خانهتکانی در شعر معاصر ما بعد از نیما و پیروانش در گروه «شعر دیگر» صورت گرفته است. بیژن الهی، هوشنگ چالنگی، فیروز ناجی، محمود شجاعی و بهرام اردبیلی و…
اگر دقیقتر بخواهم بگویم سرنوشت شعر فارسی بعد از این تحت تأثیر همین شاعران به وجود آمده [رقم خورده] است. آنچه امروز به نام موج نو، شعر حجم، موج ناب، شعر گفتار و… میشناسیم.
بر همین منظور بر خود واجب میبینم که به نسل شاعران معاصر و پس از این هشدار بدهم تا سرچشمههای اصلی حرکتهای غیر نیمایی را بشناسند و مورد تحقیق و مطالعه و دقت و بررسی قراردهند.
در این یادداشت به هوشنگ چالنگی میپردازم، کسی که حضورش به گروه «شعر دیگر» اعتبار بیشتری داد. شاعری که با ظرفیتهای ذاتی شعرش که از زیست و اقلیم زندگی او نشأت گرفته و در کنار شهود شاعرانه نیرومند و با دانش و آگاهی از اساطیر و فلسفه یونان درهم آمیخته بود اشعاری را سرود که جانمایهی شبهای تاریک و بلند مردمان سرزمینمان شده است.
اجزای شعر چالنگی مانند نحو زبان، شکل درونی شعر و چگونگی درآمد و چگونگی بیرونشد و سرانجام پایانبندی و مهمتر از همه چگونگی رابطهها از چنان انسجامی برخوردار هستند که ما با یک نبوغ به معنای واقعی کلمه روبرو میشویم.
انسانی بینهایت شریف که به قول ژرار دو نرال در تمام عمر به دنبال ستارهای به جز شعر راه نیفتاده بود. سوررئالیسم و تخیل شاعرانه و بینهایت نیرومند ذهن و اندیشهی او در جوانی حتی او را تحت تاثیر زبان شاعرانی چون شاملو که عنوان نماد شعر اجتماعی آن روزها را یدک میکشید قرار نداده بود. این سطور را بخوانید تا دقیقتر به عمق شاعرانگی چالنگی پیببرید:
ذوالفقار را فرود آر / بر خواب این ابریشم! / که از «اُفلیا» / جز دهانی سرودخوان نماندهاست. (صبحخوانان، مجله خوشه ۲۸، ۱۹-۱۲ شهریور ۴۶)
یا
ستارهها از حلقوم خروس / تاراج میشود (میراث / خوشه ۳۰، ۲مهر – ۲۶ شهریور)
یا
میراث گریه، آه / در قوم من / سینه به سینه بود. (میراث / خوشه ۳۰، ۱۳۴۶)
یا
به کردار ابری ببار اگر میباری / که سرود باران در منقار مرغی سرگردان است. (خوشه ۳۸، ۲۱-۲۸ آبان، سال ۱۳۴۶)
یک مرگ، در یک اتفاق نابههنگام تاثیری عمیق بر روان و هستینگری شاعرانه او گذاشت. این مرگ دوست داستاننویس هم سنوسالش که در مطبوعات آن زمان اسم ورسمی یافته بود شاعر را به سمت غنای زبان برد. دیگر ویژگی که شعر او را دارای زبانی صیقلیافته کرده است دوری از سیاستزدگیست. در گفتوگویی این موضوع را مطرح کردم که آیا تقابل با شاملو یا شعر شاملویی شما را به سمت شعر غنایی کشید؟
گفت نه تقابلی در کار نبود و اینگونه برایم شرح داد که پرهیز از سیاستزدگی و به سمت شعار نکشیدن شعر برایم اهمیت ویژهای داشت و همین موضوع انگیزه جمع شدن گروه «شعر دیگر» در کنار هم بود.
حالا شاعر صحنه را ترک گفته است و من در هاشور زمان به آن تکه ابر که بر او نبارید و صاعقهای که بر او فرود آمد و آن صبحی که لرزید و شکوهی که در خلوتِ وداع جا ماند تا پرنده نقرهگونِ شعر نام او را به آیندگان ببرد بیشتر خواهماندیشید، او که خود گفته بود:
بی شکوهام مبین
من
کشتهی صبحها که نامهای شگفت از آنها پرسیدم
چون آسمان مرده را به سینه میبردم
چون مژه میآراستم به جنگل دور
من
کشتهی صبحها سراسیمگان گمانهایم
آه که اکنون به آرایش اویم میبینی
اکنون که بیشه مرده را مینگرم
و کسی را که در آسمان میخواند
به خواب روید کودکان شگفت سودا.
*شعر «ایکارگوریافته» از مجموعه زنگوله تنبل
علی عبدالله پور
متولد ۵ آذر ۱۳۶۱ کرج
کارشناس مطالعات فرهنگی و کارشناس ارشد جهانگردی و گردشگری
در دهه ۱۳۸۰ شعرهایی در مطبوعات به چاپ رساندهاست. پس از دوستی نزدیک به دو دهه با هوشنگ چالنگی، کتاب «شناسنامه به روایت دست» که گفتگویی ست با هوشنگ چالنگی را تالیف کردهاست
معرفی کتاب «شناسنامه به روایت دست» به قلم گردآورنده:
«شناسنامه به روایت دست» آئینهگردانی در برابر شاعریست با سری بارانخورده در صاعقه و صبح.
او که خود دیگری است در میانِ اهالیِ “شعر دیگر”.
انگیزهی این نشستها و گفتوگوها با شاعر، دستها و دوستیهایش بود. هر نگاه منتظرش به نقطهای نامعلوم که از پس سالهای دورِ ابریِ گریان میآمد. این میراثِ بهجا مانده مرا به شاعر رساند.
با او زماننوردیها کردم تا آنچه که باعث شد او چهره از شهرت و شهر برگرداند و برود وُ برود را دریابم.
میگفت: مدتی که کارهای اعزام به سربازیاش را در تهران پیگیر بود و به ناگاه دریافت که دوستش از فرنگ برگشته، به خاطر آنکه با او به سربازی رود …
از صبحی برایم سخن گفت که جنازهی دوست را در ایستگاه راه آهن بدرقه کرد و خود به پشت خانهی آن دوست رفت تا همسفرش شود!
از کابین تلفنی حرف زد که در آن به شاعر مطرح دوران تماس گرفت و گفت: «برای شب شعر نمیتوانم بیایم!» … نهیی بلند به قامت عمر ادبیاش و به همان اندازه روشن که دوست دوستی کرده بود.
از سفر به هند وقتی گفت دریافتم که بهرام اردبیلی بعد از او به آنجا رفته بود و رفته بود تا دیدههای او را ببیند که خود در دیدهی خود فرو افتاد …
در ظهر داغ تابستانی هنگامی که شعر (در آستانه) را برایش خواندم یکباره بغضش ترکید و با چهرهیی حیران بسان کودکی معصوم پرسید: «چرا به شاملو نوبل ندادهاند؟»
چنین خصوصیاتیست که میتوان او را «آیت صمیمیت» خواند.
فرازهایی از کتاب:
• زنگولهی تنبل نام انتخابی من نبود و ناگزیر هیچ مقصودی را در پی نداشت.
• به جانب دیگر گونه بودن شعر رفتن؛ سببش همان به جایی نرسیدن شعر به ظاهر متعهد بود. شعرای «شعر دیگر» میدانستند که شعر یکی از هنرهاست و خواننده میخواهد از شعر لذتی همچون لذت خواندن بعضی از غزلیات «حافظ» و «بیدل» را ببرد.
• ذهن مدرنترین شاعر هم، ذهنی عمومیست. یعنی مدرنترین و پذیرفتهشدهترین کارهای هنری، توسط هنرمند و در ذهنیت قرون و إعصاری او به وجود میآیند و هنرمند به تلویح میداند کاری را که دارد انجام میدهد، برای همنوعش است.
• پس از (بوف کور) هیچ نوشتهای به اندازهی ملکوت برایم جذابیت نداشت.
•هنر و هنرمند بدون مخاطب غیرقابل توجیه است؛ هنر بدون مخاطب یعنی سیاهی منجر به انفجار
•به قول «فروغ» حس گمشدگی، حس تعلیق تا بدینجا همیشگی بوده است. آری شعر این گونه است، گویش انسان به خود آمده و اهل واکنش.
• انسان با موجودیت منحصر به فردی که داشت به هنرها رسید. نقاشی کرد و پیکر تراشی و موسیقی و شعر…
•انسان برای انعکاس شناخت خود، به هنرها رسید. یعنی ارگانیسم او چیزی از شناخت را در او مسجل میکرد و به این شکل، دست سوی پیکرتراشی برد. وضعیت وجودی او به او میگفت که میتواند طبیعت را بازسازی کند. بازسازی طبیعت به وسیلهی چیزی که هنر میگوییم، قدمتی شگفت دارد.
•شعر نیز حاصل اندیشهی مبتنی بر شناخت بود. معناسازی در رویارویی با عناصر و اشیاء هنرها در کل انعکاسهای انسان متفکر بودند.
•هنر وضعیت سازی انسان برای قضاوت نهادن انسان بود. هنر شکل راهبردی انسان به دیگر سوی بود، زیرا که انسان متوجه محدودیت خود شده بود. حال برای بیان مطلب پهنا بر میزنم و میگویم که همهی largoهای بتهوون درون روی تب آلودهی انسان در رویارویی با هستی است.