حسین رحمت
اهل اهواز هستم و تاکنون سه مجموعه داستان ( فارنهایت شرجی، هنوز دمی از شب باقیست و شهر مرقدی ) از من منتشر شده است. فارغالتحصیل دانشکده نفت تهران هستم در سالهای قبل از انقلاب و اکنون ساکن لندن و عضو رسمی حسابداران خبره و رسمی این مرز و بوم. اغلب قصههای من در دفترهای کانون نویسندگان، جنگ زمان و نشریات ادبی به چاپ رسیده و کارنامه رفوزگی من برمیگردد به زمانی که خانم ملیحه تیرهگل گرامی در مقالهای درباره نویسندگان جنوب، در جنگ زمان شماره ۶ به آن پرداخت.
زیر چشمی همدیگر را ورانداز کرده بودیم، ولی بار آخر کاملن تصادفی نگاهمان به هم افتاد. مهلت نداد درست و حسابی نگاهش کنم ولی توی همان چند لحظه سردی نگاهش را دیدم.
زیر چشمی همدیگر را ورانداز کرده بودیم، ولی بار آخر کاملن تصادفی نگاهمان به هم افتاد. مهلت نداد درست و حسابی نگاهش کنم ولی توی همان چند لحظه سردی نگاهش را دیدم.
میانسال و بلند قد به نظر میآمد. لاغر و استخوانی با موهای نقرهای. همان رنگ مویی که دوست دارم.
دوست دارم وقتی پا به سن میگذارم همین زنگ مو را داشته باشم و عصری مثل همین عصر آسوده خیال توی تراس خانه روی مبل لم بدهم و با خیال راحت نگاهی به تیتر اخبار روزنامهها بیاندازم و نرم نرمک یک چیزی، بیرون از اختیار، در یک جای ذهن پیدا کنم و اوقات خوشی داشته باشم.
توی همان نگاه تصادفی، به نظر آمد از آن دست آدمهایی است که برای رنج کشیدن به دنیا نیامده، بیاعتنا به همه، بر نیمکت کناری نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه بود. به خودم جرأت دادم و گفتم:
“جمعهها، برای تسلای روح به اینجا سر میزنم. البته بعد از ظهرها. این جا که نشسته باشی شاید کابوسهای دنیا به سراغت نیایند. جایم همین جاست. روی همین نیمکت. رفیق طبیعتایم آخر.”
نگاهی به من انداخت و نیشخندی زد و دوباره سر به روزنامه گرفت.
خواستم بگویم کافی است نگاهی سریع به متن اخبار بیاندازم تا بگویم کدام چراغ به کدام خانه رواست. برای این که از سر عقل حرف میزنم و حواسم به ماجراهای پشت پرده هست، باریکههای سیاهی و نور را تشخیص میدهم. چون عادت دارم اطراف را نگاه کنم و عین زخم خوردهای که لب ساحل منتظر حملهی دزدان دریایی باشد، چشم و گوشم بازاست. روزگار را چه دیدی؟ شاید روزی رفتم توی هاید پارک، روی چارپایه ایستادم و حرفهای دلم را برای اهل دل جار زدم. ولی اینها را نگفتم. چون دیدم حواسش جای دیگری است.
طاقت نیاوردم. گفتم:
“میبینید؟ تراس بالای تپه را میگویم. اون جا که نشسته باشید سراسر پارک پیداست.”
نمیشنید. عین جنازه بر نیمکت نشسته بود.
روشنایی آقتاب یک لحظه رفت و فضا خاکستری شد.
گذرا فکر کردم اگر این غریبهی کم عضله، بر نیمکتی نزدیک نیمکت من و زیر درختی که سایبان هر دومان است، ننشسته بود، نرم نرمک میتوانستم آهنگی، زیر لب زمزمه کنم و حین زمزمه بغلی را از جیب کاپشن در بیاورم و چند قلپ به سلامتی طبیعت بخورم. ولی بدیاش این بود که فکر میکردم زیر چشمی مواظب حرکاتام است.
آسمان بالای دریاچه پارک به رنگی بود که تا به حال ندیده بودم. رنگی ردیف سرب. همچه که نگاه میکردم احساس حسرت کردم و بی اختیار نفس بلندی کشیدم.
طرف حالیش نبود.
از ذهنم گذشت لابد نیازی نمیبیند اتفاقات توی روزنامه را کنار بگذارد و همدم من نیمه مست شود. داشتم گر میگرفتم. از ذهنم گذشت این دیگر چه بعد از ظهری است؟ چه طوری آن را سر کنم؟ بعد دیدم بهتر است از او خواهش کنم ورقهای از روزنامهاش را به من بدهد بخوانم، که پردهی کمجانی از آقتاب زمینه سبز رو به رو را روشن کرد و او نگاهش را از روزنامه گرفت و آسمان را نگاه کرد.
گمان کردم باید منتظر کسی باشد. منتظر کی؟ کی از من بهتر؟
مسلم بود چند پیمانهای که قبل از آمدن به پارک خورده بودم سرم را سنگین کرده بود. ولی ته دلم قرص بود که بالاخره یک جوری با او کنار خواهم آمد.
آن سوی پارک، نزدیک دریاچه، صدای بازی بچهها توی هوا بود. همچنان که به صداهای توی هوا نظر داشتم گمانم رفت یکی، کسی را صدا زد. به دنبال صدا گشتم. عادتام شده، از هر جا که صدا بیاید برمیگردم نگاه میکنم. همیشه منتظر فرصتام تا به کسی نزدیک شوم. ولی این جا از دست این بختک، خفقان گرفته بودم.
به ذهنم رسید شاید سنجیده و آرام سرصحبت را باز نکرده بودم. شاید روشن و بیشتاب باید روشن میکردم قصدم گفتگویی ساده و برای گذران وقت است. مگر آدمها توی یک بعد از ظهر خاکستری چهگونه هم کلام میشوند. لابد یکی سر حرف را باز میکند، یکی جواب میدهد، بعد حرف توی حرف میآید و این جوری فاصلهها کم میشود.
نه، هیچ نشانهای از آشنایی نمیدهد. مثل سنگ صامت است. انگار خون در رگهایش جریان ندارد.
دل دل میکنم تا هوا تاریک نشده یک کسی بیاید کنارم بنشیند. دور و برم را نگاه کردم.
سر بر نمیآورد. خانهی خیالش جای دیگری است. کجا؟
بیگمان میتوانستم بلند شوم بروم نزدیکش. تقاضای کبریت یا فندک کنم. اگر سیگاری بود، سیگار تعارف کنم، اگر هم نبود میگفتم ماههاست قصد ترک کردن دارم، میدانید کمی مشکل است. دور از جان شما، گرفتاری یکی دو تا نیست که. قبول که این جا طراوت بهار هست، رنگ آبی آسمان هست، دار و درخت هست و گل و بلبل هم در دور و بر هست، ولی در اندیشه پیدا کردن جملهی بعدی در میمانم و ناچار زیر چشمی نگاهش میکنم و همان موقع با خودم فکر میکنم شاید توی ذهنش دارد دنبال کلمه، برای جدول روزنامهاش میگردد، خوب کافی است از من سئوال کند. من که کرایهی زبانم را نمیخواهم که.
نه، این همقطار، از جنس دیگری است. دم بر نمیآورد.
از خودم میپرسم چرا چنین وضعی پیش آمده، اگر نیامده بود، راحت و بیخیال، از بغلی میخوردم و در مزهی یک خواب کوتاه نیمکتی، در زیر برو و بیای آفتاب کمجان پارک، همراه جفتی دریاییچشم روان میشدم.
از بابت تنهایی، گفتم بگویم، میخواهم بروم بستنی بخرم، اگر میل داشته باشید، میهمان من. شاید قبول کند. شاید این تعارف بگیرد و باب حرفمان باز شود. خوبی این تعارف این است که برگشتن میتوانستم اجاره بگیرم کنارش بنشینم و برای این که صحبتامان گل بیاندازد از ایران بپرسم. بپرسم خبر تازهای توی روزنامهای که جدولش را حل میکند نخوانده است؟
از خیرش میگذرم. بیهیجان و اخمو و در خود است. اخمو در هر لباسی اخمو است. راست میگویم.
نمیخواهم حرفهای تکراری بزنم، همه میدانیم چه کشیدهایم. فقط نگران اینم که چرا همان جا نماندیم که تمامش کنیم.
چهره بیحالت و بیخون بغلی مرا واداشته بود تا انبوه پیوسته و دنبالهدار ابرها را تماشا کنم. تنها که نشسته بودم احساس تنهایی نمیکردم. توی خاطرههای گذشته با بغلی کیف میکردم و داشتم به اجاقهای نیمهسوخته دوران جوانی و فریبکاریها سر میزدم که سرو کلهاش پیدا شد. حتم آمده است تا مرا که تنها نبودم، تنها کند.
او این جا چه میکند؟
گوش هم که تیز میکنم، صدایش را نمیشنوم. طوری درگیر جدول لعنتی است که مرا از یاد برده، دنبال چه کلمهای میگردد؟ این جنس آدمها، چراغشان به خانه خودشان رواست، نه به خانه بی در و پیکر من. غماش نیست که اتاقک زیر شیروانی من، گور تنگ من است و من با زخمههای ناسور دلم چه روزگاری میگذرانم. اصلن به او چه؟ پیش خودم شرط کردم تا نشانه نبنیم قدم جلو نگذارم، کی بعد از سماجت خودم خندهام میگیرد.
حالا زیر چشمی میبینم از ساک دستیاش، نوشابه بیرون میآورد. نه تعارفی، نه بفرمایی. لجم میگیرد. چرا صدای تنهایی مرا نمیشنود. من که تشنه نیستم. تنهایم.
این را هم بگویم که یکی دو بار جای دنجی کنار دریاچه پارک پیدا کردم تا انعکاس نور آقتاب را روی آب تماشا کنم. راحت و بی دغدغه از ودکایی که توی قوطی کوکاکولا ریخته بودم میخوردم. اما حالا چه؟ نه میشود نوشید، نه کتابی برای خواندن دارم و نه میتوانم به جای دیگری پناه ببرم. بغلی را هم که نمیشود جلوی هر کس و ناکسی سر کشید.
از ناچاری، نشانی سمتی را میگیرم که نشان از پریدن یا گیر افتادن پرندهای در لای درخت بالای سر دارد. خاکستری آسمان از لای شاخ و برگ مهربان اقاقیا پیداست، ولی نشانی از پرنده نمیبینم. راستش جشمم دیگر یاری نمیکند. برای همین هم هست که شبها، حین خواندن کتاب، نم اشک به چشمام مینشیند. اما بغلی از صدای خش و خش برگها تکان نمیخورد و هم چنان درگیر کلمات است. بیچاره نمیداند که من چقدر آب، آب زلال در کوزه دل دارم.
سیگاری روشن میکنم و به گمانهزنی و رویا پناه میبرم. بعد حرص میخوردم که بیهوده اوقاتم را صرف بغلی کردهام و با خودم میگویم اگر هوا آقتابی بود میرفتم زیر سایبان یشمی رنگ کافه روی تپه، مینشستم و قهوه سفارش میدادم و از ان جا، این جا را نگاه میکردم و به این بغلی، هر خری که هست، محل سگ نمیگذاشتم.
موقع رفتن چی؟ حتم حرفی خواهد زد. خداجافظی گفتن عیب و ایرادی ندارد که. ورد زبان همهی مردم دنیاست.
به دور و برم خودم نگاه میکنم. کنار نیمکت گلهای زرد و آبی با ساقههای کوتاه روییدهاند. این جا انگار همه چیر مهیاست آدم تنها نباشد. کاشکی آمدنا میرفتم کنار دریاچه پارک و دل لرزهی مرغابیها را تماشا میکردم.
بک آن به سرم زد بپرسم شما احساس تنهایی نمیکنید؟ گمانم خوشحال خواهید شد اگر برایتان از سیاست پولی بانک جهانی حرف بزنم. تازگیها فرصت کردهام و چندتایی مقاله در این مورد خواندهام. ولی دیدم ابوالبشر درگیر جدول است و نمیداند صدای سوختن چقدر تلخ است. لعنتی اگر هزار درد و مشکل از کنارش بگذرد متوجه نمیشود.
دل به دریا زدم، پرسیدم:
” آقا، ببخشید میدانم مشغولید ولی گمانم شما را قبلن توی این پارک دیدهام. این طور نیست؟ “
کمی راست شد و بیآنکه به من نگاه کند ساک سیاهش را از روی سبزه برداشت و روی نیمکت گذاشت.
بادی ملایم لای برگهای درخت بالای سرمان پیچید. به زبان آمد:
” منتظر آشنایی هستم. دیر کرده. از چهار که زیاد نگذشته؟”
نگاه به ساعت انداختم، کیف کردم. نیم ساعت از چهار گذشته بود.
گفتم: “نیم ساعت گذشته. ” لبخند هم تحویلش دادم.
هیچ نگفت.
گفتم: “پارک قشنگیه.”
گفت: ” بله خیلی بزرگه. “
و سر خم کرد و توی ساکش را نگاه کرد. دنبال چیزی میگشت لابد. دنبال چی؟ چه موقع گشتن بود حالا؟ صبر کردم و خواستم بگویم اگر دوستان نیامد، میتوانیم برویم توی میکدهی رو به روی پارک. کمی گپ بزنیم. اما نگفتم. پیش خودم گفتم باید درست و حسابی حرف زد. تعارف رفتن به میکده، شاید درست نباشد. این جا هم میشود حرف زد. ولی از بخت بد، عرقخوری قبل از آمدن به پارک، کار دستم داده بود. حرف توی ذهنم میچرخید، پرواز میکرد و بیآنکه توی ذهنم جا بیفتد از چشمم میافتاد.
حالا باران ریز سبکی میبارد و برق خیسی روی سبزی یک دست رو به رو میاندازد و رفته رفته خاکستری همه ابرهای دنیا، سراسر پارک را فرا میگیرد و در دوردست نیمقوسی چند رنگ از زیر پردهی باران پیدا میشود.
بیهوا دستم سراغ بغلی میرود، بغلی را از جییب در میآورم و رو به بغلی میگیرم و بلند میگویم:
” سرکار میل دارید؟ “
یک وری نگاهم میکند و با لبخند تلخی که هوار از نگرانی حال و روز من دارد، سرش را یک دو باری به این ور و آن ور تکان میدهد.
میگویم: ” نیم ساعت از چهار گذشته دوست من. دوستتان نیامده. غنیمت لحظات را از دست ندهید. “
هیچ نمیگوید.
نگاهش رو به سمت ورودی سمت راست پارک است. بغلی را کم کمک، با سر درگمی، با صدای پای باران، همراه بوی خیس تنهایی مینوشم تا آسمان پایین میآید. لحظاتی بعد بغلی بلند میشود، ساکش را بر میدارد و به طرف ورودی پارک میرود. خواستم بگویم حضرت! مشتی ازین بعدازظهر خیس را با خودت ببر تا در خانه تنها نباشی. اما نمیگویم.
آهسته قدم بر میدارد. حین دور شدن، نگاهش میکنم. چند باری سر بر میگرداند و یک وری نگاهم میکند. مینوشم و حس میکنم با هر قدمی که برمیدارد تنهایی از ذهن من بیرون میرود و قد او کوتاهتر میشود.
لندن