مرتضی خبازیان‌زاده: دشنه‌های بغدادی

مرتضی خبازیان‌زاده، پوستر: ساعد

وقتی با صدای آسمان بیدار شدم، آمینه در اتاق را باز کرده بود و باد نمناک بارانی خواب را از سرم برد. بعد با صدای بلند که عصبانیت از آن می‌بارید، گفت: دم در کارت دارند. نمی‌دانم در خواب‌بیداری صدایش را شینده بودم که با ابراهیم حرف می‌زد یا انتظار دیدن کسی غیر از او را نداشتم. حالا دیگر یادم نیست. فقط یادم هست که به آمینه گفتم: رحمت بر امواتت و پتوی کرباس را کنار زدم. بالاپوشی روی شانه‌هایم انداختم و رفتم دم در. اُم سریر «حلیب‌حلیب» گویان، سینی پنیر و سرشیر روی سر، از مقابل خانه می‌گذشت، در دنیای او اتفاقی نیفتاده بود؛ هنوز صدام بود و غریبه‌ها به دروازه‌های بغداد نرسیده بودند. ابراهیم کمی دورتر ایستاده بود و گمان کردم مردد است، اما نبود. بی‌سلام و بی‌مقدمه ‌گفت که همین امروز باید پولش را پس بدهم وگرنه… وگرنه؟ او می‌داند و من. حیرت زده گفتم: چه می‌گویی ابراهیم؟ آخر مگر نمی‌دانی این روزها وضع چطور است؟ من صرافم، برادر؟ اینهمه را چطور برگردانم؟ آن هم همین امروز؟ اقلا فرصتی، وقتی… رباخوارها هم اینطور سراغ پس گرفتن پولشان نمی‌روند که تو آمده‌ای اینجا. به من پشت کرد و زیر لب گفت: لااله‌الاالله. انگار دارم با گردنش حرف می‌زنم، گفتم: تو که می‌دانی این روزها از همه طرف گلوله و بمب می‌ریزد. همه چیز بهم ریخته. آمریکایی‌ها آمده‌اند دم دروازه بغداد. مردم با چوب به غریبه‌ها حمله می‌کنند. خوب است تو را اینجا می‌شناسند، اگر نمی‌شناختند می‌دانی چه می‌شد؟ آمد توی سینه‌ام و گفت: چه می‌شد؟ ها؟ چه می‌شد؟ عصبی‌تر از آن بود که خیال کرده بودم. بعد دوباره فکر کردم می‌توانم مثل هزاربار قبل او را نرم کنم. گفتم: ببین ابراهیم، همیشه که پول توی دست و بالم نیست، اما بعد از ماه رجب، کتابم دوباره چاپ می‌شود. تازه روزنامه‌ها حتما رونق می‌گیرند. قول می‌دهم هرچه به دستم برسد، به تو برسانم. بیا و مردانگی کن ابراهیم. لاقید شانه‌ای تکان داد و گفت: صراف یا غیر صراف، مرد یا غیر مرد، کتاب یا روزنامه… فرقی نمی‌کند. باید امروز قرضت را ادا کنی. لب پایینش را به دندان گرفت و جلوتر آمد. سینه به‌سینه‌ام ایستاد و غرید: تو مگر مسلمان نیستی؟ من هم مشکل دارم. این لحن را از ابراهیم سراغ نداشتم. به آرامی گفتم: تو که می‌دانی وضع من این روزها چطور است. آخر مسلمان، باید قدری فرصت بدهی. پوزخند زد و گفت: فرصت را دم دروازه جهنم بخواه، وقتی نوشته‌هایت را روی گناهانت حساب کردند. پیدا بود از نوشته‌هایم دلگیر است اما نفهمیدم از کدام مطلب. اگر وقت دیگری بود، حتما از این حرف ناراحت می‌شدم، اما ابراهیم در صبح بارانی بغداد بیش از حد عصبانی بود. بعد بال کتش را کنار زد. طپانچه‌ای را به کمر بسته بود. گفت: من کاری به قانون ندارم. بعد با چانه‌اش بفهمی‌نفهمی به آن اشاره کرد: این روزها قانون یعنی این. تو مردانگی را بی‌ارج کردی. چند بار وعده دادی و وفا نکردی. پولی قرض گرفته‌ای و باید سر وقت می‌دادی. هی امروز و فردا کردی و حالا دیگر می‌دانم با تو چطور باید حرف بزنم. اگر همین امروز پولم را برنگردانی… به من پشت کرد و چند قدم دور شد. بعد برگشت و خیره نگاهم کرد. دوباره قدمی به طرف من برداشت: فراموش می‌کنم که برادری داشتی که اسمش مصطفی بود، فراموش می‌کنم دوستش داشتم، فراموش می‌کنم دوستت داشته‌ام، فراموش می‌کنم که آمینه فامیل من است در خانه تو، فراموش می‌کنم از یک طایفه هستیم. دستش را روی طپانچه گذاشت و از لای دندان‌ها غرید: می‌کشمت. مثل سگ، توی همین خیابان. حتما به گوشت خورده این روزها مرگ در بغداد ارزان است، ارزان است و قاتل هم این دور و اطراف فراوان. خشکم زده بود و نفس از سینه به‌سختی بالا می‌آمد. بالا می‌آمد و خس‌خس می‌کرد. ابراهیم بی‌خداحافظی از من دور شد. نگاه کردم. از پشت پرده‌ی باران، هیکل ابراهیم تکان می‌خورد و دور می‌شد. ام سریر تا سر بازارچه رفته بود و برمی‌گشت. صدایش به نجوای غمگین مادرهای عزادار می‌مانست: حلیب حلیب[۱].

آمینه آمد دم در، شاید می‌خواست ابراهیم را به خانه دعوت کند. می‌لرزیدم. آمینه گفت: چی شده؟ چرا می‌لرزی؟ ابراهیم کجا رفت؟ حرفی برای گفتن نداشتم. باران تند شده بود. باران موهایم را خیس کرده بود و از کنار گوش‌هایم پایین می‌آمد. هنوز زیر باران بودم. آمینه همانطور که به دالان برمی‌گشت با صدای بلند که بشنوم گفت: بس است، بس است دیگر. حالم از تو بهم می‌خورد. این زندگی است که من دارم؟ تو آخر مردی؟ بقیه حرفش را نشنیدم. سردم شده بود و تنها دلخوشی آن لحظه این بود که باران می‌بارید و خیابان خلوت بود. کسی چه می‌داند؟ شاید اگر خلوت نبود، قاتل‌های مسلسل به‌دست، کسانی را جلو دیوار نگه داشته بودند. شاید قدری آنسوتر، کسانی روی زمین افتاده بودند. ما عراقی‌ها خیلی زود بدبختی را هضم می‌کنیم. وقتی قاتل‌ها توی کوچه نیستند، انگار نه‌انگار که اتفاقی افتاده و مملکت بهم ریخته است. یادمان می‌رود کسی به کسی نیست. حتی من هم، به عنوان روزنامه‌نگار یادم می‌رود که کاری از دستم ساخته نیست، جز اینکه هر چه زودتر چند کلمه بنویسم تا دو پول سیاه بگیرم و خرج نان کنم، اما کجا؟ چه کسی این روزها تشنه خواندن روزنامه است؟ انگار قرن‌هاست وضع ما همین است که هست. روزنامه چیست؟ کتاب کدام است؟ آمینه هم این را می‌دانست و برای همین خسته بود. چند باری گفته بود بیا و برو با پدرم کار کن. قبول نکرده بودم. گفته بودم همین مانده که آخر عمری بروم زیر دست حمود، خرید و فروش آهن‌های زنگ‌زده و خرت‌وپرت‌های دست دوم! گفته بود: چه اشکالی دارد؟ هم پدر من است و هم تو را می‌شناسد. قبول می‌کند. آمینه راست می‌گفت. او قبول می‌کرد اما من نمی‌توانستم قبول کنم؛ آن هم بعد از آنی که توی عروسی خلف حسابی از خجالتش درآمده بودم. وقتی به مسخره گفته بود: گزارش عروسی خلف را هم بنویس. ببین چطور صف بسته‌اند! و اشاره کرده بود به جماعتی که کنار منقل، تکه‌نانی به دست، منتظر کباب مرغ بودند. گفتم: راست می‌گویی شیخ. این روزها همه می‌رقصند، هرکس جایی. بعضی‌ها لای آهن‌پاره‌ها و بعضی‌ها هم با دل خون روی سنگ مزار بچه‌هایشان. بعد گفتم: تو از کدام دسته‌ای؟ خنده از روی لب‌هایش گریخت و به من خیره شد. کوتاه نیامدم. گفتم: تو از آن مردانی هستی که دم شیر خوردن، سینه مادرت را گزیده‌ای. این است که با بیچارگی مردم پول پارو می‌کنی. بعد از بمباران، آهن‌های سقف خانه مردم را می‌خری که با آن چه کنی؟ خیال می‌کنی بال دشداشه‌ات را بالا بگیری، خونی نمی‌شود؟ نه شیخ. دشداشه‌ات خونی است. نگاه کن. تو از مدت‌ها قبل در وادی خون راه رفته‌ای. جمله آخرم مثل سنگ توی پیشانی‌اش نشسته بود. به کسانی که دوروبرش نشسته بودند و خودشان را برایش شیرین می‌کردند، گفتم: نمی‌بینید به وقت گرسنگی مردم، خلال به دست اینجا نشسته و توی صف کباب نیست؟ شیخ آتش گرفت و مثل فنر برخاست. اطرافیانش او را گرفتند. شیخ غرید: اگر عروسی خلف نبود نشانت می‌دادم. زهر کلامم چنان بود که کام خودم هم تلخ شد. شیخ هنوز بال‌بال می‌زد که از او دور شدم. از وسط دود کباب گذشتم. هر قطره روغن روی آتش دود می‌شد و به هوا می‌رفت. چه خوب که خانه‌ی حمود برکناره‌ی دجله بود. آن شب آنقدر دل‌تُرش بودم که می‌دانستم تا صبح قدم خواهم زد. پهنای رود، بی‌موج و بی‌صدا از دل تاریکی می‌آمد، از مقابلم می‌گذشت و دوباره توی تاریکی فرو می‌رفت. از تاریکی دوردست صداهای خفه‌ی ترکیدن بمب‌ها در هلهله خانه خلف می‌پیچید. آنقدر قدم زدم که ماه چرخید و کم‌کم صدای عود خاموش شد. گاهی صدای خنده‌ای می‌آمد، اما شب سنگین‌تر از آن بود که به صدای خنده تکان بخورد. از فکر بغداد بی‌صدام رها نمی‌شدم و دلهره داشتم. درختی که کج کاشته شده بود، ریشه دوانده و می‌دیدم که همین امروز و فرداست که به میوه‌های سیاه بنشیند. فکر اینکه همین‌جا هستند، زیر همین آسمان و ستاره‌ها و همین نزدیک؛ گلوله‌هایی که نمی‌دانم به کدام سو می‌روند. در تاریکی حاشیه رود قدم زدم و به خودم فکر کردم تا اینکه خیال روشنایی، مثل صبح کاذب روی خط افق نشست. انگار مهاجمان ناپیدا تمام شب بیدار بودند که گاهی در دوردست، سمت محمودیه، بمب‌هایی منفجر می‌شد که تنها روشنایی حنایی رنگشان را می‌دیدم. صدایشان تا من نمی‌آمد. من زیر حباب شیشه‌ای شب بغدادی گرفتار بودم. آنقدر به افق خیره شدم تا روشن شد و خورشید مثل زخمی عفونی بالا آمد.

از سرما می‌لرزیدم، برگشتم توی خانه. آسمان بغداد جای فراخی است برای رعد. برقش درخشان نیست اما صدای رعد مو به تن غریبه‌ها سیخ می‌کند. گفتم: اوه، اوه… چه صدایی! خیال می‌کردم آمینه مثل همیشه می‌گوید: بغداد است دیگر، اما نگفت. برافروخته مشغول جمع کردن وسایلش بود. گیره مو را به لب‌هایش گرفت، موهایش را جمع کرد و گیره را بست. همیشه از این حالتش خنده‌ام می‌گرفت. وقت بستن موها به سقف نگاه می‌کرد و من خوشم می‌آمد. او هم خوشش می‌آمد و می‌خندید اما این‌بار نه. نمی‌خندید و خشمگین‌تر از فردای عروسی خلف بود. شیله را دور سر پیچاند. بقچه‌ی لباس‌هایی را که جمع کرده بود در سینه فشرد و با قدم‌های مصمم به سوی در رفت. توی چهارچوب ایستاد، برگشت و نگاهی به خانه انداخت و بی‌اینکه نگاهم کند، گفت: اگر من دختر شیخ حمودم، پایم را توی این خانه نمی‌گذارم تا وقتی تو همین نکبتی باشی که هستی. با لحنی آرام‌تر گفت: اگر می‌خواهی همین نکبتی که هستی باقی بمانی، بمان. عیبی ندارد اما همین امروز باید قرض ابراهیم را ادا کنی. نتوانستی، به خانه برنگرد. اینطور می‌دانم بقیه عمرم را چطور باید سر کنم. وقتی در را بهم کوبید و رفت، از سوزش چشم‌هایم فهمیدم که پلک نزده‌ام. از خودم پرسیدم مگر امروز چه روزی است؟ آن از ابراهیم و این هم از آمینه! «حلیب، حلیب» از پشت دیوار خانه به گوش رسید؛ ام سریر باز برمی‌گشت و من میلی به صبحانه نداشتم. از رطوبت باران احساس سرما داشتم و می‌لرزیدم و طپانچه‌ی ابراهیم در همان حال لرز، توی سرم شلیک می‌شد. در سرمای مرطوب صبح، طول اتاق نیمه تاریک را چندبار رفتم و برگشتم. تصویر ابراهیم می‌آمد و می‌رفت. گریبانم را می‌گیرد و زیر نگاه ترسان همسایه‌ها مرا می‌آورد تا دم گودال آخر کوچه، آن اسلحه‌ی وامانده را بیرون می‌کشد، می‌گذارد روی شقیقه‌ام و می‌گوید: ها؟ در چه خیالی سحاب؟ زیر لب نجوا کردم: «و وقتى با او به جایگاه سَعى رسید گفت اى پسرک من، من در خواب [چنین] مى‌‏بینم که تو را سر مى‌‏برم، پس ببین چه به نظرت مى‌‏آید. گفت اى پدر من، آنچه را مامورى بکن ان‌شاء‌ا… مرا از شکیبایان خواهى یافت»[۲]. خداوند رحمان، به ابراهیم قوچی عطا کرد، مابه‌ازای ذبح عظیم و ابراهیم دشنه را از گلوی اسماعیل برداشت. وقتی آسمان غرید، فکر کردم که مگر خداوند نگفته است که با صابران است؟ چرا ابراهیم صبر نمی‌کند؟

قهوه‌جوش را گذاشتم روی شعله و آنقدر نگاهش کردم تا جوشید. تلخی قهوه ذهنم را آرام کرد. سعی کردم کسانی را توی خاطرم فهرست کنم که شاید بتوانند همین امروز مبلغی به من قرض بدهند تا من هم ابراهیم را قدری آرام کنم. عبدالله ‌الحسین، احمدالحاجی، صالح ابومعین… نه، فایده نداشت. به همه کسانی که از ذهنم می‌گذشتند بدهکار بودم. اگر مصطفی هنوز زنده بود، چطور؟ آیا می‌توانستم اسم او را توی این جمع بیاورم؟ آیا می‌توانست مرا از ابراهیم برهاند؟ گمان نمی‌کنم. مصطفی ترکیب نامنظم مهربانی و خشم بود. خیلی وقت‌ها نمی‌فهمیدم چطور مهربانی او با خشم عجین شده است. خشمی که نمی‌فهمیدم از کجا در او اینهمه بزرگ شده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. ام سریر در سکوت از کنارم رد شد. سلام کردم… ام سریر در جواب گفت: عینی[۳]. رحمت به امواتت. منظورش مصطفی بود؟ مادربزرگم بود؟ نمی‌دانم. هیچ کس نمی‌داند. می‌دانم که خود ام سریر هم نمی‌داند. او هم حتما مثل همه فراموش کرده که مادربزرگم، مادر واقعی من بود. مادری که مرا بزرگ کرد نه آنکه مرا به این دنیا آورد، با خمیرمایه‌ای از ترس، نگرانی و بی‌خیالی نسبت به چیزهایی که برای همه مردم مهم است. شاید مادرم می‌توانست طلاهایش را بفروشد تا به زخم بزنم. اما نه؛ مادری که من می‌شناسم، آنقدرها دلسوز نیست. او هنوز رویای روزهایی را می‌بیند که صدام به این مملکت آرامشی کاذب داده بود، روزگاری را در خیالش دوره می‌کند که هر دو پسر صدام در باد جانشینی پدر خوابیده بودند. در همان وقت‌ها که برادرها خود را برای رویارویی نهایی آماده می‌کردند، همه عراقی‌ها در انتظاری خوفناک، خود را برای حمام خون آماده می‌کردند، با وحشت از روزی که صدام سرش را زمین می‌گذاشت و می‌مرد و برادر برای برادر خنجر می‌کشید. تاریخ این را بارها و بارها نشان داده و دیدن برادرهای تشنه به خونِ هم، چقدر ترسناک است. برادرهایی که خاک این سرزمین را از هرور تا بصره و از رطبه تا زرباطیه به توبره کشیدند. عدی و قصی با هم بغداد را تیول خود کرده بودند و اگر ارزنی از لای انگشت‌های آنها روی زمین می‌افتاد، منقارهای تیز مردم گرسنه‌ی ترسیده، مثل شمشیرها از غلاف کام بیرون می‌آمد و برای برداشتن همان یک دانه ارزن، گلوی دیگری را می‌درید و چه گلوها که برای دانه‌های ارزن دریده نشد. بگذار مادرم در باد روزهای صدام بخوابد و آسوده باشد. بگذار از ترس آمدن کسانی که نمی‌شناسد و حالا به دم دروازه‌های بغداد رسیده‌اند، زمین و زمان را نفرین کند. این منم که باید فکری به حال ابراهیم کنم، نه مادرم.

هوا هنوز روشنایی روز را نداشت. نه به‌خاطر ابرها، خورشید هنوز بالا نیامده بود. برایم سوال بود، یعنی ابراهیم نماز صبح خوانده نخوانده، خود را به دم در خانه‌ی ما رسانده که طلبش را بگیرد؟ اصلا نمی‌توانستم درک کنم. باران ریز و سرد می‌بارید و من ابتدای راه ایستاده بودم، سمت راستم زمین‌های فرودگاه بغداد بود و در تاریک روشن صبحگاهی، شعله‌های پراکنده‌ای را می‌دیدم که از ساختمانی سوسو می‌زد. نزدیک‌تر که شدم، ساختمانی آتش گرفته دیدم که به امان خودش رها شده بود و دود خاکستری رنگی که از پنجره‌ها بیرون می‌زد، زیر باران جان می‌کَند. سمت چپم خیابان زیتون و مقابلم راه درازی بود که نمی‌دانستم پریشانی‌هایم را چطور خواهد کشت. راه طولانی که از حاشیه‌ی بغداد شروع می‌شد و انتهایش شاید رسیدن به دست دهنده‌ای بود تا بتواند وحشت ابراهیم را از من دور کند. گاهی ماشینی از کنارم رد می‌شد و من حتی دست هم تکان نمی‌دادم که مرا با خود ببر. خودم را آماده کرده بودم که تمام راه را پیاده بروم. حق می‌دادم که بترسند از مرد تنهایی که در حاشیه فرودگاه آتش گرفته، کند و بی‌خیال راه می‌رود و دستش را حتی بلند نمی‌کند. سوختن ساختمان‌های فرودگاه بغداد، ساختمان‌هایی که در گرگ و میش صبح‌گاهی، زیر باران رها شده بودند تا شاید باران آتش را خاموش کند، در خاطرم، کنار خاطره‌هایم، ابراهیم نشسته بود و رهایم نمی‌کرد و در بارانی که ریز و کاهل می‌بارید، در خیالات و اوهام خود غرق بودم. غم روی دلم سنگینی می‌کرد. نمی‌دانستم اگر به دفتر روزنامه بروم کسی هست که قدری از او پول بگیرم و مقابل ابراهیم بگذارم؟ نه، معلوم است که کسی نیست. آخر کدام نویسنده، کدام روزنامه‌نگار این روزها می‌تواند پولی به کسی قرض بدهد؟ چند دیناری شاید اما نه آنقدر که جلو گلوله را بگیرد، آن هم بعد از بدقولی‌های مکرر و گریختن از رویارویی با طلبکار.

صدای نزدیک شدن ماشین عبوری برای لحظه‌ای مرا از خیال بیرون آورد. دست تکان دادم وانت لکنته و قدیمی آرام به من نزدیک شد و مقابلم ایستاد. کمی مردد شدم، اما زود فهمیدم که خیس شدن در باران، چه پیاده و چه پشت وانت. مردی که کنار راننده نشسته بود، سرش را بیرون آورد و گفت: تا اول خیابان تموز می‌رویم. گفتم خیلی هم خوب است و بالا جستم. پشت وانت دو بز سرمازده به‌هم چسبیده بودند. وانت که راه افتاد، من و بزها با هم تکان خوردیم. نرسیده به خیابان تموز، به بدنه وانت زدم. وانت ایستاد و پیاده شدم. تا پایم به زمین رسید، مرد راننده به نشان خداحافظ دستش را بیرون آورد و دور شد. چشمم به تلفن عمومی آن سوی خیابان افتاد. اتاقک تلفن یادگار روزهای افتخار دوران صدام بود که نه اینجا و نه هیچ جای بغداد تلفن‌هایش کار نمی‌کرد. مغازه‌داری که مشغول باز کردن در مغازه‌اش بود، گفت: کار نمی‌کند. بعد ادامه داد: اگر می‌خواهی بیا توی مغازه و تلفنت را بزن. لبخندی تحویلش دادم و وارد مغازه‌ی کوچکش شدم. شماره گرفتم و بی‌مقدمه به خلیل الفروجی گفتم: می‌توانی قدری پول به من قرض بدهی؟ خلیل به لکنت افتاد. با سختی پرسید: با چقدر مشکلت حل می‌شود؟ سوالش را جواب ندادم اما پرسیدم: کسی توی روزنامه هست که بتوانم از او قرض بگیرم؟ گفت: نمی‌دانم. کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: فکر نمی‌کنم کسی باشد. گفتم: می‌خواهم بروم و از حسین عبدالله بگیرم. هرچه باشد او مدیر مسئول روزنامه است. من هم کارمند روزنامه‌اش هستم. باید بتواند کمکم کند. خلیل خنده‌ای کرد و گفت: چه می‌گویی؟ آخر مگر او از خودش اراده‌ای دارد؟ او را ابوغنوش گذاشته بود بالا سر روزنامه. حالا هم که دودمان صدام بر باد رفته، ابوغنوش کجاست که از او اجازه بگیرد؟ خلیل نفسی پر صدا کشید و گفت: او را گذاشته بودند که نقش مدیر را بازی کند. تو دیده‌ای که برای رضای خدا هم که شده، ذره‌ای مسئولیت نشان بدهد؟ دیده‌ای که یک تصمیم فوری بگیرد؟ پای یک تصمیمش بماند؟ مسئولیت یک کارش را قبول کند؟ کدام مدیرمسئول؟ یک مقاله از او خوانده‌ای که خودش نوشته باشد؟ خودت می‌دانی که همه‌ی آن مطالب را می‌گفت و برایش می‌نوشتند. چه می‌گویی برای خودت؟ اینها را می‌دانستم و برایم تازه نبود، هرچند هیچ وقت به زبان نمی‌آوردم. انگار با خودم نجوا کردم: یعنی کاری از دستش برنمی‌آید؟ خلیل که صدایم را شنیده بود گفت: اگر پیدایش کنی، برمی‌آید. می‌گوید درخواستت را بنویس تا بررسی کنیم. بعد هم در خواستت می‌رود کنار درخواست‌های دیگر، اما چه کسی می‌خواهد بررسی کند؟ حسین عبدالله؟ آدم‌هایی که پشت او پنهان شده‌اند و دستور می‌دهند که روزنامه چه بنویسد و چه ننویسد؟ خیال می‌کنی چیزی از روزنامه برای ما باقی مانده؟ خلیل روی دور افتاده بود اما من دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنیدم. وسط حرف‌هایی که نمی‌شنیدم از او خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. مرد مغازه‌دار، غمخوارانه نگاهم کرد و گفت: به خدا توکل کن پسرم. فقط نگاهش کردم. چهره دلنشین یک عراقی زحمتکش را داشت.

از مغازه بیرون آمدم. باران تندتر شده بود و رطوبت کم‌کم در جانم می‌نشست. یقه بارانی را بالا آوردم و از کنار درخت‌های سدر راهم را ادامه دادم. چهره حسین عبدالله را به یاد آوردم که مغرور به روبه‌رو نگاه می‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی حرفی خلاف گفته‌هایش به زبان بیاورد و اگر کسی چیزی می‌گفت که مطابق میلش نبود، صبر می‌کرد و وقتی گوینده مکث می‌کرد، حرف را به تمامی می‌چرخاند و از فوتبال حرف می‌زد. او عاشق سرخپوشان بغداد بود.

خاطرات روزنامه در خاطرم بالا و پایین می‌شد و نفهمیدم کی به مغازه احمدالحاجی رسیدم. احمدالحاجی بعد از جنگ اول خلیج از استخبارات بیرون آمده و مشغول خرید و فروش کاغذ شده بود، اما همه می‌دانستند که هنوز هم با استخبارات سروسری دارد. بخصوص اینکه ناگهان اوضاعش خوب شد. از آن اتاق کوچک خانه پدری بیرون آمد و خانه‌ای بزرگ خرید. رنگ و رویش باز و لباس‌هایش گران‌قیمت شد. می‌گفت کانال‌هایی دارد که از ایران کاغذ وارد می‌کند، در عوض پولش را به دلار می‌دهد. خنده‌ای کرد و گفت: دلار در ایران بالا رفته، سال قبل با ریال ایرانی معامله می‌کردیم اما این روزها نه. دینار هم نمی‌خواهند. فقط دلار و پوند. چشم به دو طرف مغازه کوچک الحاجی داشتم که بسته‌های بزرگ کاغذ را چیده بود. رفت توی انباری تا فنجانی چای بیاورد. دنبالش رفتم توی انباری. چیزی که می‌دیدم برایم عجیب بود. انباری که بزرگ‌تر از خود مغازه بود، تا سقف پر بود از ستون‌های روزنامه و مجله باطله و قدیمی. متوجه حیرتم شد و لبخند زد. گفتم: سبحان‌ا… این روزنامه‌ها و مجله‌ها به چه‌دردی می‌خورند؟ الحاجی خندید و جواب داد: آن روزهایی که مردم کاغذ و چوب می‌سوزاندند گذشت، کجایی پسرعمو؟ انگار جایی از زمان گرفتار مانده‌ای. ادامه داد: تو که نویسنده‌ای، باید بهتر از من این چیزها را بدانی، این روزها کاغذ خیلی قیمت دارد. بعد مثل رادیوی زمان صدام، حرفش را ناگهان قطع کرد تا حرف مهم‌تری بزند، بی‌ربط به تجارت کاغذ و روزنامه. گفت: نمی‌توانم کمکت کنم. این روزها که خودت می‌دانی وضع ما چطور است. انگشت در هوا چرخاند و گفت: کاغذهایی که می‌بینی، چند ماه است که همینطور مانده‌اند. این روزها کسی کاغذ برای چاپ کتاب و روزنامه نمی‌خواهد تا چه رسد به مجله‌ها و روزنامه‌های باطله! بدون اینکه منظوری داشته باشم، پرسیدم: این روزنامه‌ها و مجله‌های قدیمی را چه می‌کنی؟ به چه دردی می‌خورد؟ لیوان چای را به دستم داد. از انباری بیرون آمدیم و نشستیم. گفت: توی ایران از اینها استفاده می‌کنند. توی ترکیه هم همینطور. از اینها مقوا می‌سازند. شنیده‌ام ایرانی‌ها از اینها استفاده‌های بیشتری می‌برند. تاجری که برایم کاغذ می‌آورد گفته که خریدار روزنامه‌ها و مجله‌های باطله است. پرسیدم: که ببرد ایران؟ گفت: ایران، ترکیه، اردن… هرجا که بشود استفاده کرد. ما خودمان هنوز نمی‌توانیم از اینها استفاده کنیم. ببین چقدر کاغذ توی کوچه و خیابان ریخته. برای همین کسی که اینها را از من می‌خرد، می‌برد ترکیه و از آنجا مقوایش را می‌آورد. جرعه‌ای چای نوشید. ادامه داد: قبلا کسی در این کار نبود اما الان دست زیاد شده. هر کس را می‌بینی، چند بچه یتیم دور خودش جمع کرده که برایش کاغذ باطله جمع کنند. ماه قبل یک نفر آمد و از من روزنامه باطله خرید. می‌گفت می‌خواهد بفرستد اردن که از آنجا ببرند به پایگاه آمریکایی‌ها. حالا آمریکایی‌ها از روزنامه‌های باطله ما چه استفاده‌ای می‌کنند، خدا می‌داند. به من که چیزی نگفت. بعد نگاهم کرد. انگار اطمینان نداشت که حرفش را باور کرده باشم، دوباره گفت: نمی‌توانم کمکت کنم، پسرعمو.

از مغازه الحاجی که بیرون آمدم، ناراحت بودم. حتی از من نپرسید مشکلم با چقدر حل می‌شود. شاید آنقدر کم بود که می‌توانست از توی جیبش چند دینار درآورد و روی میز بگذارد. بی‌آنکه سوال کند، جواب منفی داده بود. دردی در فک پایین احساس کردم. چند دقیقه بود که دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم؟ از خیابان ۱۴تموز به سمت مسجد الرحمان می‌رفتم. مسجدی با ۷۳ گنبد که وسط زمین باز ساخته بودند. هشت ساختمان کوچک، گرداگرد ساختمان مرکزی. با اینکه هنوز ساخت مسجد تمام نشده بود اما جلوه‌ی زیبایی داشت. اگر وقت دیگری بود شاید می‌رفتم و چرخی در آن می‌زدم. می‌توانستم با کارت خبرنگاری وارد محوطه ساخت بشوم. اما مسجد به کنار، انگار برای اولین بار بود که چشمم به آن پهنای خالی می‌افتاد. روی زمین پر بود از کاغذ. چرا قبلا اینها را ندیده بودم؟ کاغذهای خیس! در همین فکرها بودم که متوجه دو نوجوان شدم که چهارچرخه‌ای پر از کاغذ و مقوا و پلاستیک را می‌راندند. این را هم قبلا ندیده بودم. بعد از جنگ اول خلیج دیده بودم که کسانی ضایعات آهن و مس جمع می‌کنند اما کاغذ را ندیده بودم. از خودم پرسیدم: توی کدام عالم بوده‌ای؟ چه می‌نوشته‌ای تا حالا؟ نوجوان‌ها را صدا زدم، ایستادند. جلوتر رفتم و پرسیدم این کاغذها را از کجا و به کجا می‌برند؟ با تردید نگاهم کردند. گفتم: نترسید. من مامور نیستم، بدبختی هستم مثل خود شما. یکی گفت: توی خیابان می‌چرخیم و کاغذ و پلاستیک جمع می‌کنیم. گفتم: که چه کنید؟ نوجوان‌ها به هم نگاه کردند. دیگری گفت: کیلویی پنجاه دینار می‌فروشیم. دیگر چیزی نگفتند. شانه به شانه‌ی هم، کاغذها را راندند و دور شدند. چیزی به ظهر نمانده بود اما هوا هنوز سرد بود، باران ریز ادامه داشت و من برای اولین بار به کاغذهای خیس از باران نگاه می‌کردم. همه‌جا پر از کاغذ بود. دنبالشان رفتم و صدایشان کردم. ایستادند. گفتم: کاغذ خیس شده به چه درد می‌خورد؟ پسرک نوجوان بی‌معطلی گفت: خیس و خشکش فرقی ندارد. از ما می‌خرند، خیس ارزانتر. هنوز ماجرا را درست نمی‌فهمیدم. روزنامه‌ای که با هزار زحمت چاپ می‌شود، روزنامه‌ای که روی پیشخوان می‌نشیند، خریدار و خواننده ندارد. روزنامه‌ای که با مرارت آماده می‌شود، خریدار ندارد و بسته‌بسته به دفتر برمی‌گردد اما روزنامه باطله‌ خریدار دارد! الحاجی می‌خرد، می‌فروشد، نوجوان‌ها زیر باران می‌چرخند و جمع می‌کنند تا بفروشند. فکر کردم، روزنامه امروز مهم‌تر است یا روزنامه دیروز؟ یادم افتاد که هفته گذشته از بازار ماهی خریدم. فروشنده ماهی را توی روزنامه پیچید. به مرد ماهی فروش گفته بودم: استفاده درست از روزنامه! و هر دو خندیدیم.

آنسوی محوطه باز مسجد، اول بازار چراغ‌فروش‌ها، مغازه پدر فاضل بود. تا چشم فاضل به من افتاد به عجله از پشت دیگ بیرون جست. نمی‌خواست پدرش ما را با هم ببیند. طباخی فاضل پر بود از بازاری‌هایی که برای خوردن ناهار آمده بودند و شانه به شانه هم نشسته و مشغول خوردن بودند. وسط مغازه، توی پیت‌های حلبی روغن، آتش روشن کرده بودند تا مغازه گرم شود. بعضی از مشتری‌ها به خوردن بودند و بعضی‌های دیگر به حرف زدن و قلیان کشیدن. انگار نه انگار که صدام از بغداد فرار کرده و آمریکایی‌ها به دروازه‌های شهر رسیده‌اند. دود قلیان لمبر می‌خورد و از بالای در می‌آمد توی خیابان. فاضل جلوی مغازه پابه‌پا می‌شد و به اطراف نگاه می‌کرد. او شعر گفتن را رها کرده و برگشته بود زیر دست پدرش. خیالش هم راحت بود که صدام باشد یا نباشد، مردم باید غذا بخورند. گاهی در راه رفتن به دفتر روزنامه او را می‌دیدم که روی چهارپایه کوتاهی نشسته و کله‌های بز و گوسفند را تمیز می‌کند. نتوانستم مشکلم را با او درمیان بگذارم. وقتی او را در آغوش گرفتم، نفس را حبس کردم. بوی چربی گوسفندی می‌داد. بدون کلمه‌ای، برگشت توی مغازه، هنوز نگاهش می‌کردم که بشقاب سفالی را برداشت، روی آن قاشقی روغن ریخت و با لحن دوره‌گردها گفت: چربی نه… طلا، بگو طلا. ای خدا برکت. دو پسر نوجوان هم لابه‌لای میزها می‌چرخیدند و بشقاب‌های خالی را برمی‌داشتند. فاضل از کنار چشم نگاه می‌کرد. نمی‌خواستم بمانم. از فاضل و خاطره‌ی دور شعر خواندنش و از بوی چربی گریختم.

ذهنم خالی بود و در خیابان‌های بارانی بغداد راه می‌رفتم و نمی‌دانستم چه کنم. وقتی دیوار منطقه سبز را دیدم، فهمیدم خیلی راه آمده‌ام و به نزدیکی دفتر روزنامه رسیده‌ام. نتوانستم از پله‌ها بالا بروم. ابوحبیب مرا دید اما به روی خودش نیاورد. اخم کرده بودم و او می‌دانست که این راه رفتنم، راه رفتنی نیست که مرا به پشت میز کارم ببرد. این راه رفتن یک سرگردان است، راه رفتن مردی ترسیده، راه رفتن مردی که از کتک خوردن برمی‌گردد. ابوحبیب می‌دانست، برای همین چهره‌اش را برگرداند. قدم زنان به مسبح الزوراء رسیدم، به باغ چهارفصل. حتی در این هوای سرد و بارانی هم حتما کسانی از اهالی سیاست، پشت دیوارها تن به آب ولرم استخر داده بودند. این روزها که گفته می‌شد ائتلاف میهنی عراق در حال شکل گرفتن است و دلخوش به کمک‌ها و نفوذ همسایه‌ها، بعضی از آنها حق همرزمی را فراموش کرده و برای به دست گرفتن قدرت تکه‌پاره شده‌ی بعد از صدام نقشه می‌کشند. از قدیم گفته‌اند من و پسرعمو در برابر همسایه، من و برادر در مقابل پسرعمو، من در مقابل برادر! بعد از اینکه پسرعموها توانسته بودند، همسایه خشنی مثل صدام را با کمک هم و البته با کمک غریبه‌ها کنار بزنند، بعد از آنی که در تقسیم قدرت، برادرها با هم می‌توانستند پسرعموها را کنار بزنند به هم می‌رسیدند، برادرها در مقابل برادرها. اما زد و خورد برادرها برایم اهمیت نداشت، نه درگیری پنهان برادران دیروز عدی و قصی، و نه برادران این روزها که هنوز آمریکایی‌ها نیامده، پیش پایشان فرش دستباف ایرانی پهن کرده‌اند که اگر آمریکایی‌ها صدام را از قدرت برداشتند، قدرت را در سینی طلا به برادران پیشکش می‌کنند. درگیری برادران تشنه‌ی قدرت دیناری برایم ارزش نداشت، یا در این باران سرد نمی‌توانست مهم باشد. اگر کسی می‌آمد، اگر کسی به من اشاره می‌کرد که بیا، اگر جلوتر می‌رفتم و می‌دیدم که نگهبان مسبح بیرون آمده از اتاقک نگهبانی، زنجیر نگه‌دارنده را زمین انداخته و راه را باز کرده، دست به سینه ایستاده تا من از دروازه بگذرم، اگر کسانی از همان برادرها و پسرعموهای سیاستمدار که دشمنی را کنار گذاشته و با هم تن به آب ولرم داده بودند، همان اهالی ناپیدا، می‌آمدند و روبه‌رویم می‌ایستادند که ما سیاستمدارها قدر شما اهالی قلم را می‌دانیم، قدر نویسنده و خبرنگار را می‌دانیم و مشکلات شما را حل می‌کنیم، بعد با احترام مرا به داخل راهنمایی می‌کردند، مبل‌های مخمل را نشانم می‌دادند تا روی یکی از آنها بنشینم تا ترس و سرما از تن بیندازم و اگر هیچ ترسی از خیس و گل‌آلود شدن مبل‌ها و پرده‌های زربفت نداشتم، اگر خدمتکارها می‌آمد و همانطور که برایم حوله‌های سفید و تمیز و لباس‌های خشک می‌آورد، اگر همانطور که فنجان شیرقهوه‌ی داغ را روی میز می‌گذاشتند به پیغام می‌گفتند که ابراهیم تصریح کرده که بدهی را به تو می‌بخشد، اگر اهالی سیاست از بخشش ابراهیم هلهله می‌کردند، چشم به دهانم می‌دوختند که بگو، ما می‌شنویم و به کار می‌بندیم، اگر، اگر، اگر… شاید آنوقت تنم از لرزیدن می‌ماند، سرما از تنم می‌گریخت. شاید آنوقت کمی گرم می‌شدم، آرام می‌شدم… شاید حتی آمینه هم به خانه برمی‌گشت و برایم ماهی صُبور درست می‌کرد و منتظر می‌ماند تا برگردم. اما، اما رویاها می‌آیند و می‌روند و کسی نتوانسته رویاها را در مشت بگیرد، چه رسد به من که انگار در اوهام خود دیوانه می‌شدم.

آنقدر در خیالات عجیب غرق بودم که متوجه گذر وقت نبودم. نفهمیدم کی خورشید به شیب افتاده و پایین رفته است. تنها چیزی که می‌فهمیدم گرسنگی و سرما بود. تمام منطقه سبز را دور زده بودم و داشتم برمی‌گشتم. روبروی دروازه بودم و می‌توانستم دو دست بزرگ را ببینم که یادگار زمان صدام بودند. صدام دست‌های غول را در زمین کاشته بود که هر کدام از آن دست‌ها، قبضه‌ی شمشیری را می‌فشرد. تیغه‌ی شمشیرها به هم رسیده بود و قوسی از تیغه‌ی شمشیر مثل دروازه‌ای منطقه‌ی سبز را از شهر جدا می‌کرد و برای ورود به آن منطقه، برای ورود به منطقه‌ی سیاست باید از زیر شمشیرها رد می‌شدیم. وقتی از مقابل دست‌های خشکیده‌ی غول گذشتم، فکم درد می‌کرد. دوباره دندان‌ها را بهم فشار داده بودم و نمی‌دانستم چقدر طول کشیده و هربار که یادم می‌آمد، تفنگ ابراهیم در سرم شلیک می‌شد. به صدای هر شلیک، سرم بی‌هوا روی گردنم تکان می‌خورد. گرسنگی و سرما در تنم نشست کرده بود و تا به خودم آمدم به خانه رشید رسیده بودم و کوبه در را می‌کوبیدم، می‌کوبیدم، می‌کوبیدم.

رشید سراسیمه خود را کوچه انداخت. از دیدنم حیرت کرد. شاید از اینکه خیس شده بودم، شاید از اینکه می‌لرزیدم و یا شاید از اینکه به او سلام هم نکردم. راه داد و پا به تاریکی دالان خانه رشید گذاشتم. رشید دنبالم می‌آمد و زنجیروار می‌گفت: چه شده؟ چقدر در باران راه رفته‌ای؟ آمینه کجاست؟ و وقتی از سکوت من پاسخی نگرفت، شانه‌ام را گرفت و تکانم داد: با تو ام… کجایی برادر؟ پایت روی زمین است اما انگار در آسمان گم شده‌ای. چه خوب که باران چنان خیسم کرده بود که اشک‌های جاری بر پهنای صورتم را نمی‌دید. می‌لرزیدم، نه فقط از سرما، که از خشم می‌لرزیدم و خشم راه گلویم را بسته بود. رشید بی‌فایده تکانم می‌داد. کنار نخل وسط حیاط نشستم. خانه را می‌شناختم. از بچگی با رشید در بین درخت‌های نخل دویده بودیم و ناغافل از نان پخته شده به دست ام رشید، قاپیده بودیم و ام رشید نهیب زده بود. من و رشید برادر بودیم و من ام رشید را مادرم می‌دانستم. این است که حتی وقتی به من خشم می‌گرفت و نفرینم می‌کرد، ناراحت نمی‌شدم. ام رشید از اتاق بیرون آمد و با دیدن من جیغ خفه‌ای از گلویش بیرون جست. دستش را بالای دهانش گرفت و کِل کشید. صدای زیر کل کشیدن ام رشید مثل زنگ فاجعه از پرده باران گذشت و چنان که رسم ایزدی‌ها بود، بلافاصله بعد از ام رشید، صدای کل کشیدن زن همسایه شنیده شد و بعد از او صدای کل کشیدن همسایه‌های دیگر. لحظه‌ای بعد زنان همسایه خود را به خانه ام رشید انداختند و بی‌آنکه کسی سوالی بپرسد، دورادور من حلقه زدند و با هم کل کشیدند؛ من کانون فاجعه بودم. خیس و آشفته کنار نخل نشسته بودم و صدای مهیب رعد در کل کشیدن پیوسته‌ی زنان ایزدی گم می‌شد. زنان یکی‌یکی از من دور شدند و کنار ام رشید ایستادند و مثل حواریون ناامید به من نگاه کردند، که به باران چسبیده بودم و نمی‌توانستم خود را رها کنم.

ام رشید زنان را آرام کرد. به اشاره‌ای رشید را راهی کرد که زنان همسایه را تا خانه‌هایشان همراهی کند. ام رشید فنجانی چای کنار دستم گذاشت و با صدایی گرم گفت: بخور مادرجان. مقابلم ایستاد و مثل مادری غمزده، تکرار کرد: بخور. نگاهش کردم. وقتی به چشم‌هایم نگاه کرد، دیدم که پره‌های بینی‌اش پرید. دیگر کلمه‌ای نگفت و رفت. رشید که برگشت، چشم به شتک‌های کوچک فنجان چای از قطرات باران داشتم. بارانی که از دیروز باریده بود و باریده بود، از سرخی غروب دیروز تا سحرگاه تاریک امروز باریده بود، فنجان کوچک را به تلاطم انداخته بود. دوستی من و رشید آنقدر قدیمی بود که بی‌کلامی می‌توانست گوشه‌های تیره مرا ببیند. رشید هم نشست و به نخل تکیه داد. نفس در سینه‌ام قرار نمی‌گرفت، کلام از گلویم برنمی‌آمد و فک‌ها از هم جدا نمی‌شدند. خشم و وحشت وجودم را اشباع کرده بود و دیگر سردم نبود. داغ بودم. به هر جان کندنی که بود گفتم: رشید، برو آن دشنه را بیاور.

من از صبح، از تاریک‌روشن سحر تا ظهر مساجد و بازارها و تا بعد از ظهر بارانی بر کناره‌ی منطقه سیاست راه رفته بودم و حالا برمی‌گشتم. من از تهدید ابراهیم و وحشت از شلیک گلوله، از عصبانیت و قهر آمینه تا شوخی و مسخرگی الحاجی و تردید فاضل راه رفته بودم و حالا زیر باران پیچیده در شولایی از تحقیر برمی‌گشتم. من از تاریکی و سرمای صبح خانه و صدای ام سریر تا اطلال بارانی بغداد راه رفته بودم و حالا به خشم در صدای رعد برمی‌گشتم. من از سکوت آرام خانه‌ی نیمه‌تاریکِ بی‌آمینه تا ردیفی از زن‌های ترسیده‌ی ایزدی راه رفته بودم و حالا که تمام راه رفته را از آنسوی شهر تا دروازه‌های جنوبی، زیر ضربه‌ی رعد بغدادی برمی‌گشتم، وقتی ابراهیم مرا از دور دید که زیر باران از پیچ کوچه گذشته‌ام، خیال کرد توانسته‌ام پولی به کف بیاورم و این همه راه را در بارانی که مدام باریده بود، آمده‌ام تا قرضم را ادا کنم. آنچه ابراهیم نمی‌توانست بفهمد این بود که چرا اینطور خیس شده‌ام. چرا باید از آنسوی شهر تا ابراهیم زیر باران راه رفته باشم؟ ابراهیم از خیسی لباس‌هایم حیرت کرده بود نه از اینکه بالاخره می‌توانستم قرضم را ادا کنم. دو طرف دشداشه‌اش را بالا گرفته بود و از وسط راه گل‌آلود رو به من می‌آمد. پشت سرش، جایی ناپیدا دمی حنایی رنگ شد. نفهمیدم بمبی منفجر شد یا برقی در آسمان جهید و رفت. ابراهیم با لبخند به سوی من می‌آمد. وقتی سینه به سینه من ایستاد اصلا تردید نداشتم. لبخند هم نمی‌زدم. دستم را بالا آوردم و ابراهیم برق دشنه را زیر خطوط باران دید. حرکت نکرد. با چشم‌هایش مشت و دشنه‌ را دنبال کرد که به قلبش نشانه داشت. وقتی تیغ دشنه را در سینه‌اش فرو بردم، سردم نبود. نمی‌ترسیدم و کلمه‌ای در جهان نبود که برزبانم جاری شود. ابراهیم گفت: آخ… و زانو زد. من هم مقابلش زانو زدم. یک دست روی شانه‌ی ابراهیم و دست دیگرم به قبضه‌ی دشنه بود و تیغه دشنه تا ته در سینه ابراهیم فرو رفته بود. دستم را به پشت کتف ابراهیم گرفتم و او را آرام به سمت زمین بردم. عگال از سر ابراهیم افتاد. ابراهیم وقتی روی زمین دراز می‌کشید، به خطوط باران خیره بود، بارانی که از روز قبل… نه، انگار از اعماق تاریخ بر کوچه‌ای از کوچه‌های بغداد می‌بارید.        


[۱] – حلیب: شیر

[۲] – سوره صافات. آیه ۱۰۲

[۳] – عینی: چشمم، نور دیده‌ام

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی