I was the shadow of the waxwing slain
By the false azure in the windowpane
(Vladimir Nabokov)
حسین رحمت در داستاننویسی، نگرشی پست مدرن دارد. اگر کسی این نکتهی بنیادی را دربارهی داستانهای او درنیابد، چیزی از آنها دستگیرش نمیشود و ناگزیر از کوک کردنِ مضمونهای ذهنی دربارهی کار او میشود. نگرشِ پُست مدرن با تردید در درست بودن بنیادهای چشم اندازِ مدرن آغاز میشود و پندارهها، انگارهها و درستی و سودمندی ارزشهای مدرن را به پرسش میگیرد. آثارِ هنری پست مدرن، در واکنش به زندگی در روزگارِ کنونی، پُرایهام، گوریده گون، گسست گرا و تفسیر پذیرند و دستِ خواننده را در دریافت و برداشت از هر اثر باز میگذارند. در سبکهای سنّتی ادبی، نویسنده نه تنها فِرم و محتوای هر اثر را برمیگزیند بلکه بارِ معنایی آنرا نیز تعیین میکند و به شیوهای که خواننده هدف او را دریابد، مینویسد. در این سبک، خواننده، تماشاگریست که در بیرون از داستان میایستد و روندِ داستان را مینگرد. اما در نگرش پست مدرن، نویسنده داستان را مینویسد و خوانند آن را تکمیل میکند. هر اثر در این نگرش، کوششی دوجانبه از سوی نویسنده و خواننده و یا خواهندهی آن است، یعنی که نویسنده، آفرینههای ذهنی خود را به گونهای ثبت میکند که ذهنِ خواننده را برانگیزد و با درک و دریافت و برداشت خود آن را بپایان برد. این آفرینهها، نه همیشه پیوندی منطقی باهم دارند و نه میتوان به آسانی آنها را در جامهای واژگانی ریخت و به زبان آورد. حتی زمان و مکان نیز در این سبک، از روال منطقی برخوردار نیست. فراتر از آن، در نگرش ادبیِ پُست مدرن، قوانین طبیعت نیز رعایت نمیشود. چنین است که هر اثرِ پست مدرن، با هربار خواندن، بازسازی میشود و همیشه تازه میماند. داستانهای این کتاب نمونههای روشنی از این چگونگیست.
ادبیاتِ پست مدرن، واتابِ رویارویی نویسندگانِ هنگام شناس، یعنی نویسندگانی که در زمان خود میزیند و آن را در مییابند، با جهانِ پساصنعتی کنونی و گرفتاریهای چندلایه و پُرپیچ و تاب و کلافندهی آن است. اگر بپذیریم که چیزی بنامِ روزگارِ پُست مدرن وجود دارد، انگاه میتوان گفت که ادبیاتِ پُست مدرن، آینهی تمام نمای آن روزگار است. اگر این ادبیات، پیچیده و دشوار و ناموزون مینماید، برای آن است که جامعهی پست مدرن این چنین پنداشته میشود. یکی از گرفتاریهای بزرگِ هنرمندانِ پست مدرن، بویژه نویسندگان این است که چگونه خواهنده و خوانندهی کارهای خود را درگیر کنند و تا پایان راه باخود همراه بدارند. از فُرم داستانهای این کتاب، پیداست که حسین رحمت از این گرفتاری آگاه بوده است و کامیاب در کارِ خود.
نویسندهی پست مدرن، نه در بندِ پند و اندرز دادن است و نه در پی انتقال معنا و پیامیسودمند و خداپسند. او نه تنها به توقعاتِ خوانندگان داستان خود نمیاندیشد که به آغاز و پایانِ کار نیز بهایی نمیدهد. داستان در نگرشِ پست مدرن، نه گزارش است، نه روایت و نه سرگذشت که آغازی و ماجرایی و پایانی شیرین داشته باشد و قهرمانی در پایانِ کار، بکام دل برسد و خوشبخت شود و نه درس آداب و اخلاق و هنجارهای اجتماعی و فرهنگی. هر اثرِ تازه از این نگرش، نمادی از زندگی انسان کنونیست، ترجمانِ ادبیِ بُرّهای از روزگارِ ناموزون و ناهماهنگ و بُحرانی و درهم و برهم و تودرتوی انسانِ شهرنشین امروزی. چنین است که ذهن کسی که با قصههای پای کُرسی و داستانهای چهل طوطی و حسین کُردِ شبستری و داستانِ راستان و پاورقیهای رسانهای اُخت و آشناست، نمیتواند هیچ گونه درک و دریافتی از آثارِ هنریِ پست مدرن داشته باشد. درست مانندِ کسی که از کودکی، سخنِ منظوم را بنامِ شعر به او پذیراندهاند و در بزرگسالی از او بخواهند که شعرِ سپید بی وزنی را بشنود و یا بخواند و دریابد.
آثارِ ادبی پُست مدرن، حتی برای بسیاری از کسانی که با فرهنگِ ادبی نویسندگانِ مدرنی مانند؛ اِرنست همینگوی، فرانسس اسکات فیتزجرالد، آلبرت کامو، ویرجینیا وُلف، توماس مان و در فرهنگِ فارسی؛ محمدعلی جمالزاده، بزرگ علوی، ابراهیم گلستان، سیمینِ دانشور، جلال آل احمد، صادق چوبک و بسیارانی دیگر، آشنا هستند، بیگانه و ناخوشایند مینماید. زیرا که آنان بنیادهای ارزشی آثارِ این نویسندگان را برباد رفته و بی بها میپندارند.(۱) برگردم به کتاب.
ماه، نامِ گزیدهای از داستانهای کوتاهِ حسین رحمت را که تازهترین کتاب اوست، باید با چشمداشت به ویژگیهای ادبیاتِ پست مدرن خواند. این کتاب دربرگیرندهی هشت داستان است و نوشتهای از دکتر عباس شکری درباره یکی از آن داستانها. این کتاب، صفحهبندی و پرداختی پاکیزه دارد و طرحی زیبا برروی جلد که البته کاربردِ قلمِ نستعلیق در آن، از زیبایی کار کاسته است. خط نستعلیق برای نگارش آثارِ کلاسیک، مانند؛ غزلیاتِ مولوی و حافظ زیباست، اما با کتابی از این دست، ناهمخوان است. لوگوی ناشر نیز در زیرِ نامِ نویسنده در روی جلد زیادیست. نکتهی دیگر این که قلمِ ریزی که در چاپ کتاب بکار رفته است، خواندن آن را برای پیرچشمان دشوار میکند. این نکته با توجه بهاین که اکنون بسی بیش از بسیاری از خوانندگانِ کتابهای چاپی، سالمندان هستند، اهمیت دارد.
آنچه داستانهای ماه را به یکدیگر پیوند میدهد، رازیست که نویسنده را به نوشتن واداشته است. این راز چیست؟ پاسخ این پرسش را تنها حسین رحمت میداند و نگران است که این راز آشکار شود؛
“نمیخواستم اینها را بنویسم. دریا میداند. سالهاست که میداند…”
“سالهاست میدانم کهاینها را نباید بنویسم. میدانم که تو میدانی. سالهاست که میدانی. از کمانِ ابروان مورب و از عسلِ نگاهات پیداست که میدانی بی تو در این سی و چند ساله مثل خسی، از هجوم باد جابجا شدهام.”
“راستش اسمِ این مرض لعنتی،….آدم را چنان به گُه گیجه میاندازد که برای حفظ آبرو تا مرزِ دروغ گفتن پیش میروم. وانمود میکنم که خلق و خویام بجاست و سعی میکنم سرنخی برای این پریشانی بجا نگذارم.”
“این حرفها را نمیخواستم بنویسم. از مرضی هم که به جانم افتاده و معلق میان زمین و زمان رهایم کرده، نمیخواهم چیزی بگویم.”
“شبها کتاب میخوانم و گاهی که خسته میشوم کتاب را روی سینه میگذارم. حس میکنم کتاب آرام و قرار ندارد. ورق پی ورق خوانده میشود و جلو میرود”
با این همه، چشمهی جوشانِ رازِ سر به مُهری که نویسنده آگاهانه از آن نگهبانی میکند، گهگاه ناخودآگاه در واژهای و یا جملهای نمادین سرریز میشود و نشانههایی از آن را بما مینمایاند.
“باورتان نمیشود، یک حالت معلق دارم بین زمین و آسمان. نزدیک است از سرِ بی کاری و بی عاری زوزه بکشم. این را کمتر کسی متوجه میشود. محرمِ دلی هم پیدا نمیشود.”
“مشکلِ عاطفی یکی از آنهاست. مشکلِ دیگر دیوار است. خداییش منتظر بودم قبل از مرگم این دیوار طبله کرده، فرو بریزد.”
“لابد بخاطرِ همین بی چارگی چهل سال است که درست و غلط را نمیتوانم تشخیص بدهم… از سینهی سربی آسمان پیداست که دیر یا زود، فلان و بهمان را روی سرم میریزد.”
“زُل میزنم به آسمان. ماندهام که چرا کدریِ صبح و عصرِ آسمان مثل یک غم متراکم روی فضای زندگیام نشسته و امانام ار بریده است. میخواهم بگویم که هرشب برنامهام همین است. ناکامی و انفعالِ روزگار سپری شده را گذرا بهیاد میآورم و مثل آدمهایی که پرت شده باشند وسطِ تاریکی، دیوارها دورهام میکنند و یاِد گذشته رهایم نمیکند.”
“عشق یک تمنای ناخودآگاهانهست. یک تصّورِ با ارزش. خصوصن آن وقت که زندگی گریبانت را بگیرد و وادارت کند که به آب و آتش بزنی.”
“به چشمهای داریوش نگاه میکنم و موهای خرماییاش را از روی پیشانی بالا میزنم و سوختههای دلش را نوش میکنم. میپرسد:
-بیرون، باد از کدام سو میآید ؟
گفتم: از همه سو .”
نکتههای کلیدی در این گفتاوردهای نمادین؛ حالتِ معلق بودن در میانِ زمین و آسمان، بی توجهی دیگران، مشکل عاطفی، گیجی، بیچارگیِ چهل ساله، آسمانِ سربی، کدریِ صبح و عصر و برنامهی هرروزه، ناکامی، روزگارِ سپری شده، پرت شدنِ میانِ تاریکی و یادِ گذشتههاست. این واژهها و ترکیبهای باردارِ و تکرار شده در داستانهای این کتاب میتواند راهنمای ما در دسترسی به رازِ نویسنده در این کتاب باشد.(۲)
این گفتاوردها، نویسندهای را به ما مینمایاند که از چنبرِ مثلثوارِ روزگارِ نادلخواه خویش، به گذشته، اکنون و آینده مینگرد. چنبری نفسگیر که دست و پای او را بسته است و دستِ کمی از تابوت ندارد و همهی چشماندازها را از دیدرس او ربوده است. رازِ پنهانِ حسین رحمت در این داستانها، فریادِ خاموشِ گرفتاری در دام است. دامی که توانِ برآوردنِ سادهترین خواهشهای انسانی را برایش دشوار و گاه ناممکن مینماید. او گذشته را تنها از دست رفته نمیداند، بلکه آنرا ربوده شده میانگارد، زیرا “روزی هیابانگی راه افتاد” و روز و روزگار او و میلیونها ایرانی دیگر را ویرانه و وارونه کرده است. میگوید؛ “حس کردم که دنیا برباد رفته است. آرام از خانهی بی در و پیکر بیرون میروم.” و، بیرون رفت. رفتنی که هنوز دارد او را میبرد. به کجا؟ خودش هم نمیداند. اکنون درمانده است که چه باید بکند؟ از خودش میپرسد که چه میتواند بکند؟ آینده؟ کدام آینده؟ آینده همیشه و در همه جا، واتابی از امید به زندگی بهتر است. آنجا که امید نیست، آیندهای نیز نمیتواند در کار باشد. “بیچارگیِ چهل ساله” دمار از روزگار او – بخوان ما- برآورده است. اکنون دیگر حضرت فیل هم نمیتواند کسی را امیدوار کند، چه رسد به پیامبرانِ دروغینِ همیشه در صحنه.
حسین رحمت در رویارویی با بن بستی تاریخی که برآیندِ رویدادهای ناگوارِ نیم سدهی گذشته است، این هشت داستان را از چشماندازهای گوناگون نوشته است. او آزرده و خشمگین از آنچه بر وی رفته است، چون پلنگی که ازستیغِ کوه برمیجهد تا پنچه برروی ماه بکشد، با ماه میستیزد. ماه، داستان به ستوه آمدنِ حسین رحمت از دستِ روزگارِ برباد رفته و اکنونِ دوزخی ماست. داستانِستیزِ او با ماه که در بیش از چهل سال پیش، عکس خمینی را برگسترهی خود تاباند و به مردم نشان داد و مردم را فریفت، روایتی پُرگسست و سمبولیک و بی زمان و مکان و بی پایان نماست. درست همانند رویدادی که یادمانهایش هنوز به کابوسی خونبار و هذیانی میماند تا فرآیندی راهگشا در تاریخ.
یادداشتها:
۱-نگرشِ پست مدرن اکنون سالهاست که در همه حوزههای هنری جا افتاده است و در گستره ادبیاتِ داستانی نیز، شاخهها و سبکهای گوناگونی پدید آورده است و قلههایی چون جیمزجویس، ناباکوف، ساموئل بِکِت، جوزف هلر، مارکِز، کورت وانگات، رابرت میوسیل، جان فاولر و در میانِ نویسندگان فارسی زبان کسانی چون صادق هدایت، بهرام صادقی، منیرو روانی پور، شهرنوش پارسی پور و بسیارانی دیگر را پرورده است. با این همه، بسیاری از کتابخوانهای ایرانی هنوز با این شیوهی نگارش آشنایی ندارند و گفتگو دربارهی نیک و بدِ آن همچنان ادامه دارد. نمونهای این چگونگی، کتابهاییست که دربارهی بوفِ کورِ صادق هدایت نوشته شده است که در آنها برخی، هدایت را بزرگترین نویسندهی ایرانی میدانند و گروهی نیز، او را مقلدی ناشی و بیمار و بیهوده گو.
۲-این چگونگی در روانشناسی، “نشتِ اطلاعات” -(Information Leakage)- نام دارد. فرآیندی که در آن انسان بی که بداند و یا بخواهد، اطلاعاتی دربارهی هرآنچه ذهن او را درگیر کرده است، به دیگران میدهد.
ماه
(گزینهی داستانهای کوتاه حسین رحمت)
نشر آفتاب، نروژ۲۰۲۰
بیشتر بخوانید: