
مجموعه داستان «کمانچهای که زوزه میکشد» نوشته امین عسکریزاده که عنوان خود را از داستانی در همین مجموعه گرفته است شامل سیزده داستان کوتاه است. با چند استثنا، این داستانها موضوعی واحد را دنبال میکنند. کتاب به «جانهای بیپناهی» تقدیم شده که «مرزها را خط خطی میکنند تا شاید کنامی بیابند.» و بدین ترتیب از همین تقدیمی، خوانش داستان آغاز میشود. سرگذشت مهاجرهایی که از مرز گذشتهاند تا جانپناهی در آن سوی مرز برای خود بیابند و در آنجا دچار مسائلی میشوند که سردرگمیهای تازهای برایشان رقم میزند. همهی آنها بار زندگی گذشتهی خود را بر دوش گرفته و در خیابانهای بارانی، خانهها، کافهها و مکانهای غریبه، در موقعیتهایی غریب، در تلاش برای بقا در شرایط جدید، آن بار را با خود به اینطرف و آنطرف میکشند. هر کدام با گذشتهای به آنجا پا گذاشتهاند که حامل عذابی است؛ حاوی بار گناه یا وجدانی معذب و یا حتی فرار از قانون. آنها اغلب به پنهان ماندن از حقیقتی عیان ساکن ناکجا شدهاند. در «رشک ماشه» از حقیقت برادرکشی، در «خرگوش موفرفری» از خیانت، در «شالی که سفید اما سیاه» به تنگ آمده از گذشتهای اشتباه و… در برخی داستانها، آدمهای مهاجرت کرده دزدند یا قاتل. در جهان مجموعه داستان «کمانچهای که زوزه میکشد» همه گرفتار خودند، فرار تکتک آدمهای مجموعه نه مربوط به حوادث و بحرانهای سیاسی است و نه تنگناهای اجتماعی بلکه همه گرفتار در تنگنای خود و به جان آمده از کردار و منش خود به دیگر جایی برای پنهان شدن گریختهاند.
در داستان اول، «رشک ماشه» که یکی از بهترینهای این مجموعه است، با سرگذشت غمبار عاشقانهای مواجه میشویم که ردپای جنگ را در خود دارد و جنگ به مفهوم دفاع از میهن فرصتی طلایی به راوی داده است تا حساب رقیب عشقی خود را برسد و در هیاهوی گلولهباران، رد گلولهی خود را پنهان کند اما این پنهانکاری وجدان او را حتی پس از گذشت آن همه سال و حتی در سرزمینی بسیار دور رهای نمیکند و او با بار گناهی بر دوش زندگی مطلوبش را طی میکند بیآنکه شادی و لذتی از آن نصیبش شود:
«این را فقط اروند میدانست. این همه بغض را به جان خریده بود، بیآنکه خم به ابرو بیاورد. دم برنیاورده بود، حتی وقتی آن قایق در دل شب، زیر کبودی آسمان سطح زلالش را میشکافت. ای کاش، آن قایق را میبلعیدی تا ننگ این برادرکشی از پیشانیم پاک شود. اروند چگونه آن همه درد را در دلش تاب آورده بود. آن چشمهای معصومی که راه به دریا داشتند، آن مژههای غبارآلود و آن گونههای استخوانی آفتاب سوخته که در آن ظلمات، زیر موهای بور و تنُک صورت امیر به رنگ صورتی کمرنگ درآمده بودند.»
و بدینترتیب بین اروندرود- محل وقوع حادثه- با خاطرهی چهرهی برادر پل میزند تا آخرین تصویر او را با تصویر رود یکی کند و در یادش بماند آن برادرکشی را که بدان دست یازید که تنها راه نجاتش هر چه دورتر شدن از آن رود است؛ آن رود معصوم. راوی میخواهد «این سنگ هزارمنی» را از روی سینهاش بردارد، میخواهد به یکی بگوید: به مادر، همسر یا معشوق اما سنگ هزار منی تا آن سر دنیا با او کش آمده است و او را مجال تکان خوردن از زیر بار این گناه نیست.
نویسنده گاه برای بیان سردی روابط، ترس بیمارگونه از گناهی اجتماعی یا اخلاقی همچون خیانت یا عدم وفاداری، از عناصر طبیعت بهره برده است مثل برف که در آن سوی مرز فراوانتر از گرمای این سوی است و بدین ترتیب سرمای درون زیر پوست شخصیتها را برملا کرده است:
«همه وجودم عذاب وجدانه.» رامین زل زده بود به جادهی جنگلی که تا چشم کار میکرد سفیدی بود و درختان خشک سفید که بارش اریب برف از آسمان شاخههایشان را کج کرده بود. لایهی نازکی از یخ تمام جاده را پوشانده بود.»

آوارگی، بیسرانجامی، عاقبت نابهخیری، بدیمنی است که از سر و کول آدمهای این داستانها میگذرد و همچنان که در حال گریز از حوادث گذشته، به دنبال ساختن دنیایی جدید در سرزمینی تازهاند، دستی همچون عذابی الیم گریبان آنها را رها نمیکند.
زبان در تمام مجموعه یکدست و خونسرد است. گاه راوی اول شخص است و دارد ماجراها را از زبان خود تعریف میکند و گاه سوم شخص محدود به ذهن یکی از شخصیتهای اصلی. در تمام زوایای روایت، راوی انگار همیشه یک نفر است؛ گویی این همه ماجرا در داستانهای مختلف مجموعه از سر یک نفر در زمانها و مکانهای مختلف گذشته است و او مشغول بازگویی آن با اسامی و شخصیتهای مختلف و در مکانهای مختلف است. رامین در «خرگوش موفرفری» با همان لحن خونسرد، بیزار و البته مطمئن حرف میزند که دخترش آوا در مواجه با واقعه و دکتر داستان «بلوط قرمز» در مواجهه با اضطراب فاجعهی تصادف همانطور خونسردی را به خود تحمیل میکند که راوی «خاکستری بیرحم دریا». در خاکستری بیرحم دریا، نویسنده تعلیق را تا نهایت روایت نگه میدارد و با خرده اطلاعات پراکندهای که جابهجا به خواننده میدهد کشش خوبی در داستان ایجاد میکند و گرچه زبان و لحن تفاوتی با دیگر راویان داستانهای دیگر مجموعه ندارد اما در زبان این شخصیت و کنش و واکنشهای داستان خوب نشسته است. راوی این داستان هم مثل دیگر شخصیتهای مجموعه حامل بار گناهی است که به تکاندن آن گناه از دوش خود به انتقام روی آورده است، او تنها کسی است از مجموعهی این شخصیتها که گناهش تابع گناه دیگری است و مسئولیت کار شنیعش را تنها متوجه خود نمیداند و برای زدودن این لکهی پاک ناشدنی از آن سوی مرز بازمیگردد تا سنگینی گناه را در عملی که نقشهی انجام آن را دارد از دوش بتکاند و سبکبال برگردد به جایی که حالا خود را متعلق به آنجا میداند. گرچه پیشرفت حوادث داستان میتوانست در منطق داستانیِ قدرتمندتری شکل بگیرد اما «خاکستری بیرحم دریا» از آن دسته داستانهایی است که به دلیل تصویرپردازی، کشش و تعلیق و انتخاب زاویه دید مناسب تا مدتی در ذهن میماند و راوی را تنها در دریا رها نمیکند.

داستان بعدی، «کوکوپلی» شاید تنها داستانی از این مجموعه باشد که شخصیتهای آن بار گناه گذشته را به دوش نمیکشند و برای فرار از چیزی مهاجرت نکردهاند. دو شخصیت اصلی داستان در رقابتی مستتر سعی دارند انگیزهی خود را در زیستن بر دیگری تحمیل کنند اما عشق از جایی دیگر سرک میشود و نقشههای زندگی مشترک آن دو با تردید و ترس مواجه میشود. پیشبرد دو حس موازی عشق و حسادت خیلی خوب پرداخت شده و پایانبندی مناسب این داستان از آن داستانی بینقص در این مجموعه ساخته است. لحن و زبان شخصیت زن داستان همانطور که از کنشش برمیآید پرحرکت و در زمینهی شخصیت کنشگر او بازتاب میل او به هیجان زندگی و عشق است در حالی که لحن مرد داستان، شخصیت غیرقابل انعطاف، حسود و تودار او را بازمینماید و البته که باز هم شبیه لحن دیگر شخصیتهای مجموعه است و از همین روست که گویا این ماجراها همه بر سر یک نفر آمده است و یک راوی آن را در زمانها و مکانهای مختلف برای افراد مختلف تعریف میکند. در «کارمند بیجیره و مواجب تئاتر» داستان از زاویهای متفاوت با دیگر داستانهای مجموعه روایت میشود و همین چرخش زاویه دید، چگونگی روایت را در این داستان برجسته کرده است آنقدر که پایان آن، برخلاف بیشتر داستانهای مجموعه، بخشی از روند داستانی را تشکیل داده است و بدین ترتیب داستان لایهمند شده است.
«کافهکتی» اما بیانگر موضوعی یکسره تازه است در این مجموعه. در این داستان کسی که از گذشته گریخته است، نه راوی که کارگر افغانستانی است که تا آخر، خواننده نیز به همراه راوی متوجه نمیشود او دقیقاً از چه گریخته است ولی میتواند حدسهای بزند که همین باعث ایجاد ترس و تعلیق در داستان میشود و البته گریز او که شخصیتی فرعی است در داستان، اهمیتی ندارد. «کافهکتی» روایت رنج زن افغانستانی است در میان خرده فرهنگی یکسره بسته که عشق را تبدیل به رنج میکند و راه رهایی از این رنج تنها فرار از آن است که معمولاً چنین گریزهایی سرانجامی فاجعهبار دارد. آنکه میگریزد در این داستان نه پدر/همسر افغانستانی زن که حامل بارگناه گذشته است بلکه دختری است که جامعه تاوان این گناه را بر دوش او گذاشته است. شخصیت راوی میتوانست در این داستان کمی عمیقتر باشد تا کنش و کردارش درستتر در منطق داستانی جا بیفتد اما طرح موضوع چنان غافلگیرکننده است که خواننده کمتر درگیر چرایی عشق در یک نگاه میشود و بیشتر میخواهد سیر حوادث و سرانجام آن گریز و فرار را دریابد که آیا پایان خوشی خواهد داشت یا تلخی در جان دختر مستتر خواهد شد؟!
«چون شبحی سرگردان که جهان را شطرنجی میبیند، خیابانهای شهر را بدون غایت درنوردیدم. چیزی از من گسیخته میشد که دقیقاً نمیدانم چه بود، چیزی که خالیِ بود را خالیتر میکرد.»
مجموعه داستان «کمانچهای که زوزه میکشد» به لحاظ اینکه به موضوعی تقریباً یکسان در کل مجموعه پرداخته است، تکلیف خواننده را روشن کرده است و همین خواندن را دلپذیر میکند. این مجموعه از این لحاظ که نگاهی تازه با زیست انسان مهاجر دارد، نو است و برخلاف نگاه کلی که فرد مهاجر را انسانی معصوم میداند که تنگناهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی او را به ترک خان و مان وادار کرده است، این مجموعه زاویه نگاه تازهای گشوده است و به جامعهی مهاجر در غرب نگاهی جامعتر انداخته است؛ اینکه همگی مهاجرها از تنگناهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی نگریختهاند، برخی به تاوان گذشتهی نادرست (یا به عبارتی گناهآلود) خود، زیستن در جایی تازه را انتخاب کردهاند تا همچنان که سرزمین تازه میشود، روح و وجدان و اندیشه نیز از تمام کثافت گذشته پاک شود.
«برای من غریب بودن عادت شده، خو کردهام به اینکه گاهی کسی مرا نشناسد.»








