لاسلو کراسناهورکای: کسی به در می‌کوبد

«کسی به در می‌کوبد» یک قطعه ادبی استثنایی است که از منظر روانکاوی به درون ذهن یک فاشیست نفوذ می‌کند. کراسناهورکای نشان می‌دهد که فاشیسم یک بیماری روانی است که در آن نفرت، حماقت، پارانویا و میل به ویرانگری در هم می‌آمیزد و فردی را می‌سازد که وجود خود را در نفی و نابودی «دیگری» تعریف می‌کند.
کراسناهورکای در این داستان، به جای توصیف ایدئولوژی یا تاریخ فاشیسم، مستقیماً به سراغ «روان» فاشیست می‌رود و آن را از دو منظر روایت می‌کند: از نگاه قربانی و از درون ذهن خود فاشیست که بخش اعظم داستان را تشکیل می‌دهد. نفرت، پرخاشگری و حماقت، نیاز به دشمن (دیگری‌سازی)، جسمانی‌گری ستایش از قدرت خام، پارانویا و احساس قربانی بودن، بی‌هویتی و گمنامی و سرانجام وسوسه ویرانگری عناصری در متن اند که به فاشیسم اشاره دارند.
بنابراین می‌توانیم گفت که متن حاضر درباره الگوی فکری فاشیستی است که ممکن است در هر زمان و مکان، به عنوان یک منش در خدمت یک روش برای حکمرانی از واشنگتن تا مجارستان به کار گرفته شود چنانکه در روزگار ما باری دیگر از نو ظهور پیدا کرده است. (این منش فردی و روش حکمرانی در مورد ایران هم صدق می‌کند اما باید چیزهایی بدان افزود: به جای جسم نیرومند، شکم‌چرانی و شهوت‌رانی، به جای میل به ویرانگری، اندیشه آخر زمانی؛ و سرانجام باور به منجی و باور به بهشت به عنوان تنها جایگاه او و البته جهنم برای آن دیگری.)
طبق اعلام آکادمی سوئد، جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۲۵ به لاسلو کراسناهورکای، اهدا شد. آکادمی سوئد از این نویسنده ۷۱ ساله به دلیل «مجموعه آثار تأثیرگذار و رویایی که در میانه وحشت آخرالزمانی، قدرت هنر را تأیید می‌کند» تجلیل کرد. کراسناهورکای به خاطر رمان‌های دیستوپیایی‌اش که در یک فضای مالیخولیایی روایت می‌شود شناخته شده است.
این داستان را به نقل از نیویورک تایمز ترجمه کردیم. زبان اصلی اما مجاری‌ست. پس ترجمه‌ای‌ست از روی ترجمه و لاجرم از اصالت چیزی و چیزهایی کم دارد.

ماه‌هاست، شاید بتوان گفت سال‌هاست که در سکوت کامل زندگی می‌کنم، تنها با صداهای کسل‌کننده‌ی معمول که در حومه‌ی شهر شنیده می‌شود: گاه‌گاه انعکاس قدم‌هایی در راهرو، و دورتر، در راه‌پله، صدای کشیده شدن کیسه‌ای، فرشی، بسته‌ای، یا شاید جنازه‌ای، خدا می‌داند چه چیزی روی زمین؛ یا صدای آسانسور که آرام می‌شود، می‌ایستد، باز می‌شود، سپس بسته شده و دوباره شروع به بالا یا پایین رفتن می‌کند. گاهی سگی برای لحظه‌ای پارس می‌کند، کسی می‌خندد یا فریاد می‌زند. اما همه‌چیز به‌سرعت فروکش می‌کند و در زمزمه‌ی مداوم و آرام خیابان بیرون گم می‌شود. این‌جا سکوت کامل این‌طور است.

البته گاهی موسیقی‌ای از زلنکا پخش می‌کنم یا به یکی از اجراهای «کلاویه خوش‌ساز» شیف گوش می‌دهم، یا آلبومی از اسپون، کارن دالتون یا ویک چسنات را بیرون می‌آورم، اما پس از چند میزان، آن را خاموش می‌کنم تا دوباره سکوت برقرار شود، چون می‌خواهم آماده باشم و نمی‌خواهم وقتی او می‌رسد و مرا پیدا می‌کند، چیزی مزاحم باشد.

راستش را بخواهید، اگر او به‌جای کوبیدن به در، در را محکم می‌کوبید یا آن را با لگد باز می‌کرد، تعجب نمی‌کردم، اما حالا که صدای کوبیدن به در را می‌شنوم، معلوم است که هیچ تفاوتی بین این صدا و صدای در زدن یا صدای با لگد در را شکستن تشخیص نمی‌دهم، واقعاً هیچ تفاوتی، نکته اینجاست که من کاملاً مطمئنم که اوست که به در می‌کوبد، چه کس دیگری می‌تواند باشد؟ او که می‌دانستم، و همیشه هم می‌دانستم که خواهد آمد.

تراژیک‌ترین شخصیت در تاریخ، کسی است که دو ویژگی هولناک در او گرد می‌آیند. این دو وضعیت که در او به هم می‌آیند و با هم ترکیب می‌شوند، حماقت بی‌پایان و پرخاشگری بی‌حدومرز است. کسی – یک نویسنده‌ی مجار تبعیدی در سن‌دیگو – زمانی گفته بود که این نوع آدم به‌ناچار در یکی از آن فترت‌های تاریخی از جوی‌های کثیف سر درمی‌آورد. من با این نظر موافق نیستم، هیچ‌گاه در تاریخ فترتی به‌اندازه‌ی کافی طولانی وجود ندارد. اگر او زمانی در یکی از آن سیستم‌های فاضلاب تاریخی کثیف زندگی می‌کرده، حالا سال‌هاست، دهه‌هاست که آزاد است، آماده است تا پرچم‌ها را برافرازد، هم‌فکرانش را پیدا کند، در گروه‌ها حرکت کند و جلسات مخفیانه برگزار کند. او به‌ندرت تنهاست، اما همیشه در یکی از آن یونیفرم‌های نظامی نامشخص دیده می‌شود، ایده‌هایش یا بی‌معنی‌اند یا اصلاً وجود ندارند، چون این‌ها صرفاً اشکال اجباری نفرت‌اند، نفرتی که دلیل وجودی اوست، اصل راهنمای اوست، نفرتی که معمولاً فقط به موضوعش اشاره‌ای می‌شود، هرچند نفرت هرگز بدون موضوع نیست، موضوعی که دقیقاً هدف است و من باید این را بدانم، چون خودم آن موضوع‌ام.

فرض کنید در کافه‌ای نشسته‌ام و او وارد می‌شود. فوراً می‌بینم که مرا انتخاب کرده است. چشمانم آبی روشن‌اند، لاغرم و صاف نمی‌ایستم، همین و بس. نمی‌دانم این‌ها چگونه به او می‌گویند، چگونه او را این‌قدر مطمئن می‌کنند که من همانم، اما نمی‌توان انکار کرد که او غریزه‌ای برای شناسایی ما دارد، برای انتخاب ضعیفان – می‌گویم ضعیف، چون گمان می‌کنم ضعف در من چیزی است که او را آزار می‌دهد – پس کنارم می‌ایستد، و همه‌ی کسانی که نزدیک ما هستند تنش را احساس می‌کنند، و او و من هر دو می‌دانیم چه اتفاقی در پی رخ خواهد داد. در واقع فرقی نمی‌کند کجا باشم، چه در ایستگاه قطار که او مرا، آنجا در سالن انتظار پیدا می‌کند، چه در فروشگاهی که مشغول خریدم. در هر حال چشمانمان قفل می‌شود و بعد دیگر دیر شده، برای من دیر شده که نگاهم را بدزدم، چون همیشه می‌دانم چه در راه است و به‌سادگی قادر به فرار نیستم. می‌دانم که تلاش برای فرار بی‌فایده است.

اگر او می‌توانست کلماتی برای بیان نفرتش پیدا کند، می‌گفت که در حال دفاع از خودش است، که احساس خطر می‌کند، از من به‌طور خاص، هرچند من حتی به مگسی آسیب نمی‌رسانم. او به باشگاه می‌رود، هنرهای رزمی تمرین می‌کند، و شب و روز تمرین می‌کند تا بعد از مدتی بدنش، همان‌طور که می‌گویند، عضله‌ی خالص شود، هیچ چیز اضافه‌ای نداشته باشد، پوستش صرفاً زینتی برای فیزیکش باشد، بدون موهای زائد، چشم، بینی یا گوش اضافی، نیازی به هیچ‌چیز جز این عضله‌ی خالص ندارد، چون باید آماده باشد، همان‌طور که دیگران به او می‌گویند، منظورم گروهی است که با آن‌ها به باشگاه می‌رود، با آن‌ها تیراندازی می‌کند و تمرین می‌کند، آماده، چون دشمن تقریباً نامرئی است. دشمن را می‌توان نام برد و او همه‌جا هست، اما همین که دستت را دراز می‌کنی تا او را بگیری – حداقل در تجربه‌ی خودش – دشمن از میان انگشتان عضلانی خالص لیز می‌خورد، خود را آزاد می‌کند، می‌گریزد و خیلی زود غیبش می‌زند، پس چیزی در مشت عضلانی خالص باقی نمی‌ماند و او باید از نو شروع کند، به جست‌وجو، محاصره‌ی دشمن، و دوباره و دوباره کوبیدن او با مشتش.

وقتی از او می‌خواهند نامش را بگوید، ترجیح می‌دهد سکوت کند، چون حتی اگر نامی داشته باشد، در واقع نامی ندارد، زیرا نیازی به نام ندارد؛ او کاملاً در نقشش، در نفرتش غرق شده است، نفرتی که باید نام واقعی او باشد، اگر هم مجبور باشد نامی داشته باشد، آن نام باید «نفرت» باشد. اما قلباً بی‌نامی را ترجیح می‌دهد؛ هویتِ اصلی او در گمنامی است. آرزویش این است که آنقدر ‌سنگین‌وزن باشد که بتواند بکُشد؛ با یک ضربه‌ی نهایی و حساب شده، هدفش را از پای درآورد.

بسیار خواب می‌بیند. اما نه آن ضربه تک و نهایی را، بلکه خواب این را می‌بیند که اگر آن آدمی را که دنبالش هست پیدا کند، شاید بتواند او را لای انگشتانش خرد کند و تکه‌تکه کند. نه مثل کارگر کشتارگاه آنگونه که یک‌راست و سریع خوک را ذبح می‌کند، بلکه مثل قصابی که با گوشت ور می‌رود و از این کار لذتی آرام و طولانی می‌برد، تا دشمن حس کند، تا دشمن واقعاً درک کند که او خود، در آن هزارتوی  تاریک و پلید چه کشیده است، پیش از آنکه سر برآورد و هدفش را درهم بکوبد. بیشتر کابوس‌هایش همیشه یک‌سان به پایان می‌رسد: به چهره‌ای مشت می‌زند که حالا دیگر توده‌ای خونین و بی‌شکل بیش نیست، اما باز هم می‌زند و می‌زند، و نمی‌تواند دست بردارد، تا آنکه با بدنی خیس از عرق سرد و دهانی خشک از خواب می‌پرد، با مُشت‌هایی چنان کوفته که گویی اصلاً خواب نبوده است.

به جز این، به طور کلی خوب می‌خوابد. زندگی‌اش در مجموع منظم است: صبح‌ها سر ساعتی معین بیدار می‌شود و شب سر ساعتی معین به رختخواب می‌رود، چون به او گفته‌اند این راه درست زندگی کردن است، زیرا زندگی منظم مثل زندگی خورشید است. او با خورشید برمی‌خیزد و با غروب خورشید هم می‌خوابد، برنامه‌اش از طبیعت پیروی می‌کند، به همین دلیل این‌قدر خوب می‌خوابد — فقط خواب‌هایش مشکل‌سازند، خواب‌هایی که نمی‌تواند با آن‌ها کنار بیاید، بیشتر اوقات خواب مشت زدن به یک صورت، همان صورتی که در زندگی واقعی هم به دنبال کوبیدنش است، را می‌بیند. این خواب دهانش را خشک و بندهای انگشتانش را به درد می‌آورد.

او عاشق لحظه‌ای است که یکی را گیر می‌اندازد. روبه‌روی او می‌ایستد و قامتش را کاملاً صاف می‌کند تا نشان دهد چقدر در مقایسه با او بزرگ است، تجسم نیروی خام در برابر یک فرد ضعیف و از نفس افتاده، چنان طوفان در برابر شبنم، و چه لذتی دارد که بدانی نماینده‌ی قدرتی عظیم هستی در حالی که دیگری یک موجود منزجرکننده است که بیهوده تقلا می‌کند.

اما او را گیر نمی‌اندازد، و این چیزی است که برایش غیرقابل‌فهم است. همه‌چیز درست است، تمام شرایط مهیاست، او جست‌وجو کرده، شکار را شناسایی کرده، تعقیب آغاز شده، او را به دام انداخته، و حالا خودش آن‌جاست با نفرت و قدرتش – و او، همان کسی‌ست که قرار است خردش کند و تکه‌تکه‌اش کند، آن هم به‌آرامی، نه مثل قصاب کشتارگاه بلکه مثل قصابی که با دقت کار می‌کند – آن مرد همچنان موفق می‌شود از مشت آهنین بگریزد، یواشکی فرار کند، در هوا محو شود. پس فقط نفرت نیست که در او کار می‌کند، خشم هم هست، مثل کوسه‌ای قاتل که پروانه‌ای آبی را تعقیب می‌کند: قدرت بیش از حد بزرگ، شکار بیش از حد کوچک.

حالا نفرتش با تمام قوا متوجه فرد ضعف شده است؛ دیگر دشمن‌اش را تعقیب نمی‌کند، بلکه در پی ضعف درون خودش است؛ او ضعف را به‌عنوان دشمن واقعی‌اش می‌شناسد و از این پس ضعف را در همه‌چیز حس می‌کند، نه فقط در دشمنش، بلکه در همه‌چیز، بنابراین احساس می‌کند موظف است گلی را بچیند، جمجمه‌ی سگ ولگردی را بشکافد، بچه‌ی یک کولی فقیر، بچه‌ی یک سیاه‌پوست فقیر، بچه‌ی یک زردپوست فقیر. بعد از مدتی، هرگاه به دشمن‌اش فکر می‌کند، ضعف اوست که می‌بیند، ضعفی که او را به خشم می‌آورد، که ذهنش را به‌هم می‌ریزد، و نمی‌تواند بفهمد چطور ممکن است که او گل، سگ ولگرد، بچه‌ی زردپوست، بچه‌ی سیاه‌پوست، و بچه‌ی کولی را نابود کند، اما خود ضعف از او بگریزد، به‌سادگی از او فرار کند؛ نمی‌داند چگونه باید آن‌ها را بگیرد، چگونه باید خردشان کند.

اغلب میل به ویرانگری بر او چیره می‌شود. پس شروع به شکستن چیزها می‌کند، به پاره کردن اشیا، فرقی نمی‌کند کجا باشد، شاید در مک‌دونالد، شاید در یک جشن تولد، شاید در یک فیلم پورن، فرقی نمی‌کند کجا، وقتی این حال به او دست می‌دهد نمی‌تواند خودش را کنترل کند، فقط یک لحظه طول می‌کشد و او شروع می‌کند، همه‌چیز را می‌شکند، هرچه در دسترس باشد را نابود می‌کند. بعد یا متوقف می‌شود یا نمی‌شود، پلیس دستگیرش می‌کند یا نمی‌کند، هیچ فرقی نمی‌کند، در نهایت آرام می‌شود و فقط به یک چیز فکر می‌کند، اینکه نمی‌تواند چیزی را که بیش از همه از آن نفرت دارد پیدا کند، و این ذهنش را به‌هم می‌ریزد. اما در هر صورت، آن‌ها او را درک نمی‌کنند.

این درست نیست که او سرگرمی را دوست ندارد، یا اینکه از فرهنگ بیزار است. او از «فیفتی سنت» و راک ملی لذت می‌برد، موسیقی کانتری و هوی متال را دوست دارد، وقتی گیتارها فریاد می‌کشند و خواننده همیشه نت درست شوق قاتلانه را می‌زند و فریاد مرگ را به‌درستی اجرا می‌کند، و به‌ویژه فرهنگ جسمانی در باشگاه را دوست دارد، چون بدن خودش فرهنگ خاص خود را دارد، فقط به یونانیان باستان نگاه کنید.

به او گفته‌اند که خارجی‌ها مقصرند، خارجی‌هایی که یواشکی وارد می‌شوند تا جای تو را بگیرند و تمام فضای تنفس‌ات را اشغال کنند، و او این را باور می‌کند، بر سر آن بحث نمی‌کند، اما واقعاً نمی‌فهمد چرا این‌قدر وقت صرف حل‌وفصل این موضوع می‌کنند، چون همه می‌دانند مشکل چیست، ضعیف‌ها و بهانه‌گیرها هستند که نمک روی زخم‌اند، و وقتی کارشان ساخته شود، بالاخره نظم برقرار می‌شود، بازگشت به طبیعت، خالص و ساده، و این –  او فکر می‌کند، اگر بتواند لحظه‌ای افکارش را جمع کند — مثل پاکسازی محیط آلوده است، به همان اندازه ضروری، هیچ راه دیگری برای گفتنش نیست، بهترین و تمیزترین راه برای جمع‌بندی وقتی با رفقایش است، مثل این است که نهایت طرفدار محیط‌زیست باشد. اما بیشتر اوقات حوصله شوخی ندارد. او از آن آدم‌ها نیست.

هیچ‌کس درباره‌ی او نمی‌نویسد، هیچ‌گاه از او نامی برده نمی‌شود. چون او کسی نیست که درباره‌اش بنویسند، او فکر می‌کند، و کاملاً هم درست است. آن‌ها یا جنایتکارند یا عجیب‌وغریب، و او هیچ‌کدام از این‌ها نیست، او واقعاً نامی ندارد، نه پدر، نه پدربزرگ، و نه گذشته‌ای، چون گذشته‌اش فقط نوعی سوگواری در دل گذشته است، و او کاملاً در آن گذشته گم شده است، همه‌چیز این‌گونه است، مثل قدم گذاشتن در موجی که درست در همان لحظه عقب می‌کشد؛ یک لحظه جای پایت آن‌جاست، لحظه‌ی بعد برای همیشه محو شده. و او هم همین‌طور است، چون واقعاً متعلق به حال نیست، به لحظه‌ی کنونی تعلق ندارد، جایی در این‌جا ندارد، نه در زمان و نه، حالا که فکرش را می‌کند، در مکان هم، چون ببینید، چه کسی می‌تواند بگوید او متعلق به کجاست؟ شاید تگزاس؟ مجارستان؟ دلتای دانوب در رومانی؟ آفریقای جنوبی؟! سوریه؟! اسلو؟! پس کجا؟ او نه این‌جا و نه آن‌جا قابل مکان‌یابی نیست، چون، هرچند عجیب به نظر می‌رسد، هیچ نقطه‌ی واحدی روی زمین نیست که او بتواند ادعا کند خانه‌اش است- او تقریباً همه‌جاست. البته نامی نیست، گذشته‌ای نیست، هیچ‌چیز نیست، فقط عضله‌ای پر شده از نفرت. اما تا زمانی که ذره‌ای ضعف روی این زمین نکبت‌بار باقی مانده باشد، نوع او دوام خواهد آورد.

بله، ضعیف‌ها هستند که به خشونت دعوت می‌کنند، مشکل‌ از آن‌هاست.

و این نوع ضعف هیچ ربطی، مطلقاً هیچ ربطی به ضعف خودش ندارد، و بیایید اسمش را ضعف نگذاریم، بیایید اسمش را حساسیت بگذاریم، به عبارت دیگر، حساسیت او نتیجه‌ی استثمار بی‌پایانی است که حس بودنش را تشکیل می‌دهد، همان بودنش! هیچ‌کس درباره‌ی نوع او، و بنابراین خودش هم، نگفته که کسی آرزوی بی‌نام بودن، بی‌مکان بودن و بی‌زمان بودن را دارد، نه او و نه هم‌نوعش هرگز چنین چیزی را آرزو نکرده‌اند، نه اینکه تمام روز را در باشگاه بگذراند، حتی لحظه‌ای این را نخواسته، و نه اینکه، با بالغ شدن فهمش، بخواهد غول عضلانی‌ای شود که با رژیم غذایی نفرت محض زنده مانده است، چه کسی به این چیزها اهمیت می‌داد، و حالا باید از یونانیان باستان نقل‌قول کند تا توضیح دهد چرا واقعاً این‌گونه است، چرا همان چیزی است که هست، چرا این‌قدر نسبت به ضعیف‌ها احساس قوی دارد، چون هیچ‌کس ذره‌ای به آن‌ها اهمیت نمی‌داد، واقعاً هیچ‌کس، اصلاً هیچ‌کس، در گذشته روی آن‌ها تف می‌کردند و حالا هم تف می‌کنند و این‌گونه ادامه خواهد یافت، هرچند، اگر درباره‌ی ضعیف‌ها صحبت کنیم، بدیهی است که جنبه‌ی بنیادین وجود او که جهانیان نمی‌خواهند، بی‌نام است، بی‌ریشه است، و به سایه‌ها رانده شده، ضعف خودش است، یا دقیق‌تر بگوییم حساسیتش، چون ضعیف‌ها ضعیف نیستند، اوست! و او کاملاً آماده است تا این حقیقت را با چاقوی جیبی‌اش حک کند و در گوش هر کس که باشد فریاد بزند، چون وضعیت واقعی این است که در تمام طول تاریخ، او و هم‌نوعانش بودند که هر بار بازندگان واقعی بودند، نه آن موجودات آزاردهنده‌ای که او کاملاً حق دارد از آن‌ها متنفر باشد، چون او، که بیش از هر کس دیگری درباره‌ی ضعف واقعی می‌داند، شجاعت این را دارد که این را هر زمان به هر کس بگوید، چون ممکن است او توده‌ای از عضله‌ی وحشتناک باشد، ممکن است غول باشد، یک اولترا، یک سوپر و یک قهرمان، که با دیدنش همه‌ی آن مدعیان آزاردهنده‌ی ضعف می‌لرزند؟ اما او واقعاً ضعیف است و واقعاً حساس، مطرود واقعی، کسی که محکوم است در طول تاریخ چنین بماند، و اعتراف می‌کند که گاهی وقتی در اقامتگاه‌های کثیف تنها می‌ماند، تقریباً از هم می‌پاشد، جایی که به یاد می‌آورد- چون اخیراً این‌گونه شده- که نتوانسته به‌درستی راه خورشید را دنبال کند و دراز کشیده، نمی‌تواند بخوابد و خود را در حال فکر کردن به آن می‌یابد، به ضعف خودش، به حساسیت خودش، به آسیب‌پذیری خودش و به این فکر که باید کاری درباره‌ی همه‌ی این‌ها بکند، به عبارت دیگر، باید کسانی را که جای او را می‌گیرند و نقشش را از او می‌دزدند، کنار بزند، یعنی آن کرم‌های کثیف کوچک که از ضعف به‌عنوان نقاب استفاده می‌کنند، آن مدعیان ناله‌کننده‌ی ضعف، آن انگل‌ها را کنار بزند و یک‌بار برای همیشه با آن‌ها تسویه‌حساب کند، یعنی باید آن‌ها را ردیابی کند، دوباره آن‌ها را جست‌وجو کند، اما این بار درست، با برنامه‌ای روشن، در ملأ عام، تا کشف کند کجا پنهان شده‌اند، تا ضعیفان واقعی و حساسان واقعی بالاخره به نور آفتاب بیایند، جای شایسته‌ی خود را پیدا کنند، و نامی به دست آورند که مناسبشان باشد؛ تا ردیابی کند و کشف کند پشت کدام در تاریک و کثیف، روی کدام طبقه‌ی تاریک و کثیف از کدام مجتمع مسکونی فرسوده قایم شده‌اند، به دنبال سوءاستفاده از کسی که دیگر اجازه نمی‌دهد از او سوءاستفاده ‌شود – یعنی او – چون ردیابی و کشف برای او مثل آب خوردن است، پس قامتش را کاملاً صاف می‌کند، راه می‌افتد و آن‌ها را پیدا می‌کند، همین‌طوری، در عرض چند ثانیه، در کافه، در سینما، یا در ایستگاه قطار، و حالا می‌تواند مجتمع شش‌طبقه را با راه‌پله‌ی آتش‌نشانی مخروبه‌اش، ورودی فروپاشیده و راه‌پله‌ی فروپاشیده‌اش ببیند، و او آسانسور را انتخاب نمی‌کند، بلکه از پله‌ها بالا می‌رود، و همین که آن‌جا می‌رسد، پیدایش می‌کند، و بی‌صدا از کنار درها می‌گذرد تا به در شماره‌ی ۶ برسد، و نیازی هم به مهارت خاصی نیست، از بو می‌فهمد، چون آن‌ها این‌قدر بدبو هستند، پس حتی بین هزاران نفر هم پیدایشان می‌کند، پس فقط این شخصیت است که نوبتش رسیده، و او عملاً می‌تواند بشنود که او پشت در قایم شده، حتی صدای نفس کشیدنش را می‌شنود و او را نمی‌بخشد، چون این‌جور آدم‌ها همه‌چیز را خراب کرده‌اند، و حالا جای آن‌ها را بازندگان واقعی می‌گیرند که نباید آن‌ها را ببخشند، بلکه باید کله‌شان را بترکانند، چون این تنها چیزی است که لیاقتش را دارند، غیرانسانی‌اند، مثل جوندگان، و جوندگان حشرات‌اند.نفرت و حساسیت. 

عجیب این است که او به این نقطه که می‌رسد احساس ضعف می‌کند. لحظه‌ای آن‌جا می‌ایستد. تقریباً ناتوان است. دوست دارد در را با لگد باز کند، اما حتی نمی‌تواند دست‌هایش را تکان دهد. او یک غول، یک قهرمان – و شگفت‌زده می‌شود که خود را ناتوان می‌بیند. به خودش می‌گوید این ضعف دوام نمی‌آورد، فقط یک لحظه‌ است؛ و واقعاً احساس می‌کند زندگی دوباره در درونش جوشیدن می‌گیرد. مثل این است که با آگاهی جدیدی از عضلاتش بیدار می‌شود. یکی دو لحظه، و حتی این مشکل فنی کوتاه را به یاد نخواهد آورد.

او جلوی در شماره ۶ می‌ایستد و خود را می‌بیند و در همان حال به خودش می‌گوید: باید کاری می‌کردم. باید از خودم دفاع کنم. به‌سادگی باید به او برسم. چون بدون مبارزه تسلیم نمی‌شوم. راه افتادم تا او را پیدا کنم. او را جست‌وجو کردم و یافتم. مجتمعی را که او در کمینش بود ردیابی کردم، ورودی را دیدم، از پله‌ها تا طبقه‌اش بالا رفتم. می‌دانم کدام آپارتمان است. این یکی. و این درِ  آپارتمان اوست. شماره ۶.

دستم را بالا می‌برم – می‌توانستم به در بکوبم.

اما برای او کافی است که من فقط در بزنم.

منبع ترجمه: نیویورک‌تایمز

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی