“این یک گل ارکیده معمولی نیست!
این را ماریانا سرکویچ به من گفت. خودش ولی زیر اشعارش مینوشت: “ماریانا دراگونسرکویچ”
دراگون! یک دختر روس نه چندان بالا بلند، با طبعی شاعرانه که اشعارش را برای من هم میفرستاد. من هم وقتی سر به سرش میگذاشتم، دراگون صدایش میزدم. قراربود رمانهایش را که با وسواس خاص خودش تا نصفهشب بیدار میماند و مینوشت، چاپ کند. یک سالی که من اسمش را میگذارم “سال تمشک سیاه ماریانا”، هرچه مصیبت و بدبختی بود، بر سر ماریانا آوار شد؛ از همسرش جدا شد، از کار اخراج شد، مهلت قرارداد اجارهاش سر رسید و کسی، به او آپارتمان اجاره نمیداد؛ چون درآمدی نداشت. حتی مدت اقامت او به سررسیده بود و اداره مهاجرت، اقامتش را تمدید نمیکرد. استدلالشان این بود که او به خاطر ازدواج آمده بود و حالا که ازدواج فسخ شده، دلیلی برای تمدید اقامت نیست! در حالیکه او، دو بچه داشت و اداره حمایت از کودکان سوییس میخواست بچههایش را از او بگیرد و به شوهر کودکآزارش بدهد و ماریانا را از کشور اخراج کند. تحت اینهمه فشار و دعوای حقوقی آنهم به زبان آلمانی با کارشناس و روانشناس و کارمندان اداره که پدرش را درآورده بودند، پرخاشگر شده بود و چندبار که با صدای بلند با قیم بچهها صحبت کرده بود، برایش تشکیل «پرونده شخصیت» داده بودند تا با اثبات جنون او، بتوانند ماریانا را مثل یک موش کثیف از کشور بیرون بیندازند. همسر سابقش سفارش اسلحه داده بود و دایما ماریانا را تهدید به مرگ میکرد. ماریانا از هر صدا یا حرکت ناگهانی، مثل یک سنجاب کوچولو میلرزید. اگر کتری سوت میکشید، اگر میله وسط تُستر داغ میشد و میپرید بالا، اگر ماشین لباسشویی بیب بیب میکرد یا یک قاشق چایخوری از دست کسی میافتاد، این ماریانا بود که یکهو حرکت تکاتنشی از خودش نشان میداد و دستش را روی قلبش که مثل گنجشک میزد، میگذاشت.
من اگر میخواستم صدایش کنم، ملاحظه میکردم و یکهو صدایش نمیکردم بلکه ماریانا را مثل یک نت موسیقی میکشیدم و آرام و با فاصله میگفتم یا از دور اول با اشاره دست میفهماندم که قصد دارم صدایش کنم و چیزی بگویم.
بین این همه مصیبت، پدرش را هم از دست داد و دیگر با خاک یکسان شد. من باورم نمیشد که همه این اتفاقات دارد بر سردوست شاعرم، ماریانا می آید. آنهم در یک کشور مترقی.
ماریانا به اندازه من، آلمانی اش خوب نبود و چیزی هم از قوانین نمیدانست؛ برای همین من به او در نوشتن لایحهها و نامهها کمک میکردم.
آنقدر که او تحت فشار بود، قلب «من» داشت برایش از حرکت باز میماند. یک روز بهش گفتم “تو چرا هرگز گریه نمیکنی؟!”
“اصلا نکند جلوی من اینقدر مقاومی….مگر میشود آدم را اینطور مچاله کنند و آدم گریه نکند! بچههایت را دارند ازت میگیرند و تو را از اینجا بیرون میکنند، خانه نداری، شغل نداری، پول نداری….چرا حالت بد نیست!؟”
چیز عجیبی گفت که هرگز عقلم به آن نمیرسید. گفت: “وقت گریه کردن ندارم. بندهای کفشم باز هست و پلنگ پشت سرم میدود، اگر خم شوم ببندمشان، تکه پارهام میکند. من فرصت گریه ندارم. اگر بشکنم دیگر نمیتوانم خودم را جمع کنم. جلوی آن را گرفتهام وگرنه همین الان دوست دارم مثل دیوانهها توی این کوچه بدوم و فریاد بزنم. شاید یک روز بشنوی یکی از شبهای مسکو، زنی عریان در خیابان تورسکایا دویده و فریاد کشیده.”
بماند که همان لحظه به او گفتم “توی داستانهای ما یک زنی هم بود مثل تو، اسمش مادرحسنک وزیر بود” بعد او پرسید:
“حسنک واقعا وزیر بود؟! بعد زن، اسم خودش چی بود؟”
من هم چشمانم را برایش تنگ کردم که مثلا یعنی تو نمیشناسی و نمیدانی؟! تو که تاریخ ادبیات ما را از منم بهتر بلدی!
بعدها من بارها چیزهای مشابهی تجربه کردم از موکلانم. مثلا یک روز یک پسر پناهنده چهارده ساله آورده بودند که طالبان جلوی چشمش چهار برادر و پدرش را کشته بودند، مادرش را گروگان گرفتند اما او توانست پسر را فراری دهد؛ پسر نحیفی با صورتی پر از جوشهای دوران بلوغ و ابروهای پرپشت که فقط فرصت دویدن پیدا کرده بود. دو سالی میشد که در راه بود؛ یک بار اورژانس به من زنگ زد، رفتم دیدم مصطفی، همه را به وحشت انداخته. او یک جراحی داشت. پس ازبه هوش آمدن، فریاد میکشید و گریه میکرد و دستگاههای اتاق جراحی را به بیرون پرت میکرد. پزشکان و پرستاران اصلا نمیدانستند چه شده و چرا او، آنطور میکند. گارد محافظتی بیمارستان با باتوم و دستبند و لباسهای پلیس مواظب بودند، به کسی آسیب نزند.
موضوع این بود که نوع بیهوشی در حالت خنثی، مشکل ایجاد نمیکند اما برای آدمهای تروماتیزه، هر داروی بیهوشی را نباید تجویز کرد چون بیشتر داروهای بیهوشی، هر حالی که شما دارید را ضرب در هزار میکند. یعنی اگر خوشحالHید، آن خوشحالی ضرب در هزار میشود و اگر تروما دارید، آن تروما هم ضرب در هزار میشود و شاید ده هزار و شاید صدهزار! و درموارد حاد که یکی با اینهمه درد و مصیبت آمده، آنقدر مهم است که خب، نتیجهاش همان شده بود که کسی نمیتوانست وارد اتاق مصطفی بشود.
مصطفی قبلا من را میشناخت. با من حرف زده بود؛ آن روز هم فقط به من اعتماد کرد و گفت در طول عمل جراحی، تمام آن لحظات دوباره جلوی چشمش آمده، دیده که چطور پدر و برادرانش یکی یکی مثل گوسفند ذبح شدند، دیده که مادرش را میبرند و …و حالش زار بود؛ زار زار! آنقدر آن کابوسها حالت واقعیت به خود گرفته بود که ممکن بود توی خواب و بیداری به خیال اینکه آن پزشک جراح از طالبان است، با همان چاقوی جراحی، به او و بقیه حمله کند!
گارد بیمارستان ما را دوره کرده بودند؛ مبادا او به من حمله کند؛ بهشان گفتم نیازی نیست واقعا!
بعد به فارسی یک جمله گفتم. مصطفی وقتی حالش بهترشد گفت آن جمله برای او، حکم آبی روی آتش را داشته؛ مرهمی بوده روی دردهایش! احساس کرده بود، یکی او را از خانواده خودش دانسته! یک جمله که نمیدانم آن لحظه، چطور به ذهنم رسید و او را آرام کرد؛ آنقدر که به آنها قول داد نه بلایی سر خودش بیاورد نه من و پزشکان!
من به چشمهای او نگاه کردم و به فارسی به پلیسها گفتم “هیچ برادر کوچکتری به خواهر بزرگترش آسیبی نمیرساند و او را نمیترساند”؛ البته که گارد نفهمید من چه گفتم، مصطفی اما فهمید. بعد آرام آرام گریه کرد.
آن لحظه، همان چیزی بود که ماریانا از آن حرف زده بود. اینکه سالها بعد، یک روز شاید در یک شب سرد توی خیابانهای مسکو بدود و فریاد بزند. این فریاد، همان فریاد بود که فرصت رها شدن، پیدا نکرده بود.
بعد هم ما از تصور اینکه ماریانا لخت لخت با آن موهای پریشانش بدود توی خیابان و ممه هایش بالا پایین برود و فریاد بزند و بعد مردها هم همینطوری دنبال او بدوند، زده بودیم زیر خنده!
مدتی بعد، من درهمان ادارهای که تهدید اصلی ماریانا بود، مشغول به کار شدم. اصلا درواقع به خاطر ماریانا بود که به آنجا تقاضای کار داده بودم. فکر نمیکردم قبول بشوم؛ ولی شدم! همان ادارهای که سرنوشت آدمها را تغییر میداد. تمام امیدم این بود که بتوانم به او کمکی کنم و معادلات را به نفع او تغییر بدهم. حداقلش اینکه ماریانا را از استراتژی کلی آنها نسبت به مسایل این چنینی مطلع کنم تا او روش درستتری برای مبارزه انتخاب کند. اما اوضاع آنطورکه من فکر میکردم، پیش نرفت.
آن نقطه زرد تاریک از یک روزی شروع شد که داشتیم حرف میزدیم و من از ضمیر “ما” استفاده کردم. گفتم “ما” ( منظورم من و همکارانم بود) ولی فکر میکنیم که…
نمیدانم چرا در آن لحظه “ما” گفتم. هنوز نمیدانم، هنوز نمیدانم!
دقیقا همان لحظه متوجه حالت چهره ماریانا شدم.پرسید: “شما”؟
و بعد، در آن دقایق پایانی فقط مثل یک جوجه بارانخورده و خیس که سردش است و کزکرده گوشه دیوار، بود. بعد دیگر نه من فهمیدم که چه گفتم، نه او.
بعدتر احساس کرده بودم دیگر آن صمیمیت سابق بینمان نیست. شبیه اینکه فکر کنی دوستت، تو را ستون پنجمی میداند. دیگر اعتبار سابق را پیش او نداری. یک شکی ایجاد شده و کسی جرات حرف زدن راجع به آن را ندارد! تو اما میدانی آنجاست و مثل یک سوراخ کوچکی زیر دیوار میانی یک سد عظیم، دارد فاجعه درست میکند. سوراخ موزیای که دیده نمیشود.
من هم زمانی متوجه وخامت اوضاع شدم که یک روز ماریانا با حالت خصمانه و ناباورانهای گفت، این چیزی که روی میز شماها توی کاغذهاست، یک سری اسامی و عدد نیست. اینها پشتش آدمها هستند، زندگیها هستند، اینها کودکان هستند که شماها، آنها را میگیرید از خانوادهها!
آن روز، او هم ضمیر “شماها” را به کار برد و دقیقا همان لحظه احساس کردم چقدر ما با هم بیگانهایم. انگار نه انگار که من به خاطر او، شغلم را عوض کرده بودم. انگار نه انگار که بارها نزدیک بود قلبم به خاطر مشکلات او بایستد.
آه! میدانید هیچ دردی بدتر از این نیست که بدانید با ارزشترین رابطهتان دارد سر یک سوتفاهم از دست میرود و شما هرچقدر دست و پا بزنید، کار خرابتر بشود. یا اینکه یکهو چشم باز کنید ببینید در ینگه دنیا، یک نفر پیدا کردهاید حرف دل شما را میفهمد؛ آن وقت یک دفعه یک چیزی که اصلا نباید بگویید و کلا هم درحالت معمولی هیچ وقت آن را نمیگویید، یکهو بر زبان برانید که بعدا خودتان هم نفهمید اصلا چرا و چطور آن حرف را زدید. مثل این است که در آن لحظه مغزتان از شما فرمان نگرفته و تا دیده، کسی نزدیک دلتان شده، احساس خطر کرده و خواسته خنجر بزند، برود.
آن وقت دیگر نمیشود هیچ کاری کرد؛.مثل یک مورچه که توی یک تپه گه دست و پا میزند؛ تپه گهی که آدم خودش باعثش بوده. آن وقت فقط باید نشست و گریست!
ادبیات داستانی در بانگ، کاری از ساعد
بعد ازاینکه یک اتفاق کوچولو شاسی انفجار رابطهمان را کشید، توی آینه خودم را نگاه کردم و گفتم آیا من واقعا شبیه آنگ سان سوچی شدهام بعد از گرفتن جایزه نوبل و جلوس بر کرسی سیاست؟ دارم از “پاکسازی قومی اقلیت روهینگیا” دفاع میکنم؟!
آخ “پاکسازی قومیتی” چه واژه عوام فریبانهای! اسم جنایت و نسلکشی را گذاشتهاند پاکسازی قومیتی که بار مثبتی هم دارد. انگار داری طبیعت را از زبالهها پاک میکنی، انگار قومیت زباله است که با کشتار، بشود پاکش کرد! چقدر وقیح است و دریده این واژه! اصلا خاک برسر هر کسی که به جای “جنایت علیه بشریت و کشتار و قتل عام” بگوید “پاکسازی قومیتی”!
با خودم فکر میکردم حالا این آنگ سان سوچی اینطور بوده و آدمها را گول زده یا از اولش اینطور نبوده و شهوت قدرت و جاهطلبی به مرور اینطور قصیالقلبش کرده؟
بعد، الان من واقعا اینطور بودهام که ماریانا فکر میکند یا واقعا تغییر کردهام؟
چرا ماریانا نتوانست بفهمد که آن فقط یک اشتباه لفظی بود؛ من منظوری نداشتم که گفتم “ما” به جای “من”!
بعد اصلا مگر یک دوستی عمیق روی “ما” ها و “من” ها بند است که بندش اینقدر راحت باز بشود؟
خوب اینها دیگر بیشتر حرفهایی بود که در دلم با خودم میزدم، در عالم واقع هرگز فرصت نشد به او بگویم که من آن طرف میز نایستادهام. من هیچ وقت آن طرف میز نبودهام! این را نتوانستم به او بفهمانم که آن، فقط یک سوءتفاهم بود!
به جایش سعی کردم درک کنم آن کسی که مقابل من ایستاده، آنقدر اذیت شده و فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرده که یک انبار باروت آماده انفجار است. او دیگر خودش را با من یکی ندانست! همین.
خنجر آخر را اما او به من زد: با آن شعر آخری که به روسی برایم فرستاد و خودش را گم و گور کرد، وقتی دیوانهوار آن را ترجمه کردم:
روزی مادر خواهی شد،
آن روز میخواهی جهان را برای کودکات امن کنی،
خودت را به آب و آتش خواهی زد و چون کوه پشت او خواهی ایستاد،
با چنگالهای تیز نداشتهات خواهی درید، آنکه سایهاش را بخواهد از تو بدزدد
و من پیروز این نبردم حتی اگر از من،
برایشان فقط دندان تیزم باقی بماند!
خداحافظ رفیق/ هم قارهای
با خودم تصور میکردم احتمالا موقع نوشتن این پیام زار زار میگریسته و اینکه تصمیم قاطعی گرفته بوده و همین هم بود. من هرگز دیگر او را ندیدم و نتوانستم پیدایش کنم. فقط یکبار زنی را دیدم با دو بچه توی ترن که دویدم ولی به آن ترن نرسیدم. نمیدانم چه بلایی بر سر او آمد و کجاست؛ دیگر نه او و نه بچههایش را در شهر کوچکمان ندیدم. هر بار اسمش را جستجو میکنم به امید اینکه شاید مجموعهاش منتشر شده باشد تا از طریق ناشرش پیدایش کنم. از او، همان گلدان ارکیده کوچک به یادگار مانده. شاید میدانست که چشمک زد و گفت “ولی این، یک ارکیده معمولی نیست”. هر سال بهار، گلهای کوچک سفید میدهد. هربار نگاهش میکنم قلبم مچاله میشود و همیشه نگاهی به اخبار مسکو می اندازم که ببینم آیا زنی عریان در خیابان تورسکایا دویده و فریاد کشیده!
بیشتر بخوانید:
- فاطمه اختصاری: پدر
- مندی شمس: ویروس
- سمیه کاظمی حسنوند: بانک، آدم، گربه
- نغمه کرمنژاد: ساعت سه بعد از ظهر
- ژوان ناهید: مِدوسا
- ندا کاووسیفر: با روبندهات همیشه زیبایی
- راضیه مهدیزاده: خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم
- مرجان ظریفی: خشم یک زن سرخپوست