آن شبهای پرشور با ژوزفین را، کدام مردی بود که دلش نخواهد؛ آن بالاتنهای که مثل بخار چای در استکانِ کمرباریکِ بلورینِ شرقی، زیر نور آفتاب میرقصید و به آسمان میرفت و یکهو عطرش پخش میشد توی فضا و آن گونههایی که سایهاش روی ساعتِ شماطهدارِ دو پاندوله میافتاد؛ ساعت از جنگ جهانی دوم قسر در رفته بود و از قضا دو استوانه برنجیاش به قاعده یک کف دست با یک زنجیر کلفت وصل میشد به زیر صفحه اصلی که چوبی بود. هر شصت دقیقه هم، زنجیر یکی میرفت بالا که زنجیر آن دیگری بیاید پایین. برخلاف ساعتهای دیگر که پاندولش یک چیز گرد بیمصرفی بود که افقی به این طرف و آن طرف میرفت، این ساعت همه چیزش اصول و قاعده داشت؛ هر ادا و اصولش به چیزی وصل میشد و دلیلی داشت؛ اینطور نبود که برای هیچی باشد. همه اتفاقات خوب و بد و عجیب و غریب هم، سر ساعت ۱۲ میافتاد. مثل حمله یک خرس قهوهای به پدربزرگش که او را از ناحیه بازو زخمی کرده؛ سر خوردن مادرش از پلههای اتاق مهمان در راهرو و روی کلبه کوچک سگ که باعث شد سگ، یکهو از خواب بپرد و به خیال دشمن به سمت مادرش حمله کند. ژوزفین بود که دوید و مادرش را از دست آن سگ نادان نجات داد. آن دو شماطه هم دقیقا راس ساعت ۱۲ به موازات و ارتفاع همدیگر میرسیدند؛ دقیقا همان موقع هم بود که سایه آن گونهها میافتاد روی آن استوانه؛ ژوزفین همیشه عمدا طوری پشت به نور میایستاد که بازی سایه و نورش کامل شود. او هی جلو و عقب میرفت تا سایه مماس شود روی پاندول ساعت؛ یکبار هم گفت “بیا برایت پرفورمنس دارم. همانجا بایست! ببین، برایت یک علامت سوال ساختم. “
مرد ابرو بالا انداخت که حالا که چه!؟ نمیشد پرفورمنس جواب را بازی کنی؟
ژوزفین قاه قاه خندید و درنگ نکرد: “پس حالا نزدیک شو اینطرف؛ طرف پشت سایه؛ اینجاست! آن چیزی که دنبالش میگردی اینجاست! اصلا در واقع فقط تو فکر میکنی چیزی هست اما این طرف و آن ندارد! همان طرف سایه یا نور فرقی ندارد؛ فقط سوال هست. یک طرف سایهاش، یک طرف ابزار ساخت! محض رضای خدا باز هم دنبال چه هستی؟!”
صدای موزیک جاز از خانه همسایه میآمد. چیزی میخواندند که ترجمهاش شبیه این بود “از هر طرف که رفتم، بر وحشتم بیفزود”
مرد پردهها را کشید و در پاسیو را بست. صدای موزیک تقریبا محو شد. نور را کم کرد؛ علامت سوال کمرنگ شد؛ بعد اندوهی به اندازه چاه کولا نشست روی دلش.
ژوزفین خندید و لپهایش چال افتاد؛ بعد آن موها تاب خورد و مثل همیشه برای بار هزارم گیرکرد لای شکاف باریک چوب سرتخت.
شکاف چوب، دقیقا همانجا که سرشان را روی بالش میگذاشتند، یک انحنای ملس قوسیشکل پیدا کرده بود؛ نجار عمداً برای اینکه خیلی طبیعی به نظر برسد، ساب کمتری زده بود؛ همان روز هم گفته بود “این زیباترین قطعه چوب گردویی هست که در عمرم دیدهام؛ انگار همین الان از درخت برش زدند و مستقیم برایتان آوردهاند. ببینید! من دلم نمیآید آن را خیلی صاف کنم چون منحصربه فرد است!”
همه چیزش هم واقعا عالی بود غیر از آن تکه که به صورت یک زایده، همیشه موهای ژوزفین، لایش گیرمی کرد؛ بعد وسط کار باید مینشستند و دونفری موها را ازلای آن درمیآوردند.
آن قطعه چه ارزشی داشت، اگر قراربود هربار موهای قشنگ ژوزفین برود تویش گیر کند؟ پس زنگ زد به نجار بیاید، آن قطعه سر تخت لامصب را درست کند. هرچند نجار نمیخواست باورکند که مَرد، ارزش آن همه زیبایی و هنر را درک نکرده و میخواهد خرابش کند.
اصلا آن چیزی هم که مشکل درست کرده بود، همین بود! سه روز از آن آخرین دیدار پرشورشان میگذشت و مرد به جای اینکه خوشحال باشد، احساس کرختی و بیماری میکرد؛ احساس رخوت، سرگیجه یا شاید دلگیجه. خودش نمیدانست چه مرگش است؛ شبیه یک جور بی قراریِ پس از خوردنِ داروی مسکن که منتظر هستی اثر کند ولی نمیکند و هی بیقرارترت میکند.
پس آن همه احساس سرزندگی، شادمانی و شعف پس از هماغوشی و سکس که همیشه توی کتابها خوانده بود، کجا بود؟ مگر قرار نبود حال آدم بهتر بشود!
مرد یاد صحنهای افتاد که وقتی بچه بود، از او دریغ شده بود. خب، او در یک خانواده مذهبی کاتولیک بزرگ شده بود؛ در آن زمان دیدن پورن و معاشقه، آن هم در چند کانال محدود تلویزیونی، تقریبا محال بود. فقط یک بار که تلویزیون داشت برنامه راز بقا نشان میداد، در فصل بهار جزایر کاراییب، یک گوزن دم سفید نر بعد از اینکه توانسته بود، با کمک شاخهای سترگش فاتحانه رقبا را از میدان به درکند، به گوزن دم سفید ماده نزدیک شد؛ در حالیکه یک غرور گَوَزنانهای هم توی خونش جریان داشت؛ بعد دوربین لانگ شات گرفته بود و پسربچه کلی دماغش سوخته بود. یک صحنه گنگ و دور و محوی از جفتگیری آنها نشان داد که خیلی کوتاه بود. بعد کارشان تمام شد و سرد و بیتفاوت زیر نور طلایی و سرخ شفق، توی هوای گرگ میش راهشان را از هم جدا کردند و هر کس، سیِ خودش به افقی رفت! البته پسربچه نمیتوانست واقعا با اطمینان بگوید که آنها سرد و بیتفاوت از هم جدا شدند یا اشک و ناله و آهی هم در بین بود؛ چون او خیلی دور بود، خیلی دور! و دوربین هم صورت آنها را از نزدیک نشان نداد.
به هر حال احساسات آنها چه ارزشی داشت، وقتی در عمل همدیگر را آن قدر بیرحمانه ترک کردند؟ حالا اینکه کدام، زودتر آن یکی را ترک کرد، این هم زیاد معلوم نبود چون پسربچه یادش نمیآمد کدام یکیشان، زودتر عقب کشید یا اصلا از هم خداحافظی کردند یا نکردند یا اصلا چه.
همینکه پسربچه بهتزده توی دلش گفت”همین؟! همه چیزتمام شد؟! ” گوینده گفت “اما این پایان راه نیست”.
پسربچه نفسش بالا آمد و فکر کرد بله اینطوری که نمیشود پایان راه باشد. منتظر شده بود آنها برگردند، با همدیگر شاخبوسی کنند و تن و بدن پشمیشان را به هم بمالند و برای همدیگر قر و قمیش بیایند و حرفهای گَوزنی عاشقانه بزنند. بعد مسیر افق را با هم پی بگیرند و در افق با هم محو بشوند!
گوینده اما چیز دیگری گفت “گوزن دم سفید ماده احتمالا حدود «دویست» روز دیگر چیزی نزدیک به شش ماه، نزدیک زمستان چند گَوَزنَک قد و نیم قد خواهد داشت که باید مواظب آنها باشد.»
پسربچه جا خورد. بعد با عقل و هوش آن زمانش حساب کتاب کرد، گوزن ماده باید بعد از “دویست” روز، توی هوای سرد زایمان کند، بعد برای بچهها غذا تهیه کند و مواظب باشد تا گرگ و خرس و یوزپلنگ، آنها را تکه پاره نکنند؛ شاخ هم که ندارد از خودش دفاع کند؛ گوزن نر هم که او را ترک کرده؛ شاید هم امیدوار است، “دویست” روز بعد اوضاع بهتر شود!
بعد سری به علامت تاسف تکان داد که یعنی آن نگونبخت هنوز نمیداند، وقتی که آن دانههای سفید برف آرام آرام شروع به باریدن کرد، اوضاع خرابتر از قبل خواهد شد!؟ پسربچه اصلا نتوانسته بود آن گوزنِ ماده دم سفیدِ مفلوک را درک کند و خدا را شکر کرد که یک گوزنِ مادهِ دمسفیدِ جزایرِ کاراییب نیست! اما تمام شب بیدار مانده بود و راجع به مصیبت آن گوزنها هم، با هیچ کس نمیتوانست حرف بزند.
اصلا چرا باید حالا، یاد چنین صحنهای بیفتد؟ مگر نه اینکه باید به خودش مغرور میبود که توانسته پیروز میدان شود؛ توی آن جمع چهل نفره که اسمش را گذاشته بودند “محفل لاتهای خیابان شانزدهم” و با ژوزفین میشدند ۴۱ نفر چون او تنها زنی بود که مثل بقیه، زود آنجا را ترک نمیکرد، تازه وقتی ته بطریهای ویسکی نمایان میشد، تختهنردها پهن میشد و هرکس مهره خودش را میچید؛ تنها او، او بود که توانسته بود ژوزفین را به دست بیاورد. این غرور و افتخار تا ماهها در خونش جریان داشت.
اما خب، هیچ کس جز خودش نمیدانست که این فقط یک فخرفروشی گَوزَنانه بود؛ وگرنه چه شکستی بالاتر از این که دستش را برد توی جیب ژوزفین تا لمسش کند و فقط آستر نرم و لطیف جبیبش نصیب او شد؛ ژوزفین دستهایش را از او دریغ کرد!
نزدیک یک سال و هفت ماه از رابطه آنها میگذشت و ژوزفین همیشه بدون اینکه اجازه دهد او لبهایش را ببوسد، با او به رختخواب رفته بود! چیزی که ژوزفین از او دریغ کرده بود، عذابش میداد.
کمکم یادش آمد فقط این نبود؛ یکبار هم خواب دیده بود ژوزفین توی نور آفتاب روبروی پنجره روی صندلی نشسته و باغ را تماشا میکند. او جلوی ژوزفین، روی زمین چهار زانو نشسته بود. دستهای ژوزفین روی دسته صندلی بود و او یک دستش را روی دست ژوزفین گذاشته بود و با دست دیگر، ناخنهای او را لاک میزد. رنگ لاک چیزی بین نارنجیِ پررنگ و قرمز بود. آنقدر چگالی عشق آن لحظات بالا بود که وقتی از خواب پرید، احساس کرد یک عاشق تمامعیار است که با تمام وجودش دوست دارد دستهای ژوزفین را لاکِ نارنجیِ متمایل به قرمز بزند و آن لحظات را در بیداری تجربه کند. او با لاکی در دست پیش ژوزفین رفت و از او خواهش کرد روی آن صندلیِ چوبیِ لهستانی بنشیند؛ اما ژوزفین دستهایش را کشید و گفت لاک زدن یک چیز بسیار شخصی است که دوست ندارد آن را با کسی قسمت کند و برای همین هم او خودش ناخنهایش را لاک میزند!
این اما حقیقت نداشت، او بارها دیده بود، آنابل -دختر همسایه- یا اشتفان -آرایشگر- ناخنهای ژوزفین را لاک زده بودند. اما ژوزفین اجازه نداد، مرد برایش لاک بزند. او فهمیده بود که آن لاک زدن، یک لاک زدن نیست، آن، یک لاک زدنِ عاشقانه است.
آن لقمه نان سیردار تست شده را هم که میخواست توی دهان ژوزفین بگذارد، آن را هم از دستش گرفته بود و خودش در دهانش گذاشته بود. بعد یادش آمد یک بار هم که داشتند با هم از کنار آشپزخانههای سقف کوتاه و نمور منطقه آسیایینشین رد میشدند؛ همانجا که بوی روغ کنجد و سس سویا و ناگتهای سوختهشان کوچه را پر کرده بود، ژوزفین یک گربه کوچولو را از زمین بلند کرد، چندبار زیر گردنش را نوازش کرد؛ سرش را بوسید و بعد جلوتر یک تکه مرغ سوخاری خرید و گذاشت در دهن گربه؛ گربه قِرِرِچی دندانش را روی مرغ سوخاری کشید و بعد در کسری از ثانیه بلعیدش و زبانش را کشید دور لب و لوچهاش؛ ژوزفین دوباره بازهم او را ناز و نوازش کرد، بغلش کرد و آرام گذاشت روی زمین.
آن گربه! او حتی اندازه آن گربه هم برایش ارزش نداشت؛ بیشتر احساس میکرد مثل سگ ولگردی است که یک نفر از روی ترحم جلویش یک استخوان چرب پر و پیمان انداخته!
دستها، آن دستها را ژوزفین از او دریغ کرده بود! نگاهش را دریغ کرده بود، نوازش عاشقانه موهایش را دریغ کرده بود و هربار از نگاه خیره او، روی برگردادنده بود؛ هربار که مرد عاشقانه نگاهش میکرد، ژوزفین نگاهش را میدزدید و خودش را به نفهمی میزد، مثلا الکی میگفت آن قایق را ببین که شبیه کلاه زنان ناحیه خودمختار گوانکسی است؛ یا مثلا آن درخت را ببین چطور خودش را چپانده وسط لانه آن خرگوشها!
ژوزفین هرگز آن چیزی که او مشتاقانه منتظرش بود، ذرهای از آن عشق بینهایتش را به او نبخشیده بود. او فقط هر آنچه خود خواسته بود، داده بود!
با خودش فکر کرد که حتی از او وفاداری نخواسته بود؛ این چیزی نبود که حسادت او را برانگیزد. ولی آن روز که رفته بودند کنسرت و آن خواننده تنور اُپرا شروع کرد، ژوزفین مبهوتش شد. صورت قرمز و برافروختهاش را میان دستانش گرفت؛ بعد از اتمام قطعه ایستاد و درحالیکه اشک میریخت، بی وقفه او را تشویق کرد. در راه برگشت ساکت بود و حرف نمیزد؛ تلاش رقتبار مرد برای دلقکبازی و خنداندن او هم، بینتیجه بود. حتی وقتی مرد عصبانی شد و سر اینکه در ادامه از کدام مسیر بروند، بهانه جویی کرد و یک دعوای حسابی راه انداخت، ژوزفین ساکت ماند و هیچ جوابی به آنهمه پرخاشگری نداد؛ شبیه کسی که روحش را توی آن سالن جا گذاشته باشد و این همان چیزی بود که مرد نمیخواست باورش کند.
مرد توی خلوتش بارها سعی کرد آن صداها را تقلید کند؛ اما جز صداهایی نا هنجار و گوشخراش چیز دیگری از حلقش خارج نشد. او با خودش اندیشید که اگر صدایش به قشنگی آن خواننده تنور بود، آیا ممکن بود روزی ژوزفین آنطور او را تحسین کند و عاشقانه نگاهش کند؟! وبعد از تصور اینکه اگر همین الان آن خواننده تنور میخواست ژوزفین را در آغوش بکشد، او خودش را تسلیم میکرد، با حرص مشتش را کوبید روی میز
مرد احساس کرد دوست دارد با کسی حرف بزند اما اصلا حوصله ادا کردن هیچ کلمهای را نداشت. بیشتر دوست داشت در دلش حرف بزند و کسی بتواند با یک گوشی پزشکی آن حرفها را بشنود. زل زد به قویی که شناکنان از عرض دریاچه عبور میکرد و دور میشد؛ بعد آنقدر پلک نزد تا چشمانش بسوزد و خیس شود و همزمان دستش را طوری مشت کرد که ناخنهایش توی گوشت دستش فرو برود و دستش را گذاشت روی نرده پل. احساس کرد این کار او را آرام میکند.
نوجوانها زیر نور مهتاب، کنار رودخانه، دست در گردن همدیگر انداخته بودند و مثل جاروبرقی همدیگر را به سمت خودشان میکشیدند، به آنها زل زد، چرا تا به حال به این فکر نکرده بود که ژوزفین حتی دوست نداشت با او زیر آن نور زیبای مهتاب قدم بزند و برای همین بود که مسیر کوتاهتر را انتخاب کرد! هیچ وقت مثل آن روز احساس نکرده بود، او را ندارد؛ که از او، محروم است.
ژوزفین خوب میدانست گرفتن دستها، لمس کردن گونهها و موها، تلاقی آن نگاهها عاشقانه، اینها ارزش والاتری دارد؛ برای همین جلوی همه آنها را گرفته بود. و این را، مرد باید تازه الان میفهمید؛ اینکه ژوزفین فقط او را لایق رختخواب میداند.
۳۹ مرد محفل لاتهای خیابان شانزدهم به مرد حسادت میکردند و او به خواننده تنور!
احساس مفلوک بودن کرد. رفت ایستاد کنار پنجره و شات ویسکیاش را بالا و بالاتر برد، نور مهتاب افتاد توی شات دندانهدار ویسکی و تصویر محدب درختان کاج روبروی اتاق خواب از پشت شاتش، دندانهدار و منقطع شد. مرد شبیه آلیس شده بود در سرزمین عجایب! حالا که فکر میکرد، بعد از آن اتفاق توی سالن کنسرت چند بار دیگر هم، او را آنطور عاشق دیده بود!
شات به انتها رسید، درختها حالا دیگر کاملا از پشت لیوان دندانهدار معلوم بودند و اصلا رویایی و خیالانگیز نبودند. نشست روی تخت، سرش را تکیه داد دقیقا همانجا که موهای ژوزفین گیر میکرد و مدتی همانطور در سکوت به ساعت شماطهدار خیره شد. آن روی پرفورمنس علامت سوال، آن حقیقت تلخی که پشت آن سایهها بود کم کم داشت در دل و جانش نفوذ میکرد. همان حقیقتی که جرات رویارویی با آن را نداشت. دیگر بس بود. پاندولهای ساعت به هم رسیده بودند، درنگ جایز نبود؛ پیام کوتاهی نوشت:
ژوزفین عزیزم، خودت میدانی چقدر عاشقانه دوستت داشتهام، مجبورم قرار امشب و قرارهای آتیمان را و هر قرار دیگری که به نوعی باعث دیدارمان بشود، لغو کنم؛ چون بیش از این، طاقت دوری تو را ندارم!
بعد یک پیغام صوتی برای نجار گذاشت که قانع شده آن تکه زیبای طبیعیِ بالای تختش را همانطور حفظ کند. روی تخت دراز کشید در حالیکه دستش را روی آن قطعه ساب نخورده میکشید، تار مویی که توی آن زندانی شده بود را کشید بیرون و با احتیاط گذاشت لای کتاب اندوه چخوف، با خودش فکر کرد شش ماه دیگر، چیزی نزدیک به “دویست” روز اگر سپری شود، حالم بهتر میشود؛ برف که بیاید تمام خاطرات با ژوزفین را خواهد شست.
از همین نویسنده:
فروغ بهلولی ماسوله: زن عریان خیابان تورسکایا
در بانگ – نوا:
بانگ نوا-آنتون چخوف: «فراری» با اجرای فروغ بهلولی
بانگ نوا – «وظیفه خانواده من در انقلاب جهانی» نوشته بورا چوسیچ با اجرای فروغ بهلولی ماسوله