صدای زنگِ در، توی هال میپیچد. حتما یارْمیلا آمده با بستهی مدال و نیمتنهی لنین. از سهروز پیش لحظهشماری میکنم برای آمدنش. میگویم: «بله؟»
جای این که صدای او باشد: تاواریش یارمیلا، صدای پستچی است: «آقای قلندر بسته دارید.»
باران شلاقکِش است. بارانی روی سر میروم بیرون. بسته را از پستچی میگیرم و دفترش را امضا میکنم و برمیگردم. پدرم روی تختِ زیر پنجره طاقباز و بیحرکت افتاده، منتظر تعویض پوشکش. هرکس سکتهی مغزی میکند تکلم یا شنوایی یا بیناییاش مختل میشود اما نمیدانم این چه جور سکتهایست که همهی اینها در این پیرمرد قوت گرفته به جاش توی ریدنش اخلال ایجاد شده. این هم لابد از طالع تخمیِ من است که هیچچیزش به آدمیزاد نمیماند و روزم باید با بوی گُه شروع شود.
مادرم آن گوشهی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. دهسال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام بهش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد. حالا هم که یکماهی میشود زده به سرش و موریانهی جایزهی لنین دارد مغزش را پوچ میکند.
هر روز میگوید: «سال ۱۹۷۲ وقتی پنجاهویکسالم بود برای خدماتم به کمیتهی مرکزی حزب، کاندیدای اصلی دریافت جایزهی لنین شدم.»
هر روز میگوید: «هرروز از مسکو، از لنینگراد، از سرتاسرِ شوروی زنگ میزنند میگویند مجسمهی نیمتنهی برنزی و مدال لنین برازندهی توست.»
هر روز میگویم: «من همیشه خونهم ناسْتینْکا. اگه تلفن بزنن من باید بشنوم. هیچکی زنگ نمیزنه.»
هر روز میگوید: «گوشهای کرشدهت نمیشنود یا خودت را زدی به کری پسر! با دونفر از اعضای ارشد هیئت انتخاب حرف زدم، دعوتم کردند کرملین تا جایزه را شخصا از رفیقبرژنف بگیرم.»
هر روز میگوید: «سال ۱۹۷۲ هم مثل الآن مقدمات سفر فراهم شده بود ولی نمیدانم آن زنیکهی پتیاره ماریتا شاگینیان سر و کلهاش از کجا پیدا شد؟ چه وعده و وعیدهایی به هیئت انتخاب داد که تلفن زدند و گفتند نیا، جایزه را او برده. اما حالا ورق برگشته، کمیتهی مرکزی میخواهد جایزهی آن سال را برام بفرستد و از من اعادهی حیثیت کند.»
هر روز میگویم: «کمیتهی مرکزی دیگه وجود نداره ناستینکا، رفیق برژنف هم دیگه نیست.»
هر روز میگوید: «خفه شو پسر.»
بستهی توی دستم را نگاه میکنم، از طرف برادرم کاوه است. طبق معمول حتما شلوار جین، پنجتا صددلاری، کارتپستال برای قلندر و جعبهی قرصها. قلندر میگوید: «بالاخره رسید. بخوان ببینم چی نوشته این شازده.»
بازش میکنم. شلوار جینِ تاشده را بیرون میآورم. وقتی میبرم سمت قلندر تندی میقاپدش. بعد طبق عادت دست میکند توی یکی از جیبهای پشتش، صددلاریها را بیرون میکشد و بوشان میکند، نگاهشان میکند، چندبار میشمردشان. کارتپستال را هم بیرون میآورم. با صدای بلند برای قلندر میخوانم: «بیستوچهارم می، روز پایان احداث پل بروکلین، شرارهی فروزان شکوهِ سرمایهداری، نشانِ روزگارانِ سرافرازی و یگانگیِ تیرههای آمریکایی بر شما و دودمان کاپیتالیستتان پیروز و پر سرور باد. پسرتان کاوه قلندر، بیستوچهارم می۲۰۰۱، منهتن.»
قلندر میگوید: «بنازم به این کلمات، بنازم به این پسر.»
ناستینکا داد میزند: «بوی تعفن امپریالیسم. پسرهی چشمسفید! توی کلهی خرابش این فکر نیست که اگر کارگرها نبودند آن خرابه ساخته نمیشد. جای اینکه اول ماهِ میرا تبریک بگوید، تاریخ احداث را به رخ ما میکشد.»
قلندر میگوید: «حالا تو چرا نشیمنت میسوزد؟ کار کردند تا قران آخر اجرت گرفتند. مثل کارگرهای شوروی بیجیره ومواجب کار نکردهاند.» و بعد میگوید: «پل بروکلین شاهکار است، شاهکار.» و بعد همان طور که تقلا میکند شلوار جین را پاش کند، ادامه میدهد: «حیف روبِلینگ پدر مُرد و نتیجه را ندید. اما پسر کو ندارد نشان از پدر، واشینگتن روبلینگ ساخت را تمام کرد. روح و دل پدر را شاد کرد، مثل پسرم کاوه.»
ناستینکا میگوید: «تو هم اگر بمیری کاوه به جای کفن با شلوار جین دفنت میکند و روح و دل پدر را شاد میکند.»
گاهی فکر میکنم آنها بیش از هر زن و مردی توی دنیا همدیگر را دوست دارند، اما این عشق تخمیشان دارد پدر من را درمیآورد. اگر ودوچکا دیر شود قلندر از آنور داد میزند: «بیا این پیک را بریز توی حلقش تا آرام بگیرد.» اگر تعویض پوشک دیر شود ناستینکا از آنور داد میزند: «بیا پوشک بچه را عوض کن.» میدانم تهِ دلشان حاضرند جان بدهند برای هم. شاید انتهای تندروی در راست و انتهای تندروی در چپ جایی بر هم منطبق شوند. جایی که نمیدانم باید چه نامیدش اما قطعا جاییست که آنها را به هم رسانده و ارتباطی عمیق بینشان حاکم کرده. جز این امکان ندارد زن و مردی بتوانند شصتسال زیر یک سقف زندگی کنند.
میروم نزدیک قلندر. شلوار را میکَنم و به زور از دستش جدا میکنم. ناستینکا میگوید: «آخر بذار آن مهر بلاوارثماندهی پستچی خشک شود بعد شلوار را ریدمان کن قلندر! هروقت عوضت کرد میپوشاندت دیگر.»
قلندر جنون شمارش پول دارد. هروقت پول دستش است آنقدر میشمارد تا خسته شود. صددلاریهای افتاده پای تخت را میدهم دستش تا سرگرم باشد. میگوید: «یکی از میلیونها ماشینی بودم که افتخار عبور از این پل را داشتم؛ سال ۱۹۷۴ با فورد آبی.»
کاوه هر سه ماه در میان از این بستهها میفرستد. تا برسد سهچهار ماهی طول میکشد. گفته است هروقت رسید زنگ بزنم بستهی جدید بفرستد. میداند قلندر عاشق این است که شب و روز شلوار جین پاش باشد. اینرا هم میداند که مدام خودش را کثیف میکند. میداند شلوار را بعد از مدتی باید بیندازم سطل آشغال. برای همین هردفعه یکی نو میفرستد. و پنجتا صددلاری که تا رسیدن بستهی بعدی چیزی نمیماند ازشان. خرج میشود؛ پوشک، ودوچکا، قرص. هرچند کاوه قرصهای خارجی هم میفرستند؛ وارفارین و پِلاویکس برای جذب راحتتر لختهی خونِ توی مغز قلندر و گالانتامین و ممانتین برای آلزایمر ناستینکا. اما اینها زود تمام میشود و باید بخرم.
تفاوت بستهها در متن کارتپستالها است و تصویر پشتشان؛ یکبار از ترمینال گراندسنتر نوشته بود و موزهی گوگِنهایم و متروپولیتَن، یکبار از ساختمان ایمپایر استیت و مجسمهی آزادی، یکبار از برجهای دوقلو که دیروز با خاک یکی شد، و حالا از پل بروکلین.
ناستینکا صدام میکند. میروم طرفش. همانطور که روی ویلچر نشسته و خیره به عکس لنین شده با بغض توی صداش میگوید: «بستهی من نیامد؟»
«میآد، میآد.»
توی این بیستونهسالی که از ۱۹۷۲ میگذرد هیچوقت حرفی از جایزهی لنین نبود. نمیدانم چی توی مغزش افتاده که هرروز دارد به این خیال شاخ و برگ میدهد؟ شاید حسادت به قلندر و شاید شلوار جین و کارتپستال و دلار.
«آن نیمتنه و مدال را کمیتهی مرکزی آب کرده و فروخته و خرج پرولتاریا کرده زن، بیخود دلت را به این بلشویکها خوش نکن.»
«پرولتاریا نان بازوی خودش را میخورد قلندر، تو برو فکر خودت باش که خرجت افتاده گردن شازدهپسرت.»
اگر یارمیلا نیامد چه کنم؟ نه، میآید. دو سال است میشناسمش. تابهحال بدقولی نکرده. نه، اینبار فرق دارد. گیرآوردن چیزی که ازش خواستهام مثل تهیهی ودوچکا آسان نیست. حتما پیدا نکرده که نیامده.
اولینبار توی بارانداز گمرک دیدمش. دوهفتهای میشد ودوچکای ناستینکا تمام شده بود و سردرد داشت. به زمین و زمان و قلندر و من فحش میداد. با ویلچر خودش را میکوبید به دیوار. با عکس لنین درد دل میکرد. داشت پس میافتاد. میگفت: «به چه دردی میخوری؟ لشت را ببر بیرون پیدا کن.»
ساقیهای انزلیچیِ ودوچکا یا فرار کرده بودند یا گرفته بودندشان یا ساقیگری را گذاشته بودند کنار. یکیشان گفت بروم بندرگاه از کارگرهای کشتیهای روس بگیرم. رفتم. صدای بوق کشتیها و یدککشها، جیرجیر حرکت جرثقیلها روی ریلهای کف، صدای اگزوز لیفتراکها، غرغر رانندهها، همهمهی کارگرها و جیغ کاکاییها فضای بارانداز را پر کرده بود. هوا بوی نم دریا میداد. موجهایی که به لبهی اسکله میخورد بالا میآمد و آب میرفت توی چالهچولههای بارانداز. محوطه پر از تریلیهای کمپرسی و کفی و تانکر بود که آمده بودند گندم، تختهی نراد روسی و گازوییل بارگیری کنند. جرثقیلها چنگکها را فرو میکردند توی خنِ کشتیها.
رفتم طرف یکی از کشتیهای روسیِ پهلوگرفته. بعدا فهمیدم اسمش چِریکوف بود و بارش گازوییل. پای کشتی کارگرهای بویْلَرسوتپوشیده جمع شده بودند، پیکها را بالا میبردند و به سلامتیِ هم مینوشیدند. صورتها همه سرخ؛ گرما میبارید ازشان. رفتم میانشان. با روسیِ دستوپا شکستهای که بلد بودم حالیشان کردم ودوچکا میخواهم. یکیشان یارمیلا بود؛ دختری باریکاندام و بلند، سیواندیساله با موهایی مشکی که همه را مثل گوجهفرنگی بالای سر کپه کرده بود. شکستهبسته فارسی میدانست. گفت: «سیلِدویْ زامْنویْ.» که یعنی دنبالم بیا.
توی آن بویلرسوت آبی، با آن صورت دودگرفته که معلوم بود توی موتورخانه کار کرده، شباهتی به دخترهای نازکنارنجی نداشت. اما وقتی از روی سکوی چوبیِ بین اسکله و کشتی گذشتیم و رفتیم توی کابینش، آن ظرافت دخترانه خودش را نشان داد؛ کابین گرم بود و مرتب. گلدانهای رنگارنگ جابهجا روی رف پنجره جا گرفته بود. روی دیوار آهنیِ کابین، تابلوی نقاشی از پیرزنی روستایی بود که داشت با داس گندم درو میکرد. گفته بود: «وِخاتیتِ اِتُ دُبْلِ سیبا؟» که یعنی برای خودت میخواهی؟ گفتم: «مُیا ماما.»
درِ یکی از کمدهای بالای تختش را باز کرد. توش از بالا تا پایین قفسهبندی داشت و ردیف شیشههای مختلف چیده شده بود. به روسی گفت: «هرکدام را میخواهی بردار.»
میدانستم ناستینکا جز ودوچکا مشروب دیگری نمیخورد. همین که تکرار کردم ودوچکا تندی بطری را از قفسه درآورد. داد دستم. دست کردم توی جیب. نگذاشت حساب کنم. گفت: «تیموی پِرْوی گوسْت.» که یعنی بار اول مهمان منی.
گفتم: «اسپاسیوا گاسپاژا یارمیلا.»
گفت: «تاواریش یارمیلا.»
مدتی نگاهش کرده بودم. فکر کرده بودم میتوانست همصحبت خوبی برایم باشد و از تنهایی درم بیاورد. گیرم دعوتش میکردم خانه، چطور ندیده و نشناخته باید به من اعتماد میکرد؟ گفته بود: «وِخاتیتِشْ تُتُ اسکازات؟» که یعنی چیزی میخواهی بگویی؟ گفته بودم: «نه.»
بدوبدو رفته بودم خانه. لباس کندهنکنده پیک پر کرده و داده بودم به ناستینکا. یکنفس سر کشیده بود.
یارمیلا هرماه همین موقعها میآید. میروم بارانداز بطری میگیرم. آخرین بار که دیدمش ماجرای ناستینکا و جایزهی لنین را موبهمو براش تعریف کردم. چطور کاوه میتوانست برای قلندر بسته بفرستد، من چرا نتوانم ناستینکا را خوشحال کنم؟ از اینها گذشته، با این بهانه به یارمیلا هم بیشتر نزدیک میشوم.
مدتی با هم حرف زده بودیم. دختر جذابی است و معاشرت با او خوشایند. از قلندر و کاوه براش گفتهام. از ناستینکا و عقایدش. او هم از خودش گفته، از پدرش که یکی از افسرهای ارتش سرخ بوده در جنگ دوم. معتقد است هرچند شوروی فروپاشیده اما راه نجات جهان از مسیر سوسیالیسم میگذرد.
گفته بودم اینبار که میآید، از دستفروشهای خنزرپنزریِ میدان سرخ نیمتنهی برنزی و مدال لنین بخرد بیاورد. گفته بودم مدال حتما روبان داشته باشد که بشود انداخت گردنش. گفته بودم خودش هم شمایلش را عین اعضای کمیتهی مرکزی درست کند و شخصا جایزه را به ناستینکا بدهد. متقاعدش کند از اعضای ارشد هیئت انتخاب است. آمده برای اعادهی حیثیت. گفته بود: «کانییِشْنا، اُیوتْنا فانْتازیا.» که یعنی حتما، خیالت راحت. بعد نشانی دادم.
ناستینکا میگوید: «نکند یادشان رفته. باید بهشان زنگ بزنم.»
«مگر شمارهشان را داری زن! بنشین سر جات ودوچکات را زهرمار کن.»
مدتی طولانیست کنار ناستینکا ایستادهام. چشمهای آبیاش خیس است. با کف دست نمِ نشسته بر گونهاش را میگیرم. قلندر باز دارد آن پنجتا صددلاری را میشمرد و اینرو آنروش میکند. شلوار جین را آویزان میکنم. میروم آشپزخانه و روی صندلیلهستانی پشت میز گرد مینشینم.
از پاکت فروردین نخی برمیدارم. توتونهاش را خالی میکنم روی روزنامهای که قبل از آمدن پستچی گرفته بودم. روی صفحهی اولش تصویر فرورفتن هواپیما توی برجهای دوقلوی منهتن چاپ شده. دیروز صبح همینموقعها بود. تصاویر تلویزیون هم عین فیلمهای هالیوود. چندبار به کاوه زنگ زدم. نتوانستم بگیرمش. توی دنیا چه خبر است؟ من کجای دنیا ایستادهام؟ آدمی سرخورده و بیکار و بیآرمان که زمانی فکر میکرد باید برای چندرغاز توی کارخانهها سگدو بزند و تنها عایدیاش زمختی کف دست باشد؟ توی چهلسالگی با جیب خالی دنیا میپذیردم یا باید مثل برجها محو شوم؟
نمیدانم باید خبر حمله به برجها را به قلندر و ناستینکا بگویم یا نه. اگر بگویم جنگ جهانی میشود توی این خانه. کم جر و بحثهای اعصابخردکن دارند این هم اضافه شود که چه. نه، نباید بگویم. تلویزیون توی اتاق خواب است، موقع دیدن صدا را کم کردم. قلندر اگر بفهمد دوباره سکته میکند. اما ناستینکا اگر بفهمد قطعا از روی ویلچر پا میشود و باباکرم میرقصد. اگر بدانند باز با متلکها و تکهپرانیها اوقاتم را تلخ میکنند. وقتی آنطور به جان هم میافتند به رقتانگیزترین پدر و مادر دنیا تبدیل میشوند. چنان شاخوشانهای برای هم میکشند که انگار فرماندهان اصلی اردوگاه راست و چپند.
پنج نخ فروردین خالی شده است. مشمای چَرس را باز میکنم. تکهای میان انگشت شست و اشارهام ورز میدهم. میچسبانمش به تیزی سنجاققفلی سوخته. فندک میگیرم تا رطوبتش گرفته شود. سبز است با بویی تند و تلخ که بوییدنش نشئهآور است. کپهی توتونهای روی روزنامه و چرس را قاطی میکنم.
چرس مرا از واقعیات اطرافم دور میکند، باعث میشود بتوانم این شرایط جهنمی را تاب بیاورم. یکجور تسکینخواهی است از غرغرهای قلندر و ناستینکا، از دوری یارمیلا، از بیکاری، از بیحوصلگی.
نخ اول را میگیرانم. دود را آرام میدهم تو و آرام میدهم بیرون. تلخی و تندی و خونی که میدود توی کله و سر را گیج میبرد، خوشایند است.
چرس را از ولدشاه نورزَی گرفتم. رانندهتانکری افغان که هر دوهفته با تریلیِ تانکردار از مرز دوغارون میآید بارانداز گمرک انزلی تا از یک کشتیِ دیگر گازوییل بارگیری کند ببرد هرات یا مزارشریف. سهروز پیش رفته بودم توی محوطهی گمرک. میخواستم بدانم چریکوف پهلو گرفته که یارمیلا را ببینم. از کارگرها پرسوجو کردم، گفتند سهچهارروز بعد میرسد.
هوا سرد بود. جیغ کاکاییها با صدای آژیر جرثقیلهایی که شبیه زرافههای غولپیکر بودند یکی شده بود؛ چالههای بارانداز پر از آب باران شب قبل. چند تانکر که همگی روی پلاکشان نوشته بود هرات، صف بسته بودند منتظر بارگیری از چریکوف. چندروزی بود لب نزده بودم و هوس داشتم. پای یکی از تانکرها ایستادم. چندبار به شیشهاش زدم. راننده پردهی کوچک را کنار زد: «چه است؟ غریبی؟ خواهندهای؟»
«چرس داری؟»
«خیز بزن نزد من.»
روی صندلی شاگرد نشستم. اتاقک بوی تلخ تریاک میداد. همهچیز در همان یک گُله جا کنجله شده بود. فلاسک، پاکت سیگار که روش به پشتو چیزی نوشته بود، گازپیکنیکی، فندک، کاسهی توت خشک و کشمش، مشمای قطاب، استکان چرکتاب و تسبیح شاهمقصود، و عکسی کوچک از احمدشاه مسعود جاگرفته توی پلاکی آویزان از آینهی وسط. از قوطی کنار دنده مشمای چرس را درآورد. بار زدیم و گپ زدیم و کشیدیم. بار زدیم و گپ زدیم و کشیدیم. گفته بود: «سَرچرخی که نداری؟»
«نه.»
گفته بود: «آنقدر مقبول است که از شائقان این متاع میشوی.» بعد اشاره زده بود به عکس احمدشاه مسعود. گفته بود: «شناس است؟» خبر داشتم دیروز کشته بودندش. برای خودشیرینی گفته بودم: «مگه میشه کسی شیر درهی پنجشیر، مجاهدِ مجاهدان کوههای جلالآباد و دست راست برهانالدین ربانی رو نشناسه؟»
«ناجوانی کشته رفت. کمونیستهای شوروی را مانده کرده بود، اما از طالبها غافل شد.»
«چهجوری کشته شد؟»
«شنیدگیها بسیار تفاوت دارد. قالمقال بسیار است. عدهای گلبدین حکمتیار و اعوانش را قاصر میدانند، عدهای طالبها را. هنوز وضاحت ندارد آن دو ریپورترِ انتحارگر از کدام قومندان امر داشتند.»
«ارتش سرخ نُهسال توی افغانستان جنگید نتونست بکشدش، اینها چه زود تونستند.»
«اکناف درهی پنجشیر را بسیار میشناخت. مواشیهایی که برای کمونیستها گسترده میکرد بسیار کلان و کارا بود.»
«نرسوندنش بیمارستان؟»
پوزخندی زده و گفته بود: «کار از شفاخانه گذر کرده بود. انتحار کلان بود.»
بعد شروع کرده بود از جنگ شوروی و افغانستان گفتن. گفته بود در برابر کمونیستها کم نمیآوردیم، از مردن خوف نداشتیم، هرچه بیشتر میکشتند قویتر میشدیم، هرچه بیشتر تجاوز و غارت میکردند مصممتر میشدیم. تا آنجا که اواخر جنگ تانکهاشان را در رودخانهی پنجشیر و جاهای دیگر به گل مینشاندیم و هلیکوپترها را زمینگیر میکردیم. افغانستان را برای شوروی کرده بودیم ویتنام برای آمریکا.
حرفها که تمام شد چندساعتی از ظهر گذشته بود. وقت خداحافظی گفته بود از این پس برات چرس ناب میآورم. گفته بودم: «در صحت باشی.»
گفته بود: «خیرِ کلان مقابلت.»
نخ دوم را روشن میکنم. زل میزنم به دود متراکمی که از دهانم بیرون میآید. میجهد توی هوای آشپزخانه. فضای معرکهایست؛ صدای بارانِ بام و چکچکش که مینشید روی شیشهی پنجره و نشئگی چرس. بیآنکه به چیزی فکر کنم ته چرس را درمیآورم. وقتی میچپانمش توی زیرسیگاری تازه یادم میآید به کاوه زنگ بزنم بگویم بسته رسید.
صدای داد ناستینکا میآید: «کاپیتالیستها کارشان ریدن است، یکموقع میرینند به دنیا، یکموقع میرینند توی جاشان. بیا عوضش کن، بوی گُه خانه را برداشت.»
فعلا وقت زنگزدن به کاوه نیست. از موعد تعویض پوشک قلندر گذشته. چتول ودوچکای ناستینکا هم نرسیده که اینطور عصبانی است. باید بهشان برسم وگرنه خانه را میگذارند روی سرشان. نمیدانم چه گناهی کردهام، نان کی را آجر کردهام، از دیوار کدام خانه بالا رفتهام، قُرق کدام دختر را شکستهام که باید اینطور تاوان بدهم و گیر این دوتا بیفتم.
قلندر میگوید: «در این هشتاد و سهسال زندگی همیشه از یک چیز تأسف میخورم و آن این است که نشد بروم وسط میدان سرخ برینم.»
میروم سمت ناستینکا. تا پیک را میبرم طرفش تندی میقاپد. نشسته روی ویلچر رو میکند به قاب عکس لنین. پیک را بالا میبرد. میگوید: «پیریوییِت تاواریش ولودیا.» و یکنفس سر میکشد.
ساکتند. پوشکبهدست میروم طرف قلندر. میکشمش بالا تا سرش روی متکا خوب جاگیر شود. چسب پوشک را باز میکنم. موهای کپلش چسبیده به چسب. بوی تند مدفوع گلوم را تیغ میاندازد. چشمم میسوزد. هرجوری هست عوضش میکنم. لاغر شده. از آن کوه گوشت و شکم و بدنِ سفت، چند پاره استخوان مانده و یک سطح چروکیدهی پوست. پاهایی که زمانی مثل پاهای فیل بود حالا شده دو تکه شاخهی خیزران. دیگر هیچوقت نمیتواند برود آمریکا و با فورد آبی از روی پل بروکلین رد شود. ناستینکا هم همینجور. نمیتواند برود میدان سرخ و به مقبرهی تاواریش ولودیا ادای احترام کند.
شلوار جین را از روی جارختی برمیدارم. میپوشانمش. بعد میروم سمت تلفن، دو شاخه را از پریز میکشم. میروم توی آشپزخانه. در را میبندم. اگر قلندر بخواهد با کاوه حرف بزند ماجرای حمله به برجها را میفهمد، آنوقت دوباره دعواها شروع میشود. باید آرام حرف بزنم تا نشنوند.
دوشاخه را وصل میکنم و کاوه را میگیرم. اینجا نُهونیم است و آنجا دوی نصفهشب. شاید دیروقت باشد. نه، کاوه بیدار است توی دراگاستور. سه بار بوق اشغال میخورد. بار چهارم کاترین معشوقهی کاوه جواب میدهد. میگویم: «Hi Catherine. May I talk to kaveh؟»
کاترین با دستپاچگی میگوید: «just a moment»
صدای همهمه میآید. آژیر آمبولانس. بعد از دقایقی میآید پشت خط. میگویم: «منم کاوه، چه خبره اونجا؟ سالمی؟»
میگوید: «هرچند بیپولی و عدم برخورداری از ارتباطات مؤثر اجتماعی نامطلوب است اما فقدان عشق و امید جانگدازترین خلاءای است که تو ممکن است با آن مواجه شوی و عمیقترین زخمهای التیامناشدنی را بر روحت برجای بگذارد.»
«چی میگی؟ حالت خوبه؟»
«بهتر از این نمیشود. گوش کن! نیمهشبی دویست دزد منهتن را غارت کردند. صبح مردم شهر رفتند نزد حکیم منهتنی. پرسیدند چطور ممکن است؟ آنها فقط دویست نفر بودند. حکیم منهتنی لبخندی زد و گفت آن دویست دزد با هم بودند و شما منهتنیها برهمید.»
کاوه همیشه لفظقلم حرف میزند اما نه اینقدر بیربط و گنگ. احتمالا برای فراموشیِ حملهی دیروز سرش را گرم تکیلای مکزیکی کرده، یا شاید برای رفع فشارهای روحی قرصهای آرامبخش قوی مصرف کرده، یا شاید شوکه شده که اینطور به مهملگویی افتاده. میگویم: «بسته رسید کاوه. قلندر خوشحال شد. حالش خیلی خوبه.»
«پدر، مهر بیدریغ تو فراموششدنی نیست. هر آن ممکن است روبهروی ساختمان سازمان ملل عکس پسربچهای نصب شود که خطاب به سعدی میگوید: هانای شیخ اجل تو را آگاه همی گردانم که بیشترین ظلم و حقکشی نسبت به جامعهی بشری ناشی میشود از ساختار و ماهیت این سازمان تخمی که از شعر زیبای تو استفادهی ابزاری کردهاند.»
«کاوه مطمئنی خوبی؟»
«زندگی برایم با همهی نامهربانیها به منزلهی تصویری نمادین است از پسربچهای که به دل مه زده و با آواز دلنشینش دیگران را به جادهی مهآلود زندگی فرامیخواند. پسربچه از اینکه مه را درمینوردد غرق شادی است و آدمبزرگها از اینکه آنطرف مه چیست غرق تردیدند. من آن پسربچهام… من آن پسربچهام.»
«دکتر رفتی کاوه؟»
«یادش به خیر برادر. بچه که بودیم جهان طعم خوش لبخندهامان را داشت. حالا دنیا میگرید در رثای دیوانگانی که عالم عشق را مذبح جنونِ مفرط خویش ساختهاند.»
«کار کدوم گروه بود؟»
«همیشه وقتی ازت میپرسند به کدام ایسم و فرقه و مکتبی گرایش داری، چشم بدوز به چشمهای پرسشکننده و غرق غرور قاطعانه پاسخ بده: فقط و فقط ایسم عشق و انسانیت.»
«گوشی رو بده کاترین ببینم چی شده؟»
«خوبم برادر. نگران نباش. زندگیام به منزلهی مثلثی است با اضلاع دنیا و دام و دل. دنیا و دام به هم متصلند با جلوههایی فریبا که دل را به اسارت میکشد. بیا قول بدهیم حتی اگر جسممان به دام این دنیا افتاد، دلمان را به دام جهان ندهیم تا…..»
«الو… الو….»
صدای بوق ممتد تلفن وادارم میکند گوشی را بگذارم. این حرفهای جنونآور که با عقاید کاوه زمین تا آسمان فرق داشت حتما نتیجهی اتفاقی جنونآور بود. شاید مست بود. خیالم راحت است که قوی است. از این گذشته، کاترین مواظبش است.
نمیدانم چرا یارمیلا خودش را نرسانده؟ شاید کشتی نیامده. اگر پیداش نشد فردا میروم گمرک.
نخ بعدی را میگیرانم. صبح تا حالا سومیست. پک اول تنم را شل میکند. به صدای باران گوش میدهم. از توی هال صدایی نمیآید. بهتر! لابد ناستینکا زل زده به عکس لنین. لابد قلندر دارد برای بار نمیدانم چندم آن پنج صددلاری را میشمرد. از هجوم افکارِ توی کلهام خلاصی ندارم. ذهنم از یارمیلا میرود سراغ کاوه.
ترقیهای آمریکای بعد از جنگ دوم، قلندر و کاوه را مجذوب خود کرده بود. آرزو داشتند پل بروکلین و برجهای دوقلو را ببینند. کاوه رؤیای منهتن داشت. در خیال خودش محصل دانشگاه نیویورک بود. قلندر هم رؤیای ساختن زندگی مرفهی برای پسرش و درستکردن پایگاهی برای رفتوآمد راحت. سال پنجاهوسه که کاوه هجدهساله شد توانست در امتحان ورودی اعزام محصلین قبول شود. بورسیهی داروسازی بگیرد از دانشگاه نیویورک. همانسال پدر و پسر رفتند آمریکا. قلندر ششماه ماند. احتمالا هرروز با فورد آبیاش از روی پل بروکلین رد میشد. مشتاقانه چشم میدوخت به بارانداز و بندرگاه و حتما از شنیدن بوق کشتیهای تخلیه و بارگیری و آژیر جرثقیلها حظ میکرد.
درسش که تمام شد، قلندر در عرض یک ماه کل شالیزارهاش توی روستاهای آبکنار و سنگاچین و سه باب دکان در شنبهبازار انزلی را فروخت. با سه چمدان صددلاری رفت آمریکا تا برای کاوه یک دراگاستور سهدهنه در قلب منهتن بخرد. انقلاب که شد به گمان این که آمریکای دیگری در دل خاورمیانه ایجاد میشود برگشت اما با تسخیر سفارت فهمید حکومت جدید، امپریالیسم آمریکا را تخم چپش هم حساب نمیکند. و در این بیستوسهسال هیچوقت آمریکا نرفت.
چندساعتی از ظهر گذشته. صداشان از توی هال بلند است: «خودتان توی پلنومهای بلشویکی اردکسرخ شده، قزلآلا، کباب بره، خاویار با زردهی تخممرغ زهرمار میکردید بعد برای پرولتاریای فلکزده سیبزمینی پخته و سوپی مثل آب اماله کنار میگذاشتید. چه دردی دوا کرد آن چرندیاتی که میگفتید؟»
«همین مانده تو سنگ پرولتاریا را به سینه بزنی! با همین شر هیتلر از سر دنیا کم شد.»
«هیتلر برای دنیا بیضررتر بود یا رفیقاستالین؟»
«تو را چه به این حرفها، برو ریدنت را درست کن سیاستِ دنیا پیشکش.»
کرختم و بیحوصله. همصحبتی ندارم. شاید به خاطر همین مدام به گذشته رجوع میکنم تا این سرخوردگی کم شود. یارمیلا هم که نیست تا سرم گرمِ صحبت با او باشد. به کاوه حسودیام میشود، شببهشب از دخل دراگاستور صددلاریها را برمیدارد، میرود توی بار مینشیند، با کاترین تکیلای مکزیکی میخورد، تناش را توی دست میگیرد، و لابد یک بیلاخ حوالهام میکند.
من چه؟ به جای لمسِ تنِ یارمیلا انگشتهام چرس را ورز میدهد. به جای بوی بدنش دود چرس را تا بن ریههایم میکشم تو. در چهلسالگی بعد از بیستودوسال کارگری در کارخانههای شهرک صنعتی انزلی چه دارم؟ جز پوست زمخت کف دست؟ جز ریههای خراب؟ جز زانوی وارفته؟ از اینها گذشته، کاوه میتواند هر سهماهبهسهماه خودش را پیش قلندر شیرین کند. من برای شیرینکردن خودم چه کردهام؟ آخرین تلاشم بینتیجه مانده.
چرس را توی زیرسیگاری خاموش میکنم. پا میشوم، میروم توی هال. ناستینکا تا میبیندم میگوید: «برو ادارهی پست پرسوجو کن کمیتهی مرکزی بسته را فرستاده. تا حالا باید رسیده باشد.»
قلندر میگوید: «توی این هوای بارانی سگ از لانهاش بیرون نمیآید. کمیتهی مرکزی زیر لحاف است. بسته کجا بود زن؟»
«خفه شو قلندر! خودشان تماس گرفتند. دوهفته پیش فرستادند.»
میگویم: «هوا خرابه. شاید پستچی گذاشته برای فردا.»
«پس چطور بستهی کاوه را آورد؟»
جوابی ندارم. اگر حرفی بزنم چیزی از دهنم در میرود و همهچیز خراب میشود.
قلندر و ناستینکا باز افتادهاند به جان هم. حواسم نبود ناستینکا چه گفت که قلندر اینطور عصبانی شده: «نمیخواهی دست از سرم برداری افلیج؟ چه مرگت است؟ خشکهلاست را با برژنف مادر بهخطا میزنی و فحشش را بار من میکنی؟ چقدر بدهم تا گورت را گم کنی؟ این خانه اشتراکی نیست، برو پیش رفقای جانجانیات، توی بلوکهای اشتراکی بخواب.»
«قلندر! یک تار موی رفیق برژنف میارزد به صدتا کاپیتالیست که بویی نبردهاند از سختیهای پرولتاریا.»
«تو که بو بردی چه گلی زدی به سرشان؟ بهشان خانه دادی؟ ماشین فورد آبی دادی؟ پل بروکلین و برجهای دوقلو دادی؟ کارگر کارگر است؛ باید عرق بریزد، کار کند تا اجرت بگیرد، لیلی به لالاش بگذاری سوارت میشود میگوید حتی شلوار جینتان را باید با صلاحدید ما عوض کنید.»
ناستینکا داد میزند: «شورا، پل انتقالِ حرکت به تودهها. تمام افراد حزب موظفند حداقل صدی ده از درآمد یکماهِ خود را به عنوان کمک به ستمدیدگان ملل قهرمان و نجیب شوروی پرداخت کنند. نشانی محل پرداخت: انزلی، خیابان گلستان شرقی، جنب سینما گُلسرخ.»
ناستینکا ساکت میشود. قلندر یک شیشکی پروار میبندد و قهقهه میزند. ناستینکا بغض میکند و غم از چشمهای آبیاش بیرون میجهد. دیگر نمیخواهم بشنوم، حالم به هم میخورد از شنیدن این مهملات. گاهی این فکر به ذهن آشفتهام میرسد همهچیز را ول کنم بروم خانهای کوچک در محلهای پرت کرایه کنم. بعد به یارمیلا بگویم بیاید با هم زندگی کنیم. این دوتا را تنها بگذارم تا آنقدر چنگ و دندانشان را توی سر و کلهی هم فرو ببرند تا خسته شوند. در چنین مواقعی وقتی خُرخرکنان توی خواب میبینمشان مدتها نگاهشان میکنم. بعد به سرم میزند خفهشان کنم؛ با بالش، حتی با گاز یا خوراندن بیش از اندازهی پلاویکس به قلندر و ممانتین به ناستینکا.
باز داد ناستینکا بلند است. میروم آشپزخانه پیک پر میکنم. میدهم دستش. سر میکشد و ساکت میشود. میگوید: «نیامد؟»
«هنوز نه.»
«برو از همسایهها بپرس. شاید اشتباهی بردهاند خانهی یکیشان.»
«اون بسته به درد کسی نمیخوره. اگه برسه حتما میآرن برامون.»
پیک را پرت میکند روی فرش. نمیشکند. ویلچر را برمیگرداند سمت قاب عکس لنین.
برمیگردم توی آشپزخانه. امیدی ندارم به آمدن یارمیلا. توی این کار هم مثل بقیهی کارها ناکامم. به چه دردی میخورم؟ یک کار ساده نمیتوانم بکنم برای کشاندن یارمیلا به خانه و کم کردن روی این پدر و پسر؟ برعکس کاوه که همیشه کارهاش به بهترین شکل ممکن جلو رفته؛ شغل، درآمد، کاترین. گوشهی این خانه نشستهام دارم میپوسم.
نخ چهارم. اگر چرس نبود درونم آشوب میشد. روشنی هوا کم است. صدای قلندر با بارانِ روی بام قاطی میشود. قلندری که نمیتوانست مثل همهی پدرها باشد؛ مثلا صبح بیدار شود، صبحانهاش را کنار زنوبچهاش بخورد، برود سر کار و غروب با پاکتی میوه یا نان گرم یا شانهی تخممرغ برگردد، با پسرهاش کشتی بگیرد، بهشان ببازد، بغلشان کند. تمام دوران کودکیام آنقدر غرق تجارت بود که مرا از یاد برده بود. اما کاوه با هیکل تنومند و اعتمادبهنفس بالایی که داشت از همان نوجوانی شده بود دست راستش.
از خروسخوان تا بوق سگ در دفتر صادرات و وارداتش چسبیده به ادارهی گمرک، اینوآن را میدیدند، قرارداد خرید و فروش امضا میکردند. طرفهای معاملات، تجار هندی بودند که جیبشان به جیب آمریکاییها راه داشت. تریلیتریلی برنج بَسمَتی از چابهار بارگیری میکردند و توی گمرک انزلی ترخیص قطعی میشد. تریلیها از آنجا میرفتند بندر مرسین ترکیه. از آنجا با کشتی به یونان و اروپا.
من اما راهم را از آنها جدا کردم، رفتم سمت ناستینکا. آیا باید میرفتم تا این دوگانگیِ راست و چپ کامل میشد؟ آیا باید میرفتم تا شاهین ترازوی زورآزمایی ناستینکا و قلندر راست میماند؟ اما رفتن من به سمت ناستینکا تنها یک دلیل داشت؛ شبادراری.
پا میشوم، میروم توی هال. دشک قلندر را که نگاه میکنم، دشک خودم یادم میآید. همیشه ظهرها زیر آفتاب از نردههای پله آویزان بود. صبح که ملتفت میشدم توی خیسیِ شاشم، گریهام میگرفت. ناستینکا بغلم میکرد و میگفت: «گریه نکن پسر، باید بدانی که مرد میشوی.»
نگاهش میکنم. شهریور شصتسال پیش که ارتش سرخ قشونش را در انزلی پیاده کرد آژیتاتوری بیستساله بود با وظیفهی حزبیِ تهییج افکار و ترغیب پرولتاریای خارجِ شوروی برای حرکت به سمت سوسیالیسم. و چون ایلوتبارش اهل هفت شهر قفقاز بودند مشکلی در تکلمِ فارسی نداشت.
پایان جنگ و سالهای میانی دههی بیست، دوران اوجگیریِ زندگی پرولتری ناستینکا بود. هرماه از سرشاخههای حزب دعوت میکرد تا پلنومهای کمیتهها را در انزلی تشکیل دهند؛ در ساختمانی سهطبقه چسبیده به سینما گلسرخ. سینمایی که جز فیلمهای آیزنشتاین فیلم دیگری نمیگذاشت؛ اعتصاب، رزمناو پوتمکین، اکتبر: دهروزی که دنیا را تکان داد، ایوان مخوف، الکساندر نِوسکی.
اینها را موبهمو برام تعریف کرده بود. وقتی برعکسِ حالا حوصله داشت و خوب حرف میزد.
دوران خوشخوشانش چندسال دوام نیاورد تا کودتا و قلعوقمع رفقا.
«ناستینکا، ناستینکا، عشق افلیج من، بگو ببینم این اسم را کدام پرولتر مفلوکی روت گذاشت؟»
«همان پرولتر مفلوکی که اسمِ تو کاپیتالِ عیاش را گذاشت قلندر.»
«عیاشی من کجا و عیاشی فرماندهی تو برژنف کجا!»
«رفیقبرژنف کارگری حزبی بود، مثل همهی کارگرها.»
«مثل همه؟ مگر هر دبیرکل با آنیکی فرق ندارد؟ لنین و حرفهای آتشین، استالین و پلیسمخفی و قحطی، خروشچف و بمب، برژنف و باتلاق افغانستان، گورباچف و چرنوبیل و بهچنگرفتنِ کشور شوراها. با هر کدام از این چیزها خوارومادر پرولتاریا حریف داده میشد.»
«کی به تو صلاحیت داده تا راجع به دبیرکل حرف بزنی؟ نیکسون؟»
«شیپورچیهای حزبی که خوشبختیتان را توی بوقوکرنا میکنند، بعد میروند با فلاکت میچپند توی بلوکهای لانهزنبوری.»
«خودت را ریدهمان نکن قلندر! هیروشیما و ویتنام و شیلی و پینوشه را که توی بوقوکرنا نمیکنند.»
میروم سمت ناستینکا. همانطور که حرف میزند زل میزنم به صورتش. تارهای طلاییِ هنوز وفادار، میان سفیدیِ کپهشدهی موهای ژولیده. پوست غبغب افتاده روی گردن. در سفیدی زردشدهی چشم رد ناکامی است. خطوط سرگردان چروکهای صورت به جایی نمیرسد.
دیگر نمیخواهم و نمیتوانم زندگیام را صرف پرستاری و تر و خشک کردن بکنم، دیگر نمیخواهم و نمیتوانم هرروز بوی گُه را تحمل بکنم، دیگر نمیخواهم و نمیتوانم دادها و فحشها را تحمل بکنم. اگر یارمیلا آمد که آمد، اگر نیامد فردا صبح میزنم بیرون و دیگر هیچوقت پام را اینجا نمیگذارم. هرچه شد شد. من که نباید تا آخر عمرم خودم را فدا کنم. آنوقت کاوه از همهی مسئولیتهاش شانه خالی کند، آنور دنیا در کمال آرامش به عشق و حالش برسد و هر سه ماه در میان برای سر کار گذاشتن قلندر صددلاری و شلوارجین و کارتپستال بفرستد.
ناستینکا میگوید: «صبح با هم برویم ادارهی پست.»
در میانهی دههی پنجاه همچنان آژیتاتوری وفادار به حزب ماند. هر سه ماه در میان با کشتی از انزلی میرفت باکو و از آنجا به مسکو و لنینگراد. هربار میآمد داروهای شبادراری میآورد. میخوردم. تا انقلاب پنجاهوهفت یک مارکسیست هفدهسالهی خشک خشک بودم. زبان روسی را آن روزها از ناستینکا یاد گرفتم. و به اعتبار درمان شبادرایام بود که شیفتهی سوسیالیسم شدم. فکر میکردم راه نجات دنیا از تمامی مریضیها و ناکامیهایی مثل شبادراری از مسیر کمونیسم میگذشت. فکر میکردم تنها ما بودیم که حق داشتیم بر پایهی اندیشههامان دم از برابری بزنیم، آزادی واقعی را عرضه کنیم. بعد رفتم توی کارخانهها کارگری، تا پارسال که دیگر بدنم نمیکشید و همدمم شد چرس.
ناستینکا تا دهدوازدهسال پیش مخفیانه برای پلنومها مسکو میرفت. برای اینکه اسلامگراهای انقلابی پاپِیاش نشوند با شامورتیبازیای که مخصوص خودش بود بویلرسوت میپوشید. خودش را کارگر کشتی چریکوف جا میزد. با همان ترتیب هم برمیگشت. تا فروپاشی، که دیگر پاش را به مسکو نگذاشت.
میروم توی آشپزخانه. تاریک است، چیزی به شب نمانده. چراغدیواریِ بالای کابینت را روشن میکنم. تا میآیم نخ آخر چرس را بگیرانم صدای زنگِ در، میپیچد توی هال. تندی میروم سمت گوشی: «بله؟»
«تاواریش یارمیلا.»
بدوبدو میروم سمت در حیاط. در را که باز میکنم جا میخورم از دیدنش. آن یارمیلای بویلرسوتپوش کجا و این یارمیلای عضو ارشد هیئت انتخاب جایزهی لنین کجا!
توی درگاه مدتی نگاهش میکنم. قدش بلندتر، پالتوی مشکی تا روی ساق پا، کلاه خز طوسی با پلاک داسوچکش وسطش، دستکش چرمی، بستهای میان دستها، صورت سفید توی آن تاریکی، خطِ چینخوردگیهای گوشهی چشمها و انحنای گونهها که پیداست خودش کشیده تا مثلا پنجاهوچندساله جلوه کند. خیلی جلوِ خودم را میگیرم که نزنم زیر خنده. توی فکرم دنبال عبارتی میگردم تا سر صحبت باز شود؛ مثلا «از آمدنت ناامید شده بودم» یا «چرا دیر کردی؟». «دیر کردی» را بلدم. میگویم: «اُپُزْدالی.»
صداش را خشدار میکند و با لحنی که شبیه کمونیستهای پیر است میگوید: «تیپیر کاگدایا پِرِشول، زِخادی؟» احتمالا منظورش این است: «حالا که سرومروگنده اینجام، نیام داخل؟»
میگویم: «داوای.»
از درگاه میآیم کنار. میآید داخل. حین رفتن به هال، حالیاش میکنم قلندر و ناستینکا ماجرای حمله به برجها را نمیدانند، مبادا حرفی از دهنت بپرد که جنگ میشود. میخندد و میگوید خیالت راحت، آمدهام برای اعادهی حیثیت و تقدیم جایزهی لنین. بعد از ظاهرش میپرسد. میگوید: «کاکیا وُگلِرْو؟»
میگویم: «اُتْ لِچنو.»
قبل از ورود جلوم میایستد. بسته را میدهد دستم. کلاهش را روی سر کیپ و پلاک داسوچکش را سفت و پالتوش را مرتب میکند.
میروم سمت ناستینکا و میگویم: «تاواریش یارمیلا از اعضای ارشد هیئت انتخاب.»
همانطور نشسته روی ویلچر جنبوجوش زیادی پیدا میکند. بعد هیجانزده روش را برمیگرداند سمت مجسمهی لنین. میگوید: «زندهباد بلشویسم… زنده باد تاواریش ولودیا….»
قلندر ساکت است، مبهوت و حیران به تتهپته افتاده. میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. بعد که به خود مسلط میشود میگوید: «خامِ اینها نشو زن… بازیات دادهاند… نمیفهمی؟»
«کور بشوی که نمیتوانی ببینی قلندر… از حسودی داری میرینی به شلوار جینت.»
قلندر روی تخت میغلتد و ماتحتش را میکند سمت ما سه نفر.
حالا نوبت یارمیلاست نمایش را ادامه دهد. میایستد جلوِ ناستینکا. ادای احترام میکند به عکس لنین. ناستینکا مات خشکش زده. بسته را میگذارد زمین. دکمههای پالتو را باز میکند. از جیب بغل کاغذ درمیآورد و به روسی از روش میخواند.
با معرفی خودش شروع میکند. یکسری اسامی میخواند، لابد از اعضای هیئت انتخاب. بعد انگار بخواهد توی مجلس دوما سخنرانی کند دستها را توی هوا تکان میدهد، تند و یکنفس میخواند. تکوتوک جملههایی فهمم میشود. قلندر که هنوز ماتحتش سمت ماست راهبهراه شیشکی میبندد اما هیچکدام توجهی نمیکنیم.
یارمیلا میخواند: «به منظور احترام به قهرمان شجاع و دلاور حزب تاواریش ناستینکا…» تا اینجا را کلمهبهکلمه فهمیدم. بعد آنطور که حالیام میشود ناستینکا را سرمشق میهنپرستی و دفاع از پرولتاریای سختکوش و قهرمان شوروی میداند. میگوید سرزمین مادری را از تاختوتاز خونخواران و یغماگران نجات داده. هرچه بیشتر میخواند کیفوریِ ناستینکا بیشتر و شیشکیهای قلندر بیشتر. از روی شادی انگشتهاش را توی هم گره میزند و میبرد جلو صورت. لبخند به بغض تبدیل میشود، انگار گریه نزدیک است.
آخرین جملهی یارمیلا این است که جایزهی ۱۹۷۲ از ماریتا شاگینیان پس گرفته و به تاواریش ناستینکا اهدا میگردد.
خواندن تمام میشود. خانه توی سکوت است. گوشهی چشم ناستینکا خیس شده. یارمیلا کاغذ را تا میزند میگذارد سر جاش. خم میشود و بسته را باز میکند. مدال لنین را بیرون میآورد. تای روبان سرخش را باز میکند. میاندازد گردن ناستینکا. بعد نیمتنه را میدهد دستش و دکمهها را میبندد. میگوید: «اسپاسیوا تاواریش ناستینکا.» و میرود. دنبالش میروم. نزدیکِ در که میشویم به روسی میگوید: «خوب بود؟»
«عاااالی.»
مدتی زل میزنم به صورتش. میگویم: «باز میتونم ببینمت؟»
میگوید ایندفعه دیگر چه میخواهی؟ نکند باید نقش جورج بوش را برای پدرت بازی کنم؟
میخندیم. میگوید بار که خالی شد باید برگردیم مسکو، فردا میمانیم، پسفردا میرویم. چیزی نمیگویم. نگاهش میکنم. نگاهم میکند. در باز میشود. میگوید: «سیوُدْنیا.»
«سیوُدْنیا.»
میآیم توی هال. ناستینکا با مدال و نیمتنه ور میرود. قلندر باز دارد آن پنجتا صددلاری را میشمرد.
امشب شب تسویهحساب بود؛ با قلندر و کاوه و شاید با ناستینکا و خودم. چرا این آخرشبی من هم مثل این دو افتادهام به مهملگویی؟ زده به سرم؟ زیاد کشیدهام؟ چه تسویهحسابی؟ ما همه بازندهایم.
شاید باید این خانه را ترک کنم، بروم بارانداز گمرک دنبال کار. بگردم دنبال خانهای برای اجاره. ول کنم این دو را به امان خدا. اصلا چرا باید عمرم را وقف این دو موجود کنم؟ نه، آنها پدر و مادرماند. این کارها را نمیکنم. جز من کسی را ندارند. اگر نباشم کارشان تمام است. خب تمام شود. من نباید زندگی کنم؟ نمیدانم. کلهام دیگر کار نمیکند. نمیدانم کدام کار درست است و کدام کار غلط.
میروم توی آشپزخانه. نخ آخر چرس را روشن میکنم. پکهای عمیق سرِ گیجم را گیجتر میکند و خالی میشود از هر فکری.