آزیتا قهرمان:عکس خانوادگی

همه اهالی مجتمع ساختمانی لاله با یک توافق ناگفته پذیرفته بودند که خانم میناسیان پیرزن عجیب و مشکوکی است، اما حضورش در ساختمان هزار و یک فایده هم دارد. حواسش به همه چیزهای دور و بر بود، از لکه‌ای روی آینه آسانسور تا شاخه گلی شکسته در باغچه یا پسر جوانی که ساعت دوازده دیشب به آپارتمان شماره هفت رفته. خانم میناسیان با آن سن و سال، هنوز قد بلند و اندام باریکی داشت. موهای سفیدش را پشت سر جمع می‌کرد و هیچ وقت داخل مجتمع شال و روسری به سر نداشت. صدای تق تق عصای آبنوس‌اش توی حیاط و راه پله برای کوچک و بزرگ آشنا بود و با آن لباس‌های شیک و از مدافتاده‌ای که می‌پوشید، بیش تر شبیه هنرپیشه‌ای قدیمی بود که از لای ورق‌های یک مجله کهنه بیرون آمده باشد.

روی بوفه اتاق پذیرایی خانم میناسیان قاب عکسی قدیمی بود. یک عکس خانوادگی سیاه و سفید که چهار نفر در آن دیده می‌شدند. یک زن و شوهر، دختری حدودا هشت یا نه ساله و نوزادی که در آغوش زن جوان بود. چهره مرد نشان نمی‌داد اهل کدام شهر و مملکت است. چشمانی درشت و دماغ عقابی داشت. شکل خاص نشستن‌اش او را یک اروپایی درس خوانده معرفی می‌کرد. زن با آرامش به دوربین زل زده بود. از لباس و تزئینات خانه، قاب‌های روی دیوار و پرده‌ها می‌شد حدس زد، زمان عکس احتمالا اواخر قرن نوزده و یا شاید اوایل قرن بیستم، قبل جنگ جهانی اول باید باشد. وقتی خانم‌ها هنوزدامن‌های بلند می‌پوشیدند و آقایان یقه و فکل داشتند. دوره‌ای که مردم عکس آبا واجدادشان را با افتخار به در و دیوار خانه آویزان می‌کردند. قلیانی خوش تراش با نی بلند پیچ خورده در عکس نشان می‌داد که مکان عکس باید جایی در خاورمیانه باشد. تهران، استانبول، شاید هم بغداد.

اما موضوعی که به عکس بر می‌گشت و همسایه‌ها را وادار به کنجکاوی درباره زندگی خصوصی و گذشته خانم میناسیان می‌کرد، حکایت دیگری داشت.

هر بار یکی از همسایه‌ها برای کاری به دیدن خانم میناسیان می‌رفت. او بعد از درست کردن قهوه ترک و یا آوردن یک استکان چای با آن بیسکویت‌های مانده، قاب عکس را دوباره از روی بوفه می‌آورد و به او نشان می‌داد. بعد با آرامش روی صندلی روبروی مهمانش می‌نشست ودر حالی که بافتنی‌اش را می‌بافت با لحنی دلنشین ماجرای زندگی آدم‌های توی عکس را برای چندمین بار تعریف می‌کرد.

یک بار می‌گفت: مردی که با قلیان، ژست شاهانه گرفته، پدربزرگ او، کنسول ارمنستان در تهران در زمان قاجار است. اما افسوس! زندگی پر حادثه و رابطه مخفیانه او با مشروطه چی‌ها، سرش را به باد داد و زن و بچه‌اش را آواره کرد. بار دیگر تعریف می‌کرد: این عموی شوهرمرحوم اوست. دکتر بلژیکی دربار، که سال وبایی در شمیران مرد و علاج سفلیس را قبل از کشف پنی سیلین پیدا کرده بود.

حتا یک‌بار خانم میناسیان ادعا کرد، مرد توی عکس، موسیو آلفرد میناسیان مهندسی فرانسوی و جد اوست. دون ژوانی اهل لیون که برای تعمیر یک کشتی به دریای سیاه می‌رود. آن جا، یک دل نه، صد دل، عاشق مادربزرگ او دختری گرجی تبار می‌شود. با هم فرار می‌کنند و به تهران می‌آیند. او که درس خوانده و اهل فرنگ بوده، به عنوان استاد دارالفنون استخدام و سر به راه می‌شود.

اما به آقای نوید همسایه طبقه اول برعکس همه اینها را گفته بود. خانم متشخص توی عکس، مادربزرگ او، معلم پیانوی دخترهای شاه و خانمی لهستانی بوده. بانویی که چشم و چراغ زن‌های دربار می‌شود. اولین کتاب طبخ غذاهای ایرانی به لهستانی را می‌نویسد و ازدست شاه جایزه می‌گیرد.

برای خود من داستان را کلا طور دیگری سرهم‌بندی کرده بود. آن مرد خوش‌پوش پدربزرگ خانم میناسیان اولین عکاسی بوده که در تبریز عکاسخانه دایر می‌کند. در جوانی‌اش از اعدام باب در میدان ساعت عکس می‌گیرد، درست همان لحظه‌ای که طناب پاره می‌شود و او می‌گریزد. سال‌ها بعد مردم بخاطر همین شایعه، عکاسخانه، همه شیشه‌ها و بساط او را به آتش می‌کشند و دوربین‌هایش را می‌شکنند. علمای وقت برایش حکم کافر صادر می‌کنند و او شبانه به قاهره فرار می‌کند.

قصه‌هایش معمولا پیچ و تاب‌های عجیبی داشتند و با سرگذشت آدم‌های کوچه و بازار، اتفاقات تاریخی و کسانی که ما اصلا نمی‌شناختیم، رنگ و لعاب می‌گرفتند. اوایل می‌نشستیم و یکی دو ساعت میخکوب به او گوش می‌دادیم. چای یخ می‌کرد و خانم میناسیان که در این فاصله یک لنگه آستین ژاکت را در حین افسانه‌سرایی تمام کرده بود، آستین را با خوشحالی نشان می‌داد و می‌گفت: به به! تمام شد.

به اندازه تعداد ساکنان آپارتمان، قصه‌های مختلف با پایان باز و بسته، عاقبت خوش و یا عبرت‌آموز با فرجام مرگ و عشق و انتقام در پاورقی‌های شفاهی خانم میناسیان وجود داشت. انگار فی‌البداهه مطابق آب و هوای روز، عود کردن رماتیسم‌اش یا اخبار رادیو، روایت او از نقطه‌ای جدید شروع می‌شد و از جایی دیگر سردرمی‌آورد.

البته این داستان‌ها باعث شده بود، همه با کنجکاوی دنبال کشف حقیقت زندگی خانم میناسیان باشند، چیزهایی که شنیده‌اند با هم مطابقت دهند و قصه‌های جدیدی بسازند.

یک روز خانم میناسیان به سرایدار گفته بود: شوهرش را سیزده سال پیش وقتی در محله بهارستان در حیاطی دلباز و بزرگ زندگی می‌کردند از دست داده است، و او را در ظهیرالدوله کنار «قمر» به خاک سپردند. اما وقتی جمعه همان ماه حسین رسولی برای امتحان به او پیشنهاد داده بود، دسته گلی بخرند و با هم به ظهیرالدوله بروند، خانم میناسیان با تعجب به او پریده بود که: “مگر جا قحط است آخر! من هیچ کس و کاری آنجا ندارم. خودت تنها برو.”

یکی از همسایه‌ها، لابلای حرف‌های خانم میناسیان، سرنخ‌های جالبی پیدا کرده بود. زمان شاه او ندیمه‌خانم‌های اعیان درباری، پرستار و معلم سرخانه‌ی عزیز دردانه‌های وزیر و وکیل و کله‌گنده‌های تهران بوده است.

دختر افسر خانم هم با سوال‌پیچ‌کردن او اطلاعات دیگری برای‌مان آورد. مثلا این که او علاوه بر زبان ارمنی، آلمانی و روسی هم می‌داند. اهل خواندن رمان‌های عشقی و کتاب‌های تاریخی است. خانم میناسیان رمان “سه تفنگدار”، “آناکارنینا” و نسخه قدیمی کتاب “گذشته چراغ راه آینده است” را به دختر افسر خانم که دانشجوی تاریخ است، نشان داده بود و توصیه کرده بود که حتما کتاب را بخواند.

اما عباس طریقت صاحب آپارتمان روبروی ما قسم می‌خورد، این عکس را خانم میناسیان از دستفروش‌های ناصرخسرو خریده یا از خانه یکی از همان اعیان و اشرافی که آنجا خانه‌زاد بوده، کش رفته است.

کم‌کم همه ما، خوی و خصلت و خیال‌بافی‌های خانم میناسیان را به عنوان اولین نشانه‌های آلزایمر و یا ویژگی مشترک آدم‌های سن و سال‌دار، یعنی پرحرفی بر اثر تنهایی، پذیرفتیم. همه با نوعی دلسوزی درباره او حرف می‌زدیم. کم‌تر مسخره‌اش می‌کردیم و همسایه‌ها پشت سرش وراجی نمی‌کردند.

حتا خود من به فکر افتادم، به عنوان عیدی یک طوطی برایش بخرم تا همدم او باشد. واقعیت این بود که این اواخر همه از دستش فرار می‌کردیم. کمتر کسی حوصله او را داشت و یا به دیدنش می‌رفت. مبادا دوباره با یک استکان چای و دو تا بیسکویت خشک، دو ساعت توی همان تله همیشگی بیفتیم. تقریبا همه او را فراموش کرده بودیم تا وقتی دوباره حرف و حدیث او سر زبان‌ها افتاد.

چند وقتی، همه شاهد اتفاق عجیبی بودیم. “سمانه رهبر” مستاجر جدید سوییت درب و داغان طبقه سوم، دانشجوی ادبیات و خبرنگار روزنامه “بنیاد شهر”، وقت و بی‌وقت، باروبندیل به دست به خانه خانم میناسیان می‌رفت. البته این رفت و آمد‌های عجیب، اوایل برای کسی چندان مهم نبود. گاه‌گداری او را می‌دیدیم، که یک بار با یک شیشه مربای بالنگ، یک دفعه یک بسته کاموای موهر و گاهی جمعه‌ها با نان سنگک تازه بالا می‌رود. عباس طریقت زاغ سیاهش را چوب زده بود و می‌گفت: هر دفعه یکی دو ساعتی آنجا می‌ماند و بعد با نیش باز و خوشحال بیرون می‌آید.

خواهر آقای نوید که با خانم خبرنگار سلام و علیکی داشت، می‌گفت: سمانه رهبر خودش به او گفته بزرگ‌ترین آرزویش این است که روزی نویسنده مشهور و پولداری شود، اما با این که بارها درکلاس‌های نویسندگی جورواجور ثبت نام کرده، هنوز نمی‌داند از چه چیزی الهام بگیرد و درباره چه بنویسید!

دو هفته بعد، تنگ غروب، همه زیر آلاچیق توی حیاط نشسته بودیم که دختر افسرخانم از راه رسید. نگاهی به دور و بر انداخت، سرش را نزدیک ما آورد و آهسته گفت: قسم می‌خورم، سمانه رهبر برای دزدیدن خاطرات خانم میناسیان با او معاشرت می‌کند!

ما همه خندیدیم و فکر کردیم آخر چطور می‌شود، آن خزعبلات را کش رفت! آن خیال‌بافی‌های بی سر و ته، به درد چه کسی می‌خورد؟ همه اتوبوس‌ها، نیمکت پارک‌ها و تیمارستان‌های شهر پر آدم‌هایی است که از این دروغ‌های شاخ‌دار سر هم می‌کنند.

درست چند روز بعد از این خبر بود که سمانه رهبر بی‌خداحافظی، بعد چند ماه اجاره‌نشینی از ساختمان لاله رفت.

اوایل پاییز در یک عصرانه دورهمی زنانه یکباره دختر افسر خانم، کتابی را مثل لوح حضرت موسی بالای سرش گرفت و به جمع نشان داد. جلد کتاب همان عکس خانوادگی روی بوفه خانم میناسیان بود که همه ما صد بار، با بی‌حوصلگی، قبلا دیده بودیم و حالا عین برق گرفته‌ها آن را تماشا می‌کردیم. با تعجب و خشم در سکوت، کتاب را دست به دست کردیم. نام کتاب “عکس خانوادگی” بود. نویسنده در مقدمه مدعی شده بود: این رمان یک اتوبیوگرافی است که به شکل قصه‌های تو در تو روایت می‌شود و برای همین سبک کتاب رئالیسم جادویی است. دختر افسر خانم برای ما توضیح داد: یعنی همان سبکی که خانم میناسیان، سرو ته، قصه‌هایش را قرو قاطی به هم می‌بافت.

سمانه رهبر گفته بود: قصه‌هایش را معمولا خواب می‌‌بیند و گاهی روح مادربزرگش در بیداری بر او ظاهر می‌شود. علاوه بر این، منبع اصلی الهام او یک عکس خانوادگی است که از پدربزرگش به یادگار به او ارث رسیده است.

ما از این‌که هیچ‌کدام از این حرف‌ها و گنده‌گویی‌ها به عقل‌مان نرسیده بود، بدجور، حسودی‌مان شد و چند روزی مات و متحیر به این ماجرا فکر می‌کردیم و درباره‌اش نظر می‌دادیم.

تا این که آخر ماه وقتی برای حساب و کتاب ساختمان توی اتاق بغل شوفاژخانه جلسه داشتیم، دختر افسر خانم باز خبر آورد که سمانه رهبر به عنوان نویسنده بهترین اثر بیوگرافی داستانی، چند سکه طلا جایزه گرفته و آن قدر مشهور شده است که روزنامه‌ها چپ و راست با او مصاحبه می‌کنند. همگی با نوعی حق تقدم و احساس مالکیت، از این که سهمی در این موفقیت نداریم، افسوس می‌خوردیم. عباس طریقت پیشنهاد کرد: باید قضیه را افشا و پیگرد قانونی کنیم. هرکس پیشنهادی می‌داد که یکباره تق تق عصای خانم میناسیان را شنیدیم که داشت با نوک عصایش به در می‌زد. در را باز کرد و وارد شد. وقتی ما را دید به جای سلام و علیک، با تعجب پرسید: چه خبر شده، چرا همه اینجا بی‌اجازه توی اتاق من جمع شده‌اید؟

ما همه به هم نگاهی کردیم. من و عباس طریقت بلند شدیم. دست خانم میناسیان را گرفتیم و آهسته او را به سمت آسانسور بردیم. دکمه طبقه ششم را زدم و با هم به طرف آپارتمانش رفتیم. در باز بود، بوی آشغال و غذای مانده می‌آمد.

خانم میناسیان انگار که از چیزی بترسد، نگاه غریبه‌ای به دور و برش انداخت و با گیجی مبل همیشگی‌اش نشست و کز کرد.

فورا به سمت بوفه رفتم و قاب خالی را به عباس طریقت نشان دادم.

پوزخندی زد و گفت: نگران نباش! به عنوان عکس پدربزرگ و مادربزرگ سمانه رهبر، حتما روی میز تحریر اوست.

قاب را آوردم جلوی صورت خانم میناسیان گرفتم و پرسیدم: عکس پدربزرگ و مادربزرگ‌تان که توی قاب بود، کجاست؟

بی تفاوت نگاهی به قاب انداخت و گفت: کدام عکس؟!

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی