آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
پیش از این:
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
روز چهارم
۱
آدم تا چشم باز کرد، شروع کرد به نوشتن.
خدمتکاری که صبحانه را آورد، او را دید که خم شده روی میز کار. رختخواب به هم ریخته بود و در چهرهی او دیده میشد که زیاد نخوابیده است.
دوشنبه ۲۳ آوریل
همهی شب اسمها، صداها، شبحها و چهرهها مثل کرم شبتاب آزاردهنده جلوی چشمهام میآمد.
نیمه خواب بودم و خاطرهها خود را میکشاندند درون رویا. نتیجه اینکه وقت بیدار شدن، چنان آشفته خاطر بودم که دیگر نمیتوانستم فکر کنم.
نباید دوباره و فوری شروع کنم به نوشتن. اما نمیتوانم دست بکشم. امیدوارم پس از یک قهوهی قوی بتوانم همه چیز را درست سر جاش ببینم.
پسزمینهی ناآرامی شبانه رویدادی بود که بیست سال پیش اتفاق افتاده بود و او شب گذشته شروع کرد به نوشتناش.
برای بازسازی درست و دقیق آن باید در ژرفای حافظه میکاوید تا جای مناسباش را در چشمانداز بگزیند. گرچه گمشدن دوست دوران نوجوانیش به جنگی ربط داشت که وطن در آن فرو میرفت، اما سرنوشت آلبرت شباهتی نداشت به آنانی که کشته شدند به دست میلیشای خونخوار، تکه تکه شدند با بمبارانهای کور و بیهدف و یا هدف تیر آنانی قرار گرفتند که بالای ساختمانها جا گرفته و شلیک میکردند. چون به روشنی اعلان کرده بود که قصد پایان دادن به زندگیش دارد، معنای دیگری داشت این. شورش بود علیه دیوانهگی خشونتآمیز.
ما، دوستان او، میخواستیم بدانیم چه اتفاقی براش افتاده، یا که واقعن همانطور که در این آگهی غریب مرگ نوشته شده بود، خودکشی کرده است. آنان که هنوز در کشور مانده بودند، به ویژه مراد و تانیا، نقش مهمی در این جست و جو داشتند. البته نمیتوانستی به دولت اعتمادی داشته باشی که هیچ قدرتی در منطقه نداشت؛ و نیز به خانوادهی فرد ‘گمشده’، چون او خانوادهای نداشت.
با همهی تلاشها در تاریکی محض میجستیم. در آپارتمان خودش نبود، همهی همسایههاش جوابهایی دادند که حتا یک نشانه یا سرنخ به درد بخور هم توش پیدا نمیشد و هیچ روشن نبود که کار نومیدانهش را کجا میتوانسته اجرا کند، چه کرده بوده و چرا هیچ نشانی از جسدش پیدا نشده است.
روزهای نزدیک کریسمس و سال نو بود و کسانی که آلبرت را میشناختند، به ویژه دوستان دوران مدرسه و دانشگاه، سخت مشغول مشورت با هم بودند. هر کسی نظری داشت دربارهی رویداد که بازتابی بود از نگرانی و دلواپسی خود تا واقعیت. خیلی به من تلفن زدند و نامههای بسیاری دریافت کردم که همه را نگه داشتهام. یکی از آنها نامهی معلم تاریخمان، پدر روحانی فرانسواز-خاویه بود. آن زمان مدیر مدرسه مولهاوس در الزاس.
‘آدم عزیز،
امیدوارم خودت و خانواده و دوستانات خوب باشید.
خبرهایی که از کشور شما دریافت میکنیم هنوز هم دردناک است برای کسانی که مثل من در آنجا بودهاند و دوستاش دارند. و امروز صبح خبر دردناک دیگری شنیدم، شایعه دربارهی گمشدن دانشآموز سابق آلبرت کیتهار، که میگویند ارتباط مستقیم با خشونت سیاسی ندارد. […]
وقتی در کالج تدریس میکردم، آلبرت را جوانی میشناختم سختگیر اما با رفتار دوستانه. فکر میکنم زیاد گوش نداده به حرفهام که در کلاس میگفتم. هنوز هم میبینماش که آخر کلاس نشسته با سر به زیر انداخته، در حال خواندن کتاب- اغلب علمی- تخیلی، اگر خوب به یادم مانده باشد. اما او چندان هم بیتفاوت نبود که مینمود. وقتی به موضوعی میپرداختم که مورد علاقهاش نبود، تنها من در نگاهاش بودم و بس.
هنوز یادم میآید کلاس درس دربارهی بنجامین فرانکلین را. مفصل از ایدههای او گفتم، از نقشی که در جنگ استقلال ایالات متحده داشت، از دوران اقامتاش در فرانسه، پیش از انقلاب. فکر آلبرت همیشه جای دیگری بود. از گوشهی چشم همیشه میپاییدماش، مثل چوپانی که گوسپندان را، تا یکی جدا نشود از گله. در آن کلاس به اختراع الکتریسته پرداختم. آلبرت کمر راست کرد و نگاهاش که همیشه به جای دیگر بود، با علاقه دوخته شد به من. قصد نداشتم زیاد بپردازم به آنچه بنجامین فرانکلین کرده بود. اما خوشحال بودم که توجه آلبرت را جلب کردهام و بیشتر حرف زدم از تجربه روی رعد و برق و اختراع برقگیر. فکر میکنم از شادی، خود به خود به این نظر رسیدم که رابطهای وجود داشته میان کشف الکتریسیته توسط فرانکلین با هواداری او از فلسفهی روشنگری.
میبینی که خاطرهی خوبی را از زمانی دور با خود نگه داشتهام. همیشه احساس نزدیک با کشور تو و رویدادهاش دارم و به ویژه سرنوشت جوانهای با استعدادی که شناختهام.
خوشحال خواهم شد اگر مرا در جریان این خبر نگران کننده بگذاری. امیدوارم که خبر، شاید، پایان خوش داشته باشد. […]
با سلام قلبی،
فرانسواز-خاویه و.، مجمع یسوعیان’
یک هفته بعد، دست آخر ماجرا روشن شد.
ماجرا این بوده است: بعد از ظهر روز سه شنبه یازدهم دسامبر آلبرت پای پیاده رفته به سراغ یکی از همکلاسیهای سابق که قرار بوده روز بعد به فرانسه برود. سه پاکت داده به دست او که به احتمال در یکی از آنها همین ‘خبر درگذشت’ – به نشانی من بوده است و از او خواسته تا این پاکت را به محض رسیدن به فرودگاه اورلی برای من پست کند. دوست قدیمی از او خواست که وارد خانه بشود اما او دم در ماند و زود هم رفت، با این دلیل که میخواست پیش از تاریک شدن به خانه برسد. دوستاش هم اصرار نکرده. اوضاع پایتخت خیلی آشفته بود. شب پیش درگیری بوده و هنوز هم گاهی از اینجا و آنجا صدای شلیک گلوله به گوش میرسید. اندک افرادی که جرات آمدن به خیابان داشتند، خیلی کوتاه میماندند.
آلبرت قصد داشت در آپارتمان خودش بماند، کمی نظافتکاری کند، چیزی شاید اضافه کند به نامهی خداحافظی که برای دوستاناش نوشته بود که شاید پیداش کنند، تعداد زیادی قرص خواب بخورد و کت و شلوار سیاه بپوشد و دراز بکشد روی تخت. به خطر در خیابان هم فکر نکرده بود و میخواست هر چه زودتر خودش را برساند برای انجام کاری که قصد داشت و آن را در ذهن مرور کرده بود.
بعد در چهارراه خلوتی ناگهان چند جوان مسلح از اتوموبیلی پیاده میشوند که نزدیکاش توقف کرده بود و او هم اعتنایی نکرده و اندکی کشیده بود به چپ تا از کنار دیوار بگذرد. چنان در فکر فرو رفته بود که نمیدانست این میلیشیا به قصد او پیاده شده از اتوموبیل. درست به قصد او، آلبرت کیتهار، رهگذری به تمامی ناشناس. مردهای مسلح میخواستند یکی از ساکنان محله را بگیرند و او تنها رهگذر بود که باید به سراغاش میرفتند.
آدم ربایان بازوش را گرفتند و کشاندندش سوی اتوموبیل و بعد هم راه افتادند. برای ترساندناش هم گفتند اگر صداش در بیاید یا مقاومت کند و قصد فرار داشته باشد، گلولهای در مغزش شلیک خواهند کرد.
به لبخندی فروخورده پاسخ تهدیدشان را داده بود، انگار شوخی تازهای شنیده بود و آنان هم نتیجه گیری کرده بودند یا آدم بیهودهای را گرفتهاند و یا شجاعترین مرد وطن را.
به پناهگاه که رسیدند، قربانی را زندانی کردند تو گاراژ، با چشم و دست بسته. آلبرت هم مثل احمقها تنها لبخند بر لب داشت. مرد درشت اندامی آمده بود و نشسته بود رو به روش و با لحن تند که گونهای عذر نیز در آن پنهان بود، گفته بود:’پسر منو گروگان گرفتهن.’
زندانی دیگر لبخند نزده بود. آرام گفته بود:’امیدوارم سالم برگرده.’
دیگری گفته بود:’میتونه به نفع تو هم باشه. اگه پسرم پیدا نشه، کارت ساختهس.’
آلبرت هم پاسخ داده بود که زندگیش مهم نیست. همان اصطلاح آشنا را به کار برده بود که:’چه اهمیتی داره.’
‘یعنی چه که چه اهمیتی داره؟ زندگی خودت منظورته؟ دست از بازی بردار. اون لبخند احمقانهت رو هم پاک کن که مثل آدمای عقب افتاده میشی! اگه میخوای زنده بمونی بهتره دعا کنی پسرم برگرده.’
گروگان هم پافشاری کرد:’اصلن نمیخوام زنده بمونم.’
بعد از زندانبان خواست که دست ببرد تو جیبی که برگ شناسایی را گذاشته بود توش همراه با همان آگهی مرگ که برای من فرستاده بود و در پایین همان آگهی نیز این جملههای صریح را نوشته بود:’وقتی این خبر را میخوانید، کاری را که قصد داشتم، انجام دادهام… هیچ کس از شما لازم نیست احساس مسئولیت کند از مرگ من، هیچ کس لازم نیست فکر کند که میتوانست جلوی کار مرا بگیرد. خیلی وقت است که این تصمیم را گرفتهام. حالا دیگر خیلی دیر شده …’
مرد وقت گذاشت روی خواندن نامه و گاهی نیز لب میجنباند. بعد ناباورانه پرسید:’داشتی میرفتی خونه که … که خودکشی کنی؟ جدی؟’
آلبرت سر تکان داد به تایید.
‘و ما جلوتو گرفتیم؟’
آلبرت باز به تایید سر تکان داد.
دمی سکوت شد. بعد مرد به خندهای افتاد که نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و بعد هم گروگان، با تناب بسته به دور مچ و چشمبند که آزاردهنده بود براش.
نگهبان دوباره جدی شد و به لحن تند اما نه دشمنانه پرسید:’چرا؟’
این مرد، که اندکی پیش بدون بی هیچ ترحمی گروگاناش را تهدید کرده بود به خالی کردن گلولهای در مغز، حالا انگار شوک شده بود از اینکه مرد جوان خوشپوش که دارای عقل سالم هم باید باشد، قصد خودکشی دارد.
‘آخه چرا؟’
آلبرت درد دل کردن دوست نداشت. آن هم در برابر مردی کاملن غریبه. اما آن روز، شاید چون در لحظهی گروگانگیری داشت نامهی خداحافظی را در ذهن مرور میکرد و شاید هم به دلیل آماده کردن همهی کارهای لازم و فراهم آوردن ابزار لازم، ناگهان دیگر سلطهای بر سرنوشت خود نداشت و احساس میکرد تعادل از دست داده؛ شاید هم چون آن گروگانگیر زندانبان مرد غمگینی بود؛ شاید هم چون ماجرای امروز همسان شده بود با محال بودن همهی رویدادهای این سرزمین؛ شروع کرد به حرف زدن.
نه، سیل واژگان نبود، اعتراف هم نبود. آلبرت در موقعیتی نبود که این حرکت موجوار را که کشانده بودش به فکر خودکشی، بیان کند؛ این پدر روحانی اعتراف گیرندهی جعلی به او دلیل غیرقابل پیش بینی داده بود شاید که در چنین موقعیتی امکانپذیر است: که زندگی هیچ جنبهی خوبی نداشت، که در این جهان خود را تبعیدی میدید، که از جنگ به تنگ آمده بود… اما مرد راه گریز برای او نگذاشت. دست گذاشت رو شانهی زندانیش – بی آنکه دستبند را باز کند یا چشمبند را بردارد، و مثل پدر بسیار غمگینی شروع کرد به نصحیت کردن و پند دادن.
‘به پدر و مادرت فکر کن که بهت غذا دادهن، تو رو بزرگ کردهن، کمک کردهن بری تحصیل کنی، دوست داشتن ببینن که ازدواج میکنی. حالا که یه مرد جوون رعنا شدی، به جای اینکه بری دنبال یه زن خوشگل بگردی، میخوای خودتو بکشی؟ واقعن شرمآوره! همه چیز رو داری به باد میدی! وحشتناکه! در حالیکه زندگیت تازه شروع شده!’
‘زندگیم شروع شده؟’
لحن طنز نداشت، اما گذاشت این کلمات با حرکات خندهآور سر با چشم بند و دستهای بسته همراه شود که نخست گروگانگیر و بعد خودش به قاه قاه خنده بیفتند.
۲
آن زمان پیش میآمد که کسی از خانوادهای گروگان گرفته شود و خانواده نیز به نوبهی خود یک یا چند نفر دیگر را که فکر میکنند از گروه آدمربایان باشند، به گروگان بگیرند برای معاملهی پایاپای.
این کار اغلب روش عادی در گروگانگیری نبود. وقتی کسی به خانه برنمیگشت و دیگران فکر میکردند به گروگان گرفته شده، میرفتند سراغ ریشسفیدان محل که تماس بگیرد با میانجی از طرف دیگر. میانجی هم سعی میکرد ببیند گروگانگیرها چه کسانی هستند، چرا این کار را کردهاند و خواستهشان چیست و چه کسی هم قادر است آنان را سر عقل بیاورد؛ و او نیز سعی میکرد مطمئن شود که گروگان هنوز زنده است و آن وقت سعی میکرد در چانه زدن برای آزاد کردناش. این میانجیها که همیشه بی چشمداشت کار میکردند، اغلب بیطرف بودند و اگر به موقع میرفتی سراغشان، به هدف میرسیدی.
از فاصله که نگاه میکردی، همهی این گروگانگیریها شبیه هم بود، اما از چشم آدمی که تجربه داشت، شباهتی به هم نداشت. گاهی، البته زیاد پیش نمیآمد، حرف از پول در میان بود. آدم پولداری گروگان گرفته میشد و از خانواده پول میخواستند. کار خلافی که ‘ناباب’ خوانده میشد. شرح مبتذلی برای اینکار، انگار که کارهای خلاف دیگر ناباب نبود. یعنی کشتن آدم بیگناه به دلیل سیاسی یا مذهبی ناباب نبود، چون حرف از باجگیری در میان نبود؟ پس جنایتی که آدم ربایی، شکنجه و تیرباران کسی باشد و بعد انداختن جسدش در جاده یا خیابان نمیتوانست ‘ناباب’ خوانده شود چون بخشی بود از استراتژی رجزخوانی و تهدید؟ چنین نگاهی به جنایت ناپذیرفتنی و وحشتناک نیست؟ هر کسی که آزادی کس دیگری را میگیرد، شکنجه و تحقیر میکند، باید آدم ناباب خوانده شود، حالا لات و عوضی و بی سر و پا باشد یا میلیشیا، دولتمرد یا پیر قوم.
اما گروگانگیری دوست ِ آدم نه به دلیل سیاسی بود، نه تعصب یا باجخواهی.
کسی که آلبرت را بندی کرده بود در کارگاهاش، هیچ نشانهای از آدمربا نداشت. در زمان صلح هیچ خلافی نمیتوانست بکند و حتا میتوانست شهروند نمونه باشد. تعمیرکاری بود که همهی زندگیش را با تعویض و فروش روغن اتوموبیل گذرانده بود، با آرزوی دیدن مهندس شدن پسرش. و این آرزو سه سال پیش برآورده شده بود. برای جشن این رویداد فرخنده اتوموبیل نوی بزرگی داده بود به پسر که با آن برود سر کار در آن سوی شهر. پدر هرگز اتوموبیلی نداشت، جز سر هم بندی چند اتوموبیل تصادفی و درآوردن قراضهای که میتوانست خودش را بکشاند به اینسو و آنسو.
اتوموبیل نوی پسر، در صبح روزی از روزهای ماه دسامبر خالی پیدا شده بود در خیابان نزدیک جایی که آلبرت زندگی میکرد. اعضای میلیشیا که از خویشان مرد تعمیرکار بودند، پیش از آنکه هویت آدم ربایان را بشناسند، رفته بودند به آن محله و اولین رهگذری را که دیدند، گروگان گرفتند. خویشاوندان دوست ما، بر اساس این قانون نفرتانگیز، تماس گرفته بودند با یک میانجی تا کارها را رفع و رجوع کند و گروگانها به خانه برگردند.
اما در این وضع و حال، آلبرت به گروگان گرفته شده خویشاوند نداشت. دوستان اندک هم داشت. دوستان هم دلیلی نمیدیدند برای جست و جوی او. چرا باید به گروگانگیری فکر میکردند؟ بی چون و چرا فکر میکردند آلبرت خودکشی کرده است.
سه هفته پس ازناپدید شدن این دوست، تانیا و مراد، که پیدا نشدن جسد براشان عجیب مینمود، تماس گرفتند با کسی که میتوانست میانجی باشد. یک نماینده مجلس سابق. نشانههاش را داده بودند به او و تاریخی را که ناپدید شده بود.
دو روز بعد تلفن آپارتمان در پاریس زنگ زد و خیلی ساده شنیدم:’او هنوز زندهس.’
مراد این را بی هیچ نشانی از شوق گفته بود. چنین خبری با این لحن نباید بیان میشد. من هم حتا نتوانستم نشان دهم که خیالام راحت شده. با تردید و تنها برای اینکه جملهی بعدی را بشنوم، گفتم:’اما…’
‘اما یه تعمیرکار که پسرشو گروگان گرفتهن، اونو اسیر گرفته.’
‘واسه تبادل؟’
‘آره، دقیقن. اما مشکل اینه که پسر یارو کشته شده.’
‘ای داد و بیداد.’
‘فعلن پدره فکر میکنه پسرش ممکنه زنده باشه. هنوز امید داره به تبادل اسیر.’
هر دو طرف سکوت کردیم و از هر دو سو صدای نفس عمیق شنیده میشد، در حالیکه مراد و من داشتیم فکر میکردیم که اگر مرد حقیقت را بشنود چه خواهد شد.
بی ملاحظه گفتم:’اما قبل از اون باید آزاد بشه.’
‘دارن مذاکره میکنن باهاش. امیدوارم مشکل به موقع حل بشه.’
باز سکوت شد.
‘چهطور ممکنه که تو و من میدونیم پسرش کشته شده اما خود یارو نمیدونه؟’
مراد گفت:’فکر کنم تو روزای گذشته شایعات متناقض زیادی شنیده و واسه همین امید داره که پسرش زنده باشه و برگرده. امیدوارم که میانجیها بتونن خوب باش کنار بیان. چون اگه حقیقت رو بفهمه، دیوونه میشه و از اسیرش انتقام میگیره.’
‘طفلکی آلبرت. ببین چهقدر احمقانهس ماجرا. تصمیم گرفته بی خبر خودکشی کنه، بی سر و صدا و درد. به جاش اسیر میشه و شاید شکنجه بشه، یه جای بدناش رو قطع کنن و بعدش جسدشو بندازن دور. اونوقت مرگ واقعی رو ازش دزدیدهن.’
سکوتی کوتاه. بعد گفتم:’فکرشو بکن که از میان همهی دوستامون آلبرت تنها کسی بود که هرگز به این جنگ اعتنا نداشت.’
مراد با من موافق بود:’وقتی رفتم تو آپارتماناش، یه ورق روزنامه ندیدم. نه قدیمی نه جدید. فقط کتابای علمی-تخیلی، قفسهها پر، چیده شده به ترتیب حروف الفبای اسم نویسندهها. بعد بوفهی شیشهای با جعبه موسیقی. میدونستی جعبه موسیقی جمع میکرد؟’
‘آره، یه بار نشونام داد. از سمساری میخرید و تعمیرشون میکرد و روشو از نو نقاشی میکرد. اگه یکی میدید، فوری میدونست کی اونو تو چه سالی ساخته.’
‘خیلی داره. بعضیهاش قیمتیان، اگه بخواد بفروشه.’
‘فکرشو هم نمیکرد. تازه، به کی باید میفروخت؟ کسی پیدا نمیشه جز خود اون که وسط جنگ میره جعبه موسیقی میخره.’
خندهمان گرفت. بعد دوباره سکوت شد. مراد احساس گناه میکرد:’از خونه بیروناش کردم! مدام دارم به این فکر میکنم. احساس میکنم من هلاش دادم تو دره. از خودم بدم میآد.’
برای دلداری و سبک کردن عذاب وجداناش گفتم:’من هم احساس گناه میکنم که زدم بیرون و به اونایی که موندن فکر نکردم.’
‘اگه جون سالم به در برد بهش میگم که بذاره بره. اون مال اینجا نیس…’
‘تو چی، مراد؟ تو فکر میکنی متعلق به اونجایی؟’
با لحنی پاسخ داد که بخواهد حرف را تمام کند:’من به هیچ جا متعلق نیستم.’
باز سکوت. بعد پرسید:’خودت یه بار به من نگفتی “حتا اگه تو تو سیاست دخالت نکنی، سیاست به کارت دخالت میکنه”.’
‘این حرف من نیست. یه جایی خوندهم. یادم نمیآد کی اینو گفته…’
همیشه برام مهم بود بدانم نقل قول از چه کسی است. دوستان مدرسه این را میدانستند و گاهی سر به سرم میگذاشتند با ‘میدونی این جمله از کیه که…’ و من مثل خرگوشی به دنبال توپ باید میگشتم در حافظه. آن زمان ‘ماشین جستجو’ وجود نداشت تا به چشم زدنی پیدا کنی. تنها کار میتوانست ورق زدن وقت گیر کتابها باشد و کتابهای گردآوری جملات قصار که هنوز چندتایی در قفسه کتاب دارم. سرانجام پاسخ را مییافتم، اما هرگز قانع کننده نبود. در اصل هرگز کسی آن جمله را بیان نکرده که به اسماش نوشته شده. ژولیوس سزار هرگز به بروتوس نگفته:’تو نیز، پسرم؟’ هانری پنجم هرگز نگفته:’پاریس ارزش قربانی مقدس دارد’، حتا اگر در فکرش آن را قبول داشته. نوهاش لودویک چهاردهم هرگز نگفته: ‘حکومت خود من هستم.’
زود یادم آمد آن جمله که مراد نقل کرد به اینصورت بود:’خوب فکر کن، اگر تو در سیاست دخالت نکنی، سیاست در کارت دخالت خواهد کرد.’ گرچه منبع این گفته را به پای دو نفر نوشته بودند، هر دو نیز در زمان انقلاب فرانسه میزیستند. یکی پییر-پاول روی کولار بود و دیگری کشیش امانوئل ژوزف سیس.
اصل کلام بسی تیزتر است از آنچه مراد نقل کرد. اینجا گفته ‘خوب فکر کن، اگر تو در سیاست دخالت نکنی…’ و این فرق دارد با ‘حتا اگر در سیاست دخالت نکنی…’؛ منظور هم این سادهلوحی نیست که سیاست به کار همه دخالت میکند، حتا در کار آنان که علاقهای ندارند، بلکه دقیقن دارد میگوید که دگرگونیهای سیاسی نخست کسانی را درگیر میکند که هیچ اعتنا به آن نداشتهاند.
همین هم هست. آلبرت را با اینکه علاقهای به جنگ لعنتی نداشت به گروگان نگرفته بودند، او دقیقن به خاطر این جنگ اسیر شده بود. تضاد دارد این؟ به نظرم تنها همین است و بس.
وقتی حرف تسویه حساب میان دو گروه میلیشیا باشد، بین دو محله یا دو گروه مذهبی، سر و کلهی میلیشای گوناگون پیدا میشد. کسانی که شرکت کرده بودند در درگیری یا کشتار، پا به بیرون از محل ‘خودشان’ نمیگذاشتند، و اگر خطر اشغال محل وجود داشت، در جای دیگر پنهان میشدند.
چه کسانی بر عکس هیچ نیاز نمیدیدند خود را پنهان کنند یا بگریزند؟ چه کسانی سادهلوحانه پا از مرز تعیین شده فراتر میگذاشتند؟ چه کسانی سر باز میزدند از بیرون رفتن از محله یا روستا، با همهی خطر حملهی ‘دیگران’؟ تنها کسانی که دست به هیچ کار خطایی نزده بودند، در هیچ درگیری شرکت نکرده بودند، در هیچ گروگانگیری یا کشتار. و همین کسان ِ بیگناه پیش از همه مورد حمله قرار میگرفتند.
بله، آشغالهای جنگ داخلی، قربانی روزانهشان را از میان گروه بزرگ غیرسیاسی میگزیدند. گروگانگیری آلبرت حاصل اتفاقی ناگوار نبود، تصویر تراژیکی بود از آشفتهگی ِ استوار.
هفتههای بعد با مذاکره گذشت که سخت پیش میرفت. به یمن گزارشهای روزانهی مراد خود را نزدیک وقایع احساس میکردم.
روزی گفت:’فکر کنم به بنبست رسیدیم. جرات نمیکنم یه قدم دیگه وردارم، چون میترسم کارو خرابتر کنه.’
ماجرا را بیان کرد:’گروگانگیر حالا دیگه مطمئن شده که پسرش برنمیگرده. مرتب میگه که میخواد رفیق ما رو بکشه، اما هنوز این کارو نکرده و من فکر میکنم هرچی بیشتر طول بکشه، کشتن رفیقمون با خونسردی واسهش مشکلتر بشه. اونو دست و پا و چشم بسته نگه میداره، اما نه آزارش میده و نه گرسنه نیگرش میداره. بعضیا به من گفتن که با پول راضیش کنیم. این کارو نکردم. شاید این کارو بکنم، اما به نظرم راه حل درستی نیست. میترسم واکنش بدی داشته باشه. میانجی شماره تلفن این مرد بیچاره رو به من داده. هر چند روز یک بار بهش زنگ میزنم، میذارم حرف بزنه، صبورانه به حرفاش گوش میدم و خیلی روشن وانمود میکنم واسه حرفاش احترام قایلم و باش همدردی میکنم. یه رابطه بر اساس اعتماد باش ایجاد کردهم و نمیخوام با یه اشتباه اونو خراب کنم. اما نمیتونیم آلبرت رو هم تا قیامت بسپریم تو دست اون مرد و خانوادهش. احساس میکنم وسط دو تا دره ایستادهم و نه راه پس دارم نه راه پیش. چهقد طول میکشه؟ نمیدونم.’
در حالیکه سخت به پیداکردن راهحل این مشکل فکر میکردم، مراد نکتهی مشکلتری بیان کرد:’راستش یه چیزی داره درونم رو میخوره. به تو میگم چون فکر کنم تو هم مث من این نظر رو داشته باشی. با این قضیه آدمربایی هنوز برنامه خودکشی از یادم نرفته. تو این دوستمون رو میشناسی. یه چیز درونی بهم میگه که اگه آزاد بشه، زندگیش بیشتر به خطر میافته. هر کس دیگهای بود سعی میکردم تا حالا آزاد شده و به خونهش رفته باشه. در مورد آلبرت اینو نمیدونم. همهی مدت به یه نتیجه منطقی دارم فکر میکنم: میبریمش خونهش و روز بعد جسدشو پیدا میکنیم. افتاده رو تختخواب با یه نامهی خداحافظی تازه.’
آدم خسته و مانده از کنکاش در حافظه نیاز داشت به دمی استراحت. برای آرام کردن سر و چشمهاش و نیز سر و سامان دادن به فکرهاش.
از صبح زود بدون توقف مشغول بود و دیگر توان نوشتن براش نمانده بود. اما دست هم نمیتوانست بردارد، چون از خاطرش محو میشد. تصمیم گرفت کمی رو تخت دراز بکشد و پنج دقیقه بعد بلند شود.
خورشید آمده بود پایین، اتاقاش رو به دریا سوی مغرب بود. آفتاب رو به غروب اما هنوز تابش تیز صورتی رنگی داشت. خواب آرام آمد سراغاش و او دیگر نتوانست مقاومت کند.
چند ساعت بعد با لمس دوستانه دستی بر شانهها، صورت و سر بیدار شد. چشم که باز کرد، متوجه شد که هوا تاریک شده.
صدای شاد سمیرامیس گفت:’ای جان ِ پاک، من وجدان ِ تنانهی تواَم.’
لبخند زد و باز چشماناش را بست.
شنید:’غذا حاضره.’
‘نه، ممنون، هنوز خوابم میآد، فکر کنم بهتر باشه به خواب ادامه بدم.’
اما دیدار کننده حاضر نبود کوتاه بیاید:’نه، آدم. ظهر هیچی نخوردی و همهی روز داشتی مینوشتی، نمیخوام زیر سقف من مریض بشی. بلند میشی، لباس که به تن داری هنوز، صورتات رو میشوری و میآیی پایین.’
جر و بحث فایده نداشت.
‘باشه بانوی کاخ، حالا میآم. ده دقیقه بهم فرصت بده.’
با اینکه خندهش گرفته بود از این عنوانی که دوست نیمهخواب بهش داده بود، به هیچ روی از عزم خود چشم نپوشید. رفت و در را پشت سر خود بست، اما پیش از بستن در چراغ سقف را روشن کرد.
۳
میز آماده بود و روی غذاها با بشقاب پوشانده تا سرد نشود.
آدم هنوز کاملن بیدار نبود، کم خورد و خیلی کم نیز حرف زد. بعد از دقیقهها سکوت، خود را مجبور دید چیزی بگوید:’هرگز پرحرف نبودم، اما امشب دیگه خیلی بیادبی میکنم… منو ببخش. تنها بهانهم اینه که تو این فضا که حالا دو روزه توش هستم، خیلی خوب میتونم تمرکز کنم. وقتی دیگه نمینویسم، به فکر کردن ادامه میدم.’
‘سکوت، کوهها، نور، دریای دور، بوی ناب صنوبر…’
‘… و احساس اینکه یه الههی مهربون منو اسیر کرده.’
سمیرامیس دست گذاشت روی دستهای او:’خودت نمیدونی با این کلمات چهقدر منو شاد میکنی.’
‘اینکه اسیر هستم؟’
‘آره، حتا همین. همهی سعی خودمو کردهم که از اینجا یه واحه بسازم از آرامش و خنکای آب پاک و حالا از تو میشنوم که موفق شدهم.’
‘به جای خنکای آب پاک میتونی بگی شامپانی.’
‘اینو هم آب پاک و خنک میبینم.’
لیوانها را بردند بالا، لبهها را زدند به هم و با هماهنگی تمام خالی کردند در دهان. هنوز لیوان خالی روی میز نگذاشته، خدمتکار آمد تا دوباره پر کند. سمیرامیس به ساعتاش نگاه کرد.
‘فرانسیس، میتونی بری خونه، ساعت دوازده شده. اما این شامپانی رو بذار همینجا کنار دستمون.’
مرد سطل کوچک پر یخ و بطری را گذاشت نزدیکشان و خم شد و با صاحبکار و مهماناش خداحافظی کرد.
تنها که شدند، میزبان گفت:’اولین خاطرهی من از تو اولین باریه که منو رسوندی خونه، بعد از اون شب فراموش نشدنی. یادته هنوز؟’
‘انگار همین دیروز بود.’
آن شب، گروه دوستان در غذاخوری دانشجویی نزدیک دانشکده حقوق با نام مناسب کتاب قانون مدنی غذا خورده بودند. بعد از غذا سمیرامیس پرسیده بود آیا کسی میتواند او را به خانه برساند. آدم فوری پیشنهاد کرده بود. با هم از آنجا آمده بودند بیرون و ساعتها با هم راه رفته بودند.
‘اول فکر کردم میریم طرف ماشینات. از خودم میپرسیدم پس کجا پارک کردی. یه کم طول کشید تا بفهمم که میخواستی منو قدم زنان برسونی خونه.’
‘وقت غذا خوردن مدام داشتم به تو نگاه میکردم و شیفتهت شده بودم. وقتی پرسیدی که یکی تو رو برسونه، یه ثانیه هم مکث نکردم. اصلن هم به ماشین و چیز دیگه فکر نکردم. فوری دست بلند کردم، مثل بچهها که وقتی یکی بپرسه:”کی میخواد….” فوری داد میزنن:”من!” قبل از اینکه بدونن موضوع چیه. اما من میدونستم موضوع چیه و میترسیدم یکی دیگه ازم جلو بزنه.’
‘اولش خیلی عصبانی شدم. مراد با ماشین بود و تانیا و چه میدونم چند نفر دیگه. اونا میتونستن منو ظرف پنج دقیقه برسونن خونه. دیروقت بود، پدر و مادرم بیدار نشسته بودن و به خاطر این کارت دعوام میکردن. اما یواش یواش از قدم زدن خوشم اومد. یه شب خنک و مطبوع بود، اولین بار بود که چراغونی شهر رو میدیدم و از حرفات خوشم میاومد. بعدها فهمیدم که خیلی اهل حرف زدن نیستی، اما اون شب خوب حرف میزدی. تردید ندارم یه کم هیجان داشتی…’
‘داشتم از خجالت میمردم! هنوز هم اون احساس رو به یاد دارم. وقتی بیرون زدیم فهمیدم که یه سوءتفاهم بوده. فکر کرده بودی تو رو با ماشین میرسونم و من ماشین نداشتم. هنوز نداشتم. چیکار باید میکردم؟ عذرخواهی کنم و زود برگردم و از یکی دیگه که ‘ماشیندار’ بود بخوام تو رو برسونه؟ بعدش حتمن احساس حقارت بهم دست میداد. بعد وانمود کردم که مخصوصن خواستهم تو رو پیاده برسونم خونه.’
‘تو پاریس به گمونم یه کار معمولی میتونست باشه، اما اینجا از این عادتها نداریم. کسی از یه محله به محلهی دیگه پیاده نمیرفت…’
‘اون هم تو شب! پیادهرو وجود نداشت و هنوز میلیشیای مسلح نبود و ایست بازرسی و ماشین بمب، اما تا بخوای چاله چوله بود تو خیابون که میتونستی بیفتی توش و پات بشکنه.’
‘مطمئن بودم که وقتی برسیم به ساختمونی که پدر و مادرم توش یه آپارتمان داشتن، وقت خداحافظی، زیر پله و تو تاریکی منو میبوسی.’
‘درست همین نقشه رو داشتم! اما جرات نداشتم. یه صدای آزاردهنده تو سرم زمزمه میکرد:”خراب نکنی لحظهی به این قشنگیرو با یه کار غلط. این دختر بهت اعتماد کرده، نباید سوء استفاده کنی. مثل یه آقا رفتار کن.” همهی جنبههای اونچه که اسمشو گذاشتن تربیت خوب خانوادگی با هم جمع شدن تا منو فلج کنن تو رفتارم. یه چالهی بزرگ بود تو خیابون و من دستتو گرفتم که از کنارش رد بشی. بعد “یادم رفت” دستتو ول کنم. یه کمی دست تو دست راه رفتیم و بعد تو دستتو کشیدی عقب.’
‘اینو اصلن یادم نمیآد.’
‘خوب یادم میآد من، چون خیلی بهش فکر کردم. وقتی دستتو ول کردی، فکر کردم خیلی روشن میخوای بهم بگی که نباید پامو جلوتر بذارم. با احتیاط، بدون اینکه اذیت بشم این کارو کردی، اما پیامت واسهم روشن بود.’
‘اشتباه کردی. جزییات رو خوب به یاد نمیآرم، اما یه چیزو خوب میدونم: هیچ قصد نداشتم جلوتو بگیرم. دلم میخواست منو تو راهرو ببوسی، مطمئن هم بودم این کارو میکنی و خیلی دلخور شدم که نبوسیدی. اینو فراموش نکردهم هنوز.’
‘هنوز هم پشیمونی اون موقع رو احساس میکنم. فکرشو بکن. چند سال ازش گذشته؟’
‘سالهارو نباید شمرد. سالها نبود که، یه عمره، زندگیهای مختلف.’
آنچه به هم نگفتند اما به فکر هردوشان رسید، این بود که بخت بوسیدن دیگر دست نداد. با اینکه آغاز سال اول دانشگاه بود و کلاسهای مشترک داشتند و در همان جمع دانشجویان بودند و آدم بی تردید بارها بخت رساندن سمیرامیس به خانه و خداحافظی از او در جایی که نبوسیده بودش، یافته بود. اما نخستین بار، آخرین بار هم بود.
وقتی گروه چند روز بعد دور هم جمع شد، سمیرامیس با یکی دیگر از دوستان آمده بود. با همهی کارها که کردند، معلوم میشد که ‘با هم’ هستند. آدم نمیتوانست چشم بردارد از دستهای درهم گره خوردهشان. برای التیام بخشیدن به درد کوشیده بود تا فکر کند که او زمانی با ‘آن دیگری’ هست و کار خوبی کرده که نبوسیده او را، چون آنوقت دست رد میخورده به سینهش. اما چنین نبود. در واقعیت ‘آن دیگری’ شهامت این را داشته که دست او را بگیرد تو دستهاش، در حالیکه آدم جراتاش را نداشت.
حتا از پس سالها، از پس این همه ‘زندگیهای مختلف’، آدم هنوز پشیمان بود و خجالت میکشید از خودش. برای همین دست آخر، بخشی برای عذرخواهی از ‘بانوی کاخ’ و بخشی برای دلداری دادن خود گفت:’اغلب فلج بودم از خجالتی بودن. با بالا رفتن سن و پس از سالها درس دادن یاد گرفتهم که پنهاناش کنم، اما هرگز از آن رها نشدهم. مثلن تو جلسه تاریخدانها، هرگز اول شروع به حرف زدن نمیکنم، گاهی یه سئوالی میپرسم و وقتی یادشون بره از من چیزی بپرسن، نفس راحت میکشم. تا با یه آدم پرحرف باشم، میتونم ساعتها با دهان بسته بشینم. تو جوونی که بدتر بودم. همهی مدت نگران این بودم که تحقیر بشم و آبروم بره. سعی میکردم خودم رو الکی قانع کنم که نداشتن اعتماد به نفس خودش یه جنبه از غروره. چیزی نمیخواستم، چون میترسیدم جواب منفی بشنوم. ترجیح میدادم قدمی برندارم تا اینکه خودمو به خطر بندازم.’
سمیرامیس با لبخند اندوهگینی پرسید:’واسه همین منو نبوسیدی؟’
آدم، با همان لبخند پاسخ داد:’آره، و به خاطرش تا آخرین نفس پشیمون خواهم بود.’
از ته دل خندیدند، اما نه بلند. بعد سمیرامیس لیوانها را پر کرد و بطری را برگرداند تو سطل یخ. پیشنهاد کرد:’دوست داری یک کمی قدم بزنیم تو هوای شب؟’
‘پیشنهاد خوبیه. بعدش تو رو میرسونم خونه.’
‘قدم زنان، مثل اون وقت؟’
آدم، به هیجان آمده از اینکه آنهمه سال یکباره پاک شده از حافظه، پاسخ داد:’آره، درست مثل اون موقع.’
۴
سمیرامیس در هتل-رستورانی که نام خودش را داشت زندگی نمیکرد؛ یا در بنای اصلی آن. اندکی دورتر خانهاش بود، محاصره میان درختان.
سمیرامیس مهمان را دعوت کرد توی خانه و چراغ را روشن کرد که دیوارهای پر از قفسهی کتاب به چشم آمد و گفت:’همین چند متر فاصله محافظ منه. وگرنه هربار میاومدند که بگن اتاق رزرو شده، مشتری زنگ زده که نمیآد یا جایی نشت کرده. میبینی که تو این خانه راحت میتونم کتاب بخونم.’
‘خانهات خیلی کوچک هم نیست.’
‘بزرگتر از اونیهم که میبینی نیست. این کتابخونهی منه و بالا اتاق خواب، حمام و مهتابی.’
‘که تابستونا آفتاب میگیری، خوابیده زیر انبوه برگ چنار.’
‘یه رویای قشنگترم شده واقعیت. یه بالابر الکتریکی واسه حمل غذا نصب کردهم. هر روز صبح واسهم صبحونه میآرن، میذارن یه گوشه و من یه دکمه رو میزنم و سینی غذا مییاد بالا تو مهتابی. اونقد کیف میکنم که حد نداره.’
هر دو ساکت شدند. هنوز جلوی در ایستاده بودند و خانم میزبان ازش نخواسته بود که بنشیند. او به ساعتاش نگاه کرد و گامی سوی در برداشت که هنوز بسته نشده بود.
‘اگه پیش از اینکه بری منو ببوسی داد و فریاد راه نمیندازم.’
آدم برگشت. سمیرامیس چشمهاش را بسته بود، دستها آویخته و بر لبهای نیمه باز لبخند شیطنتآمیزی داشت. آدم رفت طرفاش و بوسهای زد به گونهی راست و یکی دیگر بر گونهی چپ و اندکی بعد، پس از تانی، سومی را دزدانه بر لبهاش. سمیرامیس حرکتی نداشت، نه دستهاش، نه پلکهاش و نه عضلهای از گونههاش. آدم قدمی به عقب برداشت، آمادهی رفتن، اما دید که او بی حرکت ایستاده و دوباره رفت طرفاش و دستهاش را حلقه کرد دور تن او و نرم به خودش فشرد. آغوشی دوستانه. سمی هنوز هیچ حرکتی نداشت. او را کمی محکمتر به خود فشرد و زن هم خود را فشرد به او، یا گذاشت تا فشرده شود.
با تنهای چسبیده به هم ایستادند، بی که چیزی بگویند، بی هیچ نشانی از شور تنانه، تنها گرما و عطر ِ تن یکدیگر را به ریه میدادند. سمیرامیس خود را از او جدا کرد و با لحنی عادی گفت:’نگاه کن ببین در خوب بسته باشه.’
خم شد، کفشهاش را درآورد، به دست گرفت و بی نگاه به پشت سر از پلهها بالا رفت.
وقتی آدم به در رسید، تردید کرد، ‘درست مثل گذشته’. در را باید از داخل میبست یا از بیرون؟ سر در گم و اندکی شرمنده ایستاد. اما شاد بود از اینکه در این سن و سال هنوز همان درگیری درونی را داشت که در نوجوانی، با همان سئوالها. یعنی اگر برود بالا، دوستاش با شگفتی نگاهاش خواهد کرد؟ یا که دلخور و عصبانی خواهد شد اگر این کار را نکند؟
سرانجام در را بست، کلید را چرخاند، چراغ را خاموش کرد و سوی پله رفت و با نوری که از طبقهی بالا میتابید، توانست جلوی پا را ببیند.
رسیده به درگاه اتاق خواب ‘سمی خوشگله’. احساس کرد وظیفه دارد با صدای آمیخته به تردید اعلام کند:’نرفتم…’
تنها پاسخی که شنید صدای شرشر آب دوش بود.
سه دقیقه بعد دوستاش آمد بیرون، پیچیده در حولهی بزرگ سپید.
گفت:’فکر نکنی حالا فراریت میدم.’
نگاهشان به هم تلاقی کرد و هر کدام انتظار جرقهای از سوی مقابل داشت.
‘یه حولهی دیگه داری؟’
‘یه انبار. آب گرم رو واسهت باز گذاشتهم.
وقتی آدم از حمام بیرون آمد، چراغها خاموش بود، اما اتاق خواب از نور بیرون خانه روشن. حوله از دور تن باز کرد و پرتاب کرد سوی سایهی تاریک صندلی. زود خزید به زیر ملافه. سمیرامیس به لرزه افتاد از نخستین تماس با پوست این ‘آدم نفوذی’، اما به جای فاصله گرفتن، او را محکم به خود فشرد تا گرمای تناش را با او قسمت کند.
زمانی طولانی بی حرکت و چسبیده به هم ماندند، انگار در انتظار تا تن هر دو گرم و خشک شود و تنها به هم عادت کند. بعد آدم ملافه را کنار زد، تکیه کرد به آرنج چپ و دست راست را آرام بر پوست تن او کشید. نخست روی شانهها، بعد سر، دوباره سر شانهها، پشت تا کمر و کمرگاه و دوباره بالا تا پستانها، نرم، محتاط و صبور، انگار به شناسایی جغرافیای تن.
در حالی که تمرکز کرده بود روی کارش، نرم زمزمه کرد:’وقت گذاشتن برای شناختن چشمانداز تن تو. تپهها، دشتها، جنگلها، درهها…’
سمیرامیس تکان نمیخورد. با چشمان بسته و همهی توجه و حواس دنبال میکرد حرکت دست دوست بر تن را که در کشف بود، به تناش شکل تازه میبخشید و با نوازش میستود.
بعد آدم خم شد روی او و با لبهاش به جستوجوی جاهایی پرداخت که دستاش نواخته بود. سر، شانهها، پستانها و گونهها، لبها و پلکها، بی شتاب، بی تاکید، بی هیچ نشانهای که این بازی تنکامخواهانه است. انگار که از نو در حال کشف بود. محتاط، نرم، جدی، خوددار و بیان کلمه با نفساش، آنگونه که دوست نمیشنید اما به روشنی درک میکرد.
بعد زن رو کرد سوی او و او دراز کشید. زن حرکات او را تکرار کرد، انگار که ضبط کرده باشد بر پوست خودش. نخست با دست، بعد با لبهاش.
بعد با همهی اعضای تن او را در بر گرفت و گذاشت از یک سو به سوی دیگر بغلتد، نخست روی او بعد زیر او، تا آنجا که آدم دیگر نمیدانست کجاست. بستر، خالی از ملافه و بالش، تنها قلمرو خالی و سپیدی بود که تن آنان چون عقربههای سر درگم ساعت به هر سویی میچرخید.
هیچکدام راضی نبود بسنده کند به شبی کوتاه، با شروعی تند و پایانی زودرس. میخواستند شب عاشقانه را آرام بگذرانند، بگذارند طول بکشد، کش بیاید، انگار بخواهند انتقام بگیرند از زمانی که گذشته بود، انگار که آینده تنها سراب بود و با هم تنها یک شب داشتند که قسمت کنند، یک شب در همهی زندگی، تنها همین شب. تنها آنان بودند که میتوانستند بگذارند خورشید هرچه دیرتر طلوع کند. آنان بودند که باید تعادل مییافتند میان شور و آرامش در ادامه.
نیمه شب، در حال نوازش سر و شانههای معشوق پرسید:’وقتی اون پایین تو رو بوسیدم، حتا دستاتو دور تنم حلقه نکردی. چنان شق و رق ایستاده بودی و بی حرکت که با خودم فکر کردم بهتر نیست برگردم و برم؟’
‘این درست همون چیزی بود که میخواستم.’
‘که برم؟’
‘نه ابله! میخواستم اینو از خودت بپرسی و بعدشم خودت تصمیم بگیری.’
‘با این ریسک که ممکن بود برم؟’
‘آره، با همین ریسک که ممکنه بری. برام خیلی وحشتناک بود اگه میرفتی و اونوقت خودم عذاب وجدان میگرفتم. اما تا همون اندازه هم زیادی پیش رفته بودم…’
‘پیش رفته بودی؟’
‘تو رو آورده بودم خونه، دیروقت شب. گفتم که داد و فریاد راه نمیندازم. فقط دستاتو نگرفتم وتو رو نکشوندم طرف بستر. دیگه نوبت تو بود، تو باید تصمیم میگرفتی منو تو آغوش بگیری، ببوسی و این چند تا پله رو بیای بالا تا اتاق خواب من. یا که میخواستی مثل اون موقع بذاری و بری.’
آدم، با لبخند و در تلاش برای تقلید صدای او تکرار کرد ‘ مثل اون موقع بذاری و بری’.
بعد دوباره در هم پیچیدند، اینبار فشردهتر از پیش، شعلهور از شور عاشقانهی نوینی که بیتابشان میکرد.
وقتی سرانجام آرام گرفتند، سیراب و خسته، هوا داشت روشن میشد.
شب تنها از آن آنان بود، تا سپیدهی صبح.
آوارگان نوشته امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی در بانگ
|روز اول| |روز دوم| |روز سوم| |روز چهارم| |روز پنجم| |روز ششم| |روز هفتم| |روزهشتم| |روز نهم| |روز دهم| |روز یازدهم| |روز دوازدهم| |روز سیزدهم| |روز چهاردهم| |روز پانزدهم| |روز آخر|