حسین رحمت: ماه

هر شب نزدیکای شروع اخبار خاتون با اشاره‌ی دست می‌خواست که تلویزیون را روشن کنم. اخبار که شروع می‌شد، می‌رفتم  زیر سر خاتون را بلند می‌کردم و کنار تخت‌اش می‌نشستم. اخبار جنگ نفس‌ خاتون  را تب‌آلود کرده بود. در سکوت به چهره‌های بی‌تاب و خاک‌گرفته‌ی بچه‌ها که در دامنه تپه‌‌ دور هم نشسته بودند  نگاه می‌کردیم.

حین اخبار خاتون با صدای گرفته می‌گفت: “خسرو‌ام گم شده …”

گفته بودم: “خسرو که تنها نیس یه لشکر جوون بردن فاو.” و بلند می‌شدم تلویزیون را خاموش می‌کردم، و بی‌آن‌که دل به سینه داشته باشم، موهاش را نوازش می کردم.

شب‌ها فاو، پیدا و ناپیدا، از روی آبی‌ی آبِ نقشه‌ی روی دیوار بلند می‌شد، می‌آمد و میان من و خاتون می‌نشست و تا خاتون خوابش ببرد، همه‌اش از امنیت فاو می‌گفتم، بدون آن‌که بفهمم چه می‌گویم. فاو خاتون را زمین‌گیر کرده بود.

می‌گفتم: “خاتون، بچه‌ها برای کمک به پاسدارها به اون‌جا رفته‌ن، جنگ اون‌جا تموم شده، فاو مال ایرانه، نگران نباش، قراره جهادی‌ها برن اون‌جا رو آباد کنن. می‌خوان خانه بسازن، مدرسه بسازن، پل بسازن، می‌گن قراره یک پل بزرگ هم بسازن که ته‌اش برسه به آبادان، همون جایی که پالایشگاه نفت‌شو زدن، چه دیدی شاید پستخونه هم دایر کردن. بذار یه کمی حالت جا بیاد، اگه خسرو موندگار فاو شد، پا می‌شیم می‌ریم فاو ….”

خاتون می‌گفت “مثل روز روشنه، فاو داغی به دلم می‌زاره که تا قیامت بسوزم.”

 خاتون آلوده‌ی فاو شده بود.

بعد از رفتن خسرو به جبهه سر پا بود.  نیمه‌های شب بلند می‌شد و نماز شب می‌خواند و همچه که روی سجاده پیشانی به مُهر داشت، گریه می‌کرد تا نامه‌ی اول خسرو رسید.

نامه‌ی دوم را یکی از بچه‌ها که برای مأموریتی به تهران آمده بود، آورده بود و همو بود که خبر داد بچه‌ها به‌زودی جای‌اشان را به ارتشی‌ها خواهند داد.

خون زیادی به صورت خاتون نمانده بود. درشتی چشم‌ها که یک وقتی هزار معنا به کلام داشت، بی‌فروغ، زیر پلک‌هاش گم شده بود. شب‌ها بعد از اخبار  بلندبلند آه می‌کشید و سرگردان یک نگاه به من، یک نگاه به انحنای پایین سمت چپ نقشه‌ی روی دیوار، نشانی خسرو را از فاو می‌گرفت‌. فاو زیارتگاه هر شبه‌‌ی ما شده بود.

روزها که زودتر از سرکار به خانه برمی‌گشتم، می‌دیدم خاتون زیر سرش را بلند کرده و کتاب دعا می‌خواند. نزدیک که می‌شدم، کتاب را می‌بست  وحرف می زد ، نه با من . بعد نگاهم می‌کرد و موج پرسشی  بی‌جواب از نگاهش بال می‌گرفت: “از خسرو چه خبر؟”

می‌گفتم: “همین روزها پیداش می‌شه.”

می‌پرسید: “خبر گرفتی؟”

می‌گفتم ” سر راه رفتم کمیته سؤال ‌کردم. می‌گن  اوضاع آرومه. می‌گن بچه‌ها روزها زیر درخت‌ها کشیک میدن تا گرما اذیت‌شون نکنه. تازه این جورى از تیررس هواپیماها هم در امان می‌مونن. می‌گن بچه‌ها به وقتِ بی‌کارى سوار بلم می‌شن، می‌رن ماهى‌گیرى. خوش به حالشان.”

از این فکر به آن فکر باد توى ذهنم هوهو مى‌کشید‌ و نمی‌خواستم متوجه هراسی باشد  که از همه جوانب بر قفسه سینه‌ام فشار آورده است. به ‌ناچار از این در و آن در حرف می‌زدم ولی خاتون مات نگاهم می‌کرد و زیر لب رو به نقشه‌ی روی دیوار، می‌گفت:

 “فاو، تا عمر دارم لعن‌ا‌ت می‌کنم.” و دمی بعد دیگر صدایش را نمی‌شنیدم. می‌دانستم با آن تکه زمین سوخته، سوخته‌ی خاکستری رنگ، که زیر پای آبادان نشسته است، احوال‌پرس می‌شود. می‌دانستم دل در کجا دارد. از سر دل‌جویی می‌گفتم‌:

“‌نامه‌ی دوم خسرو تازه رسیده، فاو که پستخونه نداره، مگر بچه‌ها بیان که نامه بیارن، نگران نباش بر می‌گرده.” و رو می‌گرفتم، می‌رفتم توی حیاط، سیگار دود ‌می‌کردم و ناخواسته، فاو، با نخل‌های برهنه و سوخته، توی ذهنم نقش می‌بست.

چهار ماه بود که خسرو را به جبهه برده بودند. هنگام رفتن سه‌تایی روی نیمکت جلوی گاراژ، چشم به اتوبوسی داشتنیم که بچه‌های بسیجی را به اهواز می‌برد. فضا آغشته به بوهای غریبی بود. صبح بود و آفتاب پهن شده بود. گریه‌زاری خاتون فایده‌ای نکرده بود. جلسات شبانه‌ی کمیته‌ی محل، خسرو را هوایی کرده بود.

اتوبوس که راه افتاد، صدای الله‌اکبر حاضران توی گاراژ پیچید و بعد هاله‌ای خاکستری جلوی دیدم را گرفت. اما بیش‌تر نگران حال خاتون بودم که نشسته به لرزه افتاده بود.

آن شب، شب رفتن خسرو، تنها شبی بود که هر دو بی‌آن‌که افسون خواب بشویم، تسلیم مکان روشن مسجد محل شدیم و تا تن می‌کشید، قرآن و دعا خواندیم. به وقتِ برگشت به خاتون گفته بودم:

“سر راه حاضری بگیریم شامی بخوریم؟”

خاتون گفته بود: “با خسرو می‌خوریم.”

هنوز فهم‌ خاتون به جا بود. اما رنگ و رخش روزبه‌روز خون‌مرده‌تر می‌شد و شکسته شکسته یاد گذشته‌ها می‌کرد. می‌گفت:

“چهل سال آزگار، خبری از فاو نبود. این چند وقت همه‌ی در و همسایه‌ها حرف فاو را می‌زنن.”

بارها گفته بودم: “اگه مریضی‌ات طول بکشه، خانه‌ی کلنگی‌امان را خرج مداوات می‌کنم. گور پدر مال دنیا.”

خاتون نگاه در نگاه، پریده‌رنگ ‌گفته بود:

«خسرو برمی‌گرده، عروس‌دار می‌شیم. حاشا از این حرفا بزنی.” و من مثل کسی که از فردای خود بی‌خبر  باشد، حرف در دهانم جان به سر می‌شد .

دکتر را جواب کرده بود. به آسانی همراه نمی‌شد. رضایت نمی‌داد. پایین تختش می‌نشستم و پشت دستش را توی دستم می‌گرفتم.

می‌گفتم: “به خاطر خسرو” و به چشم‌هاش نگاه کرده بود.

می‌گفت: ” فایده نمی‌کنه، آرزوم اینه زنده باشم و برگشتن خسرو را ببینم.”

قرص آرام‌بخش می‌آوردم، نمی‌خورد.

کمک می‌کردم قاشقی سوپ بخورد، میل نمی‌کرد.

می‌گفتم: “به خاطر خسرو، لج نکن.”

می‌گفت: “نقل آمدن خسرو هم از آن نقل‌هاس.”

می‌گفتم: “تقدیر را چه دیدی؟ شاید همین فردا پیداش بشه،”

می‌گفت: “اگه نیومد چی؟ اصلن از  در و دشت فاو خبر داری؟”

و در همان حالی که تمامی برج‌های فلکی دور سرم می‌چرخید تشر زد که:

“کمیته که نزدیکه. چرا نمی‌ری سؤال کنی؟”

از لاعلاجی و مثل کسی که از خود بی‌خود باشد می‌رفتم کنار پنجره و ساکت می‌ماندم و در یک موقعیت گیج‌کننده سیاهی بیرون را نگاه کردم. ماه درشت و کامل بود و افتاده بود پایین. نزدیک به زمین با عذابی آتی.

دفتر کمیته چند صد متری آن طرف‌تر از خانه‌ بود. جلوی در ورودی دو نفر که لباس نظامی به تن داشتند، جلویم را گرفتند.

گفتم: “می‌خواهم رییس کمیته را ببینم.”

“این موقع شب؟”

گفتم: “جویای احوال خسرو‌ام هستم. نامه‌اش نیومده، توی فاوه.”

گفتند: ” اسم و آدرستان را بنویسید، پیگیری خواهیم کرد.”

روشن بود که دروغ می‌گویند. طرز برخوردشان نشان می‌داد که حرف‌هاشان در زیر لایه‌ای از فضاحت پنهان است. چاره‌ای نبود جز  تن در دادن  و برای همین مثل کسی که یکه‌ای بخورد، بقیه حرف‌هایم را خوردم و بیرون آمدم چون نمی‌خواستم جذب هوای مسموم ساختمان کمیته بشوم.

از سوزش درد رفتم توی خیابان اصلی  و به حجله‌های چراغانی شده‌ی سر کوچه‌ها و چهره‌های به قاب گرفته، نگاه کردم. سهم محله‌ی ما هفت حجله بود. پای یکی دو حجله، عده‌ای سیاه‌پوش شمع‌های تازه را روی شمع‌های سوخته می‌نشاندند و خط گریه‌ای ریز، حجله به حجله می‌رفت. بی‌هوا، پای یکی‌شان ایستادم. حجله‌ی بزرگ و پُر نوری بود. آشنا ‌آمده بود. دورش گشتم تا صاحب حجله را پیدا کنم. روبان نازک سیاهی به دور قاب‌ عکس‌اش بود. نگاهش کردم . چشم و ابروی خسرو را داشت. باز نگاه کردم. توی دلم داشت خالی می‌شد. دو رشته نور تراویده از چشم‌ها آشنا و نزدیک می‌زد. عکس توی قاب پس‌وپیش می‌شد و رمق را از پاهایم می‌گرفت. پای عکس نشستم و شمع افتاده و نیم‌سوخته‌ای را روشن کردم. خسرو بالای سرم بود. پیرمردی که آن طرف‌تر نشسته بود، ملتمسانه، حال سوخته‌ی خودش را وا می‌گفت. همچه که  چشم به قاب داشتم، از ذهنم گذشت یا گفتم:

“پس خسرو من به فاو نیست.”

پیرمرد کناری پرسید: “چی پرسیدید آقا؟”  اکتفا به حرفش نکردم و مثل کسی که جوانب دنیا را گم کرده باشد بلاتکلیف گفتم :

“کی اومدی؟ چرا خبر نکردی بیام‌ پیشبازت.”

پیرمرد گفت: “اینا به آدم خبر نمی‌دن که. بعد از شش ماه بردن و آوردن. یک مشت استخوان تحویل  می‌دن.”

دشت خاکی و کم نخل فاو پُر از دود و آتش و خون  بود. صدای انفجار مغزم را شیار می‌داد.

گفتم: “خسرو جان، خاتون سفارش کرده روزها در حیاط رو باز بذارم که پشت در معطل نشی.”

پیرمرد گفت: “معطل چی؟ برو ببین چه صف طولانی اون جاست. خیلی‌ها یک‌ساله  می‌آن و می‌رن.”

دهانم خشک شده بود. گفتم: “اگر نامه فرستاده بودی …”

پیرمرد گفت: “نامه؟ کدوم نامه؟ دریغ از یه خط.  استخوان‌ها را که تحویل می‌دن، یک من کاغذم می‌ذارن جلوات. چی بگم. من خط‌شناس نیستم که.”

گیج و منگ به اطراف نگاه کردم. 

گفتم: “خسرو جان برم خونه به خاتون چی بگم؟”

پیرمرد گفت: “ما هم نمی‌دونستیم چی بگیم. در و همسایه‌ها کمک کردن. اونام سیاه‌پوشن. چی بگم آقا من همین یه نوه را داشتم. هنوز سبیل سبز نکرده بود.”

صدای تیراندازی نزدیک شده بود.

گفتم: “خسرو، اگه اومدنت را خبر کرده بودی می‌رفتم سر گذر جار می‌زدم.”

نرمه بادی آمد و هاله‌ی روشن  شمع را خاموش کرد.

پیرمرد پرسید: “آقا شما با من حرف می‌زنید؟”

گفتم:”خسرو، خاتون هر روز، دور فاو طواف می‌کنه.”

پیرمرد پرسید: “فاو؟ کدوم فاو؟”

به گمانم آن‌چه که می‌گفتم در نگاه  پیرمرد به من خوانده نمی‌شد.

رو به پیرمرد گفتم:

 “فاو، جزیره‌ی فاو، اون‌که زیر پای آبادانه. اون تکه‌ی خشک سوخته، سوخته‌ی جهنمی، توی خلیج‌فارس. مگه شما نقشه‌ی ایران ندارید؟”

پیرمرد به ‌آرامی گفت:

“به گمانم شما هم مثل همه ی این محله ، حجله دارین.”

و ترسان بلند شد و راست بالای سرم ایستاد.

سر بالا کردم . از بالای راسته‌ی شانه پیرمرد “ما ه‌ بد” پیدا بود.

حسین رحمت، از او و درباره او در بانگ:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی