کُنار سرخ مُحَله‌ی مُردَه شور: محمد حسین جوذری

محمد حسین جوذری، پوستر: ساعد

وقتی پرنده

در میان بال‌هایش

وعده را می‌برد

و سرود اوپانیشادها

                                     آواز سنگ‌ها می‌شد

از ارتفاع خواب‌های شرقی من

تب می‌چکید

قطره قطره

             در دهان سنگ.

برشی از شعر ستایش سنگ، حسن کرمی

 شاید آغاز قصه‌ی ما از آنجا آغاز می‌شود که روحی دیگر، تازه و جوان، در جسم کُنار*پیر محله‌ی مرده‌شور رسوخ کرد.

 زمان گذشت. زمان در ابعاد درک یک درخت از طی شدن اوقات گذشت تا درخت بی‌تاب شد. حتی اگر نرمه‌بادی می‌آمد، شاخه‌های دراز و باریکش را تکان می‌داد، برگ می‌تکاند. با اینکه تنه‌اش چنان قطری داشت که اگر مرد بالغی دستش را به دور آن حلقه می‌کرد، انگشتانش به هم نمی‌رسید، در اثر آن همه تنش و بیقراری، در طی سالیان، قوسی به یک سو در تن درخت افتاده بود. و مدتها بود که دیگر اثری از میوه‌های ریز و خون رنگش نبود. و همین بود که دیگر کسی هم چندان توجهی به درخت نداشت، حتی  بچه‌ها. و شاید این هم دلتنگی‌اش را بزرگ‌تر می‌کرد. تا اینکه بالاخره درخت دل یک‌دله کرد.

ـ باید رفت

 سایه‌ی پهن درخت روی آسفالت، چین خورد و موج کوتاهی برداشت و لرزید و گفت:

 ـ چی؟!

 ـ گفتم که باید برم

 ـ آخه ما سالیان ساله اینجاییم

 ـ هرچقدر موندم دیگه بسه

 سایه به فکر رفت. زمان، کمی منتظر ماند. اما سایه هر چه فکر کرد، ذهنش به جایی نرسید. گفت:

ـ پس اگه تو بری، منم رفتنمو برمی‌دارم و همرات میام

دیوار بلوکی و کهنه‌ی خانه‌ای که در جنوب، پشت سر درخت بود و سر شاخه‌هایش  روی آن ساییده می‌شد گفت:

 ـ می‌خوای بری؟!

 درخت جواب داد: می‌خوام برم که برم

دیوار، لحظه‌ای بی‌اختیار، دنیای بدون کُنار را تصور کرد. درزهای میان بلوک‌هایش که نور را عبور می‌دادند، از حس غریبی پر شد.

یادش بود که خود کنار، همراه باقی بچه‌های تیم سینگو*، او را، آن خانه را برای  یک زن بیوه، و بچه‌های بی سرپناهش ساخته بودند. گفت:

 خودت، با دستای خودت بلوک رو بلوکام گذاشتی، حالا می‌خوای بری؟

-اون حرف خیلی وقت پیشه-

 ولی من یادمه هنوز، اون موقعی که تازه صدام حمله کرده بود

ـ آخه تو یادته، ولی جز تو کی یادش مونده؟  

درخت با صدای بی‌صدایی که در درونش جریان داشت دنباله‌ی حرفش را گرفت:

 ـ به اون ساختمون نگاه کن

 و نگاه دیوار که همه‌ی وجودش چشمان ناپیدایی بود امتداد یکی از شاخه‌های درخت را گرفت، به راست رفت، از میدانچه‌ی آسفالته‌ای که درخت در گوشه‌ی آن واقع بود گذشت و به کوچه‌ای رسید که دهانش به میدانچه باز می‌شد. اولین خانه به ساختمان چند طبقه‌ای بدل شده بود. صدای درخت، دیوار را متوجه خودش کرد.

 ـ میدونی ساختمون برای کیه؟

ـ کی؟

ـ آخه چی بگم

 درخت‌ های هایی کشید. ساختمان را کسی بالا آورده بود که زمانی با او توی تیم فوتبال محله، تیم سینگو بود. بعد هم مثل خیلی از هم تیمی ها از مبارزین شد. اما درخت شنیده بود که وقتی مبارز به زندان می‌افتد، دوام نمی‌آورد و اعتراف می‌کند و آنقدر همکاری می‌کند که پاک آن‌وری می‌شود. درخت گفت:

 ـ همین روزاست که تو رو هم بکوبن

دیوار گفت

ـ پس اگه تو بری، منم رفتنمو برمی‌دارم و همرات میام

نخل‌ها. کاری از همایون فاتح

 جوشکی* که با جوجه‌هایش روی شاخه‌ای از شاخه‌های درخت آشیانه کرده بود با چیلی ویلی گفت:

 ـ من به تو عادت کردم. کجا میخوای بری؟

 ـ آخه دیگه نمیتونم تحمل کنم!

 ـ ولی من می‌خواستم بچه‌هامو رو دامن تو بزرگ کنم

 ـ مگه دیگه دامنی هم گذاشتن؟!

 ـ مگه چی شده؟

 ـ دیگه می‌خواستی چی بشه؟ مگه نمی‌بینی چه خبره؟ لااقل یه نگاهی به دور و برت بنداز! 

و جوشک از آن بالا به مغازه‌ای که مقابل شان، آنور فضای میدانچه بود نگاه کرد. اولین دکان از ردیف دکان هایی بود که درشان رو به پیاده رو و خیابان باز می‌شد. یک عطاری بود. جوشک به یاد آورد که بارها دیده بود که همه جور آدم، از معتاد های له شده ی گونی چرک آشغال به دوش و یا چقدر جوان کم سن و سال، حتی گاه جلوی مغازه صف  می گرفتند و نمی دانست فروشنده چه به آنها می داد که تا به دست شان می‌رسید به دهان می بردند، یک حالتی بهشان دست می‌داد. یکبار رعشه به تن یکی‌شان افتاد و همانجا پخش زمین شد و از گوشه ی دهانش کف سفیدی ریخت بیرون. جوشک گفت: 

 ـ پس اگه تو بری، منم رفتنمو برمیدارم و همرات میام

 برگهای کوچک و نوک تیز کُنار که روی آسفالت پخش و پلا بودند، تکان خفیفی به خودشان دادند و گفتند:

 ـ مگه میشه ریشه‌هاتو از تو دل زمین درآری و بری؟

 ـ دیگه چاره‌ای نمونده

 ـ پس پیوند خاک و ریشه‌هات چی؟

 ـ آخه کدوم پیوند؟ کدوم خاک؟!

 برگ‌ها گفتند: پس اگه تو بری، ما هم رفتنمونو برمی داریم و همرات میایم

 دیگر شب شده بود و دل تاریکی، پر از اوراد ناشناخته. هلهله بود و پاکوبان دور کَسِر*ها بود.

 « شیخ شَنجر*… شیخ شَنجر… شیخ شَنجر…»

 بوی  کُندر و گشته می‌آمد. بوی زخم‌هایی که در بخوردان‌های باستانی  می‌سوخت. تپا تپ پیپه* ها بود و کوبیدن لیوا*.

 « دینگومرو*… دینگومرو… دینگومرو…»

 و باد از حلقوم ظلمت گذر کرد و آمد. باد که روح همه چیز است، ناگفته‌های درخت را شنیده بود.

 ـ تو هم میخوای بری؟ 

ـ می خوام برم که برم

  باد هوهویی کرد. پوزخندی پراند و گفت:

 ـ نکنه میخوای فرار کنی؟

 ـ من؟! تو هم یادت رفته؟!

 در آخرین روز زندگی قبلی‌اش سردبادی می‌

وزید. غافلگیر شده بودند. بین او و رفقا فاصله افتاده بود. و تا به خودش آمد؛ دید که محاصره شده است. پا زد به دو. تیر یکی از آنها خورد به پایش. سوخت. گوشت رانش کنده شده بود.پشت دیوارکی پناه گرفت . دیوانه وار تیراندازی کرد. یکی از آنها را زد. پس نشستند. درد  تا مغز استخوانش رفته بود. حس کرد جای مناسبی سنگر نگرفته است. می‌خواست تا می تواند از آنها دور شود. با چهره‌ای که از زور درد درهم شده بود راه افتاد. لنگ لنگان خودش را کشاند تا پای همین کـُناری که حالا خودش بود. تکیه داد به تنه‌اش. دیگر نا نداشت. بر لب‌های خشک و پوست پوستش زبان کشید. حس می‌کرد چیزی ذره ذره از درون او خارج می‌شود. حس می‌کرد کُنار دارد به خودش می‌کشدش. هنوز کُلت توی دستش بود. از دور صدای آژیر می‌آمد. زیر پایش خون جمع شده بود. همه جا داشت تار می‌شد. دستش شل شد. کلت افتاد. و در…

 باد گفت: می دونم، یادمه، فقط می‌خواستم مزاح کرده باشم

و بعد گفت: حالا می‌خوای به کجا خودتو مثل من در به در کنی؟

 ـ ناکجا! فقط می‌خوام برم گم و گور شم!

و باد زوزه کشید. بادهای سیاهان محله، ده‌ها زار از خفی‌گاه‌هاشان بیرون آمدند. دولغ* شد. قیفی پیچان از گرد و خاک به هوا بلند شد. در آن توده‌ی رقصان، لابلای گرد وغبار و برگ‌ها و سایه‌ها و جیغ جوشک‌ها، تکه شاخه‌های خیزران و پاره‌‌های بادبان‌های زنگاری می‌چرخید و می‌چرخید. و درخت با غرشی که شبیه هیچ صدای دیگری در جهان نبود، خودش را از جا کند و در باد شد و با باد رفت.

***

اگر بندر قصه‌ی ما، فردا از خواب بیدار می‌شد، اگر چشمی داشت می‌دید که در محله‌ی مرده شور،نه نغمه‌ی جوشکی، نه برگی، نه سایه‌ای و نه سرخی کُناری باقی مانده است. و اگر گوشی داشت، ترانه‌ی رامی* را از میان شریشک*‌های بتکده‌ی هندوها می‌شنید:

وا چمی که از گِریخُ بودَه کور  

پا کُنار سرخ مُحَله ی مُردَه شور

نمایه واژگان:

کُنار: درخت سدر، درختی مقدس که در جنوب، همجوار بیشتر زیارتگاه هاست و حاجت مندان به آن دخیل می بندند.

سینگو: خرچنگ، نام تیم فوتبالی قدیمی در بندرعباس که سرگذشت غریبی دارد.

جوشک: گنجشک                             

کَسِر: نوعی دهل، ساز کوبه ای

شیخ شنجر: نوعی زار                         

پیپه: نوع خاصی از دهل، ساز کوبه ای

لیوا: نام نوعی ساز ضربی و بومی در موسیقی و بازی زار

دینگو مرو: نوعی زار                      

دولغ: گردباد و گرد و خاک

رامی: ابراهیم منصفی                  

شریشک: درختی بلند و انبوه با برگهای خوشه ای و گل های زرد معطر در بندرعباس

در بانگ می خوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی