. تنش به تن زنی اصابت کرد. اعتراض زن بلند شد. همانطور که میدوید تا به مرد برسد، زیر لبی عذر خواست و خودش را به لابی رساند، اما مرد رفته بود و تنها جیمز بود که کنار در ایستاده و در را برایش باز نگه داشته بود.
اُلگا ایستاد و نفسی تازه کرد. جیمز در را رها کرد و به او نزدیک شد. همان کت و شلوار براق همیشگیاش را به تن داشت و موی کوتاه بلوند را به عقب شانه زده بود.
لبخندی زد و پرسید: «همه چیز مرتب است خانم؟» و اندکی مکث کرد و ادامه داد: «شوهرتان کی برمیگردد؟»
اُلگا از فکرش گذشت مرد دربان زیادی سرش توی زندگی همه است. ابروهایش را درهم کشید و گفت:
«بله! همه چیز مرتب است.» هر چند هیچ چیز به نظرش مرتب نمیآمد.
دیگر لازم ندید چیزی از شوهرش به او بگوید. خواست از در بیرون برود که مرد در را مجدد برایش باز کرد. چیزی گفت که اُلگا معنایش را اینطور فهمید: میتواند کسی را بفرستد تا از سوپرمارکت برایش خرید کند و آنها را در آپارتمانش بگذارد.
تشکر کرد و گفت: «به چیزی احتیاج ندارم آقا، در ضمن الان هم به سوپر مارکت نمیروم.» اما هنوز جمله را کامل ادا نکرده از رفتارش شرمگین شد و اضطرابی تمام وجودش را گرفت. جواب تند و تیزی به مرد داده بود و شاید اصلا شوهرش سفارشش را به او کرده بود. هر چند در طول دو هفتهی گذشته، بارها شک کرده بود که شوهرش، قبل از به آب انداختن دفترچهها، فرصتی پیدا کرده و آنها را خوانده و برای همین هم اُلگا را رها کرده و رفته، اما هربار یادآوری رفتار عادی شوهر، بعد از روزی که اُلگا از شرّ گذشته خودش را خلاص کرده بود، سوءظناش را از بین میبرد. در اصل نمیدانست چرا شوهرش، اینطور غیرمنتظره، آن هم در چنین شرایطی، او را گذاشته و رفته بود. آن هم زمانی که هنوز جواب گزارش کالبدشکافی نیامده بود و پسرش را به خاک نسپرده بودند. با خودش فکر کرد: اگر حالا مردِ دربان این همه به فکرم است، شاید بهتر باشد روی خوشتری نشانش بدهم.
تلاش کرد تا لبخندی بزند. شاید بهتر بود از مرد میخواست یک تاکسی برایش خبر کند. تلفن همراهش را از جیب پالتو بیرون کشید تا آدرس کلیسا را نشانش بدهد.
به نرمی گفت: «یک ساعتی به کلیسا میروم و قبل از ساعت دو بعدازظهر به خانه بازمیگردم.»
جیمز، دومرتبه، لبخندی زد و گفت: «عالی است خانم! قبل از تمام شدن شیفت امروزم باز هم شما را خواهم دید.»
و تلفن را از او گرفت و پیشنهاد کرد داخل لابی منتظر بماند تا تاکسی برسد. باد بیرون شدید بود و اُلگا کلاه به سر نداشت. همانطورکه آدرس را از روی تلفن میخواند، به تعجب گفت: «اصلا فکرش را هم نمیکردم شما کاتولیک باشید.» و از در بیرون رفت تا دستش را برای نگه داشتن یک تاکسی بالا ببرد.
اُلگا نفهمید چرا مرد دربان چنین چیزی گفته بود. شاید هم در این شهر،کاتولیک، کم پیدا میشد. به عجله از او خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد.
داخل پیاده رو، مقابل درب میانی کلیسا مردد ایستاد. دو دستش را در جیب پالتواش فرو برد و سرش را اندکی بالا گرفت و به نمای مرمری کلیسا خیره نگاه کرد. کلیسا در احاطهی دو برج بلند تجاری قرار داشت. بر نمای اصلیاش کالبَدی عظیمالجثه از مسیح به صلیب آویزان شده بود. نور خورشید، چنان عمود بر پیکر مسیح افتاده بود که برجستگی تمام عضلات سینه و شکمش را به خوبی نمایان میکرد و سایهی باریکی از پاهای برهنهاش بر دنبالهی دار آویزان میماند. نیمی از صورتش در تاریکی فرو رفته بود و نیم دیگر را باریکهای از آفتاب ظهر زمستانی میپوشاند. اندام کشیدهی اُلگا در برابر عظمت این پیکره و ساختمانهای تجاری اطراف، بسیاربسیار، کوچک به نظر میرسید.
بالاخره دستش را حول کوبهی طلایی در حلقه کرد و به سختی آن را به سوی خود کشید. از شدت بادی که در حال وزیدن بود، تنش به عقب قوس برداشت و جابهجایی هوا او را با فشار به درون کلیسا راند.
در درگاهی ایستاد. روبرویش راهروی عریضی بود که ردیفی از نیمکتهای چوبی را در چپ و راست شبستان از هم جدا میکرد و انتهایش به قربانگاه میرسید.
به نرمی در راهرو قدم برداشت. از کنار حوضچهی تعمید گذشت و مقابل پله که رسید زانو زد. به تثلیث، بر بدنش صلیب کشید و چند لحظهای، بیحرکت، همانجا نشست. دنبالهی ردای پیراهنش بر زمین پهن شده بود و درخشندگی امواجی لرزان که از پنجرهی نمای اصلی به درون میتابید از سر و کولش بالا میرفت.
صورتش را در یقهی پالتوی پشمی پنهان کرد و کلماتی را به زبان آورد. آوایی بود که از یک لالایی مادرانه به یاد داشت. زیر لب گفت:
A lulaj, lulaj małe dziecie
Panu Bogu cie pol’yce
اما هرچه تلاش کرد ادامهی آن را به یاد نیاورد.
از جایش بلند شد و چشمهایش را بست. پشت هم همان دو جملهی ابتدایی را با صدای بلند تکرار میکرد، اما بیفایده بود و باقی کلمات کاملا از ذهنش پریده بودند. صدایش به تمامی اوج گرفته بود و در فضای تهی طاقهای ضربی کلیسا طنینی هراسناک داشت. صدایی که دیگر، اثری از لطافت و نازکی دوران نوجوانیاش را نداشت، دورانی که به اصرار مادرش تمام یکشنبههای ماه در گروه کُر کلیسا آواز خوانده بود و بعد، بالاجبار، به اعتراف گناهانش فرستاده شده بود. صدایش، حالا، رگهدار و زمخت بود و انگار که از اعماق درونش بیرون میزد.
انگشتانش را در هم قلاب کرد و آنها را سخت بهم فشرد، و تندتند، در مقابل صلیب دیوار فوقانی محراب، در هوا، چرخاند. ناگهان دید که تمام درهای کلیسا از هم باز شدند. تندبادی به درون کمانه کرد و ردیفِ لوسترهای آویخته از سقف را به لرزه درآورد. در میان نور و غبار اشباح پریدهرنگی را دید که دستهدسته وارد شبستان میشدند و به سویش هجوم میآوردند. به سرعت، زانو زد و پشت هم بر بدنش صلیب کشید. اما هر چه سر میچرخاند، بر تعداد اشباح اضافه میشد و حالا پرهیبهای تاریکشان او را احاطه کرده و هیاهوی خندیدنشان، به تمامی، گوشهایش را پر کرده بود. وحشت زده از محراب فاصله گرفت. اطرافش را برانداز کرد و، بهعجله، خودش را داخل نزدیکترین پناهگاهی که میدید انداخت: طاقنمایی که بر فرورفتگی دیواری بنا شده بود و معبدگاه کوچکی ساخته بود، و مجسّمهای عظیم در آن قرار داشت.
پشت مجسّمه پناه گرفت. نفسی تازه کرد و بر اعصابش تسلط یافت، و دومرتبه، همه چیزِ درون کلیسا را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد هیچ خطری تهدیدش نمیکند، از پشت مجسّمه بیرون آمد. بدلِ پیکرهی «پیه تای» میکلآنژ درست مقابلش قرار داشت؛ پیکرهای که در آن مریم مقدس، در عین جوانی، بر تختی نشسته بود و جسد بیجان عیسای جوان را روی پاهایش قرار داده بود. بارها و بارها این مجسّمه را دیده بود. در سفری که در کودکی به کلیسای «سنت پیترو» واتیکان رفته بود، مادرش برای او شرح داده بود که چطور مردی استرالیایی، چند سال پیش، همانجا، به جان اصل مجسّمه افتاده و چکشش را پانزده بار بر تن مریم فروآورده، یک بازویش را قطع و بینیاش را ناقص کرده و بعد پشت هم فریاد زده که او خود مسیح است و حالا در رستاخیزش از مرگ برخاسته. مرد را بازداشت کرده بودند و دو سالی در آسایشگاهی در رم بستری شده بود، و سپس او را به کشورش پس فرستاده بودند. هر چند الگا نمیدانست چرا داستان این مرد را هرگز از یاد نمیبرده و این مجسّمه و ظرافتی که در فرم لبهای مریم برای به نمایش گذاشتن اندوه به کار رفته، اما از همان روزهای نخست که، اینجا، چشمش به مجسّمه افتاده بود، هر روز میآمد و مدتی در مقابلش زانو میزد، شمعهای اطرافش را روشن میکرد و خوب میدانست که این معبدگاه کوچک و این مجسّمه تنها نقطهای در این شهر است که، به تمامی، در آن آرامش مییابد. حالا هم دستش را پیش کشید و شمع خاموشی را از طاقچهی دیوار برداشت. شعلهاش را با روشنی شعلهی شمع دیگری برافروخت و آن را مقابل مجسّمه قرار داد. خیره به سرخی شعله، به یاد آورد که چطور، همانند مریم، تن بیجان پسرش را روی دست گرفته و به اتاقنشیمن رفته بود. شوهرش را که جلوی تلویزیون به خواب رفته بود بیدار کرده و وحشتزده در چشمهایش نگریسته بود، و نوزاد را که صورتش به رنگ سرخ کبودی در آمده بود در آغوش او رها کرده و بعد از حال رفته بود. به یاد آورد که بعدازظهر آن روز هم از کلیسا بازگشته بود. با همین لباسها روی تختخواب نشسته و چند ساعتی پسرش را به آغوش فشرده و برایش همین لالایی را خوانده بود. بعد به او شیر داده بود و همانجا در کنارش به خواب رفته بود. از این یادآوری، گرمای تازهای به درون رگهایش دوید. خیسی نوک پستانهایش را فراگرفت و به دنبالش لذتی عمیق بر جانش نشست. ناخودآگاه، دستش را در یقهی پیراهنش فرو برد. آن را به برهنگی پوست بدنش کشید و گردی پستانها را در مشت فشرد، و دستش را، چند لحظه، به همان حال، نگه داشت. هُرم گرما تمام تنش را پیمود و وسوسهای لای رانهایش نشست. قطرات شیر، آرامآرام، از نوک پستانهایش بیرون تراویدند و بارقهای از حس زنانگی و خوشبختی که انگار یادگار گذشتهای دور بود وجودش را به تمامی پر کرد. سیاهی سنگینی این روزها به کنار رفت و جایش را سبکی عشق به زندگی گرفت. اما، دقیقهای بیش نپایید که وجودش از هر حسی تهی شد. دلش آشوب شد و اضطراب و انزجاری آمیخته با شرم و پشیمانی سراسر وجودش را در برگرفت. به سرعت، دکمههای پالتواش را بست و از زیر طاق معبدگاه بیرون زد. از میان گروه گردشگرانی که در کلیسا بودند گذشت و مستقیم به سوی اتاقک چوبیای رفت که درست آنطرف شبستان قرار گرفته بود.
داخل اتاقکِ اعتراف شد و در را پشت سرش بست.
از کلیسا، پای پیاده برگشت تا مدتی جلوی دریا بنشیند و به افکارش نظم و ترتیبی بدهد. آب، از لبهی اسکله بالا زده بود و کفآب گلآلودی تا کنارههای چمن تنک زمین بازی میرسید و به شدت در خودش پس میکشید و عقب میرفت. ساعت، نزدیک یک و نیم بعدازظهر بود. میبایست، هر طور شده، جیمز را، یک بار دیگر، قبل از تمام شدن شیفت نگهبانی امروزش میدید. باید از او میخواست فکری به حال درز پنجرهی اتاقخوابش بکند که امشب هم به نظر طوفانی میآمد و در نظر داشت زودتر از معمول به تختخواب برود. ذهنش از فکر کردن به همه چیز خسته شده بود. از همه بیشتر، تصویر زن همسایه بود که مدام جلوی چشمانش نقش میبست و شوهرِ زن که امروز او را دیده بود و وحشت روز اسکله و دفترچههای خاطرات را، دومرتبه، در ذهن او بیدار کرده بود.
از روی نیمکت بلند شد و از چمن گلآلود زمین بازی اطراف گذشت. برج مسکونی شمارهی ۱۷۵ که آپارتمانش در آن قرار داشت، بر بلندای روگذری بود و زیر محل تلاقی بزرگراهها پارکینگ متروکهای و راهی زیرزمینی که از عبور مداوم اتومبیلها بر سقفش، لرزه بر سازههای فلزی اطراف میافتاد، و صدای سطوح لایههای بتنی شهری که حالا چند طبقه شده بود، با صدای باد در هم میآمیخت.
اُلگا، راه زیرگذر را در پیش گرفته بود و مستقیم جلو میرفت. انگار در قعر زمین بود و همهی شهر و ساختمانهای بلندش را روی او ساخته بودند. سرش را در یقهی پالتوی پشمی فرو برده بود و گهگاه آن را بالا میکشید تا مسیر باقیمانده را از نظر بگذراند. تلاش کرد تا پنجرهی آپارتمان شمارهی «۵۱۰۵» را آن بالا پیدا کند و جهت سقوط مردی که خودش را بیست سال پیش به پایین پرتاب کرده بود. اما، مثل همیشه، چشمش از شمردن ردیف پنجرههای برج خسته شد. فقط توانست مرد را تصور کند که جنازهاش کف بزرگراه افتاده و اتومبیلها به سرعت از رویش میگذرند.
در همین فکر و خیالها غوطهور بود که، به یکباره، چهارپنج متر بالاتر از خودش، تیرگیِ موجودی چهارپا چشمانش را گرفت. حیوان، با جثهای دوبرابرِ یک گربهی سیاهِ پشمالو، قوز داشت و اندامش را، بهسختی، مابین دو تیرک افقی بزرگراه جا داده بود، و بر باریکهی تیرآهنی چهار دست و پا جلو میرفت.
اُلگا ایستاد و به حیوان خیره شد. انگار حیوان هم لحظهای ایستاد و گردنش را به سوی اُلگا چرخاند. دم بلندش در هوا آویزان ماند و مردمکهای چشمانش در تاریکیِ زیر بزرگراه به سفیدی درخشیدند. تنش به تمامی سیاه مینمود و سفیدی نور چشمانش را بیشتر نشان میداد.
اُلگا جلوتر رفت و به حصار آهنی که دورتادور زمین سمت راستش کشیده شده بود نزدیک شد. پایش را بر میله گذاشت و خودش را اندکی بالا کشید تا همه چیز را بهتر ببیند. اما، حالا، حیوان در حفرهی میان تیرآهنها فرو رفته بود و تنها انتهای گرد دمش پیدا بود، و به خزِ کلاهی پشمی میمانست که از سر کسی افتاده باشد. دستش را به میله قلاب کرد و همانجا منتظر ایستاد تا شاید باز جنبشی در انتهای دم ببیند، اما همهی آنچه از حفره بیرون مانده بود ثابت بود و هیچ حرکتی در آن دیده نمیشد. هر چه میگذشت، بیشتر شک برش میداشت که از ابتدا همه چیز را به اشتباه دیده و چشمهایش دوباره سیاهی رفته است، و آنچه حالا بیرون مانده تنها تکهای از لباسی است که از اتومبیلی بیرون افتاده و باد آن را مابین تیرآهنها انداخته. ناگهان، از خودش و ناشناختگی محیط پیرامونش ترس برش داشت. از حفاظ پایین پرید و باقی راه را تا خانه دوید. جیمز را در لابی ندید و مستقیم به سوی آسانسور رفت. اعصابش کاملا بهم ریخته بود. همین طور پیش میرفت، کنترل همه چیز از دستش خارج میشد. ترس از دیوانگی، باز، به سراغش آمده بود. همهی اتفاقات یک ماه گذشته، مدام، در ذهنش مرور میشدند و هیچکدام صورت مشخصی به خود نمیگرفتند. سیلی از افکار بیسر و ته که بیسرانجام میماندند و با فکری دیگر درهم میآمیختند، و هجوم شک و شبهه بود که لحظهای آسوده خاطرش نمیگذاشت. لازم بود، هر طور شده، چند شبی را راحت بخوابد. بعد میتوانست، سر فرصت، فکری به حال خودش و زندگی نامعلوم آیندهاش بکند، و شوهری که دیگر،کاملا، مشخص بود رهایش کرده و خیال بازگشتن ندارد.
آسانسور به طبقهی سی و یکم رسید و الگا از آن خارج شد. با دیدن در آپارتمانش که چهارتاق باز بود بسیار تعجب کرد. فکر کرد لابد شوهرش بیخبر بازگشته است، و از این بابت، خاطرش بیشتر مضطرب شد. اما، شوهر کلید نداشت و روز آخر کلیدش را روی میز ناهارخوری گذاشته و رفته بود. از تصور اینکه جیمز ِدربان خرید روزانهاش را انجام داده و دارد آنها را داخل آپارتمانش قرار میدهد، به یکباره، سر ذوق آمد. به عجله وارد خانه شد و مستقیم به آشپزخانه رفت. اما کسی را آنجا ندید. اثری هم از پاکتهای خرید روزانه نبود. دسته کلید شوهرش، به همان شکل، روی میز ناهارخوری افتاده بود. اطراف را برانداز کرد و به دقت گوش سپرد. صدا از اتاقخواب میآمد کهمآم بیشتر به باز و بسته شدن پشت هم درِ کشوها و کمدها میمانست، و مکالمهای که بین دو نفر به انگلیسی جریان داشت. به وضوح جملات را نمیشنید و معنای کلمات را درست نمیفهمید. از ترس اینکه نکند دزد وارد آپارتمان شده مردد ایستاده بود و نمیدانست باید چه کند، اما ساختمان که پر از دوربین مدار بسته بود و هیچ غریبهای هم بیاجازهی دربان امکان ورود به آن را پیدا نمیکرد. پس دل و جراتی به خود داد و چند قدمی جلو رفت. پشت در اتاقخواب ایستاد. در را که اندکی نیمهباز بود، به آهستگی، گشود. از لای در، ابتدا، مردی را دید که نور چراغ قوهای را زیر تختش انداخته بود و چیزی را از آن زیر بیرون میکشید. در را بیشتر باز کرد و وسائل شخصیاش را دید که کف زمین ریخته بودند. مامور پلیسی پای کمد دیواریاش ایستاده بود و دفترچهای را ورق میزد. الگا با دیدن دفترچهی خاطراتش در دست پلیس دلش بهیکباره فرو ریخت. لابد این یکی جایی ته کمد افتاده بود و از چشمانش پنهان مانده بود. تلاش کرد به یاد بیاورد چه چیزی داخل این دفتر نوشته شده، اما هیچ چیز خاطرش نیامد. به سرعت عقبعقب رفت و از در آپارتمان بیرون زد. بیتوجه به صدای فریادی که پشت سر میشنید، راهرو را تا انتها دوید و درِ پلکان اضطراری را گشود. به عجله از پلهها پایین میرفت که بر پاگرد طبقهی سیام سرید. تا خواست بیفتد مردی دست به دور کمرش برد. مرد او را در بر گرفت و خم شد تا گل و لای چسبیده به کف کفش او را بکند. سرش را که بالا کشید، اُلگا دید که جیمز است که او را محکم به آغوش کشیده.
مردِ دربان خندید و پشت سرش، آن دو مامور پلیس که حالا از پلکان پایین آمده بودند و مقابلش ایستاده بودند.
تلفن همراه و کیف دستیاش را از او گرفتند و او را داخل اتاقکی انداختند. یک میز آهنی در اتاق بود و دستگاه ضبط صدایی و چند صندلی که دور تا دور میز را گرفته بودند.
اُلگا پشت میز نشست. اتاق سرد بود و هیچ وسیلهی گرمایشی نداشت. آینهی بسیار بزرگی کل دیوار مجاور میز را میپوشاند و لامپی از سقف آویزان بود که نور سفیدش درست به مرکز میز میتابید، و سایهی بزرگی از اُلگا را روی دیوار پشت سرش میانداخت.
نیم ساعتی گذشت و کسی داخل نشد. بیحوصله، از پشت میز بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. با هر سه قدمی که بر میداشت، نوک پایش به دیوار میرسید و مجبور میشد، دومرتبه، همان را بازگردد.
چند باری، طول و عرض اتاقک را طی کرد و، نهایتا، مقابل آینه ایستاد. آینه، سالم بود و هیچ ترکی نداشت. نوک انگشتش را روی تاج ابروی چپش گذاشت و امتداد آن را مماس بر پوستش از سر بینی گذراند. انتهای خط فرضی را به کنج لبهایش رساند و کمی لب را کج کرد. انگشتش را برداشت و به صورتش دقیق شد. چهرهاش دیگر درهمریخته نبود و بسیار آرام مینمود. حریر مشکی، جایی از سرش افتاده بود و حالا، موهایش، صاف، دورش ریخته بودند و به او چهرهی معصوم دخترانهای میبخشیدند؛ چهرهای که، بیشتر، به دوران نوجوانیاش شباهت داشت.
به پشت میز برگشت و سرش را داخل دستهایش فرو برد. بیشتر از چهل و هشت ساعت بود که نخوابیده بود. تا سرش را روی میز گذاشت، شیرینی خواب دور سرش چرخید.
به خواب دید که اشباح پریدهرنگی در اتاق خوابش ایستادهاند و نوزادی را لای ملافهای سفید در آغوشش گذاشتهاند، و در تاریکی، به انتظار ایستادهاند تا او نوک سیاه پستانش را میان لبهای کوچک نوزاد بگذارد، اما نوزاد، پوزهی باریکش را به گردی پستان پرشیر او باز کرد و او دید که قاقُم سفیدی را به آغوش کشیده و قاقُم، تیزی دو دندان جلو را بر گوشت پستان او فرو برده و انگار که درازی خزدم باریکش را در سرخی خونابهی لای رانهای او چرخانده. اُلگا، حیوان را از خود راند. اما حیوان، تیز، جستی زد و تخت سینهی او نشست. کف کوچک دستهایش را بر صورت اُلگا کوبید و تیزی ناخنهایش را در گوشت تن او فرو برد، و دمِ درازش را بالا کشید تا به زیر گردن اُلگا بیندازد. زبری خزِ دمِ درازش گردن الگا را خراشید و اُلگا دستش را به زیر بالشش کشید تا انتهای دم را بگیرد. آن را دو دور دورِ گردن حیوان پیچید و آنقدر فشرد تا لبهای قاقُم به کبودی گرایید و برق سرخ چشمان تیلهایاش رو به خاموشی رفت. حیوان را از دم گرفت و در هوا چرخاند و بر زمین انداخت. میخواست از اتاق بگریزد که کسی دست بر شانهاش گذاشت و او را با فشار به عقب راند.
مردی روبرویش ایستاده بود. اُلگا را به پشتی صندلی چسباند و پوشهای را روی میز گذاشت. از زیر آستر کتاش جلدِ چرمی کُلتی کمری پیدا بود که اُلگا با دیدن آن به یکباره به یاد مرد همسایه افتاد. فکر کرد کاش دیگر، جنازهی زنش پیدا شده باشد.
مرد صندلیای را پیش کشید و هنوز ننشسته بود که در باز شد. اینبار، زنی داخل شد. قدی متوسط داشت و بلوند بود و کارت شناساییاش را به جیب شلوار سیاهش سنجاق کرده بود. اُلگا، از آن فاصله، نتوانست روی کارت را بخواند، اما به نظرش زن آشنا میآمد و انگار او را قبلا جایی دیده بود.
مرد، چند برگ کاغذ را دسته کرد و آنها را روی میز قرار داد. رویشان به انگلیسی نوشته شده بود و اُلگا حتی معنای سرتیترشان را هم درست نمیدانست. سپس، مرد، دکمهی ضبط صوت را فشرد و شروع به صحبت کرد. افراد حاضر در جلسه را معرفی میکرد و الگا تنها نام خودش و زن را درست شنید که انگار زن هم لهستانی بود و همنام مادرش بود.
مرد تندتند حرف میزد و الگا تا خواست بفهمد چه میگوید صدای زن لهستانی بلند شده بود. زن گفت جواب گزارش کالبدشکافی آمده و بهتر است خودش به همه چیز اعتراف کند. الگا که پاک گیج شده بود رویش را به سوی مرد چرخاند. مرد پوشه را مجدد باز کرد. کیسهای مشمایی بیرون کشید و مقابل چشمان اُلگا تکانش داد. الگا گردنبدش را دید که مرواریدها دانهدانه شده بودند و در زیر نور چراغ میلغزیدند و این سو و آن سو میچرخیدند. ناگهان، انگار که رشتههاش افکارش به هم رسیده باشد، خودش را دید که گردنبد را در هوا چرخاند و آن را بر زمین انداخت، انگشتش را بر نوک پستانش گذاشت تا باریکهی خون را بپوشاند و آن را از دهان پسرش برهاند که لبهای کبود و متورمش هنوز به نوک پستان او چسبیده بودند و انگار که خون را مکیده بودند.
مرد، کاغذ سفیدی را سوی اُلگا سر داد. قلمی بر آن گذاشت و به تأکید گفت: «بهتر است به همه چیز اعتراف کنید.»
الگا که معنای این جملهی مرد را خوب فهمیده بود دیگر به صدای مترجم زن گوش نداد. حالا دیگر میدانست که چه اتفاقی افتاده است. حالا بهتر بود همهی هوش و حواسش را جمع میکرد و بیگدار به آب نمیزد. حالا افکارش نظم پیدا کرده بودند و به سرانجام رسیده بودند. مسلم بود مسؤلیت همه چیز تنها بر عهدهی فرد اوست و جز خودش کسی در این کشور نخواهد بود که به کمکش بیاید. کوچکترین اشتباهی کافی بود تا سالهای سال را، اینجا، پشت میلههای زندان بگذراند.
چند لحظهای همینطور در سکوت فکر کرد و بعد چیزی به ذهنش رسید. به پشتی صندلی تکیه داد. گردنش را اندکی به راست متمایل کرد و پاهایش را از هم باز نگه داشت. دست راستش را،کمی بالاتر از ران، دور تنی نامرئی حلقه کرد و دست چپ را، با فاصله، در هوا نگه داشت، و تلاش کرد تا حالت انگشتانش را، مشابه آنچه از مجسّمه به یاد میآورد، به دقت، تنظیم کند: انگار که جسد تنی نامرئی را روی پاهایش قرار داده بود.
چشمانش را بست و به زبان مادریاش شروع به خواندن همان لالاییی کرد که در کلیسا خوانده بود. اما این بار همهی آن را بیوقفه به یاد آورد و تا به انتها خواند.
مترجمِ زن، همزمان، شروع به ترجمه کرد و گفت:
«بخواب، بخواب فرزند کوچکم
من تو را به خدا واگذار کردهام، و به مریم مقدس
که تختخوابی کوچک خواهی داشت تا بر آن بیارامی.
بخواب، بخواب فرزندکوچکم
پروردگار مسیح تو را به خواب می برد و گناهت را بر تو می بخشاید.»
اُلگا اینها را گفت و لبهایش را بست و تلاش کرد تا ظرافتِ اندوه مریم را با خطوط چهرهاش به نمایش بگذارد، اما، از ذوق زندگی تازهای که همچون مرد استرالیایی، دو سال دیگر، در کشورش، به انتظارش بود، شوق برش داشت و لبهایش به لبخند از هم باز شد. خیسی از نوک پستانهایش بیرون تراوید و گرمایش تمام تنش را پیمود، و شوقی لزج، قطرهقطره، میان رانهایش نشست و او را به وسوسه انداخت. پاهایش را بیشتر از هم باز کرد و به مرد بازجو خیره شد.
مرد مبهوت مانده بود و نگاهش به پیراهن الگا بود که گرداگرد پستانهایش خیس شده بودند و به تنش چسبیده بودند.
شیکاگو- بهار ۲۰۲۰- بازنویسی سپتامبر ۲۰۲۰