جنبش بزرگی در ایران درگرفته که ممکن است سرانجام در روزی از روزهای زندگی کوتاه ما به یک بهار ایرانی بینجامد. همبستگی زنان کرد، ترک و عرب لبنانی نویدبخش است. ما در نشریه ادبی بانگ در سطح عاطفی با جنبش جوانان شجاع و زنان طلایهدار ایران همراه هستیم. در این جهت از نویسندگان زن دعوت کردیم که در متن کوتاهی، از منظر یک نویسنده تجربهشان با حجاب اجباری را با ما در میان بگذارند.
معصومه ضیایی برای این تجربه زبان و بیان داستانی یافته است.
روبروی خودش نشست. با آینه کاری نداشت. پیشترها شاید. اما حالا؟ یک ماه هم که خودش را نمیدید، چیزی کم نمیآورد. برای چی باید دلش تنگ میشد؟ موها بود، که با یک برس هولهولکی میرفتند زیر روسری. شانهشان هم که نمیزد، کسی نمیفهمید. لباسش هم که هیچ. هر روز همان مانتوی بد ترکیب زشت.
شهلا گفته بود:
حسابی از خودت دست شستی! ناسلامتی دبیری و الگوی بچهها؛ اینطوری پاک از چشمشون میافتی!
جواب داده بود:
خیالت جمع باشه! الگوی اینا دیگه خواهرای زینبه و خون شهید. مملکت اسلامی چه میدونه زیبایی چیه! تمیزی و آراستگی مگه به کلهش میره! تا اینا هستن، منم و همین مانتو و روسری.
بعد در جواب خندهی شهلا گفته بود:
ببین! اینا رو نگه میدارم بعدها بدم به موزه. خدا رو چی دیدی، شایدم یه روز تو حیاط همین مدرسه نفت ریختم روشون. همیشه که اینطور نمیمونه!
شهلا گفته بود:
من واسه خودت میگم، چکار به اینا دارم!
پوزخند زده بود:
چرا به من میگی؟ یه عریضه واسه رهبرت بنویس، شاید فرجی شد!
دوباره خیره شد به مردهی خودش. نمیدانست با موهایش چه کند. یک بار به شوهرش گفته بود، اگه حرف مردم نبود، از ته میتراشیدمشون. هی شامپو بزن، بشور، خشک کن، آخر سر هم خفه شو زیر روسری! او فقط خندیده بود. مثل همین عکس توی قاب.
زل زد به عکس. دوتایی کنار هم نشسته بودند. خنده روی لبهاشان. دامن سفید او پخشِ گلهای قالی. بالا تنه تنگ، کیپ تن. یقه هفت با برش قشنگی تا روی شانهها. یک دستهگل کوچک هم روی دامنش.
قاب را برداشت ها کرد، کشید به دامن مانتویش. دوباره آن را سرجایش گذاشت، جلوی گلدان روی میز. کمی کج رو به در. نگاهش رفت روی شیشههای عطرِ. سر یکی را برداشت. بوی یاس در اتاق پیچید. شیشهی عطر را بویید و در آینه جلوی نور گرفت. مادرش یک عمر گفته بود:
خوردوخوراک به میل خودت، لباست به طبع مردم! از شکل خودش و روپوش تنش بدش آمد.
چه مهملاتی! این شد زندگی! دلم خوشه که اخراجم نکردن. که چی! اینم شد کار؟ حق حرف زدن که نداری، هیچ. اجازهی سروشکل خودتم نداری! همه جای آدمو باید بجورن. شهلا با اون همه خوشبینی نشسته کنج خونه. منم مثلن کار میکنم! توی حکمش نوشته بودن ” بنابر گزارش مقامات انتظامی و امنیتی چون دیگر به وجود شما در آموزشوپرورش نیازی نیست، لذا از تاریخ صدور این حکم از کار اخراج میشوید!” همین! خانم مریدی حکم را داد به دستش. خانم مریدی معلم دبستان بود. یکدفعه شد ناظم دبیرستان. چندی پیش هم حکم ریاستشو گرفت. اون روز هم شهلا بفهمینفمی رنگبهرنگ شد. اما ازتکوتا نیفتاد. با خنده حکم رو داد به خانم مریدی و گفت:
خیرش که به شما رسید! قاب کنید بزنید بالای میزتون؛ یادگاری! بعد هم با خندهای عصبی گفت:
اینا حالیشون نیست. پشیمون میشن! یه روز میفهمن!
این همه صبوری! آتیش به دامنت بیفته، نفهمی! بفهمی و به روی خودت نیاری! همهش نصیحت! همهش مدارا! این دیگه خوشبینی نیست. سادهلوحیه، حماقت محض! تا روز آخرم ازش کار کشیدن. ورقهها رو هم تصحیح کرده بود. درست چند روز قبل از تعطیلات تابستون.
شاید تقصیر خانم تقوی بود. او بود که این تحفه رو برامون آورد. چوبش رو هم خورد. اول از همه خودش رو از مدیریت تنزل دادن به آموزگاری دبستان. از دست این مریدی جرات نکردیم براش یه تودیع بگیریم. مثل جذامیها شده بود. یکی یکی رفتیم خونهش. جایی فرستادنش که نمیتونه جیک بزنه. یادش به خیر! اوایل که زنگ کلاس رو میزدن، با خنده میگفت: خواهرا، برادرا، رفقا بفرمایید کلاس! شهلا میگفت، خانم تقوی دمکراته، جنبه داره، میفهمه آزادی چیه! روی حرف شهلا هم حساب میکرد. خیلی تلاش کرد، روزنامههای دیواری و اعلامیهها روی دیوار بمونه. دیوارا رو بین بچهها تقسیم کرده بود. همه دوستش داشتیم. اوایل هم تیغش بُرا بود. یه بار چند حزبالهی ریختن توی دبیرستان. سکه یه پول سیاهشون کرد. رفتند و برنگشتند. چقدر زحمت کشید. از زندگی خودش و خانوادهاش میزد، به کارای ما و بچهها میرسید. مدیرکل به او گفته بود، پروندهی شما برای تحقیق به دادگاه انقلاب ارجاع شده! اونجا گفته بودند از طرح گروهکها برای انتخاب روسای مدارس و دبیرستانها دفاع کردید.
یادش به خیر آقای ابراهیمی دبیر تاریخ! نذاشت به اینجاها بکشه. رفت خودشو بازخرید کرد. میگفت، میرم بوتیک باز میکنم. نشد راننده تاکسی میشم. نوکری دولت بسه! کدوم آموزش خانم! پرورش چه صیغهایه! اینا برای کسی که دلشون نمیسوزه همین بچههاست! اینا خانم وطن ندارن. یکی رفته، صد تا جاش نشسته! مردم هم که میبینید! بیاین دبیرستان پسرونه ببینید ما چه میکشیم. رییس دبیرستان که با کلت بیاد سر کار وای به فردای این بچهها و این مملکت! معلم جماعت تامین مالی که نداره هیچ، جونشم بی ارزشه! خیال میکنید از این بچهها چی میسازند؟ حرف دلشو میزد. چند بار به خاطر مصدق با خانم مریدی حرفش شده بود. به او میگفت، سیده. خانم مریدی میدونست دستش میندازه، اما به روی خودش نمیآورد. میگفت، سیده به جدت، به عصمت فاطمه همین یه ذره دینم که داشتیم از ما گرفتند!
یه هفته نبود. چه آرامشی داشتیم! یه مشت بچه رو برداشته و رفته بود بیت امام. آقای ابراهیمی میگفت، رفتند زیارت وقتی برگردند دیگه حجتالزهرا تشریف دارند! خون دلی خوردیم از برگشتنش! هنوزم خاطرات سفر کذاییشو دوره میکنه. آقای ابراهیمی یه بار بهش گفت: سیده، شما هم عکس امام رو توی ماه دیدین؟ پسرعموی من سنجابی رو دیده بود با همون کلاه معروفش!
امیدوارم به تیرغیب گرفتار بشه این فتنه! هر روز از در که میآد، چادرشو تا میزنه، میشینه پشت میز. تکیه میده به پشتی صندلی. روی دیوار پشت سرش قاب عکس خمینی. این ور مطهری، اون ور بهشتی. رجایی و باهنر هم مثل طفلان مسلم اون زیر. این بابای مدرسه هم پاک از چشمم افتاده. مثل میت میآد دم دفتر میایسته، با گردن کج لای درو بازمیکنه: خواهر مریدی یه برادر از جهاد! خواهر مریدی باز دیوارای مستراح رو نوشتن! بالاییها دارن شعار میدن! بدبخت! شده پادوی مریدی. این اینجوری نبود. نمیدونم این مریدی چه بلایی سرش آورده. باهاش که حرف میزنی، سرشو میندازه پایین یا یه جای گُمی رو نگاه میکنه. انگار تازه رسیده به آدم. همهش هم دنبال سفارشهای مریدیه. اینو بخر، اینو ببر. اون عکس شهیدو بزن بالاتر!
دبیرستان نیست. جهنمه! مخصوصن زنگ تفریح. نه حرفی، نه بحثی. روزبه روزم بدتر میشه. هر روز یه بخشنامه، یه آییننامه، یه قشقرق! پستچی اداره که میآد، مریدی مث قرقی میپره بیرون. توی دفتر که میآد، سگرمههاش توهمه. با اون مقنععهی بیریختش! این سیاستشه که کسی چیزی نپرسه. فرقی نداره البته. اگه بپرسی هم فقط خودتو سبک کردی. ده تا بخشنامه بیاد یکیشو نشون میده. اونم یا راجع به بدحجابیه یا گروهکها یا کمک به جبهه. از گروه و پایه هم که خبری نیست. همه چیز سریه. محرمانه. کارگزینی میری، پاست میدن به مالی. مالی حوالهت میده به کارگزینی. آخر سر هم دستت زیر سنگ مریدیه. بکشیش زیر یه نامه رو امضا نمیکنه. هر ماه هزار تا ادا درمیآره برای فرستادن لیست حقوق به اداره. دفتردار میگه آماده کردم دست خانم مریدیه. بیچاره خانم تقوی! آخرای ماه که میشد، یه پاش اداره بود یکیش دبیرستان. بانک که میرفتی، میدونستی دست خالی برنمیگردی. اما این مریدی!
یه بار مادر یکی از بچهها اومده بود شکایت. دخترش تجدیدی آورده بود. آبرویی از مریدی برد اون سرش ناپیدا. میگفت: چرا دخترمو راحت نمیذارین؟ بابا مگه زوره ؟ نمیخوام بره نماز جمعه. مگه تا حالا کافر بودیم؟
دل همه خنک شد. مریدی شد عین موش. از هارتوپورتش خبری نبود. بچهها پشت دروپنجرههای دفتر جمع شده بودن. چشم بود که به شیشههای پنجره چسبیده بود. مریدی بابا رو صدا زد برای زن چای بیاره. خواهر خواهر افتاده بود به دستوپاش. زن داد زد: اینقد خواهر خواهر نکن، مادر من یکه زا بود!
چند نفر اینطور جلوش میایستادن، خفه میشد. بدبختی هم همینه. تموم سال کسی نمیآد سراغ بچهشو بگیره. میذارن آخر سال. تازه اونم نه همه … هری دلش ریخت. چی بود؟ شیشهی عطر هنوز توی دستش بود. نگاهش رفت به سمت صدا:
سیر نشدی از آینه؟
شوهرش بود. سروکلهاش لای در:
بجنب، نمیرسیم! اَه …! این روسری رنگی چیه؟ چیز دیگهای نداشتی سر کنی؟
رفت و در را به هم کوبید.