محمد آصف سلطان‌زاده: «سفر خروج»

محمد آصف سلطانزاده، پوستر: ساعد

سِفر خروج ماجرای مهاجرت – تبعید – گریز یک مرد افغان به ایران است؛ موسی، سی‌ودو ساله. سال‌های پایانی‌ی دهه‌ی ۱۳۸۰ خورشیدی است. روزهایی چند به دهمین دوره‌ی انتخابات ریاست جمهوری‌ی ایران مانده است؛ به انتخاباتِ ۲۲ خردادماه سال ۱۳۸۸؛ به رقابت محمود احمدی نژاد، محسن رضایی، مهدی کروبی، میرحسین موسوی.
در ایران بر موسی ماجراها می‌گذرد: در یک کارگاه کفش‌دوزی به کار – سکونت مشغول می‌شود. کارگاه – خانه مورد هجوم مأموران قرار می‌گیرد. موسی می‌گریزد. در خانه‌ا‌ی متروک پناه می‌گیرد. به خیابان می‌رود. شیشه‌‌ی کتاب‌فروشی‌هایی را به سنگ می‌شکند. کتاب‌ها با خود به خانه می‌آورد. باز هم به خیابان می‌رود. با مرد جوان «ترانس‌سکسوالی» آشنا می‌شود. او را به خانه می‌آ‌ورد. بازهم به خیابان می‌رود. تظاهرکننده‌گانی را می‌نگرد که پس از انتخابات ریاست جمهوری به جست‌وجوی رأی خویش و چیزی بیش‌تر فریاد می‌کشند، با اصحاب قدرت درگیر می‌شوند، زخم برمی‌دارند، کشته می‌شوند، دست‌گیر می‌شوند، می‌گریزند.
در ایران بر موسی باز هم ماجراها می‌گذرد: سرانجام روزی درِ پناهگاه خویش بر تظاهرکننده‌گان می‌گشاید، دست‌گیر می‌شود، زندانی می‌شود، شکنجه می‌شود، آزاد می‌شود، به هم‌راه یک «کاروان اتوبوس» به افغانستان فرستاده می‌شود. در راه افغانستان زمین لرزه‌ای زمین و زمان را به هم می‌ریزد؛ موسی به خاک می‌افتد، می‌میرد، به روز رستاخیز از گور برمی‌خیزد.
برگرفته از:
بهروز شیدا: «از هرگز گزیری نیست هرگز؟» – نگاهی به رمان سِفر خروج، نوشته‌ی محمد آصف سلطان‌زاده

می‌خوانید: فصلی از «سفر خروج»

آدمی تا چه‌قدر می‌تواند تحقیر را بپذیرد؟ خود ذات تحقیر است آدمی. آن‌که حقیر می‌سازد دیگری را. و چرا حقارت را می‌پذیرد آدمی؟ و چرا باید بپذیرد؟ و اگر نپذیرد چه کند؟ و چه کار کند وقتی حقیرش ساختند؟ چه‌گونه سر برافرازد و باز ابراز وجود کند؟ من… صدایش می‌شکند. تا مدت‌ها نخواهد توانست بگوید، من. این من شکسته است. شرمش خواهد آمد آن‌گاه که به من می‌رسد. عجب قدرتی می‌خواهد ابراز من کردن. دیگر او من نیست. او هیچ نیست. پیش خودش می‌داند که او هیچ نیست و برای همین نمی‌تواند سینه پیش بدهد و بگوید، من. چون همان‌گاه آن یکی که در درون او است سر بلند خواهد کرد و چشم به چشمش خواهد دوخت و خواهد پرسید: تو؟ کدام تو؟ همان تو که تن به فلان حقارت دادی؟ و نگاهش خواهد خمید و سر پایین خواهد انداخت. دیگر او من نیست. موسی دیگر من نبود. موسی هم نبود. هیچ‌کسی هم نبود. خالی بود. شبح. شفاف. منی که این هیکل تیره را می‌سازد از وجودش رخت بربسته است. این چه شرایطی بود که بر من این حقارت را تحمیل کرد؟ یخن خودش را می‌گیرد موسی. یک‌بار دیگر بگو؟ پذیرفتن حقارت را انداختی به گردن شرایط؟ عجب کار‌کرد پیچیده‌یی دارد این ناخودآگاه آدمی که برای سر پا نگه‌داشتنش بهانه می‌سنجد. شرایط! وکسی که آگاه است به خودش، محال است که ناخودآگاهش بتواند فریبش بدهد. برای همین است که مدام رنج می‌کشد. رنج مضاعف. و چه رنجی کشید موسی و شاید آن دیگران در کامیونی که از کرمان می‌آوردشان تا تهران.

هنوز تهران نرسانده‌اندشان. جمعاً بیست و پنج نفر می‌شوند. همه‌گی مرد و همه‌گی جوان. مرد باید بود و جوان تا بتوان تاب راه را آورد. چه مردی؟ نامرد باید بود تا تاب تحقیر را آورد. باز یخن خودش را می‌گیرد موسی. رساندنی تهران نفری دویست هزار تومان کوتاه کرده‌اند. گفته‌اند، تهران، نه، تا کرج. در اتوبان کرج باید این کامیون بار خالی کند در یکی از انبارها. از جاده کمربندی تهران باید بروند. این‌ها این‌قدر چنه زده‌اند که باید تهران برویم. آخر نمی‌دانند هیچ کدام از این‌ها که از کرج تا تهران راهی نیست. راننده گفته، کرج همان تهران است. گفته، همان‌جا، در همان انبار و کارخانه‌های دور و بر پُر است از همشهری‌های‌تان. افغان‌های کارگر. می‌توانید همان‌جاها مشغول کار شوید. و مثل همه‌ی قاچاق‌برهای انسان در هر جای دنیا آن‌ها را از پلیس راه ترسانده است. از گرفتن سر خیابان افغان‌ها را ترسانده است و از رد مرز شدن. اول کتک خوردن و بعد رد مرز شدن. این کلمه‌ی ایرانی کتک نام آوا است. در آن ضربه هم است. صدای لت‌و‌کوب شدن است و ترساننده‌تر. ترس انداخته شده در درون این‌ها. و این ترس فکرشان را هم منحرف ساخته است. فقط به کتک نخوردن فکر کرده‌اند و یادشان رفته به تحقیرشدن فکر کنند. سوار کامیون با بار گوسفند کرده‌اند‌شان. کسی اعتراضی نکرده که چرا باید سوار کامیون با بار گوسفند شد. حتا موسی هم اعتراض نکرده. و حالا که عصبانی است و رنج مضاعف می‌کشد از همین رو است. که چرا تن درداده به حقارتی این‌چنین که سوار کامیون شوند و بعد روی آن‌ها تخته چوب‌هایی گذاشته شود و در طبقه‌ی بالا باز گوسفند بار بزنند. این‌ها باید در زیر بمانند تا تهران. و جلوشان باز گوسفند بگذارند که پلیس راه بپندارد که هر دو طبقه‌ی کامیون پُر از گوسفند است. بیست و پنج گوسفند آن ته در طبقه‌ی زیر کز کرده. این هم یک کلمه‌ی دیگر ایرانی است که راننده گفته: کِز کنید همون‌جا تا تهران. فهمیده‌اند بی‌آن‌که بپرسند. همین‌که آن زیر فرو شده‌اند فهمیده‌اند که نباید جنب خورد. جای بیست و پنج گوسفند را اشغال کرده‌اند. نه، این‌ها ندیده‌اند که بیست و پنج گوسفند را پایین آورده باشند تا در سفر بعدی آن‌ها را ببرند. جای گوسفندان را این‌ها تنگ کرده‌اند. رنج می‌کشد همه‌ی این‌ها و موسی رنج مضاعف. از درز تخته‌ها شاش گوسفندان روی‌شان می‌ریزد. گفته‌اند برای هوا خوردن هر چند ساعت بیرون‌شان خواهند آورد. همین کار را بارها کرده‌اند. کامیون در بی‌راهه‌ها می‌پیچد و دور از جاده‌ی عمومی می‌ایستد. این‌ها بیرون می‌آیند و هواگیری می‌کنند. کسی به کسی نمی تواند نگاه کند. نگاه‌شان خم می‌خورد. سرشان پایین می‌افتد. چرا به این حقارت تن دردادیم؟ و باز سوار می‌شوند.

موسی خودش را وامی‌گذارد به ناخود‌آگاه که هرکاری می‌کند بکند. دیگران هم همین‌طور؟ بگذار یک‌بار تهران را ببینم و تمام. همان‌جا پایم برسد تا بدانم که هستم. بعد اگر مرا گرفتند و از مرز ردم کردند بکنند. بگویم، مقصدم همین‌جا بود و به آن رسیدم. پس من هستم.

چه هستی؟ به چه قیمتی؟ خیس از شاش گوسفندان؟ گوسفند! تو گوسفندی. وگرنه شأنت این نبود. وقتی می‌آمدند کسی در سر مرز گفته بود: وقتی ایران می‌روی غیرتت را همین‌جا پشت مرز بگذار و بی آن برو. وگرنه روزگارت سیاه خواهد بود.

و حالا موسی آگاهانه می‌خواهد غیرتش را بفرستد آن سوی مرز. تا روزی که باز برگردد، آن را باز برگیرد و برود. سرفراز بگیرد خودش را. وگرنه، بی‌پیر، دیوانه می‌کند آدم را. چرا به این حقارت تن درداده‌ام؟ آیا ایران به این می‌ارزیده؟ و چه چیزی آدم را تسکین می‌دهد وقتی خطایی کرده باشد؟ حادثه. موسی و دیگران هم، حتماً. موسی کاملاً مطمئن است، در انتظار حادثه‌اند. حادثه‌یی که نامی از کسی نماند. این خطا را بپوشاند. پاک کند، بسوزاند. بسوزاند و خاکستر کند. بسوزاند. سوختن… و چه آرامشی است در این سوختن. مثل آبی است که آتش درون را فرو می‌نشاند این آتش.

کامیون در سه‌راهی قم ـ کاشان با تانکر نفتی که از روبه‌رویش می‌آمده تصادف می‌کند. این اراده‌ی آن‌ها است نه خواب‌آلوده‌گی راننده‌ی کامیون که بعدها به قول کارشناس ترافیک قم که به سمت چپ پیچیده و محکم خورده به بدنه‌ی تانکر. نفت آتش گرفته زمین و زمان را در خود مشتعل می‌سازد. گوسفندان پیش از رسیدن به سلاخ‌خانه‌ی شماره پنج، کی گفته شماره‌ی پنج؟ و سر بریده شدن و پوست کنده شدن، زنده‌زنده کباب می‌شوند. این بیست و پنج نفر گوسفند، نه بیست و پنج نفر انسان که خطای‌شان حالا سوخته در آتش می‌سوزند. چندتایی از آن‌ها که در دور و بر پرتاب شده‌اند، زنده مانده‌اند و به بیمارستان قم برده می‌شوند. موسی اما… چرا باید زنده بماند موسی؟ این هم شاید از اراده‌ی خود او است. زنده بمانم که بیش‌تر ببینم؟ موسی می‌گریزد. نه سوخته‌گی‌اش در حدی است و نه کوفته‌گی جسمی‌اش که نتواند بگریزد. مبادا در دست پلیس بیفتم، انگار تنها داده‌یی است که به این روبوت داده شده.

و داده‌یی دیگر: هر طوری است باید خودم را به تهران برسانم. و آن‌گاه است که، پس من هستم.

….

«هرگز، هرگز….»

موسی تفاوتی را امروز در خیابان نسبت به دیروز مشاهده می‌کرد. از سوراخ گلوله شیشه‌ی آبی در منزل ششم. دیروز موترها معمولی رفت و آمد می‌کردند، ولی امروز از چهارراه ولیعصر به آن‌سو نمی‌رفتند. اتوبوس‌های گلابی‌رنگ آکاردئونی از چهارراه به آن‌سو مسافران را پیاده می‌کرد و دور می‌زدند و برمی‌گشتند. فهمید، امروز باید جمعه باشد و در دانشگاه پشت پنجاه تومانی نماز جمعه دایر بود. موسی رفت و با یک گیلاس چای تازه‌دَم عطر یاسمین برگشت سر جایش و روی چوکی نشست. جرعه‌یی از چای نوشید و گیلاس را روی هره‌ی پنجره گذاشت. چشم را باز به سوراخ میزان کرد. رهگذران سه چهار نفر گاه جوقه‌جوقه‌ می‌شدند و می‌رفتند. پیرمردی شال سبزی روی شانه انداخته بود و می‌رفت. همه تقریباً رو به بالا سوی دانشگاه داشتند و فقط تک و توکی این‌سو می‌آمدند. اگر امروز جمعه بود پس انتخابات هم بود. نتیجه‌ی انتخابات امشب معلوم می‌شد که به قول فریده قرمزته بود یا آبی‌ته یا سفید‌ته یا سبزته. سبز که تیم پاس بود، ولی موسی نمی‌دانست که آن رنگ‌های دیگر مربوط کدام تیم‌های ورزشی دیگر می‌شدند. آیا بدین‌گونه هم با انتخابات رنگ‌ها ناخود‌آگاه طرف‌داران آن تیم‌ها هم به این‌ها رأی می‌دادند؟ بعضی‌ها شاید. آن کسی که تیمی را تنها به‌خاطر رنگش دوست داشت و نمی‌دانست این رنگ باعث شده تا آن تیم محبوبش شود، حالا حتماً به همان رنگ رأی می‌داد. زنی پوشیده در چادری سیاه عکس رهبر را در دست داشت و دخترکش که به‌‌زور شش یا هفت ساله می‌شد و او هم چادری کوچک سیاه پوشیده بود، در کنارش می‌رفت. دخترک عکس رییس‌جمهور را گاه بالا می‌برد و دستش خسته می‌شد و پایین می‌آورد و اندکی بعد باز بالا می‌برد. تا سر چهارراه نگاه موسی آن‌ها را دنبال کرد و دخترک بارها عکس را بالا و پایین آورد.

از دوردست صدای بلندگوها می‌آمد ولی نامفهوم بود. شاید اگر پنجره را باز می‌کرد صدا وضوح و مفهوم پیدا می‌کرد. جرعه‌یی دیگر از چای نوشید و چشم به سوراخ نهاد. آدم‌های دیگری در کادر آمده بودند. یک اکیپ از فلمبرداران تلویزیون، اندکی پایین‌تر از چهارراه با رهگذران مصاحبه می‌کردند. زنی چادری‌دار چیزهایی می‌گفت و بعد مشت گره کرده‌اش را در هوا تکان داد. لابد آخر مصاحبه‌اش را با شعاری حُسنِ ختام می‌داد. پیرمردی عکس رهبر در دست از پایین پیدا شد و به سوی آن‌ها رفت. جوان‌هایی با پیراهن روی شلوار کشیده و آستین‌های دکمه‌شده مرتب و آرام به آن‌سو می‌رفتند. آرامشی در رفتار‌شان بود، برعکس زن جوانی که از روبه‌رو می‌آمد و مضطرب بود که مویش از زیر یک بِلِست‌ پهنای روسری‌اش بیرون نزند. جوان‌ها راه‌شان را کج کردند تا با او رو در رو نشوند. زن روسری‌اش را جلو می‌کشید، ولی پشت موهایش که چون کوهان شتر گره زده بود، بیرون می‌زد و وقتی می‌کوشید آن را بپوشاند جلو موهایش بیرون می‌آمد و همین اضطرابش را بیش‌تر می‌کرد. زنی چادری‌دار از او چیزی پرسید و او اظهار بی‌اطلاعی کرد و راهش را ادامه داد تا زیر ساختمان و از کادر نگاه بیرون رفت. آفتاب بالا آمده بود و خیابان در آن بالا در نوسان سراب بود. انگار آب از دانشگاه تهران می‌جوشید و سرازیر می‌شد به خیابان انقلاب و پایین می‌آمد. ساعتی بعدتر آب لابد می‌رسید به ساختمان و پای سنگ آن را سست و لق می‌کرد. سر راهش آب همه‌ی رهگذران را، چه مذهبی و چه غیرمذهبی، در خود می‌گرفت و غرق می‌کرد. آب اما تا رکاب اسپ دون کیشوت بود و تا کمر سانچوپانزا. خرش گردن را راست نگه داشته بود تا غرق نشود. موسی سرش از آب بیرون بود. دون کیشوت شال سبز روی شانه انداخته بود و با نیزه جایی را در روبه‌رو نشان داد و گفت: «غول‌ها سد سیون  را شکسته‌اند.»

سانچوپانزا پرسید: «ریشه‌ی غول‌ها را بکنیم آقا.»

«پیش از آن‌که بنیاد تاریخ را ویران نکرده‌اند.»

موسی گفت: «این سراب است. آب نیست. هر قدر بخوری تشنه‌گی رفع نمی‌شود.»

کفه‌یی از آن را برداشت و باز در سراب ریخت. باز گفت: «وانگهی گرم هم است. نمی‌بینی؟ حتا به داغی می‌زند.»

سانچوپانزا گفت: «آب حمام آقا….»

موسی گفت: «باید با آب کُر سرد شیرگرم کرد و بعد روی سر ریخت وگرنه پیاز موی آدم را می‌سوزاند. ندیدی این ایرانی‌ها همه‌گی طاس‌اند. یک آدم پُرموی اندک در بین‌شان پیدا می‌شود.»

دون کیشوت گفت: «مربوط شامپو هم است. بهترین چیز همان گِل سرشوی است.»

سانچوپانزا صدا در گلو انداخت: «گندنه‌ هوی گِل سرشوی، گشنیز تازه پاک و خوش‌بوی.»

دون کیشوت چشم‌غره کرد: «چشمه‌ی سراب را باید خشکاند. دشمن آن را شکسته است.»

سانچوپانزا گفت: «من دیشب دشمن را در حین لایروبی چشمه‌ی سراب دیدم.»

«پس چرا جلوش را نگرفتی؟»

«دفعه‌ی پیش خوابم برده بود، بعد از نماز صبح. ولی این دفعه آن خواب را به خودم نمی‌بخشم. بیدار ماندم و دشمن را دیدم. به همین عینه دیدم.»

موسی گفت: «اگر من مهندسم، می‌شود این چشمه را بست. هزینه‌اش هم اندک است. این هم نمودار هزینه‌اش. اگه یک کس دگه می‌بود لیست هزینه‌ها را چند چندان می‌کرد… این هم نمودار پیشنهاد قبلی.»

سانچوپانزا گفت: «حرفات به‌درد عمه‌جونم می‌خوره.»

و موسی را به دون کیشوت نشان داد: «سرور، این هم یکی از آن غول‌هاست.»

دون کیشوت غضبناک به موسی نگاه کرد و گفت: «این‌که غول نیست، کوتوله است.»

چای موسی سرد شده بود انگار، ساعت‌ها بود آن را نخورده باشد. از بیرون صدای همهمه و شعار می‌آمد. خواب‌آلوده صفحه‌ی کتاب را قات کرد و بست. چشم به سوراخ گذاشت. نمازگزاران برمی‌گشتند و راهپیمایی می‌کردند. شعار الله اکبر و زنده‌باد رهبرشان حتا از این فاصله هم مفهوم بود. پیرمردی شعار وای اگر رهبر اذن جهادم دهد را بالای سر برده بود. اکیپ تلویزیون حالا رفته بودند روی بام ایستگاه اتوبوس سر چهارراه و فلم می‌گرفتند. تعداد زیادی آن پایین جمع شده بودند و با مشت افراشته شعار می‌دادند. ترقی آفتاب بود و وانتی در سر همان چهارراه آب یا ساندیس می‌داد. موسی جرعه‌یی چای یخ خورد و باز نگاه به بیرون انداخت.

جمعیت راهپیما باز برگشتند به سوی چهارراه و به سوی دست راست میل کردند به سوی میدان ولیعصر یا شاید هم فلسطین. موسی گفت، این‌طور که دیده می‌شه، فکر می‌کنم امروز تعداد رأی‌دهنده‌ها خیلی زیاد باشند.

بعد دلش واقعاً هوس کرد می‌توانست رأی بدهد. در تمام عمرش رأی نداده بود و از این‌که کشورش نظام پارلمانی و رأی‌دهی نداشت، ملول شد. کشورش سرزمین کودتاها بود و هر رژیمی پس از کودتایی به قدرت می‌رسید و آن‌قدر در قدرت می‌ماند تا کودتاگر بعدی او را برکنار می‌کرد. حس خوبی داشت اگر مردم می‌توانستند خودشان نظام خودشان را انتخاب می‌کردند.

سانچوپانزا از پشت سرش بلند گفت: «من به خر خودم رأی می‌دهم، چون اولاً به او اعتماد کامل دارم و از وقتی او را می‌شناسم نه تنها بار مرا که بار سرورم دون کیشوت را نیز بُرده است.»

دون کیشوت با تأیید سر و نیزه تکان داد.

«… دوماً چون کسی مرا مجبور نکرده که حتماً به او رأی بدهم. سوماً چون در این انتخابات حتا غول‌ها و کوتوله‌ها هم حق داشته‌اند خودشان را کاندید اعلام کنند.»

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی