ماشین را که به کارواش داد، گفت ماشین عروس است.کارگر کارواش پرسید: “جاده بودی؟” با سر گفت نه. کارگر ادامه داد: “جوری بشورمش، عین روز اولش بشه.” و با پنجه ی پا گلهای چرخ عقب را تکاند. کمک کرد تا کارگر آلبوم و کارتن روزنامهها را از صندلی عقب بیرون بیاورد. سیگاری گیراند. کلاغی گردن کجکرده بر سقف ایرانیت و چرکمرد کارواش نشسته بود و با چشمهای حریصش او را می پایید. معلوم بود او را میشناسد. شنیده بود کلاغ سیصد سال عمر میکند. برای همین هم همهچیز یادش میآمد. نگاه نفرتباری داشت. مردم نبود که هزار مکافات و خرج زن و بچه و مریضی و کوفت و زهرمار داشته باشد که چیز دیگری در یادش نمانَد. همینطور عمر میکرد و همهچیز در یادش میماند و هیچچیز نمیگفت.
حافظه تهران لال بود. این را بعد این پنجسال فهمیده بود. باورش نمیشد به تهران برگردد و انگشتنمای شهر نباشد. نشنید کارگر به او چه گفت. فقط با سر گفت نه. داشت آلبوم را ورق میزد. صفحات را خودش چیده بود. بریده روزنامهها را خودش جا داده بود. نیم صفحه، ربع صفحه، عمودی ، افقی …. .کاردستی مردی بود که سی سال از پایان مدرسهاش گذشته باشد.
“ظهر روز چهارشنبه ، ۲۹ اردیبهشت، بازپرس کشیک منطقه سه از پیدا شدن جسد کاردآجین زنی در منزل مسکونیاش در یکی از خیابانهای منتهی به خیابان دولت تهران خبر داد.”
کارگر به او گفت میتواند داخل سالن راحت بنشیند تا کار ماشین تمام شود. با سر گفت نه. کارگر داشت سقف ماشین را کفمالی میکرد. چرکاب تا یک قدمی پاهایش پیش آمده بود.
فرازی از داستان با صدای نویسنده:
آلبوم ورق میزد. پنج سال آلبوم روزنامهها را ورق زده بود. خودش نسخه علی البدل آلبوم شده بود. چشم کارگر به او بود و با دست بزرگش کف را روی درها و شیشه های ماشین پخش میکرد. ماشین راه و بیراه سفید شده بود.
در دادگاه اول، عکس نیمصفحهای الهه شبیه هنرپیشه فیلمها بود، هنوز گرد شومی بر صورتش ورق نخورده بود. عکس را وسط یکی از صفحات آلبوم به صورت افقی گذاشته بود. الهه خوشگل بود. بزک دوزک نمیخواست. در عکسهای بعدی هم الهه شبیه هنرپیشهها بود: اینبار هنرپیشهای که در یک صحنه عزا بازی کند، مات و مبهوت. از این عکسها خوشش نمیآمد: موهای از روسری بیرون ماندهاش مشکی بود با ریشههای سفید. الهه آدم سفید و مشکی نبود. از همان روز اول که به بانک آمده بود و پشت هم روسری سُرخوردهاش را عقب و جلو میکرد همیشه موهایش بلوند بود. سفیدی جوانه زده در موهای مشکی از حقهبازیهای نمایشیاش بود. عاشق نقش بود. خلق و خویَش را از لباس تنش میگرفت: از شاد ِ شاد تا جیغِ جیغ. لباس مشکی نداشت. مشکی پوشیدن را با زندان شروع کرده بود. در تمام مدتی که زندان بود باز به او گفته بود عاشقش است. زندان فرصتی شده بود که او را با آمیتاباچان محبوبش یکی کند. میگفت باید از دریچه ذهن من او را ببینید. دریچه ذهنش از یک مستراح بوی عطر گلهای بهار نارنج میشنید.
” زنی که روز قتل از حساب همسر مقتول پول برداشت کردهبود دستگیر شد. قاضی جعفرزاده، قاضی دادسرای جنایی گفت: در بررسی صحنه جرم وجود دو تهسیگارِ رژلبخورده در اتاق مقتول احتمال وجود یک زن را در صحنه جرم تقویت کرده بود. او افزود این زن پس از دستگیری اعتراف کرد که از چهار سالو نیم قبل با همسر مقتول رابطه داشتهاست. همسر مقتول منزلی را برای او در یکی از خیابانهای شمالی شهر تهران اجارهکردهبود.”
بعد این همه وقت، رنگ سورمهای ماشین داشت از زیر خاک بیرون میآمد. کارگر نازل را به سقف ماشین گرفته بود و با پرسشی که لحن پیشنهاد داشت گفت بهتر است درها را از داخل هم بشورد. چرکاب آرام و نرم به سایه کفشش رسیده بود. قدم عقب گذاشت. توشویی، نظافت، واکس و … . یکییکی خدماتش را میشمرد تا اجرتش را بالا ببرد. با سر جواب داد آره. برای الهه همین آره و نه شنیدنها در حکم عاشقی بود. هر عبارت عاشقانهای میخواست از زبانش بشنود، سوالی میپرسید و برای او فقط جای آره و نه را خالی میگذاشت. قشنگ حرف میزد. آن روزها، در خانهای که الهه به آن خانه عصرهای تهران میگفت، فکر میکرد فقط برای اوست که قشنگ حرف میزند. از حافظه کتابها و فیلمها حرف میزد. او را مرد زندگیش خطاب میکرد و بعد میگفت:” نه اینکه فکر کنی میخوام جای زنترو بگیرم، نمیذارم اون بفهمه، نمیذارم وجود من تو رو اذیت کنه، هر وقت تو بخوای میرم.” در زندان هم قشنگ حرف میزد، اما همان حرفها را برای روزنامهها می زد.
” جرم من عشق من است.”
” داستان عشق ما، عشق که وهم نیست. اسارت من برای رهایی تو وهم نیست.”
“سورمهای متالیک رنگ خوبی برای ماشین عروسه. مبارک باشه.” کارگر جواب که نگرفت، نگاه مرد را تا سقف کارواش دنبال کرد. کلاغ پاهایش را به هره ایرانیت قفل کرده بود و اینبار ماشین را برانداز میکرد. کارگر ادامه داد:” گنجشکها از تهرون رفتهان. فقط کلاغا موندن. کی دیگه با این هوا دووم مییاره؟”
او هم از تهران رفته بود ولی به اجبار. سوم آذر پنج سال پیش از تهران رفته بود. آخرین دستور آنها که تهران زیر پایشان بود، بیدستخط آمده بود. دستور این بود: برود گورش را گم کند تا کاری به کارش نداشته باشند. دیده نمیشدند. فقط نخ میدادند. زنش را به جانش انداخته بودند که شوهرت الهه را دوست دارد، که عصرها پیش او میرود، که برای او خانه گرفتهاست، که این بوی عطر الهه است. زنش هیچوقت نگفت اینها را از کجا بو برده است. فقط دعوا پشت دعوا راه میانداخت. نمیدانست مدرک درست میکند که خودش را به قتل برسانند و به جرم قتل همسر، با همین بهانههای دعوای خانوادگی، شوهرش را پشت میلهها ببرند. همسایهها یک به یک ، از داد و هواری که شبها شنیده بودند، گفته بودند. اما از آن همه سال زندگی آرام مثل یک بسم الله اول نامه اداری گذشتند:
شبهایی که زن و شوهر هر کدام گوشه خودشان مینشستند و ماجراهای روز و اخبار فک و فامیل را با هم دوره میکردند. از اینور و آنور حرف میزدند و چای و میوهشان را می خوردند. خودش روی صندلی راحتی و زنش کنج کاناپه سه نفره و بینشان میز گرد پایه بلندی که عکسهای پدر و مادر خدابیامرزشان رویش بود.
هیچوقت نفهمیده بود جایشان کجاست، اما همه میدانستند ازما بهتران باید جایی بالاتر از شمال شهر باشند.. به دوردست، به سوی کوههای بالای تهران چشم دوخت. بهجایی که نفسهای زندگیش را به شماره انداخته بود. آلودگی هوا نمیگذاشت کوه های توچال را ببیند، حتی ساختمان وزارت کشور هم که چهار خیابان بالاتر بود، دیده نمیشد. شمال شهر و برجهای بلندش و ویلاهای دو نبشش جایی پشت همین غبارها بود. به تهران برگشته بود. نه مثل اولین بار که یک دانشجوی ساده شهرستانیِ تازه وارد بود و گلوگشادی تهران گیجش میکرد. حالا، بیقوارگی دیگر به خورد خودش رفته بود.
پنج سال پیش سپیده سرنزده ،از مسیر اتوبان کرج، از تهران خارج شده بود و پنج سال بعد، غروب از جاده بهشتزهرا دوباره بازگشت. همه شهرها و دهکورههای دور از تهران را که روی نقشه بود و نبود گز کرده بود. کمتر جایی اقامت کرده بود. در شهر دورافتاده خمیر نزدیک بندرعباس خانهای رو به قبرستان کرایه کرده بود. پنجسال ماشین و قهوهخانههای بینراهی اصلیترین خانهاش بود و تنهاییش را با احضار مردهها پر کرده بود.
در این مدت که از یک جاده به یک راه باریکه و از یک راهباریکه به اتوبانی رسیده بود، بیآنکه بداند از کجا به کجا رفته است، از یک چیز بیش از همه مطمئن بود: کسی روی آسفالتِ جاده خانه نمیکند.
” در راهرو دادگاه، خبرنگار ما از او پرسید: فکر میکنی چه حکمی برای الهه صادر میشود؟”
_ “مثل اینکه من خودم الهه هستم.”
_ “نگفتم که الهه نیستی،.. خب طوری پرسیدم که بتوانی با هیجان جوابدهی … نه با بیتفاوتی!”
_ “با همان بیتفاوتی که فکر میکنید جواب میدهم.”
کلاغ پر زد و بالای سقف ماشین نشست. کارگر با دست او را پراند. پرواز کرد و کنار لاستیک عقب ماشین بر زمین نشست. کارگر گفت: “قابلی نداره، امیدوارم راضی باشید، ایناش دیگه خطه… خط افتاده. نمیره. پولیش میخواد.” دست در جیبِ تویی پالتو کرد. نخ دور بسته پنجهزارتومانی باز شده بود. یک بغل اسکناس نشمرده مچاله کرد و در دست کارگر گذاشت. کارگر نگاهش کرد. گفت:” بقیهاش انعام بچهها.” کارگر نگاهش کرد، اما چیزی نگفت که بخواهد جواب پس بگیرد. بچههای دیگری در کار نبودند. کارگر اما چیزی نگفت. فقط گفت:” ممنون، شیرینی عروسی میگیرم، شب میبرم خانه. بچهها هم حال میکنند.”
میخواست بگوید پول حرام برکت ندارد. نگفت. به کارگر نگاه کرد. شاید برای او که هیچ نمیدانست، برکت داشته باشد. دست او را با دو دست فشرد. دستهایش می لرزید. دستها همان دستهای همیشگی بودند، فقط قدرت سابق را نداشتند. از یاد برده بودند زمانی دستهای مدیر کل اعتبارات بانکی بودهاند. سند جعل کرده بود تا آنها بتوانند السی با مدارک پشتیبانی قلابی باز کرده و بعد روی ثبت سفارشهای قلابی مدارک قلابی ترخیص گمرکی ضمیمه کنند. دلار مفت دولتی به اسم واردات از کشور خارج میشد و به جایش بنجل وارد میشد. جعل سند به زندگیش رونق داده بود، حلال و حرام نبود که نابودش کرده بود. تقاص پس داده بود چون با رقیب آنها هم وارد معامله شده بود.
چند اسکناس دیگر کف دست کارگر گذاشت و مشتش را با دست بست. گفت:” خوبه، شیرینی خامهای بگیر!” با دست بزرگی شیرینیهای خامهای را نشان داد. کارگر نگاهش میکرد. گفت:” خدا به شما بیشتر بده، شادی باشه همیشه.”
” متهمه در تحقیقات اولیه منکر ارتکاب قتل شده، اما در دادگاه دوم اعتراف کرد که به دلیل علاقهمندی به شوهر مقتوله با کلیدی که از جیب همسر مقتوله برداشته، وارد منزل مقتوله شده و در درگیری با وی، او را با ضربات متعدد چاقو به قتل رسانده است.”
چه عکسهای نیم صفحهای از او چاپ کرده بودند. روزنامهشان فروش میرفت، راه به راه از او مصاحبه میگرفتند. مصاحبه عاشقِ دلخسته با روسری رنگی، مصاحبه عاشقِ افسرده با روسری مشکی و مردی که آن پشتِسر،گناه همه مردها را در تشت رسوایی او میشستند و عکسی از او چاپ نمیکردند. مرد خاموشی که او بود. مردی که میتوانست اما برای نجات معشوق کاری نمی کرد.
عکس زنِ خوشگل همیشه فروش میرفت. مشکل سانسور هم که نداشتند. این زن متهم به قتل بود، نه یک هنرپیشه سینما، نه تبلیغاتچی لوازم آرایش و لباس زیرِ زنانه. همیشه دوست داشت آتلیه بروند و عکس دو نفری بگیرند، از این عکسهای مکُشمرگِ ما. هر بار یک آتلیه جدید پیدا میکرد، برایش مفصل از هنرهای آن آتلیه تعریف میکرد. یکی تاب و سرسره داشت که در بغل هم لیز بخوری، آن یکی در باغهای لواسان، هزار رنگ برگهای ریخته پاییزی را زیر پا فرش میکرد. هر بار که یک آتلیه خوب نشان میکرد میگفت تو نمیخواهی با من عکس داشته باشی. جواب نمیداد. جواب نداده بود، هیچوقت جواب نداده بود. زنش اهل آتلیه و این حرفها نبود. ساده بود. تا به آخر خوی قناعت داشت. حتی زمانی که او دیگر مدیر کل بود، زنش چندان عوض نشد: فقط باشگاه ورزشی عصرها و او هم به هوای کار به خانه عصرهای تهران رفته بود. شبها که به خانه برمیگشت، حال هر دویشان بهتر بود. زن و شوهر حرف بیشتری برای گفتن بههم داشتند. میشد به هوای پولِ بیشتر خیالپردازی کرد و این خیالپردازی او و زنش را صمیمیتر کرده بود. حرفشان گل میانداخت. گله از فامیل وکار کمتر شده بود. حتی خاطرات پدر و مادر مردهشان کمتر دوره میشد. چشم و گوششان در خانه خودشان بود. خانهشان بزرگ و جادارتر شده بود: اتاق مهمان، اتاق کار، رختشویی مجزا و حیاطی که طول می کشید تا مملو از تاک و گلهای رونده شود. زنش حساب داربستهای مدل جدید انگور را داشت. مفصل باغچه را میساخت و دوباره تغییرش میداد. از آلاچیق انگور می گفت و با ترس و امید اضافه میکرد اگر عمری باشد و او همیشه میدانست اما و اگر این آلاچیق انگور عمر نیست، چیز دیگری ست. اما نمیدانست چه چیزی! اگر میدانست که از زنش محافظت میکرد. درخت توت و انجیر و خرمالو : “اینو بخور تا خرمالوهای باغ خودمون.” موج شادی از خانه عصرهای تهران به خانه خودش هم سرازیر شده بود. الهه همه جور شادی به زندگیش آورده بود. زنش سر حال آمده بود.
کارگر کارتن روزنامهها را برداشت تا داخل ماشین بگذارد.
پرسید:” خیلی روزنامه میخونید؟
جواب داد: “باطلهس.”
کارگر گفت:” برای تمیز کردن شیشه خیلی خوبه.”
جواب نداد.کارگر هم دیگری چیزی نگفت. کپی تمام واردات جعلی زیر همین روزنامهها بود. میتوانست برگ برندهاش باشد. به آنها خبر داده بود که با همه اینها برمیگردد، اما خواستهاش عجیب و غریب نیست: کاری به کارش و به گذشتهاش نداشته باشند تا او هم زنده شود. او صفر بود و آنها صد. اما میشد آنها همچنان صد باشند و او صفر نباشد. خواسته زیادی نبود. از صفر به صد و از صد به صفر رسیده بود. صفر و صدش برای خودش و همه بد بود، اما بین صفر و صد عدد زیاد است. گفته بود: نه سیخ بسوزد و نه کباب. پیغام را به آنها رسانده بود. گذشتهها را به خواست خدا نسبت داده بود و از زنها گفته بود که وسیله آزمون الهی شده بودند و غریبانه رفته بودند. از حرفهایش راضی بود. بهتر از خودش حرف زده بود. روز اول هم که الهه را دیده بود بهتر از خودش حرف زده بود.
زندگی و مرگ هر دو از رویش عبور کرده بودند. باید عقربه شانسش را بالا میبرد. هم منتظر پاسخ آنها بود و هم از شنیدن پاسخشان میترسید.
ماشین را که روشن کرد، صدای الهه از پخش ماشین بلند شد. صدا را تا ته بلند کرد. خیابان زیر پای ماشین به لرزه افتاد. صدای الهه در رفتوآمد ماشینها، در بوقهای ممتد پشت ترافیک، در ارتعاش اندام پل حافط و در شلوغی دادگاه و همهمه حضار شبیه کنسرت زندهای بود که برای او از داخل استودیو پخش میشد:” من عاشقش بودم، آره، من اعتراف کردم… من اعترافاتم به خاطر عشقم بوده. … گفتم من کشتم. حالا هم می گم، اما من کیرو کشتم؟ من بچه خودم و او رو کشتم، من بچه یکماههام رو انداختم. شما که کارِتون جمع کردن مدرکه، برید ببینید من زنش رو نکشتم.”
یک موتوری بغل ماشین توقف کرد.جا داشت از ترافیک در برود و نمیرفت. نگاهش نکرد. شیشه را پایین داد تا موتوری دستور را بگوید و برود. از وقتی زنش را کشته بودند، از وقتی الهه را پشت میلههای زندان انداختند تا او را از پشت میلههای زندان دربیاورند، پیغامها را موتوریها میآوردند. کوتاه، پشت یک چراغ قرمز و یا در یک کوچه خلوت میگفتند و میرفتند. دستور دستور بود. جواب نمیخواستند. بههمین سادگی که واقعیت اسناد را جعل کرده بودند، قاتل را هم جعل کرده بودند تا او را بیرون بیاندازند. همه مدارک جعلی را او تایید کرده بود. موتوری دستور نداد. چراغ که سبز شد، گازش را گرفت و رفت. باورش نمیشد در تهران موتورییی وجود داشته باشد که نان حلال بخورد.
“وکیل متهمه افزود: علاوه بر این اقرار به قتل فاقد شرایط قانونی بوده است و مقایسه اعترافهای خانم الهه ستاری بههنگام صحنهسازی قتل با آنچه در محل قتل پیدا شده تناقض دارد. مجموع شواهد در کنار یافتهنشدن آلت قتاله و شدت ضربههای وارده به بدن مقتول احتمال قتل توسط یک زن را منتفی میکند.”
خاکش سرد نشده بود. دروغ میگفتند خاک مرده سرد میشود. پنجسال گذشته بود و هنوز مرده او جان داشت. در راسته صوتیوتصویری فروشهای جمهوری بود. پنج سال پیش جرات نداشت از کنار اینها عبور کند. مطمئن بود تا از اینمحل بگذرد، دستی هست که دگمهای را فشار دهد تا از تمام این LCD های بزرگ که کیفیت تصویرشان را رو به خیابان به نمایش میگذاشتند، تصاویر دادگاه الهه را پخش کنند. تصاویر تلویزیونهای اینچ بزرگ و اینچ بزرگتر کاغذ دیواری خیابانی بود که تا انتهایش لوازم صوتی و تصویری میفروختند. جایی که الجی با سامسونگ و سامسونگ با سونی بر سر آبروی او رقابت میکردند. حالا در تلویزیون الجی ماهیها دنبال هم میدویدند و سونی کارتون موش و گربه پخش میکرد. نبض جنایت همیشه زیر همین تصاویر خوش و آب و رنگ میزند. کافی بود کانال طبیعت را با کانال شهر عوض کنند.
_”من کی هستم بخوام یکی دیگهرو بکشم. جونرو خدا داده، هر وقت هم بخواد پس میگیره. من کی ام که بخوام کس دیگهای رو بکشم؟ ” الهه گریه میکرد. روبروی آن همه دوربین گریه میکرد. هیچوقت در خانه عصرهای تهران گریه نکرده بود.
روبروی گلفروشی پارک کرد. گفت تزیین ماشین عروس میخواهد، سفارشی. گلها بوی عید میدادند، زمستان هنوز شروع نشده بود. زنش همیشه در خانه در گلدانهای کوچک و بزرگ سفالی از همین برگهای سبز آپارتمانی نگاه میداشت. با وسواس تمیزی، آب روی برگ گلها اسپری میکرد. الهه گل شاخهای دوست داشت. هر دو میگفتند با درخت و گل حرف میزنند و حال خودشان و گلها بهتر میشود. این تنها جایی بود که الهه و زنش به هم شبیه بودند. هردو به او یادآوری کرده بودند که حرفشان را نمیفهمد. دیر فهمیده بود.
-” چه گلایی بزنم براتون؟”
گلفروش خیره نگاهش میکرد، انگار رد یک چاقو خوردگی پاکنشدنی را روی صورتش ببیند.
_” از همهاش بذار.”
-” نه اینکه نشه.” مکثی کرد و مرد و ماشین را یکبه یک برانداز کرد. ” اونجوری هم میشه کار کرد. هر طور شما بخواید کار میکنیم. به قول امروزیا، حق همیشه با مشتریه، ولی اگه اون همه گل بذارم هارمونیش بهم میریزه، معمولا بیشتر از دو سه نوع گل رو با هم کار نمی کنیم.”
_” هر چی خوبه بذار، ولی رنگ داشته باشه.”
الهه با خنده کج و کولهای گفته بود:” میگویند من فیلمهای خشن دیدهام که اینطور و آنطور کردهام… یکی به من بگه فیلم برباد رفته خشنه؟ فیلم دکتر ژیواگو خشنه؟”
هیچوقت حوصله نکرده بود فیلمهایی را که الهه میدید ببیند. بیشتر ذوق و شوق الهه را پای تلویزیون دید میزد.
قاضی از جایگاهش به الهه تذکر داد که حرفِ حرفش را بزند نه هر حرفی را:” لطفا اطاله کلام نکنید.”
لابد به تجربه میدانست این زن میتواند نجواهای تختخواب را در گوش شهر فریاد بکشد و نترسد.
وکیل الهه گفته بود:” از روز اول که این خانم را گرفتند، بهجای متهم از کلمه قاتل استفاده کردند. این درست نیست. این پیشداوری کردن برای اذهان عمومی است.”
دادگاه سوم به درخواست وکیل الهه تشکیل شده بود. وکیل درخواست داده بود پرونده برای بررسی مجدد به دادگاه همعرض فرستاده شود. الههای که در جایگاه دفاع قرار گرفت، دیگر آن الههی خانه عصرهای تهران نبود. رنگ صورتش پریده بود، انگار یرقانگرفتهای را زیر مهتابی گذاشته باشند. اینبار عاشقِ خستهی فریبخورده بود:
_”من گفتم، هنوزم می گم، من نبودم. ابلیس بود…. من ایثار کردم… من نشون دادم عاشقشم. من نذاشتم عشق من به نفرت بکشه. من نذاشتم.آوردنش تو زندان ملاقاتم، من تونستم ببینم اینقد درب و داغون شده. گفت الهه دلم میخواد برم سر خاک زنم… الهه یه سال گذشته، دلم می خواد برم سر خاکش. اگه قبول کنی تو بودی، اینا منو ول میکنن… الهه قول میدم خودم درستش میکنم، خودم میارمت بیرون.”
یکی در میان حرفهای خودش را قاطی میکرد با حرفهایی که وکیل در دهانش گذاشته بود و تحویل قاضی میداد. حتی اعتراض کرد که حکم دادگاه دوم در هفته نیروی انتظامی صادر شده تا رئیس نیروی انتظامی خودی نشان داده باشد.
قاضی آخر جلسه گفته بود این خانم با بازی احساسی میخواست جو دادگاه را تحت تاثیر قرار دهد. میگفتند وکیلش آدم شلوغکنی ست، او هم نتوانست کاری پیش ببرد. فقط گفته بود:” الهه راز سربه مهری دارد که نمیخواهد بگوید.” و خیال خودش را راحت کرده بود.
آنها هم همین را میخواستند، همین راز سر بهمهر را. زنش را کشته بودند که او را پشت میلهها ببرند تا حلقه بانک در کار نباشد. الهه را روز قتل به خانهاش کشانده بودند تا برای نقش قاتل دو نفر در توبره داشته باشند. و بعد به او پیشنهاد داده بودند بین اینکه خودش قاتل باشد یا الهه، میتواند یکی را انتخاب کند. برای تایید قاتل جعلی دوباره او را شریک کرده بودند!
با قتل زنش، بازی را در دورترین مکان ممکن از جرم شروع کردند. اگر خودش را می کشتند، حتما پای بازرسان به بانک باز میشد. نمیخواستند کسی زونکنهای بایگانی بانک را دوبارهخوانی کند. کاری کردند که پای او از بانک بریده شود و پای بانک به هیچ سناریویی باز نشود: قتل همسر به علت نزاع خانوادگی یا قتل زن توسط معشوقه همسر!
راه دیگری نداشت جز اینکه شهادت دروغ بدهد:” الهه از شدت حسادت کار خودش را کرد.”
تیتر روزنامه فردا این بود:” العدل اساس الملک.” حکم را با حروف درشت مشکی چاپ کردند که از دو کوچه آنطرفتر دکه روزنامه فروشی هم دیده میشد. با گزارشات مشروح و مبسوط و داغشان چشمهای خوانندگان را برای اجرای حکم عدالت به سوی او برمیگرداندند. او را در سهکنج قرار داده بودند. پنج سال تمام فکر کرد حقش بود یا نبود. فکر و خیال الهه نمیگذاشت به حقم نبود برسد. فکر و خیال به سرنوشت خودش نمیگذاشت به حقم بود برسد. زیادتر از سهمش تاوان داده بود، اما نه آن تاوانی که خلایق انتظارش را داشتند.
گلفروش شاخههای گل را یکی یکی کوتاه میکرد و با میله سیمی دوباره شاخهها را کنار هم میچید. چهار دسته گل گرد کوچک سفید بود. وسط هر کدام چند گل بنفش پر رنگ نشسته بود. پرسید:” روبان سفید بزنم؟” جواب داد نه. و گلفروش دوباره نگاهش کرد. هنوز داشت شک خود را روی صورت او غلطگیری میکرد. گفت:” توی فیلمبرداری، روبان، قشنگ میشه!” با سر جواب داد آره. و سر به خیابان گرداند. دو موتور هوندای مشکی آنسوی خیابان پارک کرده بودند. وقتی آمده بود نبودند.
-” جلو و عقب ماشین را یک ردیف سرتاسری، پشت شیشهها، از همین مریم و زنبق براتون می زنم.”
_” نه! میشه مثل حلقه، مثل تاج بزنینش؟”
گلفروش بِر و بِر نگاهش میکرد. از او رو گرداند، هرچند از نگاه این یکی نمیترسید. قدری آدمشناس شده بود. خبرنگار و مامور را از مردم تشخیص میداد.
-“تاج، دور از جون شما، دور از جون بستگانتون، توی این روز شادی نمیخوام بگم ولی بیشتر مال عزاس. طرحهای شادمون توی آلبوم هست.میخواین ببینین؟ ما، اگه ماهش باشه، تا سی تا هم تو روز ماشین عروس درست میکنیم. میخواین بیارم؟”
با سر گفت نه. گلفروش گفت قشنگ میشه. گفت سیساله تو این کارم. گفت خیالت راحت باشه. گفت عروس خانوم حاج خانوم هم که بشه به نوههاش باز میگه گلهای ماشینعروسیمون چی که نبود. گفت. من مشتری دارم هم ماشین عروسی خودشرو گل زدم، هم ماشین عروسی پسرشرو. گفت ما کوچیک همهایم. مردم به دست اعتقاد دارن، میگن دستت برای ما اومد داشته.
جواب داد:” حتما، همینطوره.”
گلفروش از حرف زدن افتاد. نفهمید چه گفتهبود که گلفروش احساس کرد جواب را گرفته است. نگاهش مردانی را میپایید که جلوی پیشخوان دکه آبمیوهفروشی ایستاده بودند. دو نفرشان کاپشن چرم مشکی داشتند. هیچیک دستکش یا کلاه کاسکت نداشتند.
” الهه، حرف دیگهای داری که بخوای برای مردم بگی؟
_ “گفتی این لیوان را چه کنم؟
گل میخرم هنوز- اگرچه برای سطل- تا گلفروش بو نبرد که تو رفتهای.”
گلفروش نگاه خریدارانهای هم به او و هم به ماشین انداخت. گفت:” به سلامتی، مبارک آقای داماد.”
با دست موی سفید را از روی سرشانه کتش پس زد و گفت:” با اجازه.” نگاهشان بههم نزدیک شده بود. بالاخره توانست روی نگاه خیره گلفروش ضد تعقیب بزند: بعد پنج سال، صبح امروز ریشش را زده بود. سفیدی صورت با پیشانی و پلکهای آفتابسوختهاش نمیخوانَد. یاد پوست دو رنگ الهه افتاد. عاشق برنزه کردن در استخر روباز بود، بند سوتینش را با دست از روی شانه میلغزاند و این تن لخت دورنگ را به نمایش میگذاشت. لنگههای کفش پاشنه بلند را به پاهایش میپوشاند و از روی تجربه فیلمها میگفت:” اگه قد زن تا شانه مرد باشه، بوسهشون قشنگتر میشه” نزدیک میآمد و سرش را بهعقب میداد تا بوسیده شود و بعد خودش ببوسد و باز ببوسد.
_” من برای هیچچیز و هیچکس دیگر عجلهای ندارم، جز مردن. که آنهم بدانم مردی که بی دلیل شمشیر برایم از رو بست آیا به سوگ من خواهد نشست؟”
مردی که شمشیر را از رو بست، او نبود. قاضی بود.
“قاضی شعبه ۱۱۵۴ دادگاه عمومی جزایی تهران، پس از انجام تحقیقات مقدماتی و تشکیل جلسات رسیدگی که با حضور وکیل تعیینی متهم صورت گرفته، طی دادنامه شماره ۱۳۸۶/۳/۲۳-۴۱۳ با توجه به درخواست اولیای دم، همسر مقتول به نیابت از طرف خانواده وی، قاتل را به قصاص نفس محکوم کرده است.”
ماشین آماده بود تا عروس را از آرایشگاه بردارد. ماشین آماده بود و عروس نداشت. جای خالی عروس کارتن آلبوم روزنامهها نشسته بود. وقت ازدواجش، رسم بود عروس و داماد بر صندلی عقب بنشینند. زنش در لباس عروس سربه زیر و محجوب بود و مدام پاپی لک و لوک دامن و تور سفید و مراسم عروسی، همانطور که رسم عروسهای آن سالها بود. از الهه عروس هیچ تصوری نداشت. آنقدر بیقرار و سر به هوا ، چطور روی صندلی جلو مینشست؟ کسی که در یک شب، هزار بار لباس عوض میکرد و نظر میپرسید ، جای کارتن آلبوم و روزنامهها آرام میگرفت و رسم را بهجا میآورد؟
نه، الهه از خانه عصرهای تهران جلوتر نمیآمد. این او بود که به اشتباه دور آن خانه حجله زده و به تماشا نشسته بود. داماد خیالبافی که عروس نداشت و موتوریها ساقدوش زندگیش بودند.
در خیابانهای آشنای مرکز شهر با سرعت کم میراند. دور میزد، راست و چپ میپیچید بیآنکه مقصد و ترافیک مشغلهاش باشد. هر جا که چراغ سبز بود، هرجا که شلوغی کمتر بود، هر جا که فرمان حافظه فرمان ماشین را میچرخاند ادامه مسیرش میشد. صدای الهه روی دور بود و باز از اول همان حرفها را تکرار میکرد: ” من عاشقش بودم … من اعترافاتم به خاطر عشقم بوده…” پنج سال به صدای زنی گوش داده بود که حرف تازهای نمیزد، حرف کهنه زخم زبان شده بود. خودش را مجبور کرده بود از این گوش و آن گوش بشنود و باز بشنود و فقط حناق بگیرد. صدای الهه، صدای الهه را که خاموش کرد، داد و واویلای زنش هم گم شد. شیشه را پایین داد. صدای شهر هو کشید به داخل ماشین. کلمات وضوح نداشت. سی دی را انداخت روی آلبوم. بگذار زنها خودشان از پس هم بربیایند. سیدی افتاد کف ماشین.
نه، هیچکدامشان عروس این ماشین نبودند. الهه را اگر توی یک ماشین کروک هم میگذاشتند باز دلش چیز دیگری میخواست. و زنش؟ سعی کرد نفس عمیق بکشد. زنش؟ او هم فقط یک خانه درندشت میخواست. بود و نبود او وسیله بود. کدامشان از کدام خواستهشان پا پس کشیده بودند؟ کدامشان نکیر و منکر خودشان شده بودند که او شده بود؟
شیشه را پایین داد : چند کام دود اگزوز در حافظه تهرانیش جان گرفت و زنده شد. چراغِ زرد باز هم قرمز شده بود. سعی کرد نفس عمیق بکشد. شنیده بود نفس عمیق خوب است. از آینه چپ و راست و پشت را دید زد.آنقدر موتوری بود که نتوانست مامور و غیر مامورشان را ازهم جدا کند. نفسش پت پت میکرد.
چهارراه در مسیر هر روزهی خانه تا بانک بود . چهار گوشهاش را برانداز کرد. بعد این همه سال نه دلچسب بود و نه دلگیر: همان بورس عجله ماشین و آدم و موتور از ثانیههای چراغ سبز و قرمز. فقط تاکسی زرد و موتوریش بیشتر شده بودند. از آدم و ماشین راحت راه میگرفتند. قوز پیرمردیِ ادارات دولتیِ اطراف چهارراه حالا بیشتر شده بود. از ستون پنجرههایشان لاشه کولرهای گازی وق زده بود توی خیابان و وسایل اسقاط از بالکنهایشان. یک چهار راه اداری خالی و بی نشان از هر آرایشگاه زنانهای که در آن زنی منتظر او باشد. زنهای زندگیش انگار در جای دیگری زندگی کرده بودند. پلههای زندگیش از این چهارراه عبور کرده بودند. مارهای زندگیش او را به همین چهارراه برگردانده بودند. دنبال زندگی رفته میگشت: زندگیش ورم کرده بود اما بی خال و خط، مثل همین شهر. اینقدر نحیف که الهه تک ستارهاش شده بود. اینقدر بیحال که یک آلبوم روزنامه حوادث آلبوم زندگیش شده بود.
دست و صدای دستفروش های سر چهار راه از چند ماشین آن طرفتر به او رسید. تا با سرش نه بگوید، پسری شیشه جلو را دستمال یزدی کشیده بود. کثافت میت تهران و ماشینهایش را روی تمیزترین ماشین چهاراره میمالاند و ول نمیکرد. “نمیخوام … بس کن!”شیشه را پایین داد و روی دست پسر زد. پسر در رفت . “بی همه چیز! … بی همه چیز!” داد میکشید و دنبالش میکرد. لحظهای، یقه پیرهن پسر دستش آمد اما پسر با قلدری از دستش در آورد. پیاده شد و تا از یک موتوری بگذرد، پسر بین ماشین و موتور و چراغ سبز و قرمز قیقاج گم شد. هنوز فریاد میزد. پسر در رفته بود. در تهران فریاد میزد و این بار او طلبکار بود. به ماشین عروس برگشت. هنوز چشمش دنبال پسر بود. این بار دو موتوری آقای داماد را به آرامش دعوت می کردند. دو موتوری که مامور نبودند و راستی راستی او را داماد دیده بودند. آرامتر بود. چراغ روی ثانیه سه قرمز متوقف مانده بود. لعنت شده، درست شیشه ی جلو راننده را گه مال کرده بود.
باید برمیگشت.
زیرگذر حسنآباد و پل بوذرجمهری را رد کرد. خیابانهای طرحترافیک خورده شهر تمام میشدند و به ورودی جاده بهشتزهرا میرسید. تابلوهای جاده هنوز نام اتوبانها را داشت. باد روبانهای سفید را با خودش پرواز میداد. پراید سفیدی از کنارش گذشت و فریاد زد:” مبارک باشه!” لبخندی زد. شیشه را پایین داد تا صدای راننده پراید داخل شود. راه باز میشد و حاشیه از خانه و سکنه خالی میماند. صدای دور ترافیک شهر رِنگ “مبارک باد” میزد. بوق ممتدی زد و دستش را به باد سپرد.
تابلوهای جاده هنوز نام اتوبانها را داشت. راه داشت تا به بهشت زهرا برسد. موتور سواری پشت سرش میآمد. او را هم از آینه راننده و هم از آینه بغل میدید. به سرعتش افزود. عقربه دور موتور به چهار رسید. موتوری با حفظ فاصله همچنان پشتسرش میآمد. باد روبانهای سفید را با خودش پرواز میداد. دامادی که پنج سال دیر رسیده بود، عجله داشت. موتور از سمت راست به او نزدیک شد. سبزی چرم کاپشنش لحظهای آینه سمت شاگرد را پر کرد و دوباره فاصله گرفت و گذشت.
پیاده که شد، کراواتش را مرتب کرد. خودش را تکاند تا کت و شلوارش راستو ریس شود. در آینه شاگرد چهرهاش را برانداز کرد و به عقب رفت. سنگ قبر را از صندوق ماشین بیرون آورد و مثل کیف زیر بغلش زد. سنگ سرد بود و سنگین. سعی کرد یله نشود، قوز نزند. میخواست استوار قدم بردارد. روی پستی و بلندی قبرها پا تند کرد. از روی گورها گذشت. اسم آدمهای زیر پایش را نمیخواند. شعر روی قبرها را دوست داشت ولی برای سنگ قبر الهه فقط اسم او را سفارش داده بود. یک سنگ مشکی که با خط نستعلیق اسم ” الهه ستاری” را بر آن حجاری کرده بودند. سالهای تولد و مرگ قبرها زیر پایش جا می ماندند. مثل سابق، عشق خواندن قصه آمدن و رفتن آدمها نداشت. حالا میدانست داستان زندگی هر کس به خودش ربط دارد. برای سنگ قبر الهه سال تولد و مرگ را هم سفارش نداده بود. دوست نداشت سنگ قبر مثل آگهی روزنامه باشد.
گور خاکی آن وسط بود. هنوز تابلوی مشکی کوچک غسالخانه بالای آن نشسته بود. خاک پنجساله الهه بود. ایستاد. چند تکه آجر بهمنی حدود قبر را مشخص میکرد. سنگ را بر گور گذاشت و نشست. جعبه موسیقی الهه را از جیب کتش بیرون آورد. کوکش کرد. اولین بار بود که جعبه را کوک میکرد، همیشه الهه اینکار را میکرد.آهنگ نغمه غروبهای الهه بود وقتی روی بالکن مینشست و روسری نازکی روی دوش برهنهاش میانداخت. جعبه مثل سابق مینواخت. آهنگ در وسعت بهشتزهرا طنین قدیمیاش را از دست داده بود. به وزوز ملایمی میمانست که پخش نمیشد. زنی مشکیپوش از چند قبر آنطرفتر به سویش آمد. تسلیت گفت و خرما به او تعارف کرد. برای اموات زن فاتحه خواند و خدابیامرزی گفت. زن بالای قبر نشست و دستش را به نشانه فاتحه خواندن بر قبر الهه گذاشت. چهرهاش دیده نمیشد. از خاک بلند شد و کت و شلوارش را راست و ریس کرد. سر زن همچنان پایین بود. کار دیگری نداشت. گورستان خلوت بود. پیرمردی بطری آبی را از شیر پر میکرد تا قبری را بشوید. کس دیگری نبود. موتوری هم در کار نبود. هم منتظر پیغامشان بود و هم از دیدارشان میترسید. زن همچنان بر گور الهه دست گذاشته بود و ذکر میگفت. این پا و آن پا کرد. دیگر جای او نبود. از قدیم رسم بود مردها خاک کنند و زنها گریه کنند. به سمت ماشین برگشت.
گزیده ای از ادبیات داستانی زنان در بانگ:
- راضیه مهدیزاده: خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم
- فرشته نزاکتی رضاپور: خانواده
- فرخنده حاجیزاده: آن دیگری
- ندا زمانی: قزلآلا
- ناهید شمس: تختخواب دو نفره
- شیوا نصرتی: قورباغههای دعاخوان
- امیلیا نظری: مالیخولیا
- نوشین وحیدی: این دستها
- مرجان محتشمی: دگردیسی
- ژوان ناهید: «طلوعِ آفتاب بر پیکرِ جُنون»
- تارا نوری: قابها
- محبوبه موسوی: هفتاد پیکره
- عطیه رادمنش احسنی: تنها
- آیدا ایزدآبادی: در ساعتی نامعلوم