مرد باید سی و هفت ساله باشد، کارمند ساتص، سین الف ت صاد، سازمان استانداردها و تاسیسات صنعتی، صبح میخواسته ده دقیقه موقع صبحانه خوردن یورونیوز ببیند که کنترل تلویزیون روی یکی از کانالها وا مانده، چند بار محکمتر روی دکمه فشار داده ولی فایده نکرده، احتمال داده باتری کنترل ضعیف شده باشد، تا باتریها را در بیاورد و بین کف دستش بسابد تا تهماندهی شارژش جان بگیرد کانالی که گیر کرده دو مرد تنومند را نشان میدهد که به پیشانیشان دستمالهای سه گوش رنگی بستهاند و بازوهای عضلانی تتوکردهشان را به بولدوزر غولپیکری به رنگ زرد کاترپیلاری تکیه دادهاند و به زبانی، احتمالا یکی از این زبانهای اسکاندیناوی، با هم حرف میزنند، زیرنویسِ انگلیسی تند و تند رد میشود و مرد از خواندن جا میماند، به نظر میرسد متنی است دربارهی خانهسازی یا سفر در جادههای خطرناک، حالا باتری را جاانداخته و شبکهی یورونیوز را گرفته چای یخکردهاش را سر کشیده و میلی به صبحانه نداشته، نگاه کرده به ساعت و نفهمیده با هفت دقیقه وقتی که دارد چه کار کند، سی ثانیهاش را زل زده به پنیر آکبند روی میز پنیر را برگردانده تو یخچال بعد بلند شده کاپشنش را از چوبرختی برداشته همین که پاشنهکش انداخته چند ثانیه بیحرکت مانده کفش را از پا میاندازد بیرون کاپشن را سر میخ آویزان کرده رفته تا میز فلزی آشپزخانه روی صندلی نشسته کیفش را باز کرده لپتاپش را بیرون کشیده سی ثانیه طول کشیده سیستم بالا بیاید صفحهای را باز کرده تند و تند چیزی تایپ کرده و با هیجان گفته تازه کشف کرده که چرا پنج دقیقه وقت اضافی آورده دستش را کشیده به پیشانی مثل این که تا آن وقت معمایی توی ذهنش حل نمیشده زیر لب گفته ملال ملال تازه فهمیده این همه ملال از کجا میآید نگاه کرده به ساعت دیواری مثل آدمی که تو مسابقه بُرده و لنگش را پرت کرده آن ور خطِ پایان دستش را تا توانسته با دو انگشت پیروزی کشیده بالا گفته دو دقیقه، انگشت روی صفحهی مانیتور لغزانده حق به جانب گفته من سی و هفت ساله نیستم بیست و شش سال دارم، انگشت اشاره را گرفته جلوی صورت مثل تهدید گفته یک، یک سال است توی یک بنگاه معاملات ملکی کار میکنم قبل از آن شش ماه بیکار بودم، بغضش گرفته ادامه میدهد دو ماه است آمدهام اینجا و دوباره انگشتش مثل نشانهی پیروزی میشود که بگوید دو، این جا طبقهی چهارمِ این ساختمان، بدون آسانسور یک انباری مشترک بدون پارکینگ، مانیتور را برعکس میکند پشت به صورت خودش از بغلش دستش را آورده جلوی مانیتور انگشت میکشد روی خطوطی و میگوید اینجا همه چیز نوشته شده قولنامهی خانه هم اینجاست، خودش را یکهو یله داده به پشتی صندلی از آن شور چند لحظه پیش خبری نیست آرام طوری که انگار جلوی دوربینِ اعترافگیرها نشسته باشد با گردنی کج و شانههایی وارفته گفته کامپیوتر من به دوربین مداربستهی بنگاه متصل است فیلمهای مغازه اینجا ضبط میشوند و من آنها را فایلبندی میکنم، گاهی اگر مشکلی پیش بیاید و اتفاقی بیفتد صاحب بنگاه به من میگوید فیلمها را پلیبک کنم منظورش این است که بازبینی کنم دو تا کلیک کنم روی هر فایلی فیلم پخش میشود تاریخ و ساعتش هم معلوم است دو تا کلیک میکند روی فایلی و مانیتورش را میبرد بالای سر و به ضرب پرتاب میکند جلو، فایل باز شده و صدایی از اسپیکر لپتاپ شنیده میشود صدا کیفیت خوبی ندارد مثل صداهای الکترونیکی، تصویر مردی که صاحب صداست توی مانیتور دیده میشود مردی حدود شصت سال که کلیدی از توی کشوی میز فلزی بنگاه در میآورد و میگوید میخواهید ملک را ببینید؟ باید درِ بنگاه را ببندم چون شاگردم چند هفته است نمیآید یا کار جدیدی پیدا کرده یا مریض شده، یک ژل کوچک دیزینفکتانت از جیب بغل شلوارش بیرون میکشد و میریزد کف دستش دستش را به هم میمالد و میگوید ویروس ویروس، ویروس همه جا را گرفته فکر نکنید من وسواس دارم عقل اقتضا میکند آدم جلوی مریضی را بگیرد هر بار که مریض شوی کلی از سلولهای به درد بخورت تلف میشوند و میمیرند حالا همهی سلولها به درک، سلولهای مغزی … بفرمایید خواهش میکنم این کولر را هم خاموش کنم وقتی کسی نیست برای چی روشن بماند؟ فقط اتلاف انرژی، کرکرهی مغازه را پایین میکشد و قفل میزند، دوتا قفل کتابی یکی این سمت یکی آن طرف، توی راه چندین بار شمارهی کسی را میگیرد که انگار در دسترس نیست و یا جواب نمیدهد تا این که میرسند به ساختمانی آجر سهسانتی با یک در فلزی باریک که پر است از برچسبهای تبلیغاتی، کلید میاندازد ولی گیر کرده و نمیچرخد، بازی میکند چند بار با کلید و قفل تا بالاخره باز میشود، از پلههای ساختمان که بالا میرود چراغهای هر طبقه روشن میشوند به غیر از طبقهی سوم که بنگاهدار میگوید لامپ این طبقه سوخته، از پلهی بیست و سوم پا میگذارد روی پلهی بیست و چهارم که برق ساختمان انگار اتصالی میکند، چراغها خاموش و روشن میشوند صدای اتصالی میآید دیزززز دیزززز دیزززز مرد از پلهی سوم پا میگذارد روی پلهی چهارم از پله بیست و سوم به بیست و چهارم از پلهی سوم به پلهی چهارم از پله بیست و سوم به بیست و چهارم از پلهی سوم به پلهی چهارم از پله بیست و سوم به بیست و چهارم از پلهی سوم به پلهی چهارم از پله بیست و سوم به بیست و چهارم از پلهی سوم به پلهی چهارم از پله بیست و سوم به بیست و چهارم از پلهی سوم به پلهی چهارم از پله بیست و سوم به بیست و چهارم یکهو میپرد روی پلهی سی و نهم دری را باز میکند و میگوید بفرمایید نمیخواهد کفشهایتان را در بیاورید اینجا هنوز نظافت نشده و با ضرب نوک پا سوسک خشکیدهای را میسُراند زیر کابینت آشپزخانه، شتاب سوسک خیلی پایین است بنگاهدار هم کند حرکت میکند میگوید بفرررررررررماااااااییییییددددد تووووووو کفففففففف سنننگگگگگگگگگ اسسسستتتتتتتت کفشش را میمالد زمین آرام طوری که هر چرخاندن مچ پا یک دقیقه طول میکشد، سنگِ کف چربماسیده است بنگاهدار سرعتش عادی میشود و میگوید کف یک سنگسابی حسابی میخواهد شاید صاحبخانه تقبل کند آدم خوبی است فقط حال و حوصله ندارد یعنی اگر شما خودتان پی کارها را بگیرید مشکلی با پرداخت هزینه ندارد بفرمایید سرویس را نشانتان دهم، موبایلش زنگ میخورد جواب میدهد نه مغازه نیستم مشتری بردم سر خانه، دست تنهام شاگردم یک هفته است گم و گور شده، چه میدانم لابد مریض شده زنگ نزده گوشی را هم جواب نمیدهد یا یکی دیگر جواب میدهد میگوید اشتباه گرفتی ولی من اشتباه نمیگیرم مطمئنم شماره شمارهی خودش است آخر من که مثل قدیمها از روی دفترچه یادداشت شماره نمیگیرم که اشتباه کنم شمارهاش توی موبایلم سیو است خداحافظی میکند و گوشی را میگذارد توی جیبش میگوید جوانهای بیمسوولیت، من سال شصت جوانکی بودم همسن همین شاگردم که حرفش را میزدم، جزیرهی خارک کار میکردم مامور کنترل کنتورهای نفتی بودم فکر نکنید شغل شوخیبرداری بود کارم این بود که چشم بدوزم به کنتور که لیتر لیتر نفت میریخت تو شکم نفتکشهای ایتالیایی و چینی و خلاصه از هر کشوری از آن ور هم دلار دلار کنتور میانداخت که هیچ وقت هم نفهمیدیم این دلارها کجا میرفت، این را میگفتم دخترم، اینقدر من مسوولیتپذیر و دقیق و درستکار بودم که خیلی از این خارجیها میخواستند من را قُر بزنند هی میگفتند بیا برای ما کار کن ولی من قبول نکردم، آن موقع جنگ بود کنار نفتکش بایستی و کار کنی یعنی خودکشی ولی با اینحال گفتم نه من برای خاک خودم کار میکنم خاک ما اینقدر ارزش داشت که با کشتی خاک ما را بار میزدند و میبردند آن طرف آب. مرد دست میبَرد سمت دستگیرهی پنجره که بازش کند دستگیره با یک سیم مفتولی سیمپیچی شده سیم را میچرخاند و بهزور از دور دستگیره بازش میکند با کف دست چند بار به پنجره ضربه میزند با ضربهی آخر پنجره باز میشود خاک از قاب پنجره بلند میشود سرش را از پنجره بیرون میبرد چند بار با چشم بسته عمیق نفس میکشد و میگوید به به چه هوایی، میزند زیر خنده، سرفهای مصنوعی میکند و میگوید هوا بوی گازوییل سوخته میدهد انگار تو پمپ بنزین ماشینهای باری باشی، پشتش را به پنجره میکند، سیگاری به لب میگذارد و صد و ده بار فندک میزند هر بار به فاصلهی یک ثانیه، فندک روشن میشود دود را بیرون میدهد حرکات بدنش نرم و نمایشگر شده میگوید چی میگفتم؟ باور نمیکنید همین چند لحظه پیش یک آن یادم رفت کی هستم یا حتا کجا هستم فکر میکنید آلزایمر دارد سراغم میآید؟ شنیدهام وقتی کسی آلزایمر دارد فکر میکند به چیزها و یادش نمیآید ولی من فکر نمیکنم یکهو میبینم دارم با مغز یک آدم دیگر فکر میکنم هه باور نمیکنید لابد میگویید خُلوضعی که شاخ و دم ندارد میدانم ولی واقعا بعضی وقتها احساس میکنم دارم با چشم یک آدم دیگر میبینم طول میکشد تا خودم را به جا بیاورم شما چیزی در مورد این بیماری میدانید؟ نمیدانم چرا فکر کردم رشتهی تخصصی شما باید چیزی حول و حوش پزشکی باشد آلزایمر چطوری است؟ این که آدم شک کند به خودش باور نکند بعضی از کارها و فکرها را خودش میکند یک کارهایی ازش سر بزند که هیچ وقت به آن فکر هم نکرده اینها آلزایمر است یا یک مرض ویروسی ناشناخته؟ من فکر میکردم آلزایمر فقط فراموشی است ولی خب فقط فراموشی نیست حتما آن هم مثل بیماری قلبی یا سرطان انواع و اقسامی دارد چون مردم خیلی چیزها را فراموش میکنند ولی نمیشود گفت همهی آنها آلزایمر دارند شما اخبار دیشب را گوش کردید؟ نه اخبار بیبیسی را میگویم مردم توی موصل از گرسنگی مقوا میخورند، مقوای کارتن، همان را هم تازه بابتش پول میدهند صف میکشند برایش، طرف دست پر پولش را دراز میکند و میگوید دو تا مقوا لطفا، خندهدار است یا گریه دارد ببین همین که آدم نفهمد چیزی خنده دارد یا گریه همین آلزایمر نیست؟ حالا همین موصل را هر هفته خبر بمبارانش را که توی اخبار میگفتند دلمان خنک میشد، خودمان را میگویم ها خودمان بمبارانشان میکردیم خودمان پیروز میشدیم خوشحالی میکردیم، مردم بعد از هر فتح و فتوحی توی خیابان شیرینی پخش میکردند. مرد رو به بالکن میکند برای کسی در ساختمان روبرویی دستش را بالا میبرد برمیگردد و برای مدت طولانی به جلو خیره میماند، اخم کرده چشمانش را تنگ کرده و با ژستی مثل ژست شاعرها که اصلا به او نمیآید به روبرو خیره شده، سرش را بالا میبرد رو به سقف، نفس عمیقی میکشد دوباره به فکر فرو میرود بعد بهچابکی یک نوجوان میپرد سمت بالکن یک پایش را میگذارد کف بالکن یک پایش سمت داخل ساختمان، از زیر پایش ساختمان انگار نه که چهار طبقه که چهل طبقه است، بعد پای چپش را کف بالکن فشار میدهد ساختمان یک نیم دور میچرخد و مرد از طبقهی چها..چ..چهلم به پایین پرت میشود همینطور که توی فضا معلق است از بیرون پنجرهی ساختمانی که از آن پرتاب شده دو نفر را میبیند که از پلههای ساختمان بالا میروند یکی مردیست لاغر حدود شصت سال و دیگری دختر جوانی است با مقنعه و مانتوی مشکی رنگ و رو رفته دختر میگوید نمیدانم چرا صاحبخانهها وقتی موعد اجارهشان برسد یک دقیقه مهلت نمیدهند ولی وقتی بگویی مثلا برقکشی ساختمان مشکل دارد بیا و فکری به حالش کن انگار کرررررررررررررر ووو ککککوووووووررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
میشوند
نظافت، کاری از همایون فاتح
در باز میشود و دختر وارد خانهای میشود که معلوم است تازه از آن اسباب کشیدهاند، یک جاروی حصیری که بهسختی میشود فهمید زمانی جارو بوده، یک سطل کوچک و چند بشقاب یکبار مصرف کف سالن افتاده، دختر میگوید اییییی میدانستم اینجا هم سوسک دارد اصلا همین که وارد یک ساختمان شوی از بوی آنجا معلوم است سوسک دارد یا نه و پایش را میکشد روی کف چربماسیدهی آشپزخانه، جواب میدهد آره از وضع چراغهای راهرو معلوم بود چه صاحبخانهی باانصافی است، درهای کابینت را باز میکند و به هم میکوبد میگوید نه من از سال ۸۸ به این ور دیگر تلویزیون تماشا نکردم، شما بروید اگر کار واجب دارید من کلید را میآورم بنگاه تحویلتان میدهم، موبایل دختر زنگ میخورد پنج دقیقهی تمام زنگ خورده و دست دختر بیحرکت بالای کیفش ایستاده بعد دست میکند تو کیفش و توی آت و آشغالهای کیفش دنبال موبایل میگردد، موبایل را بیرون میکشد و همینطور که به صفحهی موبایلش نگاه میکند که ببیند کی بوده زنگ زده میگوید نه من زمان جنگ هنوز دنیا نیامده بودم، شماره میگیرد و گوشی را کنار گوشش میبرد الو الو الو بعد از چند بار شمارهگیری بیحاصل کلافه میشود میگوید اینجا آنتن نمیدهد؟ میآید توی بالکن و خودش را یله میدهد به نردهی بالکن و شماره میگیرد پایین تو کوچه کلی آدم جمع شدهاند، آمبولانسی آژیرکشان راهش را باز میکند از بین جمعیت دختر بالاخره موفق میشود و تماسش برقرار میشود میگوید الو گوشی را لبهی نرده به دیوار تکیه میدهد و میگذارد روی اسپیکر و توی کیفش دنبال خودکار میگردد میگوید سلام برای آگهی مزاحمتان شدم، مرد جوانی پشت خط جواب میدهد و میگوید آگهی منقضی شده، دختر میگوید یعنی چی منقضی شده؟ یعنی خانه اجاره رفته؟ جوان میگوید نه خیر عرض کردم آگهی منقضی شده و گوشی را قطع میکند صدای بوق اشغال از اسپیکر موبایل به گوش میرسد دوباره شماره را میگیرد و چشمش میافتد به اتاقی در ساختمان روبرویی کسی پشت به پنجره نشسته و دارد تلویزیون میبیند تصویر صفحه به صورت نورهای درهم و برهمی دیده میشود، تلویزیون خاموش میشود مرد بلند میشود و به سمت در خروجی میرود کفشش را از جاکفشی برمیدارد، دختر وصل میشود میگوید الو من دیروز خدمت رسیدم شما قول دادید فایلها را بررسی کنید و به من خبر بدهید نه اشتباه نگرفتم خودتان میسکال انداختید گوشی را روبروی صورتش میگیرد و به بوق اشغالش گوش میدهد، میگوید همه شبیه هم عوضی و دجال، مردِ ساختمان روبرویی پشت لپتاپش نشسته دختر میبیند مرد بلند میشود مانیتور را بالای سرش میبرد، تمام سیمها و اتصالات را از جا میکند و لپتاپ را از پنجره پرتاب میکند بیرون طوری که انگار پرت کرده سمت دختر دختر خودش را عقب میکشد بعد به کار خودش میخندد با خودش میگوید عجب خریام فکر کردم مانیتور میخورد تو صورتم و پایین را نگاه میکند ببیند سر مانیتور چی آمده، آمبولانس هنوز آنجاست ولی جمعیت پراکنده شده طوری که دختر میتواند از آن بالا رد خون را از کنار سر مردی که به شکل ناسازی پخش زمین شده بیند، دختر با شنیدن صدای کلید قفل در از بهت بیرون میآید برمیگردد و در را نگاه میکند بعد نگاهی به کلید دست خودش میاندازد، به خودش میخندد، میگوید عجب خریام، کلید را میاندازد توی کیفش
She thinks of herself smilingly: what an idiot I am, she drops her phone into her bag and thinks: Oh, screw this place. She then pulls a cigarette out of her bag, leans against the window and looks out across at the dude sitting stone-like behind his desk
صدایی از تلویزیون ساختمان روبرویی شنیده میشود
Now listen carefully and repeat the main words
Lean
Lean
Lean
دختر نگاه میکند میبیند مرد لب پنجره ایستاده با هم چشم تو چشم میشوند مرد با انگشت انگار حرکت چرخیدن عقربه های ساعت را در جهت مخالف نشان میدهد همان دست را میبرد سمت زیپ شلوارش دختر با ضرب سیگارش را پرت میکند بیرون، اول میخواهد برگردد تو بعد فکر میکند این طوری میدان را برای مرد خالی کرده، خودش را به ندیدن میزند و پایین را نگاه میکند مرد مسنی دارد با پلیس چانه میزند که بگذارد رد شوند ولی پلیس اجازه نمیدهد، بالاخره جسد را بلند میکنند و میگذارند روی برانکارد و میبرند تو آمبولانس، دختر بعد از این که میبیند جسد را توی آمبولانس گذاشتند انگار ماموریتش تمام شده باشد سری به نشانهی تایید تکان میدهد و بر میگردد تو، کلید میاندازد تو قفل در ولی کلید توی قفل نمیرود انگار کسی از پشت کلیدش را توی در جا گذاشته باشد دوباره با دقت کلیدش را نگاه میکند ببیند همان کلید است، همان بود، فکر میکند زنگ بزند به کسی، آشنایی تا بیاید و در را برایش باز کند موبایلش را نگاه میکند و چشمش میافتد به آخرین پیغام صوتی رسیده، چهارپایهی پلاستیکی آشپزخانه را زیر پایش میکشد و مینشیند، پیغام را باز میکند، صدایی میگوید «احتضار احتضار همه چی در حال احتضاره میدونم به بهونهی پیدا کردن خونه از مریضداری فرار کردی تحمل نداری میفهمم آدم وقتی روزها تو بیمارستان بالای سر مریض میمونه کم کم نمیتونه تشخیص بده کی در حال احتضاره، خودش یا مریض، خودش یا در و دیوار خودش یا بوق بوق ممتد مانیتور خودش یا صدای بیرمق تیکشیدن خدمه بیمارست…» پیغام را قطع میکند و موبایل را میاندازد ته کیفش، شیر آب ظرفشویی را باز میکند، آب را باز میگذارد تا زردی آب مانده در لوله تمام شود، دستش را کاسه میکند و آب میخورد، دستش را با مانتوی سیاهش خشک میکند و موبایلش را از کیف درمیآورد، آخرین تماس پاسخندادهاش را میبیند، بنگاه۳، شماره میگیرد، مردی از آن ور خط جواب میدهد، دختر میگوید تو همان خانه که کلید دادید گیر افتاده در باز نمیشود مرد میگوید من کلید ندادم حتما همکارم بوده، اما به هر حال باید صبر کند اول مشتریاش را راه بیندازد بعد بیاید چون دست تنهاست یک هفته است شاگردش غیبش زده، مرد گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشته و همینطور که به دستش ژل دیزینفکتانت میزند با سر به مشتریای که روبرویش ایستاده اشاره میکند یعنی یک لحظه صبر کند الان حرفش تمام میشود، تلفن را قطع میکند و کشوی فلزی را بیرون میکشد و از خرت و پرتها و انبوهی کلید، یک کلید را بیرون میکشد و میگوید بفرمایید حتما از خانه خوشتان میآید شصت متر زیر همکف است اما حسابی نورگیر، آسانسور ندارد که خب برای شما فرقی نمیکند، برمیگردد رو به مشتری میپرسد پارکینگ هم که لازم ندارید؟ خب چه بهتر تو این آلودگی هوا هر کسی یک ماشین انداخته زیر پایش که چی؟ این آلودگی، من شنیدهام که باعث و بانی این همه مرض همین آلودگی هواست، همین سربی که تو هواست میدانید چهقدر مضر است؟ این نیتروژن، ارسنیک، سی او دو، انگار شهر را بمباران شیمیایی کردهاند، بهوالله من زمان جنگ …، حالا شما که یادتان نمیآید، من همین بوها را تو مناطق شیمیاییشده حس میکردم، یک گازی بود حالا اسمش را یادم رفته، حالا یک دکتری میگفت شهر بو نمیدهد همان بوهای زمان بمباران شیمیایی رفته تو مشامم و گیر کرده همانجا، چسبیده به حافظهی مخچهام، یک همچین چیزی، نمیدانم خلاصه، این کوچه را چرا بستهاند، آها آن گاز اسمش سارین بود، همین بو را دقیقا میداد یک بویی مثل نفت و اسپری حشرهکش، ببینم این آقای افسر اجازه میدهد ما رد شویم، طوری نیست از در حیاطخلوت پشتی میرویم، فقط خدا کند کلید آورده باشم ،دست میکند تو جیبش، آهان آوردم از این طرف بیایید، یک در را باز میکند رو به حیاطی سیمانی که روی دیوار روبرویش نوشته
www.opec.org/opec_web در دیگری ﺑﺎز ﻣﯽکند رو به ﺑﺎغچهای ﺑﺎ ﺗﺎﺑﻠویی که توی خاک فرو رفته google search: sex + exhibitionism دوﺑﺎره همان در را باز میکند رو به یک چایخانهی سنتی که درش باز میشود رو به دیواری آجری با دری که رو به معاونت شهرداری منطقهی چهار باز میشود، همهی درها پشت سرش بسته میشود و آخرین در باز میشود رو به حیاطخلوت کوچکی به عرض دو متر با کف سیمانی که بخشی از کف حیات سقف پاسیوی خانهی منفی همکف است، مرد میگوید مواظب باشید این شیشه شکسته است، الان من چند سال است اینجا میآیم و میروم هنوز این شیشه را تعویض نکردهاند، شما حالا اگر انشاالله اینجا جاگیر شدید بدهید این شیشه را برایتان عوض کنند صاحبخانه آدم خوبی است خودش هزینهها را متقبل میشود ببخشید میکند، خیالتان راحت باشد آقای صفی …صفی الدین؟ اسم کوچکتان همین بود؟ افغانی که نیستید؟ فقط از جهت این میگویم که مستاجرها اینجا قانونی آمده باشند، ما کاری نداریم کی مال کجاست فقط مدارک معتبر داشته باشند، کاملا ثبتشده و قانونی، شناسنامه، کارت هویت، کارت اقامت، بمب هم توی جیبشان نداشته باشند ها ها، فقط زودتر جوابم را بدهید مشتری زیاد دارم پای اینجا، درست است خیلی قدیمی است ولی از این خانههای مهندسیساز زمان شاه است، استقص دار، صاحبخانهی اینجا تعریف میکرد که قبل از انقلاب همین زیرزمین خانهی تیمی بوده است، ساواک یک نصفه روز به آن خانه تیراندازی کرده ببینید جای گلولهها هنوز روی دیوار معلوم است، مرد دست میکشد روی دیوار en.wikipedia.org/wiki/Hamid_Ashra میبینید جناب صفیالدوله، ببخشید صفیالدین، هه هه اسم سختی است توی دهانم نمیچرخد، موبایلش زنگ میخورد به تلفن جواب میدهد به مرد میگوید شما از پلهها بروید پایین خانه را یک نگاه بیندازید من هم بعد میآیم پشت سرتان یک بنده خدایی گیر کرده جایی من بروم به دادش برسم زود برمیگردم، این هم کلید بیزحمت وقتی میروید تو حتما در را پشت سرتان قفل کنید به امنیت اینجا اعتمادی نیست، این هم کلید.
صفیالدین کلید را میگیرد از پلهها پایین میرود سقف کوتاه است، از شیشهی شکستهی پاسیو تیغهی زردرنگ نوری به داخل میتابد زیر نور میایستد و به آسمان نگاه میکند موبایلش را از جیب درمیآورد و دستش را روی دکمهای نگه میدارد موبایل را به دهانش نزدیک میکند و میگوید : «احتضار احتضار همه چی در حال احتضاره»
به آیدا
مرداد ۹۶
بیشتر بخوانید: