نور مثل تیغههای چنگال افتاده بود لای جرز چشمهایش و تلاش میکرد راهی برای ورود باز کند. تنها بیرحمی نور نبود که به جانش افتاده بود؛ سوزش مرموزی توی دستش راه گرفته بود و بالا میآمد. اولین بار بود که نور از این زاویه وارد تنش میشد. انگار که از بالای بلندترین درخت توت افتاده باشد و روی زمین پهن شده باشد.
چشمهایش را باز میکند و به زائدهای که سوزش در آن مسیر رو به بالا طی میکند، خیره میماند. میخندد. میخندد؟ سرش تاب برداشته انگار، صدای نازکی از قطرهها را دنبال میکند و به سرچشمه میرسد. چهقدر همه چیز نرم است. نرمی برایش یک مفهوم وسیع و همیشگیست. صدای مادر، ابرهای تصویر را پراکنده میکند.
: رضا زنگ زده بود… کارت داشت… گفتم هنوز بیدار نشدی.
صدا دور برمیدارد توی سرش. سرش، عضو برجستهی بدنش، همچنان. البته به اضافهی این عضو تازه رسته. سر میگرداند به وارسی اطرافش. میخواهد به یاد بیاورد. اصلن اینها را از کجا میداند؟! مادر… دست… به یاد آوردن… چه وقت دست و پا درآورده است؟ این زوائد دست و پا گیرچه هنگام از او سر برآورده بودند؟
دهانش وقت باز شدن از خشکی به تَرَک مینشیند.
: خودم بهش زنگ میزنم.
قرار نبود مگر من بال داشته باشم؟ خواب چهارم است این یا سوم؟
دست میبرد سمت دست دیگرش و به مایع سوزنده پایان میدهد. دست و پا چهقدر نا کارا میآید برایش… طعم لغزیدن را نمیدهد اصلن. خبر از قوس و کشی نیست. خودش را میکشاند لبهی تخت و پاهایش را هل میدهد پایین… پاهایش را هل میدهد پایین… این کرختی اما آشناست برایش… تلوتلو میخورد… به خودش میگوید: کاری ندارد؛ فقط باید به نوبت جلو بگذاردشان… بگذاردشان جلو به نوبت باید… مهارتش در راه رفتن از خزیدن چیزی کم ندارد.
از درگاه اتاق پا که بیرون میگذارد، دو کودک بازیگوش را میبیند، نشسته بر برگهای قالی، دستها غرق در ساییدن خمیرهای رنگی، تا کرموار آویزان بشوند و سر بخورند توی سینی.
هر دو با هم گفتند: سلام مامان… و از آنجا که به او زل زده بودند روی حرفشان با او بود. بدون این که جوابی بدهد دنبال بوی نان –که پیچیده بود توی بینیش- را گرفت و رفت… سمت آشپزخانه. گرسنگی تنها حسی بود که همان رنگ و بوی همیشگی را داشت. رفت سر میز و شروع کرد به لقمه گرفتن… مادر گفت: بلند شدی؟ خوبی؟ برات چایی بریزم؟
سرش را به نشانهی بله تکان داد… برای زندگی همین یک عضو کافی بود. مادر، استکان چای را گذاشت کنار دستش… بعد رفت گوشی تلفن را آورد و گفت: بهش زنگ بزن ببین چه کار داره؟
هنوز نمیفهمید چهطور این همه چیز را میداند. لقمه را گذاشت توی دهانش… شماره را گرفت.
رضا گفت: بیا خونه… بچهها رو هم بیار
جواب داد: خودم میام. بچهها رو نمیتونم بیارم… و قطع کرد.
لقمه را قورت داده نداده گفت: مامان! حواست به بچهها باشه من باید برم.
مادر گفت: کجا بری؟ دیوانه شدی با این حالت… نمیذارم بری… میگفتی اون بیاد.
: خودم میرم. خوبم. نگران نباش.
: پس منم باهات میام.
: لازم نیست.
: بذار به بابات بگم لااقل زنگ بزنه ببینه حرفش چیه؟
: تو رو خدا بابا رو قاطی این ماجرا نکن. خودم میرم. طوری نیست.
درِ کوچه را باز کرد. سبزی درخت ریخت توی صورتش. صورت، مفهوم تازهای بود که حالا به سرش اضافه شده بود. گویی وجه عذابش با این جهان، گرسنگی و درخت بود.
سوار ماشینش شد بدون این که بداند کجاست و چه کار باید بکند… مفاهیم، حالا صورت گنگتری گرفته بودند… وقتی رسید ریموت پارکینگ را در جیبش جستوجو کرد… و همان جای همیشگی بود… به شیوهی معمول خود دندهعقب پارک کرد… از پلهها بالا رفت… انگار راه رفتن توی دهانش مزه کرده بود. در را باز کرد. چه تصویر غریبی؛ رضا با یک برگه و خودکار که با نظمی حماسی بر قهوهای چوب میتاختند، نشسته بود پشت میز ناهارخوری… این تنها تصویری بود که از تمام شکوه و سرسبزی خانه میدید. رفت داخل… روبرویش نشست… جوری که آب از آب تکان نخورد.
رضا با نگاهی خیره و سلطهجو گفت: امضا کن… تموم شدیم.
به برگه که نگاه کردم، تمام کلمات مانند ازدحامی از کرمها به سفیدی کاغذ میلولیدند… بدون این که معنایی را در ذهنم برانگیزند.
خودکار را برداشتم، کنارهی سمت چپ، اسمی که آشنایم بود را یافتم. امضا کردم. مثل فرو رفتن کرمی در بند بند تنش… و از روزهای بوسه و خنده و دلبری رد شدم.
تنها چیزی که رضا گفت و من شنیدم “سوییچ رو روی میز بذار” بود. همین کار را کردم… و با این تن کرمآلود خود را دوباره به در رساندم. در که باز شد نمیدانستم باید بخزم یا پرواز کنم… هر چه بود میدانستم دیگر فصل راه رفتنم به پایان رسیده است.
گزیده ای از ادبیات داستانی زنان در بانگ:
- راضیه مهدیزاده: خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم
- فرشته نزاکتی رضاپور: خانواده
- فرخنده حاجیزاده: آن دیگری
- ندا زمانی: قزلآلا
- ناهید شمس: تختخواب دو نفره
- شیوا نصرتی: قورباغههای دعاخوان
- امیلیا نظری: مالیخولیا
- نوشین وحیدی: این دستها
- مرجان محتشمی: دگردیسی
- ژوان ناهید: «طلوعِ آفتاب بر پیکرِ جُنون»
- تارا نوری: قابها
- محبوبه موسوی: هفتاد پیکره
- عطیه رادمنش احسنی: تنها