جمشید شیرانی: یادنامه یک آفتاب‌پرست

جمشید شیرانی، پوستر: ساعد

ما نباید دست از جستجو برداریم و پایان تمامی جستجوها بازگشت به آغاز و شناختن آن مکان برای نخستین بار است. تی اِس الیوت

پیشگفتارِ نویسنده: در سودمندی یادنگاری۲

حالا دیگر عمری از من گذشته و دارم آخرین روزهای زندگی‌ام را دور از هیاهوی موجودات دیگر و در امنیت و آرامشِ کامل سپری می‌کنم. مهاجرت من از ماداگاسکار به زنگبار بی حادثه نبوده ولی برای آرامش خاطر من سودِ بسیار داشته است گرچه هر طور که هست باید غم غربت را تحمل کنم. در جوانی زیاد نمی‌خوابیدم. علتش را هم خودِ من با مطالعه‌ی کتاب‌های روانشناسی کشف کرده بودم. علایمِ بی خوابیِ من منطبق با بیماریِ روانی “وحشت از مرگ در هنگامِ خواب” (تاناتوفوبیا) ۳ بود. از رختخواب متنفر بودم و تصور می‌کردم اگر به خواب بروم هرگز بیدار نخواهم شد. در نتیجه خوابیدنِ من نوعی بی هوش شدن در اثرِ خستگیِ مفرط و اغلب کوتاه مدت بود. البته حالا که پیری، انزوا و دوری از وطن مردن را دلچسب تر از همیشه کرده است، وحشت از نمردن در خواب یا “ترس از بیدار شدن” (اِکسپرجیفِیسیفوبیا) ۴ جای آن بیماریِ قبلی را گرفته است. در کودکی برایِ درمانِ این مُعضل مرا نزدِ یک جادوگر (مدیر و بنیانگزارِ مرکزِ پزشکیِ مُکمّل و جایگزینِ مناطقِ حاره) ۴ فرستادند که از طریقِ انرژی درمانی و با انتقالِ امواجِ الکترومغناطیسی از طریقِ نگاه‌های شرارت بار و اشاراتِ سر و دست، خواندنِ وِرد‌های مختلف و سرانجام زالو- درمانی (لیچ تِراپی) سعی زیادی در بهبودِ وضعیت من نمود ولی به جایی نرسید. این در حالی بود که بسیاری معتقد بودند که او با این روش‌ها حتی سرطان را هم درمان کرده است. به هر تقدیر این اعجوبه هم نتوانست بهبودی در وحشتِ بی اساس من از خوابیدن ایجاد کند. از بس که از خوابیدن می‌ترسیدم مجبور بودم رؤیاهایم – یا بهتر بگویم کابوس‌هایم – را تنها در بیداری تجربه کنم و یا این که رؤیاهای دیگران را از میان صفحه‌های کتاب‌هایشان استخراج کرده و با آن‌ها زندگی کنم. روشِ کار به این ترتیب بود که یا به یک نقطه در دوردست زُل می‌زدم و حواسم را متمرکز می‌کردم تا امواجِ ساطع از سلول هایِ عصبیِ مغزم مرا به تماشایِ بهشت‌های خیالی ببرند و یا خودم را در یک کتاب چنان غرق می‌کردم که از درونِ اتاقم به جهانِ مجازیِ آن کتاب وارد می‌شدم. گاهی چنان مجذوبِ یک کتاب می‌شدم که ناخودآگاه به یکی از شخصیت‌های اصلی آن کتاب مبدّل می‌شدم و جزییاتِ زندگیِ خود را موشکافانه در آن وارد می‌کردم. البته این را بعد‌ها کشف کردم چرا که از هر کتابی خلاصه‌ای تهیه می‌کردم و سال‌ها بعد که تصمیم گرفتم این نوشته‌ها را سر و سامانی بدهم متوجه شدم که بخش هایِ عمده‌ای از یادداشت‌های من در کتابِ مرجع وجود ندارد. گاهی هم آن چه به عنوانِ خلاصه نوشته بودم هیچ معنا و مفهومی نداشت به خصوص که این خلاصه‌ها را با مداد می‌نوشتم و به مرورِ زمان برخی کلمات و عباراتِ آن کمرنگ و یا کاملاً محو شده بود. راستی این مرا به یاد حافظه‌ی خودم می‌اندازد که گویا خاطرات من در آن جا هم با مداد نوشته شده است چرا که هر بار که عرقِ پیشانی‌ام را پاک می‌کنم یک مشت دیگر از این یاد‌ها برای همیشه از ذهنم پاک می‌شود.

ادامه‌ی پیشگفتار: همچنان در سودمندی یادنگاری

لابد تصور می‌کنید که به همین دلیل به فکر نوشتنِ خاطراتم افتاده‌ام. اما اگر این طور تصوّر می‌کنید عمیقاً در اشتباه هستید چرا که برایِ ما آفتاب پرست‌ها نوشتنِ خاطرات یک وظیفه‌ی فرهنگی محسوب می‌شود. همین حالا که مشغولِ نوشتن این سطور هستم دفترِ خاطراتِ بزرگترهایم را دور و برم پراکنده‌ام و از آن‌ها برای تقویتِ حافظه‌ام استفاده می‌کنم. باید بگویم حالا که آن‌ها را با دقتِ بیشتری می‌خوانم چیزهای جدیدی در موردِ خودم کشف می‌کنم که قبلاً توجه زیادی به آن‌ها نکرده بودم اما شکی هم در صداقتِ اطرافیانم در درجِ واقعیات – آن گونه که از چشم اندازِ خود آن را دیده‌اند – ندارم. گاهی فکر می‌کنم که‌ای کاش به جای تهیه این همه خلاصه‌ی کتاب‌های بیهوده یک دفترِ یادداشت‌های روزانه می‌داشتم که در آن رُخدادهای مهمِ زندگی‌ام را با جزییات کامل می‌نوشتم تا حالا این قدر برای به یاد آوری آن‌ها دچار مشکل نشوم. اما این یک مُعضلِ لاینحل برای تمام آفتاب پرست هاست چرا که بیش و کم در تمامیِ زندگینامه‌ها به آن اشاره شده است ولی ما آفتاب پرست‌ها تنها زمانی به فکر خواندن این زندگینامه‌ها می‌افتیم که دیگر دیر شده است. عده‌ای هم بر این عقیده هستند که این نوع نسیان شاید خیلی هم بی فایده نباشد چرا که می‌تواند مِثلِ اَلَک وقایع ناخوشایند را، که نباید به یاد آورده شوند، پالایش کند و موجب آرامش و اعتماد به نفس در سنین پیری شود. شاید به همین علت هم باشد که با وجود این که تاریخِ آفتاب پرستان پُر از وقایع چندش آور و ملال انگیز است هیچ خود-زیستنامه نگاری۵ نقشی در وقوعِ آن حوادث نداشته است. به هر شکل بر هر آفتاب پرستی واضح و مبرهن است که می‌باید خاطراتِ خود را با صداقتِ کامل و تا آن جا که ذهنش یاری می‌کند با ذکرِ جزییات به روی کاغذ – و این روزها در درونِ فضایِ مجازی رایانه – بیاورد تا آیندگان بدانند که پیشینیانِ آن‌ها به چه ترتیب زندگی کرده‌اند و چه مصایبی را متحمّل شده‌اند تا این فرهنگ بی نظیر و این تاریخ پُر نشیب و فراز را از پیچ و خم هایِ بی شمار گذرانده و به دستِ آن‌ها برسانند.

در ناسودمندی سر فرو کردن در برف

یک نکته جالب به نظرم رسید که همین جا آن را مطرح می‌کنم. هنگامی که زندگینامه اطرافیان خود و بزرگانِ قوم را ورق می‌زدم متوجه شدم که بدون استثنا همه آن‌ها این مَثلِ معروف را حداقل یک بار موردِ استفاده قرار داده‌اند که “طرف مِثلِ کبک سرش را در برف فرو برده است”. کثرتِ استعمال این مَثَل مرا به فکر فرو برده بود که دیدم یک بار هم برادرِ بزرگم آن را در موردِ خود من به کار برده است. کمی شگفت زده شدم. خوب که فکر کردم دیدم ما آفتاب پرست‌ها در مناطق حاره زندگی می‌کنیم و حداقل من یکی در تمامِ عمرم برف ندیده‌ام. همچنین در کتاب مقدسِ آفتاب پرستان حتا یک بار هم واژه‌ی برف به کار برده نشده است. به علاوه کبک هایی که در اطرافِ ما زندگی می‌کنند همه رنگشان خاکی با نقش و نگار‌های سرخ و سیاه است و به عقل سلیم – که همه‌ی کبک‌ها از آن بهره می‌برند – جور در نمی‌آید که برایِ فرار از واقعیات سر خود را در برف فرو کنند. موضوع را با زباندان‌ها و به خصوص نویسنده محترم “دانشنامه‌ی آفتاب پرستیک” (انسیکلوپدیا کامِلیونیکا) ۶ در میان گذاشتم و در دیگر دائره المعارف‌ها گشتم ولی دلیل محکمه پسندی برای آن نیافتم. یکی از شکارچی‌ها می‌گفت که این مَثَل حاصلِ کج فهمی در مورد رفتارِ کبک است چرا که اغلب به غلط تصور می‌کنند که کبک هنگامِ مواجه شدن با خطر دستپاچه شده و از روی ساده لوحی سر خود را در برف فرو می‌برد در حالی که مسئله چیز دیگری است. قضیه از این قرار است که کبک پرنده‌ای نسبتاً سنگین (درمقایسه با سطح بال ها) است و در پرواز سرعتِ چندانی ندارد. در نتیجه، هنگامِ فرار از خطر با دستپاچگی به هوا می‌پرد و بعد با همان سرعت سقوط کرده و با کَلّه در برف فرو می‌رود. در چنین وضعیتی، هیکلِ سنگینِ کبک اجازه نمی‌دهد که به سرعت سرِ خود را از برف بیرون بیاورد و روباه یا گرگ و یا شکارچی می‌تواند آن را بدون دردسری شکار کند. از شنیدن این لطیفه خیلی لذت بردم
ولی من هم مثل شما نتوانستم آن را باور کنم. اما گاهی جوابِ پرسش هایِ دشوارِ زندگی از جایی به ما می‌رسد که حتی تصوّرش را هم نمی‌توان کرد. غروبِ دلپذیر یک روزِ پاییزی در کنارِ تالاب قدم می‌زدم که ناگاه پرنده‌ای زیبا با بال‌های سپید و سیاه، گردنی باریک و بلند، و منقاری کشیده و نوک تیز در برابرم ظاهر شد. قبلاً او را ندیده بودم امّا رفتاری دوستانه داشت. سلام و احوالپرسی کردیم. لهجه یِ زیبایِ شمالی داشت و عضوِ اولین گروه پرندگانی بود که با طلیعه یِ فصلِ سرد به سرزمین‌های سرسبزِ جنوب کوچ می‌کردند. با وجودِ آن که مسیری طولانی را طی کرده بود خیلی سرحال و قبراق به نظر می‌آمد. وقتی دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد. داستان سر به زیر برف فرو کردنِ کبک را برایش تعریف کردم. از خنده روده بُر شد. گفت: “گاهی مسایلِ ساده و پیش پا افتاده یِ یک فرهنگ می‌تواند مُعضلِ لاینحلِ فرهنگِ دیگری باشد. واقعیت این است که این مَثَل از طریقِ مرغ هایِ مهاجر به مناطقِ حارّه آورده شده است بدونِ آن که شأنِ نزولِ آن را مشخص کرده باشند. در نواحیِ سردسیر این مَثَل نوعی ابرازِ عقیده یِ نژاد پرستانه برعلیهِ کبک‌های قطبی است که از فرطِ تنبلی مهاجرت نمی‌کنند و در زمستان که غذا برای روباه‌ها و گرگ‌ها کم است طعمه یِ آن‌ها می‌شوند. البته سر زیر برف کردنِ کبک‌های قطبی بی دلیل نیست و چه بسا در موارد بسیاری مؤثر واقع می‌شود چرا که آن‌ها بال و پرِ سفید رنگی دارند و به جز قسمت کوچکی از سر – به خصوص دور چشم‌ها – که سیاه است بقیه بدنِ آن‌ها را نمی‌توان به سادگی در نور خیره کننده برف از محیط اطراف متمایز کرد. در خلالِ هزاران سال سیرِ صعودیِ تکامل تا به امروز این خصلتْ ناجیِ جانِ بسیاری کبک‌های قطبی شده و به مرور زمان به یک ویژگی موروثی مبدل گشته است. علیرغم این که کبک هایِ مناطقِ گرمسیر رنگِ پر و بال خود را تغییر داده تا به رنگِ محیط در بیایند هنوز موفق نشده‌اند ژِنِ سر زیر برف فرو کردن را مهار کنند و با یک جهشِ تکاملی بیاموزند که در مناطقِ حارّه بهتر است کبک‌ها سرشان را در ماسه یا خاک نرم فرو کنند تا با همرنگ شدن با محیط از خطرِ جدی رهایی یابند. ” از این که یک مرغِ مهاجر چنین درسی به یک آفتاب پرست – که قاعدتاً باید متخصصِ سازگاری با محیط باشد – می‌داد کمی شرمنده شدم ولی در ضمن از این که عاقبت پاسخِ قابل قبولی برای این پرسشِ جانکاه یافته بودم عمیقاً خوشحال.

شرح یک بیماری نادر
نیستم یک چَشمزَد ایمن ز آسیبِ شکست
گوییا آیینه‌ام در زنگبار افتاده‌ام (صائب)

خوب، حاشیه زیاد رفتم، برگردم سرِ اصلِ مطلب. یک علتِ دیگر که مرا به نوشتنِ این یادنامه تشویق می‌کرد این بود که من مبتلا به یک بیماریِ مادرزادیِ نادر بودم که می‌توانست زندگیِ یک آفتاب پرست را به یک کابوسِ وحشتناک مبدل کند. تا آن جا که من توانستم بفهمم و تحقیق کنم تنها گروهِ اندکی از آفتاب پرستان توانسته‌اند علیرغم داشتنِ این بیماری به سنِ پیری برسند. بقیه در همان کودکی یا طعمه‌ی خزندگانِ موذی، پرندگانِ شکاری، و یا درندگانِ وحشی شده‌اند و یا به علتِ عدمِ توانایی در تنظیمِ حرارتِ بدنشان از سرما یا گرمایِ بیش از حد از میان رفته‌اند. این بیماری را عوام زالی می‌نامند که معادلِ علمیِ آن “آلبینیسم”۷ است. پوست من هم مانند دیگر مبتلایان به این بیماری مثلِ شیربرنج سفید و مثلِ تنگِ بلور برّاق بود. برای یک آفتاب پرست که هم در هنگامِ شکارِ حشرات – که غذایِ عمده آن‌ها محسوب می‌شود – و هم هنگامِ احساسِ خطر کردن برای صیانتِ نفس نیاز به هم رنگ شدنِ با محیط دارد زالی ضایعه‌ای مُهلِک محسوب می‌شود. [توضیح در متن: به طورِ کلی پوستِ آفتاب پرست‌ها ساختمانِ پیچیده‌ای دارد که از یک لایه یِ خارجیِ شفاف و سه لایه‌ی رنگین (کروماتوفور۸) تشکیل شده است. این لایه‌ها از خارج به داخل عبارت هستند از زانتوفور۹، گرانوفور۱۰، و ملانوفور۱۱ که هریک رنگیزه خاصی دارند]. با کمکِ همین رنگیزه‌ها و سطوحِ منعکس کننده‌ی نور است که همنوعانِ من قادر هستند تا خود را در مواقعِ ضروری به رنگِ محیط در بیاورند. آنان با استفاده از این ویژگیِ طبیعی می‌توانند رویِ تنه یا شاخه‌ی درخت بی حرکت بنشینند و خود را به رنگِ آن در آورند و با زبانِ بلند و چسبناکِ خود پشه‌های چاق و چلّه شکار کنند. همچنین هنگامی که با خطرِ جدی مواجه می‌شوند می‌توانند با تغییر دادن رنگِ پوست، دشمن را فریب داده و از جانِ خود حفاظت کنند. مهم تر از همه آن که تغییر دادنِ رنگِ پوست نزد آفتاب پرستان همان عملکرد را دارد که آواز خواندن، به نمایش گذاشتنِ پرهای رنگین، سرشاخ شدن با رقبا و اشاراتِ چشم و ابرو نزدِ دیگر انواعِ حیوانات، و روشِ اصلی برایِ ابرازِ تمایل به آشنایی و دوستی با جنسِ مخالف (و این روزها موافق) محسوب می‌شود. حالا شما تصوّر کنید محرومیت از داشتن خصلتی که متضمن ارتزاق و صیانت نفس و تنازع بقا است چه زندگی سختی را در این سال‌ها برای من رقم زده است. در پوستِ من تنها همان لایه‌ی شفاف خارجی وجود داشت و لایه‌های دیگر رشد نکرده بود و در نتیجه نه می‌توانستم با ترشحِ رنگیزه‌های مختلف پوستم را همرنگِ محیط کنم و نه می‌توانستم با انعکاسِ نور و تسلط داشتن براعصابی که لایه هایِ زیرینِ پوست را کنترل می‌کردند رنگِ تیره تری به پوستم ببخشم تا خیلی در معرض خطر نباشم.

توضیح – گریز به صحراهای ماداگاسکار و زنگبار

از آن جا که شناخت و کسبِ دانش برای آفتاب پرستان تنها از طریق مقایسه امکان پذیر است در این جا من گریزی می‌زنم به داستان کسی که درست نقطه‌ی مقابل من دربه رنگِ محیط در آمدن بود. تواناییِ این حربای آفتاب گریز در به رنگِ محیط در آمدن چنان بود که به او لقب “اَبَر حربا”۱۲ داده بودند. او در یک آن می‌توانست خود را چنان با محیط تطبیق دهد که حتی کارکشته ترین متخصص‌ها هم قادر به کشفِ دگردیسی او نمی‌شدند. یک بار در باغ وحش چنان خود را شبیهِ یک گورخر ماده کرد که نزدیک بود کار دست خودش بدهد و یک بار دیگر که خود را به شکل یک خرمگس در آورده بود نزدیک بود شکارِ یک آفتاب پرستِ گرسنه بشود. همه آفتاب پرست‌ها معتقد بودند که این آفتاب گریز نظر کرده است و بیدی نیست که به این باد‌ها بلرزد چرا که توانایی به شکل محیط در آمدن حُسنی خُداداد است و در نتیجه بیماریِ زالی هم باید حاصلِ از چشمِ خدایان افتادن باشد. من حتی شنیده‌ام که کسانی می‌خواستند پدر و مادر من را متقاعد کنند که مرا پای کوه بلندی رها کنند تا طعمه‌ی دد و دام شوم و این داغِ لعنت از دامانِ قبیله زدوده شود ولی موفق نشده بودند. وقتی علتِ این مقاومت را از زنده یاد پدرم پرسیدم گفت که در اساطیرِ آفتاب پرستان چنین آمده است که هرگاه کودکِ مبتلا به زالی را در پایِ یک کوهِ بلند رها کنند، عاقبت باز می‌گردد و عاشقِ دختری از قبیله‌ی دشمن می‌شود که یکی از عواقب آن ممکن است کشته شدنِ قهرمانِ ملی به دستِ برادرش باشد. بگذریم. از اَبَر حربا می‌گفتم که آفتاب گریزِ با جذبه‌ای بود و مثل آفتاب پرست‌های دیگر نیازی نداشت که با داشتنِ دانش ومهارتِ فنی یا هنر خودش را ثابت کند. او حتی برای مجاب کردنِ دیگران احتیاج نداشت دلیل و برهانی بیاورد. تنها یک نگاهِ او کافی بود که هر دانشمندی فرضیه‌های خود را انکار کند، هر سیاستمداری بر علیهِ همدستانش شهادت بدهد، هرشاعری زبان به مدح او بگشاید و هر مخالفی چنان ایمان بیاورد که گویی مادرزاد پیرو فلسفه‌ی “نو اَبَر حرباییسم”۱۳ بوده است. یکی از وجوه اصلی نو اَبَر حرباییسم پذیرش بی چون و چرای اراده‌ی رهبر است که در یک مقطع خاص تاریخی به خودکشی دستجمعی آفتاب گریزان انجامیده است. گفته شده است که ابَرحَربا این توانِ تلقین را از رهبرانِ موش‌های صحرایی لِمینگ آموخته بوده است.

کودکی

دورانِ شیر خوارگی‌ام ظاهراً همه در لانه گذشت و به غیر از شب‌ها که گویی مرا برایِ هواخوری بیرون می‌بردند بقیه ساعاتِ روز را دور از اجتماع به سر می‌بردم. مدرسه‌ی ابتدایی را خیلی زود رها کردم چرا که اولاً مورد تمسخر کودکان دیگر قرار می‌گرفتم، ثانیاً مدیر مدرسه حاضر نمی‌شد امنیت جانی مرا تضمین کند و بالاخره این که به علت عارضه‌ی پوستی قادر نبودم پشه شکار کنم و تمام روز گرسنه می‌ماندم. همکلاسی‌هایم حتی حاضر نبودند مرا در بازی هایشان شرکت بدهند چرا که بازی مورد علاقه‌شان قایم باشک بود که در آن تغییر رنگ دادن نقش مهمی ایفا می‌کرد و پیدا کردن من با توجه به ناهنجاری پوستی که داشتم مثل آب خوردن آسان بود. بازی دیگری که بخصوص ظهرها به آن می‌پرداختند شکارِ پشه از راه دور بود. وسط حیاطِ مدرسه درختِ بزرگی بود که همه‌ی دانش آموزان روی شاخه‌های آن قرار می‌گرفتند و با تغییر دادنِ رنگ پوشتشان از چشمِ پشه‌ها پنهان می‌شدند. بعد با زبان هایی که دو برابرِ طول هیکلشان بود پشه‌ها را از فاصله‌ی زیاد شکار می‌کردند. برنده‌ی این مسابقه کسی بود که میانگینِ حاصلِ ضربِ وزنِ پشه در طول زبانش بیش از دیگران باشد. میزان رقابت در این نبرد گوارا آن قدر زیاد بود که اغلب دانش آموزها در خلالِ بازی با هم در گیر می‌شدند و در صورت باخت هم حسابی از خجالتِ داور در می‌آمدند. گاهی هم شکار همزمانِ یک پشه موجبِ چسبیدنِ زبان دو بچه آفتاب پرست به هم می‌شد که یک دردسر بزرگ بود. حتماً خودتان حدس زده‌اید که من هرگز در این بازی شرکت نکردم چون یقین داشتم هیچ پشه‌ای با دیدنِ پوستِ سفید، شفاف و برّاقِ من به سراغم نخواهد آمد. ظهر که می‌شد پدر و مادرم برای من غذا می‌آوردند و من در یک گوشه در سایه می‌نشستم و در حالی که با حسرت همکلاسی‌هایم را تماشا میکردم غذا می‌خوردم. بخش عمده‌ای از رژیم غذایی مرا میوه‌ها و سبزیجات تشکیل می‌دادند که بچه‌های دیگر به آن‌ها علاقه‌ی چندانی نداشتند. گاهی هم پشه‌ی کور شکار می‌کردم که بسیار ریز بود و ارزش غذایی زیادی نداشت ولی تنها نوع پشه‌ای بود که در اطراف من پرواز می‌کرد. پدر و مادرم عاقبت تصمیم گرفتند من را از مدرسه بیرون بیاورند و برایم معلمِ سرخانه بگیرند. این معلم بسیار مهربان بود و چون تصوّر می‌کرد من عمرِ زیادی نخواهم کرد خیلی به من سخت نمی‌گرفت. کمی تفریق و تقسیم و هندسه‌ی سطوح، تجزیه شیمیایی و فیزیکِ شکستِ نور به من یاد داد و بقیه‌ی وقت را صرفِ آموزش تاریخ و ادبیات کرد. آن قدر به من تاریخ و ادبیات یاد داد که عاقبت به دستیار او در نمره دادن به برگه‌های امتحانِ دانش آموزهایش در این دو رشته مبدل شدم. طبیعتاً از این مسئله احساسِ غرور زایدالوصفی می‌کردم. تاریخِ ما شرح حالِ دلاوری‌های پادشاه‌های قدیمی و رشادت‌های آنان درنبرد با آفتاب گریزان۱۴ بود. بخش عمده‌ای از این تاریخ به صورتِ شفاهی و سینه به سینه در قالبِ اسطوره‌ها، داستان‌های عامیانه و ترانه‌های محلی به دست ما رسیده بود. بخشِ دیگری را هم نقّال‌ها به آوازِ دلپذیر و زیبا درغروبِ تابستان از روی شاخه‌های حرا۱۵ می‌خواندند و همه را در یاد-اندوه۱۶ فرو می‌بردند. این اشعار اغلب در بحرِ متقاربِ مثمنِ محذوف – فعولن فعولن فعولن فعول – و بسیار دلنشین بود. ادبیات ما، اما، بیشتر شامل زندگینامه هایی بود که به صورتِ حکایت به نثر یا شعر ودر اوزان مختلف نوشته شده بود و پُر بود از داستان‌های شگفت انگیز و باور نکردنی و شرح کرامات و معجزه‌های پیشینیان ما که خواندن آن‌ها هر آفتاب پرستی را به وجد می‌آورد و غرق در غرور می‌کرد. یکی از داستان هایی که تأثیر عمیقی برمن گذاشت شرحِ پیروزی خورشید شاه بر پادشاهِ غاصب آفتاب گریزان بود. من این داستان را آنچنان دوست داشتم که سعی می‌کردم تظاهر به نفهمیدنِ آن کنم تا معلمم برایِ تفهیم آن مجبور به تکرار کردنِ آن شود. آن قدر خودم را به خنگی زدم که فکر می‌کنم عاقبت هم به کُنهِ این قصه آن جور که باید و شاید پی نبردم. داستان از این قرار بود که در زمانی بسیار قدیم که امپراطوری آفتاب پرستان (یا “کیانآفتاب”) تازه پا گرفته بود گروهی از آفتاب گریزان که دشمنان قسم خورده‌ی ما بودند و از قضا قد و قواره‌ی بلندی هم داشتند و هیکل‌هایشان هم چند برابرما بود مرتب به قلمرو ما تجاوز می‌کردند و هست و نیست ما را به تاراج می‌بردند. عاقبت خورشید شاه – دلیرْ آفتابْ پَرَستِ شیرْدل – در مصاف‌های پیاپی بر آن‌ها غلبه کرد و برای همیشه طومار برتری آن‌ها را در هم پیچید. در این نبردهای خونین (که از آن به نام شهرآورد هم یاد می‌شود) خورشید شاه بر حریف دیرینه خود پیروز شد و برای همیشه آن‌ها را تحت انقیاد آفتاب پرستان در آورد. (یک توضیح در متن: آفتاب گریزان از اسلاف همین اژدهای کومودوی کنونی بودند که طولشان به سه متر می‌رسید و وزنی معادل صد و سی کیلوگرم داشتند و از خوردن هیچ چیز ابایی نداشتند. حس بویایی آن‌ها بسیار قوی بود و آرواره‌های محکم و پر قدرتی داشتند. شایع بود که برای تحقیرِ آفتاب پرستان آن‌ها را بُزمجه می‌خواندند. من پس از دستیابی به متن برخی نوشته‌های این آفتاب گریزان متوجه شدم که برای تحریف تاریخ پرافتخار آفتاب پرستان از هیچ کوششی مضایقه نمی‌کردند).

ج – سرود آفتاب (اَفتوُ) گریزان

این سرود را آفتاب گریزان در تمامی مراسم رسمی، مسابقات بین المللی، جشن‌های ملی – میهنی و در عزاداری‌ها با شکوه هر چه تمام تر اجرا می‌کنند و موجب شادی و غرور جوان‌های خود می‌شوند. روش کار اغلب به این شیوه است که ابتدا ارکستر سمفونیک دربار موسیقی سنگین و با وقاری را آغاز می‌کند. سپس نقّالِ کارکشته‌ای بر بالاترین شاخه‌ی درخت کهنسال حرا – که برای مراسم آذین شده – جا گرفته و با صدای رسا و بم سرود را می‌خواند. جالب ترین بخش این مراسم جایی ست که در اوج حماسی این سرود، رنگِ پوستِ نقّال به رنگ پرچم مقدس آفتاب گریزان در می‌آید. در همین لحظه پسربچه هایی که هنوز به سن بلوغ نرسیده‌اند در حالی که یک دست را حمایل گوش راست خود کرده‌اند شروع به اجرای دستجمعی سرود می‌کنند و به همراه آن فوج دانش آموزانِ مدارسِ دولتی از برابر تمثال اَبَر حربا رژه می‌روند. متن سرود ملی آفتاب گریزان که با تحریف تاریخ سروده شده به این شرح است:

به نام بزرگان افتُو گریز
که از خوردن پشّه گشتند تیز
بزرگان خوش رنگِ خوش خال و خط
گَهِ رزم بی اشتباه و غلط
سوارانِ جنگ آورِ زورمند
دُمِ همچو گرز و زبان چون کمند
الا اژدها – دیوِ افتُو پرست
به افتُو گریزان نیاری تو دست
ستبر است سینه بلند است بخت
هم این جا کنم من خیال تو تخت
که آرد دمار از جهان تو در
اگر اژدهایی وگر شیر نر
شهنشاه دیواوژنِ دیوبند
کزو گشت اورنگ شاهی بلند

(هنر نزد افتُوگریز است و بس بدانید افتُوپرستانِ خس… }۱۸ (بیت آخر را شرکت کنندگان در حالی مدام تکرار می‌کردند که اَبَرحربا با خشم خاصی پرچم آفتاب پرستان را آتش می‌زد و بعد همه هم صدا فریاد می‌زدند: “مرگ برآفتاب پرست”).

خاطرات پراکنده

خوب. اگر تا این جای یادنامه را خوانده‌اید قطعاً کنجکاو هستید که بدانید من چگونه با وجود ابتلا به یک بیماری مهلک توانسته‌ام به سن پیری برسم. حقیقت آن است که من عمر درازم را مدیون پدر و مادر عزیزم هستم. هرآینه اگر ایشان نبودند جهانی از خواندن این یادمانه۱۹ محروم می‌ماند. یادم است در کودکی هر بار با والدینم در فضای آزاد قدم می‌زدم ایشان مثل دو محافظ در دو سوی من حرکت می‌کردند و به محض آن که خطری را احساس می‌کردند روی گرده من می‌پریدند و با تغییر دادن رنگ پوستشان مرا ازدید دشمنان دور نگاه می‌داشتند. البته گاهی همین عمل باعث می‌شد دچار نفس تنگی بشوم ولی هر چه بود بهتر از مردن به دست جانوران وحشی بود. یکی دیگر از علل عمر دراز داشتن من آن بود که چون قادر به شکار کردن پشه نبودم لاجرم رژیم غذایی‌ام بیشتر میوه و سبزی بود که بر اساس تحقیقات وزارتِ صحت آفتاب پرستان از تصلب شرایین جلوگیری می‌کند و میزان ابتلا به بیماری‌های عروقی و فشار خون و مرض قند و تجمع چربی در اطراف اعضای داخلی را پایین می‌آورد. مرض قند یکی از مشکلات اصلی اقوام آفتاب پرست است و درمان آن به رژیم‌های غذایی سخت و ورزش منظم نیاز دارد که برای آفتاب پرستان حکم شکنجه را دارد. به علاوه وقتی خون آفتاب پرست، در اثر ابتلا به مرض قند، شیرین می‌شود پشه‌های بیشتری اطراف او را می‌گیرند و موجب پر خوری بیشتر و تشدید بیماری میشوند. این البته اطلاعات جدیدی نیست. موضوعی است که حتا در میانِ آفتاب گریزان بیشتر از آفتاب پرستان شایع است. یادم می‌آید که یکی از حکیم باشی‌های دربارِ ابَرحربا پس از آن که به علت توصیه‌های اکیدش به مقام معظم مورد خشم او واقع و تبعید شد در نامه‌ی منظوم خود این گونه به بیمار والامقام خود نوشته بود:

شنیدم ز گفتم بر افروختی
ز من کینه در سینه اندوختی
غضب کرده شمشیر آهیختی
ز غیرت عرق از جبین ریختی
کُله کج نهادی چو میرانِ مست
گرفتی چماقِ تکبّر به دست
پریشان نمودی تو گیسوی خویش
چو گُرگان بسودی دو دندان نیش
گره بر دو ابرو زدی از جنون
دو دیده نمودی چنان طشت خون
رگِ گردنت گشت ماری دمان
زبان و لب آکنده ازشوکران
بَرِ شانه ضحاک وار اژدها
چو مارانِ ضحاک خوش اشتها
خورشتش ز مغز سرِ عالِمان
ز وحشت به شرحش قلم ناتوان
سپر کرده‌ای سینه، بازو ستبر
سرانگشتْ خونین چو چنگالِ ببر
به تن کرده‌ای جامه‌ی آهنین
به هر گامتْ لرزان زمان و زمین
به بندِ کمر بسته شمشیر کین
چو شیری نشسته مرا در کمین


ولیکن تو جانا نصیحت نیوش
به گفت حکیمانه بسپار گوش
ز سینه برون کن همی کینه را
مکن جای کین نازنین سینه را
گره برگشا زابروان و جبین
مکن از غضب جان شیرین غمین
مشو تو گرفتار تستوسترون۲۰
کزآن شد تبه سرنوشتِ نِرون۲۱
ندانست آن مردِ هورمونْ – زیاد
که هورمون دهد تخت و تاجش به باد


دلا خنجر خویش کن در نیام
به شادی غزل خوان و برگیر جام
به زلف پریشان بزن شانه‌ای
روان شو چمان سوی میخانه‌ای
که از خشم آید به خونت فشار
برآرد ز قلب و عروقت دمار
رود اوره۲۲ بالا چو آیی به خشم
کلسترول۲۳ برون آید از گوش و چشم
خوراکِ سرِ عالمان گر خوری
ز چربی شرایین شود آجُری۲۴
شکم گردد از این رژیم غلط
گریزان ز “خیر الامور الوَسَط”
نه زَفتی سزاوار شاهی بود
شکم گنده را بی کلاهی بود
چو سلول چربی در اِشکم شود
از آن قند، خون تا ثریا رود
شود بی ثمر هورمون اَنسولین۲۵
به ادرار وارد شود آلبومین
(ز نفرت گریز و ز نِفریتْ ۲۶ نیز
که از کِنز یایی بود تا کنیز)
چو زاین‌ها کبد سست و کاهل شود
شناسنامه‌ات زود باطل شود
شود کلیه بی کار از این ابتلا
کند روده پُرکاری از اِمتلا
تو دردی بگیری به نام کُلیت۲۷
و با پول بسیار و حق ویزیت
طبیبی تو را نسخه خواهد نبشت
نه ختمی، نه کاسنی، نه یخ در بهشت
که در کیسه‌ی آن دروغین پزشک
دوایی نجویی جز آبِ زرشک


دلا این نصیحت ز من گوش کن
تو آن گفتِ پیشین فراموش کن
چو هنگام گُل می‌رسد نَم نَمَک
به این شعر رندانه‌ی با نمک
مِیِ ناب نوش و ز غم دور شو
دل آسوده از آبِ انگور شو
که: “انگور بهتر بود از زرشک”
چنین گویدت کاردانِ پزشک۲۸
جفت جویی
مرا ناگاه پیش آمد بلایی
خلافِ عقل نازل شد قضایی
دلم گم شد ندانستم کجا رفت
نشانی میدهد هر کس به جایی
تفحّص کردم از قوم مسافر
مگر گفتم بود مشکل گشایی
یکی میگفت دیدم در ختایش
گرفتارِ کمند دل ربایی
دگر یک گفت پندارم به کشمیر
چنینی دیده‌ام قیدِ بلایی
دگر یک گفت من دیدم به رومش
چنین افتاده کار مبتلایی
دگر یک گفت نی در زنگبار است
چنین دیوانه‌ی زنجیر سایی (نزاری قهستانی).

قبلاً به این مسئله اشاره کردم که یکی از کاربردهای اصلی تغییر رنگ پوست در نزد آفتاب پرستان انتقال عواطف میان جنس‌های مخالف است. اصولاً آفتاب پرستان از طریق زبانِ پوستشان به یکدیگر ابراز تمایل می‌کنند. من چون قادر نبودم احساسات خود را با این روش منتقل کنم به نوعی در عشق لال بودم و همه خوبرویان تصور می‌کردند به غیر از پوستم مشکلات دیگری هم دارم. مثلاً تا مدت‌ها نمی‌دانستم که اگر آفتاب پرست‌های ماده علاقه‌ای به جفت گیری ندارند چراغ‌های قرمز پوستشان را مثل چراغ راهنمایی به معنای ایست کامل روشن و خاموش می‌کنند و من بر عکس تصور می‌کردم که دارند چشمک می‌زنند. زهی تصوّر باطل زهی خیال خطا. عاقبت یکی از این خوبرویان را با تظاهر به شاعر و عالم بودن با شعر و داستان‌های تاریخی فریب دادم و به عقد خود درآوردم. اما چندین سال بعد در یادنامه‌اش – که پنهان از چشم او آن را برداشته و خوانده بودم – دیدم که از روی نوعدوستی به همسری من در آمده است. به هر حال ایرادی به او وارد نیست. یادش به خیر پدرم همیشه می‌گفت که ازدواج تو یک پیوند تاریخی است.
غمنامه‌ی چشم آفتاب پرست یکی از سخت ترین اوقات عمر من زمانی بود که هم سن و سال‌های من برای فخر فروشی توانایی خود در تغییر رنگ دادن را به رخ من می‌کشیدند. آن‌ها همین طور که روی شاخه‌های درخت نشسته بودند خود را به رنگ‌های مختلف درآورده و قاه قاه می‌خندیدند. در حالی که آن‌ها خود را به چپ و راست متمایل می‌کردند رنگ پوستشان پرچم قلمرو‌های مختلف را تداعی می‌کرد. گرچه این بازی بی رحم مرا از هستی بیزار می‌کرد اما وسیله‌ی نسبتاً خوبی برای تمرین جغرافیای جهان بود و حتی در شناسایی کهکشان‌ها به من کمک می‌کرد. برای کسی که تمام عمرش پا از ماداگاسکار و زنگبار بیرون نگذاشته بود این یک گشت و گذار جالب و ارزان قیمت محسوب می‌شد. از قضا روزی که فکرم سخت مشغول این ماجرا بود معلم عزیزم از راه رسید و با هوش بالا و قدرت درکش بلافاصله قضیه را جویا شد. چاره‌ای جز افشای این راز پنهان نداشتم. خوب که گوش داد و تمامی ماجرا را با جزییاتش دریافت به روش خاص خودش مشغول ارزیابی و تفسیر مسایل شد. داستان به این جا کشید که آفتاب پرست‌ها چشمان زیبا و منحصر به فردی دارند که برجسته است و بر خلاف چشمان بسیاری جانوران می‌تواند به طور مستقل در هر دو سو و در دایره‌ی کاملی حرکت نماید به طوری که آفتاب پرستان می‌توانند در آنِ واحد بدون حرکت دادن سرشان هر شش جهت را به سادگی مشاهده کنند. دقتِ دید آفتاب پرستان هم به قدری خوب است که قادر هستند یک پشه را از فاصله بسیار زیاد ببینند چنان که در مثل آمده است:

گر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست (ناصر خسرو قبادیانی)

(توضیح در متن: گروهی این مثل را به عقاب‌ها نسبت داده‌اند که جای اظهار شگفتی است چرا که عقاب اصولاً هیچ کاری با پشه ندارد ودلیلی وجود ندارد که بخواهد در مورد آن امثال و حکمی داشته باشد.) معلم عزیزم سپس گفت که بسیاری از افراد از روی بی دانشی تصور می‌کنند که تغییر رنگ دادنِ پوستِ آفتاب پرستان یک واکنش غیرفعال است در حالی که علم حساب استحالات خلاف این را ثابت کرده است. تغییر رنگ پوست آفتاب پرستان وابسته به تمرکزعصبی آن‌ها بر روی رنگ‌های حاضر در محیط از طریق چشمان آن‌ها است. مسلماً کسانی که چشمان تیز بین تری دارند و قدرت تشخیص تفاوت رنگ‌های مختلف در آن‌ها بیشتر است برای خود امتیاز خاصی قایل هستند و به دیگران فخر می‌فروشند چرا که قادر هستند با سرعت بیشتری خود را به رنگ‌های گوناگونی در بیاورند. اما این غرور و تکبّر گاهی موجب ایجاد مشکلاتی هم میشود و در ادبیات جهانی جانوران و در میان اساطیر آفتاب پرستان نمونه‌های بسیاری از این داستان‌ها وجود دارد.

داستان عقاب و آفتاب پرست

معلم عزیز در ادامه سخنانش گفت که یکی از داستان‌های بسیار مشهور در این زمینه همانا قصه‌ی پُر آوازه‌ی عقاب و آفتاب پرست است. روزی بود و روزگاری بود. در جنگل‌های دور دست زنگبارِ عُلیا عقابی زندگی می‌کرد که مرتب در مورد قدرت بینایی خود در جلسات مختلف برای آفتاب پرستان سخنرانی می‌کرد و دیگران را در مقایسه با بصیرت خویش مورد تمسخر قرار می‌داد و ادعا می‌کرد که شکار آفتاب پرستان حق واضح و مسلم او است چرا که روزیِ هر کس به قدر بینش او است. این عقابِ فلک زده عاقبت چنان در این راه زیاده روی نمود که مثل پینوکیو دماغش تا دو سه کوچه آن طرف تر دراز شد. حالا همان نمادِ بصیرت و بینایی که نانِ چشمش را می‌خورد مجبور است به جای بلند پروازی و شکار جانوران موذی، از راه بو کشیدن برای شبکه‌های “دینی-سیاسی-پژوهشی” روزگار خود را سپری کند. به زعم معلم عزیز من این داستان آموزنده باید همیشه در ذهن آفتاب پرست و همراه او در لحظات سخت زندگی باشد تا او را از اتخاذ تصمیم‌های غلط بر حذر دارد، هر چند آفتاب پرستانِ جبری مدعی هستند که حَذَر با قَدَر سودمند نباشد.

داستان کاملیون رویین تن

در زمان قدیم که هنوز امپراطوری بزرگ آفتاب پرستان شکل و شمایل خود را پیدا نکرده بود یکی از قهرمانان ما به نام کامِلیون – که با شنا کردن در خون اژدهای کومودو رویین تن شده بود – کار خطیر نگاهبانی از تمامیت ارضی سرزمین بی کران و حفظ بیضه‌ی حاکمیت را به عهده داشت. (توضیح در متن: چون آفتاب پرست‌ها تخم می‌گذارند مسلماً حفاظت از فرزندان بالقوّه‌ی خود را به دست با کفایت ترین حافظان بیضه می‌سپارند.) کاملیون، آفتاب پرستی به ویژه تنومند و بدون اغراق ورزیده و نیرومند بود به طوری که با دُم خود می‌توانست صخره‌ها را متلاشی کند و موانع را از سر راه بردارد. کاملیون آن قدر قدرتمند بود که هنگام راه رفتن دست و پایش در زمین فرو می‌رفت و برای همین هیچ کس او را تعقیب نمی‌کرد چون همه خیال می‌کردند این جای پای یک اژدهای کومودو است. او چشمان بسیار زیبا، گیرا و نافذی هم داشت به طوری که هیچ کس را یارای نگاه کردن در دیدگان او نبود. هر کس با او صحبت می‌کرد بی اختیار سرش را به زیر می‌انداخت. این مسئله برای کاملیون چنان طبیعی جلوه می‌کرد که تصور می‌کرد تمام آفتاب پرستان موجوداتی سر به زیر هستند تا آن روزی که فاجعه‌ی “آینه‌ی ناگهان” به وقوع پیوست و برای همیشه تاریخ آفتاب پرستان را از مسیر مشخص خود خارج نمود. کاملیون بر فراز کوه “روشن تر از آفتابِ تابان” (ترجمه مستقیم از زبانِ آفتابیِ میانه: رِئوشانْت مِهرْتِئابانْتْر) نگاهبانی می‌کرد. روزی خوش بود و هوا نه سرد و نه گرم بود. یک کبک خوش خرام ولی کمی ساده لوح در حالی که یک آواز کوچه باغی را زیر لب زمزمه می‌کرد برای شاهین‌ها رجز می‌خواند. مثل همیشه کاملیون با چشمان زیبا و نافذش زمین و زمان را رصد می‌کرد اما هر وقت سرش را بلند می‌کرد آفتاب بلافاصله سرش را پایین می‌انداخت. پشتش را که به آفتاب می‌کرد
شدت درخشش خورشید بیشتر می‌شد. در اوج قله‌ی ارجمند کوهِ عظیم به ناگاه چشم کاملیون به صخره‌ی بلند قامتی از سنگِ سیاهِ آتشفشانی افتاد که از درون آن اژدهایی زشت رو و غول پیکری خیره به او می‌نگریست. کاملیون لَختی به این حیوان غریب نگریست. در تمام عمرش چنین موجود کریهی ندیده بود. خون کاملیون به جوش آمد. چند بار غُرّید ولی حریف را بی مهابا و گستاخ دید. با شتاب به بیگانه حمله ور شد ولی در برابر هر ضربه ضربه‌ای نوش کرد. گویا طرف درست مثل خود او رویین تن بود. ناگهان به یاد آورد که پاشنه‌ی آشیل خود او چشمان تیز بین او است. از کجا که این آفتاب پرست هم در خون اژدهای کومودو شنا نکرده باشد؟ دستش را جلو برد و با دو حرکتِ برق آسا هر دو چشم هیولای متجاوز را از حدقه بیرون آورد. بعد دنیا پیش چشمانش سیاه شد و دیگر چیزی نفهمید.

خ – کتاب آخر

نمی‌توان دلِ روشن درست برد ز دنیا
چگونه آینه سالم ز زنگبار برآید (صائب)

این نخستین باری است که داستان کاملیون رویین تن را بر کاغذ می‌آورم و تازه متوجه شده‌ام که معلم عزیز من همیشه داستان را درست درهمین جا به پایان می‌رساند و در حالی که ابراز خستگی می‌کرد ختم جلسه را اعلام می‌نمود و مرا به حال خود رها می‌کرد. فکر می‌کنم من همیشه چنان جذب ابعاد عظیم این فاجعه بودم که هرگز به فکرم نرسید که پیگیر ادامه‌ی این داستان شوم. به گذشته هم که فکر می‌کنم به نظرم می‌آید که برای معلم عزیزم هم مرگ کاملیون به نوعی پایانی بر یک کتاب بود… اول فکر کردم در این مورد تحقیق مبسوطی بکنم، اما…

زمانِ خواندن
به پایان رسیده،
این دو آینه –
لبریز از سرابِ قصه‌های کهن –
بی حیرتی
به خواب فرو رفته ست.

دهانِ واژه کلید است
بر دُرجِ خالیِ اشاره،
چه پایانی!


رویای نیمه شب
در سایه‌ی صنوبر لرزان
خفته است و
این کتاب
دیگر در انتظارِ
دست کسی نیست.

همان بهتر که باقی این عمر را صرف تشکیل دفتری برای ثبت نمونه‌های دیگر زالی از طریق آفتاب پرستان بدون مرز کنم تا این بیماری بهتر شناخته شود و شاید دارویی برای این درد بی درمان پیدا شود. ۲۹

پایان

توضیحات

۱ – با خطش کز خِطّه‌ی شادیست دارد نسبتی

صبح خُرّم زآن جهت خیزد ز خاک زنگبار (وحشی بافقی)

در سال ۱۳۹۰ فرصتی به دست آمد تا سفری به زنگبار کنم. زنگبار جزیره‌ای بسیار زیبا در قاره‌ی آفریقا (در۵۰ کیلومتریِ دارالسلام پایتخت تانزانیا) است که ساحل آن با شن‌های سپید رنگ از اقیانوس فیروزه‌ای رنگِ هند جدا می‌شود. آن را سرزمین ادویه و برده می‌خوانند. گرچه زنگبار به جمهوری فدرال تانزانیا تعلق دارد ولی نیمه خودمختار است. این ساحلِ سیاهان گویا از زمانِ هخامنشی با ایران داد و ستد داشته و بعدها ایرانیان زیادی بخصوص از خطّه‌ی شیراز (شاید هم سیراف) به آن جا مهاجرت کرده و در آن‌جا ساکن شده‌اند که هنوز بومی‌ها آن‌ها را شیرازی می‌نامند. هنوز هم این اعتقاد در میان تاریخ نگاران وجود دارد که شیرازی‌ها تشکیل دهنده یک امپراطوری بزرگ در آن ناحیه بوده‌اند و بسیاری از سنت‌های ایرانی از جمله جشن نوروز را به آن دیار برده‌اند که هنوز هم در آن جا به نام مواکا کُگوا (جشن شستشو) برگزار می‌شود.

وز آنجا سِپَه بُرد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریا کنار
پُر از کوه و بیشه جزیری فراخ
درختش همه عودِ گسترده شاخ
کُهش کانِ ارزیر و الماس بود
همه بیشه‌اش جای نسناس بود
ز گِردَش صدف بیکران ریخته
به گُل موج دریا برآمیخته
سپاه آن صدف‌ها همی کافتند
به خروار دُر هر کسی یافتند (اسدی توسی)

زبان فارسی و لهجه‌ی شیرازی هم در این ناحیه با زبان بومی ادغام شده و زبان سُواحیلی را به وجود آورده است. شیرازی‌ها در تاریخ معاصر زنگبار هم نقش مهمی به عهده داشته‌اند و حزبی به نام حزب شیرازی‌ها تاًسیس کرده‌اند که بعدها در ائتلاف با حزب محلّی به حزب اَفروشیرازی تبدیل گردیده است. شیرازی‌های زنگبار با دیگر جزایر اقیانوس هند روابط تجاری خوبی دارند و در بین این جزیره‌ها مرتب در رفت و آمد هستند. در زمان اقامت من در زنگبار، شیرازی‌ها به حد کمال از من پذیرایی کردند و این جزوه را که بر پوست درخت و به خط زرّین نگاشته شده بود هم به رسم یادگار به من دادند که داستانی بس غریب و افسانه وار است. من این کتاب خاطرات را با اجازه همان عزیزان ویراستاری کردم تا در اختیار فارسی زبانان و ایرانیانی که به تاریخ آن تمدن دیرپا علاقه مند هستند قرار گیرد. تلاش من در انجام این کار چنان بوده که در محتوای این نوشته ابداً تحریفی وارد نشود. نویسنده این نوشته‌ها متاًسفانه نامعلوم است و خود را تنها با نام مستعارِ پورِ فریدون مشخص کرده است:

عزیزا! مردی از نامرد تا کِی
فغان و ناله از بیدرد تا کِی
حقیقت بشنو از پورِ فریدون
که شعله از تنور سرد تا کِی؟ (پور فریدون)

۲ – یادنگاری (یا یادنامه نگاری) = معادلی برای نوشتن خاطرات (یا خاطره نویسی)
۲ – Thananatophobia
۳ – Expergefaciphobia
Science of Complementary and Alternative Medicine (SCAM) ۴ –
۵ – معادلی برای اُتوبیوگرافی
Encyclopedia Chameleonica۶ –
۷ – آلبینیسم یا زالی نوعی بیماریِ مادرزادی است که به علتِ فقدانِ آنزیمِ خاصی رنگدانه‌ی ملانین تولید نمی‌شود و در نتیجه پوست و مو از هنگامِ تولد کاملاً سفید است و قرنیه چشم هم رنگِ روشنی دارد. موجوداتِ مبتلا به زالی نه تنها از حساسیت بیش از حد پوست نسبت به نورِ مستقیمِ آفتاب رنج می‌برند بلکه قدرتِ بینایی آن‌ها نیز نسبت به موجوداتِ سالم بسیار کمتر است. آفتاب پرستانِ مبتلا به زالی مانند عشاقی هستند که سرنوشت آن‌ها را از دیدار محبوبشان، آفتاب، محروم کرده است.
Chromatophore۸ –
Xantophore۹ –
Granophore۱۰ –
Melanophore۱۱ –
“Über-Chamäleon”۱۲ –
Neo-overchameleonism۱۳ –
۱۴ – اگر کمی دندان روی جگر بگذارید در همان متن توضیح لازم در مورد آفتاب گریزان داده شده است.
۱۵ – حرا درختی است که در مناطق حاره و در میان آب‌های شور می‌روید و از تیره شاه پسند است. جالب آن که این درخت بر خلاف بسیاری گیاهان دیگر فرزند خود را بر شاخه خود می‌زاید، پرورش می‌دهد و سپس آن را به آب شور می‌سپارد تا در آن ریشه کند و ببالد.
۱۶ – یاد-اندوه و یاد-اندوهناک به ترتیب معادل هایی هستند برای نوستالژی و نوستالژیک
۱۷ – به نقل از کتاب “سرانجام: تاریخی دیگر” نویسنده ناشناس، گردآوری و پخش مخفیانه توسط انجمن سلطنتی آفتاب گریزان مناطق حاره، ص ۳۳.
۱۸ – به نقل از کتاب “سرودها و ترانه‌های ملی آفتاب پرستان”، تهیه شده در فرهنگستان موسیقی ملی مناطق حاره، به اهتمام استاد ناجی بار فروش
۱۹ – نقل خاطرات در حجم اندک
۲۰ – تستوسترون: هورمون مردانه که ترشح بیش از اندازه آن موجب تمایل به وحشیگری و ارتکاب جنایت می‌شود.
۲۱ – نرون: امپراطور عیّاش و خونخوار روم که رُم را به آتش کشید و عاقبت متواری شد و در انزوا خود را کشت.
۲۲ – اوره: ماده‌ای که در اثر سوخت وساز پروتئین درخون جمع می‌شود و توسط کلیه دفع می‌شود. بیماری‌های عروقی که به کلیه صدمه می‌زنند موجب ازدیاد اوره در خون می‌شود که خود تشدید کننده صدمات عروقی است.
۲۳ – کلسترول: ازچربی‌ها که نوع بد آن (لیپوپروتئین غیر متراکم) در جداره شریان‌ها رسوب کرده و موجب تصلب شرایین می‌شود. سکته قلبی و مغزی از عوارض اصلی ازدیاد کلسترول خون هستند.
۲۴ – آجُری شدن شرایین همان تصلب (سخت شدن) رگ‌های سرخ است که وظیفه آن‌ها رساندن خون برای تغذیه تمام بافت‌ها و اندام‌های بدن می‌باشد.
۲۵ – هورمون انسولین از لوزالمعده ترشح شده و کار تنظیم قند خون را به عهده دارد. ازدیاد چربی در اطراف اعضای درونی بدن تاًثیر این هورمون را کاهش می‌دهد.
۲۶ – نِفریت همان ورم کلیه است که اغلب در اثر فشار خون بالا و بیماری‌های عروقی ایجاد می‌شود. همان طور که در نوشتن از کِنز (گنج) تا کنیز (برده) تنها یایی تفاوت است بین نفرت که موجب ازدیاد فشار خون و ورم کلیه می‌شود با نفریت هم تنها همان یک حرف متفاوت است.
۲۷ – کُلیت نام بیماری ورم روده بزرگ است که علل مختلفی دارد امّا نوع تغذیه نقش مهمی در ایجاد آن ایفا می‌کند.
۲۸ – شعر از حکیمباشی مخصوص ابرحربا به نقل از “مجموعه نامه‌های ارسالی به مقام معظم” در کتابخانه ملی مناطق حاره
۲۹ – سخن پایانی از ویراستار: بی نهایت شکرگزارم که کار ویراستاری این یادنامه خارق العاده با تمام مشکلاتش عاقبت به پایان رسید. در این مدت هر چه تلاش می‌کردم که خود را از انجام این کار منصرف کنم به نتیجه نمی‌رسید. گاهی تصوّر می‌کردم که نویسنده این کتاب درست پشت سر من نشسته و همه اعمال مرا در نظر دارد و هنگامی که در انجام کار دچار تردید می‌شوم به طریقی مرا دچار عذاب وجدان می‌کند و مرتب این بیت را در گوش من می‌خواند:
اطراف روم را بنگارد به نقش چین
کلک تو چون برون نهد از زنگبار پای (کمال الدین اسماعیل)
عاقبت بر من ثابت شد که من مأموریتی دارم تا بار امانتی را به دوش کشم و مرا گریزی از آن نیست. بالاخره مجبور شدم دو بار دیگر به زنگبار سفر کنم و زبان سواحیلی را به خوبی یاد بگیرم و عضو فعال حزب افروشیرازی شوم تا بتوانم برخی از معضلات کتاب را حل کنم. در سفر پایانی به زنگبار پیرمردی قصه گو را در جزیره شمالی تُمباتو ملاقات کردم که داستان زالِ آفتاب پرست را از اسلاف خود شنیده بود و به شیرینی آن را بیان می‌کرد. او مثل تمام بازماندگان شیرازی‌ها در زنگبار به میراث فرهنگی خود می‌بالید و آرزو داشت که فرزندانش هم مانند او به این فرهنگ وفادار بمانند.

چند جلوه از ادبیات مهاجرت در «بانگ»:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی