حسین رحمت
اهل اهواز هستم و تاکنون سه مجموعه داستان ( فارنهایت شرجی، هنوز دمی از شب باقیست و شهر مرقدی ) از من منتشر شده است. فارغالتحصیل دانشکده نفت تهران هستم در سالهای قبل از انقلاب و اکنون ساکن لندن و عضو رسمی حسابداران خبره و رسمی این مرز و بوم. اغلب قصههای من در دفترهای کانون نویسندگان، جنگ زمان و نشریات ادبی به چاپ رسیده و کارنامه رفوزگی من برمیگردد به زمانی که خانم ملیحه تیرهگل گرامی در مقالهای درباره نویسندگان جنوب، در جنگ زمان شماره ۶ به آن پرداخت.
ساعت چهار بعدازظهر است ولی حجم سیاهی که مدام جابهجا میشود فضای اتاق را تاریک کرده است. روز قبل اندکاندک فروغ خاطرهها با فروافتادن روز، به نقطه پایان تجربهها نزدیک شد. خیالم آسوده نبود و به نظر آدم احمق بیآزاری میآمدم که با شهر مردگان فاصله چندانی نداشتم. گاهبهگاه لکههایی مایل به خاکستری جلوی چشمام را میگرفت و در همان وقتها، با زبان بیزبانی و با گردش چشم، مثلاینکه بخواهم معمایی را بازگو کنم، دنبال گوش شنوا میگشتم ولی حرف با آه از دهان خارج میشد و برای هر نصیحتی سر به تصدیق نشان میدادم. دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم. بوی سوختهی رؤیاها، جلوههای خیالی و تأثیر داروهای مسکن مرا به یک مراسم آیینی سوق میداد. در خیال میدیدم که در برکهای بیسروصدا، یک سوار سفیدپوش با لباس درویشی با مشعلی فروزان به انتظار ایستاده است.
فردا و یا چند روز دیگر دراز کشیده و شقورق، در تابوت چوبی رنگ قهوهای که ساخت شرکت اندرسون و پسران است آماده دیدوبازدید رفقا و قوموخویشها خواهم بود. از یک ماه پیش به اینطرف بیآنکه اطرافیان بدانند دوا و درمان را گذاشتم کنار. همسرم و بچهها موافق نبودند. میگفتند تا آخرین دم حیات باید مبارزه کرد. این تصمیم را وقتی گرفتم که برای آخرین بار رفته بودم بیمارستان رویال فری. باد با باران میآمد و از وعظهای همراهان خسته شده بودم و به نفس تنگی افتاده بودم. بعد از معاینات پزشکی فهمیدم مرض هیچ علاجی ندارد و کارم تمام است. در برگشت به خانه به لحظهی ایستی فکر میکردم که در انتهای راه است..
پیش از این معلوم نبود که به چه دردی گرفتار شدهام. سعی هم داشتم که اطرافیان متوجه اضطرابم نشوند. دلزدگی و خستگی را هم ربط میدادم به استرس. حتی بیتوجه بودم که در درون دلوروده و معده و رگهام چه میگذرد. اخبار آن دست آب هم خوشایند نبود. همکلاسیهای سابق، نفر پشت نفر، بر زمین میخوردند و من لعنت به روزگار میفرستادم. شاید به همین خاطر و برای آنکه مثل آدمهای مستأصل دچار دلواپسی نشوم شروع کردم به نوشیدن انواع مشروبات الکلی. نگران صدای تپش قلب هم نبودم. به خود قبولاندم که بیتوجهی به امور زندگی مشکل را حل میکند و برای اینکه به خودم روحیه بدهم میرفتم کنار ساحل تایمز و کشتیها را نگاه میکردم. دفعه آخر که رفتم به نظرم آمد که این گشت و تماشای هفتگی دیگر از شکل افتاده است و باعث شده بیشتر احساس تنهایی کنم. فکر کردم بروم کار دیگری بکنم. بروم و مدتی در یک شهر ساحلی زندگی کنم. ولی با این وضعی که داشتم به نظرم آمد که هیچ جای این لامکان، هیچچیز هیجانی در من برنمیانگیزد. موسیقی هم به فکرم رسید و اگر امکان بیرون رفتن پیش میآمد، دوروبر خیابانها و توی راهروهای مترو پای بساطشان مینشستم. ایدههای مشکوکی هم به ذهنم خطور کرد ولی به تجربه دریافتم که توی این شهر بوی صبح، بوی ظهر و بوی عصر با بوی بقیهی شب فرق ندارد.
طبق عادت صبحها زود از خواب بیدار میشدم. بعد از خوردن چای میرفتم سروقت اخبار ایران. تکرار مکررات. هیچچیز بدرد بخوری پشت حرفها نبود. دیگر هیچ عزت و احترامی برای مسائل جهان باقی نمانده. برای مرعوب کردن و یا عادت دادن، یکنواخت و احمقانه هزار معنا و مفهوم را وارونه جلوه میدادند و بهطور فزایندهای جهت و سوی دلخواهی را دنبال میکردند.
بعد از خواندن اخبار به حال خود رها میشدم. محض تنوع به یکی دو تا از دوستان قدیمی تلفن میکردم و حرف میزدیم. بعد توی پذیرایی بر کاناپه لم میدادم و خیال در خیال افلاک را بر سرم خراب میکردم.
دستم به جیب نمیرسید وگرنه یک سفر میرفتم دور دنیا. زیر کبودی این گنبد، دیدن امور دم دست، مردمان سرزمینهای ندیده، گاهن میتوانست چیزی ژرف باشد که بر سلاست متن رمانی که روی دستم مانده، تأثیر بگذارد. حالا البته در این بیپولی چیزهای متفاوت به ذهنم خطور میکند. یعنی به ضرورتهایی که باهاشان دست به گریبانم. مثلن غبار این سینه، یا دلمردگی هرروزه. یا اینکه چرا یک سرخوشی و سر مستی نسبی و مداوم نصیبام نشده. باور کنید اینها را به نیت حرف زدن بیان نمیکنم. تا چند سال پیش شستم خبردار نبود که یک روزی هیا بانگی در ذهنم به راه می افتد و نومیدی مطلق گریبانم را میگیرد و به هول و هراس میافتم. راستش اسم این مرض لعنتی فکر و ذکر آدم را از کار میاندازد و پنهان ساختن آن با خشم و دلخوری همراه است و ادب و آداب را از تو دور میکند و آدم را چنان به گهگیجه میاندازد که برای حفظ آبرو تا مرز دروغ گفتن پیش میروم. وانمود میکنم خلقوخویام به جاست و سعی هم میکنم سر نخی برای این پریشانی به جا نگذارم. تنها چیزی که جای شکرش هست این است که به چیزهای پیشپاافتاده دیگر اهمیت نمیدهم و بیشتر اوقات در زیر بار یادهای فروهشته به سفر میروم. بدون آنکه به هیچ مانعی بربخورم از جامهی زمان عبور میکنم و دریک فضای تیره از زوایای نهچندان پنهان گذشته فرصتی دوباره برای شناختن خویش مییابم و این چیزی است که دیگران هرگز نمیتوانند آن را درک کنند. این قسمت قسمت پردههای گذشته هر چند که ظاهر و بعد غایب میشوند ولی موقعیت تو را به خطر نمیاندازند و تند و سریع ناپدید میشوند. هر عملی هم که انجام بدهی خوشبختانه پنهان میماند. آن را حس میکنی و غرق همان خیالات از خواب بیدار میشوی و تا مدتزمانی در طول این سفر شناور میمانی.
شبها کتاب میخواندم و گاهی که خسته میشدم کتاب را روی سینه میگذاشتم. حس میکردم کتاب آرام و قرار ندارد. ورق پی ورق خوانده میشد و داستان جلو میرفت و ذات انتظار ذهن همراه صفحات کتاب مثل رؤیایی نصفهنیمه، بیدار میماند. شبزندهداریهای من از همینجا شروع شد.
تنگ غروبها دراز کشیده بر تخت، جهنم ملالآور همیشگی در یک انسداد افسرده دور سرم تاب میخورد. یکهو شب میآید و بگویینگویی پرتوی چیزی در ذهنم میتابد و فکر میکنم که هیچکس توی این دنیا از گرفتاری در امان نمانده است. سراغ هر کس که میروم میشنوم که به دستانداز افتاده است و از سر ناچاری به دامن ناشناختهای آویزان شده است. یکی که عاقلهمرد است و دنیادیده، پیشنهاد کرد که برای فرار از این تنگناها، کشیدن یکی دو بست تریاک در هفته کمک خواهد کرد که از پیچهای تودرتوی ذهن که به اسیری گرفتهشده است رها بشوم. یکبار که برای دیدن همین دوست به خانهاش رفته بودم پای بساط نشستم تا از درد و رنج مداوم بکاهم. ازآنجاکه بیرون آمدم هوس کردم که در هوای نمور شب پیادهروی کنم. دور ذهن خود پیچ میخوردم و هیچچیز به دیدهی هراس نمیآمد. شب فریبکار بود و خنکای هوا ملال را دور میکرد. یادداشتهایی رازآلود در حاشیه این پیادهروی به ذهنم میرسید. چیزهایی که در یک حالت عادی، ذهن به آن قد نمیدهد. دلم میخواست در همین فضایی که بودم میماندم. خانه که رسیدم رفتم توی اتاق زیر شیروانی و بر تخت دراز کشیدم. حس کردم که دنیا بربادرفته است. آرام از این خانهی بی در و پیکر بیرون رفتم . رفتم سفر.. نمیدانید چه میخواهم بگویم. راستش میخواهم بگویم که در این گشتوگذار نسیم ملایم شب، مثل یک نفس عشق به سروصورتم میخورد و یکجوری، چه جور بگویم، اینجوری که، ماه و ستارهها، ساده و بیپیرایه محو میشدند و من در یک مراسم که بعدن توضیح خواهم داد رها شدم. شاید نپذیرید ولی در یکی از آیینها “سلطان طریقت” را ملاقات کردم. سلطان طریقتی که شاهدباز قهاری بود و همو در بدایت عشق گفته است “عشاق موجوداتی غیر از معشوق میبینند که صفتی از آنها مانند معشوق است.” و برای همین اکرامش کردم و اندیشیدم که جفا شرط نیست. جرات هم نکردم احوالپرس برادرش ” ابو حامد” بشوم. اگر میپرسیدم لابد متانت کلام به جا میآورد و تعریف میکرد. نظرم این بود که بپرسم که چرا طول و عرض طریقت را به ناف آسمان گره میزده است.
دوباره دیدمش. توی یکی از همان شبها که سینهام مثل کوه آتشفشان روشن بود. دلم نمیخواست هیچوقت خدا از او جدا بشوم. لهجهی عجیبی داشت. شرح وقایع کرد. عینالقضات هم بود. پنداشتم که پرسشهای پیشین من از اساس غلط بودهاند. عینالقضات گفت : “در درون رو، که یافتن هست اما از یافت خبر نیست”
توی این سیر و سفر همچنان که بر تخت دراز کشیدهام و کتاب روی سینهام خرناسه میکشد یاد سالهای زندگی میافتم و صورتهای زیادی را در درگاه اتاق میبینم. خیلیها به دردی، یا به دلیل ناموجهی و یا به بهانهای زیر دست و پای شکنجهگران سر به نیست شدهاند. این یادها وحشت به سر و پایم میاندازد. پرت میشوم در کانون وضعیت فعلی.
اینجا، در سرزمین دشمن مثل یک سرباز خسته و تنها، غرق در تصوری غریب، با کابوسهای شبانه تنهایم و همچه که چشم به سقف دارم، زهرخند مشکلات توی ذهنم مینشینند.
مشکل عاطفی یکی از آنهاست. مشکل دیگر دیوار است. خداییش منتظر بودم قبل از مرگم این دیوار طبله کرده، یک جوری فرو بریزد تا مجبور نباشم همینجا که هستم بمانم. ولی حالا که جواز دفنم صادر شده، این را هم اضافه کنم که مشکل عشق هم بود که در فهم من نگنجید.
بیشتر بخوانید: