علی عبادی: یک رویای ساده

استاد گرامی، آقای شایان.

با درود و احترام.

طبق برنامه کارآموزی، قرار بود گزارشی تهیه کنیم از پیشینه جنبش «زن، زندگی، آزادی» خوشحالم این موضوع را انتخاب کردید. ضمن آموزش روزنامه‌نگاری، با زنان اثرگذار این جنبش بیشتر آشنا می‌شویم. بر همین اساس، گزارش کار خودم را ـــ‌ـ که شامل دو مصاحبه و یک نامه است ــــ تقدیم می‌کنم.

این پروژه برای من بیش از یک تمرین کارآموزی بود؛ سفری بود به درون زندگی یک دختر. دختری که یک رویای ساده داشت، اما رویایش به کابوس بدل شد، او را به مرز جنون کشاند و در شعله‌های آتش رها کرد.

زندگی او و راز ماجرایی که به مرگش انجامید، لحظه‌ای رهایم نکرده است، مدام به او فکر می‌کنم؛ به روزهای سکوت و تنهایی‌اش، به روزهایی پر از ترس و بی‌پناهی ــــ‌ مثل آن روزی که به دادگاه رفت تا وسایلش را پس بگیرد اما قاضی ناگهان حکم حبسش را ابلاغ کرد!

نمی‌دانم آن لحظه چه حالی پیدا کرده؛ لابد رنگِ صورتش پریده، دلش لرزیده و مبهوت مانده که حالا باید چکار کند! شاید همان موقع به خیالی که از پیش در سر داشته، فکر می‌کرده؛ که سراسیمه از دادگاه بیرون زده، پله‌ها را پایین دویده، راستای خیابان را گرفته و رفته، در حالی که خاطرهٔ آن شب زندان، بی‌وقفه در ذهنش می‌چرخیده و بی‌محابا اشک می‌ریخته…

جایی در حوالی پمپ بنزین، حتماً نامه را برای خواهرش زهرا پست کرده، بعد دبه‌ای بنزین خریده و برگشته. چه بسا در آن حال آشفته، یکباره یاد کسی یا چیزی افتاده، قلبش ریخته، دل‌تنگ و خسته، گوشه‌ای ایستاده، انبوه آدم‌ها، ماشین‌ها و ساختمان‌ها را دیده… بلکه هم ندیده. نمی‌دیده. غرق در افکار و خاطره‌هایی بوده که مثل برق از ذهنش می‌گذشته.

در آن فراغت کوتاه، شاید هم دقایقی، پلک‌ها را بسته، نسیم خنکی روی گونه‌هاش حس کرده، صدای پرنده یا خندهٔ کودکی را از دور شنیده و باز دلش برای زندگی تپیده. اما آن حسِ تلخ و گزنده، دوباره به جانش رخنه کرده، از آتش خشم به جوش آمده و در کارش مصمم مانده.

با دستی قطره‌های عرق را از پشت لب و پیشانی گرفته و با دست دیگر توی جیبش دنبال کبریت گشته؛ شاید هم کبریت از اول در دستش آماده بوده. پریده جلویِ دادگاه ایستاده. بنزین را روی خودش خالی کرده و بی‌درنگ کبریت را کشیده.

آتش که گُر گرفته از دردی جان‌سوز نالیده و تنها گفته: »آخ…».

این آخرین کلام بوده که از دهانش خارج شده… افتاده و دیگر چیزی نفهمیده.

مصاحبه اول: مهشید.

به مهشید زنگ زدم. گفتم برای یک پروژهٔ کارآموزی می‌خواهم در مورد سحر با او گفتگو کنم. قبول کرد و در یک کافه‌قنادی قرار گذاشت. روز بعد سر وقت آمد. رفتیم گوشهٔ خلوتی نشستیم. کافه دلچسبی بود با بوی قهوه و شیرینی تازه. سفارش قهوه دادم و او یک بستنی. گفت:

ـ هر وقت با سحر می‌آمدیم اینجا، بستنی می‌خوردیم. عاشق بستنی زعفرانی بود.

ـ پس تجدید خاطره است.

ـ اینجا پاتوق ما بود. حالا البته خیلی تغییر کرده ولی خاطره‌هاش برای من هنوز دست‌نخورده مانده.

رنگ کهربایی دیوارها، میز و صندلی‌های متالیک و لوسترهای کریستال فضای کافه را خاص کرده بود. دختری با موهای پلاتینی روشن و شالی بر گردن همراه پسری روی یک کاناپه نشسته بودند و با نِی نوشیدنی داخل لیوان را مِک می‌زدند. از مهشید تشکر کردم برای گفتگو.

ـ می‌دانم در سه سال گذشته به کسی مصاحبه نداده‌اید.

کلاه کپ سفیدرنگش را برداشت و دست به موهایش کشید:

ـ بیشتر به خاطر خانوادهٔ سحر و فشارهای حکومت بود. اما حالا وضع فرق کرده. قبل از آمدنم با زهرا صحبت کردم. تصمیم داریم در مورد سحر بیشتر حرف بزنیم.

ـ بسیار خوب. با زهرا هم می‌خواهم گفتگو کنم. امیدوارم قبول کند.

ـ به نظرم قبول می‌کند این بار.

ـ گفتید این کافه پاتوق شما بوده. بیشتر توضیح می‌دید؟

با حسرت نگاهش را دور چرخاند:

ـ اینجا برای من پُر از تصویر و حرف و حادثه است.

ـ چه حادثه‌ای؟

ـ نوجوان که بودیم می‌آمدیم اینجا فوتبال تماشا می‌کردیم. سرِ تیم‌ها بلندبلند جر و بحث راه می‌انداختیم و به سر و کله هم می‌پریدیم. سعی می‌کردیم مدتی، هر چند کوتاه، از دنیای بیرون دور بمانیم. نمی‌شد. خیلی وقت‌ها مأمورها می‌ریختند توی کافه و به ما اهانت می‌کردند. با کوچک‌ترین اعتراض هم، گاهی بچه‌ها را با خودشان می‌بردند.

ـ الان هم وضع خیلی فرق نکرده. این برخوردها را هنوز توی خیابان‌ها می‌بینیم.

ـ فرقش اینجاست که آن‌موقع ما تن می‌دادیم به این تحقیرها. اما حالا مردم دارند نافرمانی می‌کنند.

دختری که موهای بلندش را زیر یک شال نازک دُم‌اسبی بسته بود پیدایش شد. بستنی و قهوه را روی میز گذاشت. با لبخندی نوش جان گفت و رفت.

مهشید گفت:

ـ سحر هم موهایش را اغلب این‌طوری می‌بست…

و چشم‌هایش را تنگ کرد:

ـ باورتان می‌شه برای شُل حجابی چند بار بازداشت شد؟!

ـ همین دخالت‌ها بود که باعث اعتراض مردم شده.

ـ حجاب بهانه است. این‌ها می‌خواهند مردم را مطیع خودشان بکنند.

ـ جوان‌های امروز که فرمان‌بردار کسی نیستند. شعار «زن زندگی آزادی» الان خیابان‌ها را پُر کرده. کاش سحر بود و این روزها را می‌دید.

قاشقش را در ظرف بستنی چرخاند:

ـ چرا سحر؟ چرا او را انتخاب کردید برای کار خودتان؟

ـ به‌نظرم دختر خاصی بود. برای اعتراض، دست به کاری زد که خیلی‌ها را تکان داد. با نام دختر آبی نماد دادخواهی زنان ایران شد.

نگاهش غمگین شد:

ـ کاری که انجام داد برای من هم شوکه‌کننده بود. نمی‌دانم چه شد یک‌دفعه به آن تصمیم رسید.

ـ پس شما هم از علت تصمیمش بی‌خبر بودید؟

به تأیید سر تکان داد.

ـ چطور با هم آشنا شدید؟

ـ همسایه بودیم. تقریباً همیشه با هم بودیم. با هم درس می‌خواندیم. ورزش می‌کردیم. بیرون می‌رفتیم. سحر حتی رشته تحصیلی خودش را به‌خاطر من عوض کرد. آمد با من کارشناسی زبان خواند. من هم به‌خاطر او به فوتبال علاقه‌مند شدم.

ـ چرا طرفدار تیم استقلال بود؟

ـ رنگ آبی را دوست داشت.

ـ هوادار خیلی سرسختی هم بوده انگار؟

ـ بله… وقتی استقلال بازی داشت با لباس آبی و کلاه بوقی توی همین کافه پیداش می‌شد با پسرها دائم کُرکُری می‌خواند و بگو مگو راه می‌انداخت. ولی گاهی می‌ریختند و بساط بزن و بکوب ما را جمع می‌کردند.

نگاهم به دختر و پسر روی کاناپه افتاد که بی‌توجه به دیگران داشتند دل و قلوه می‌گرفتند. پرسیدم:

ـ روزی که سحر برای تماشای مسابقه می‌رفت، شما هم با او بودید؟

ـ نه. ولی از آن روز برایم تعریف کرد.

ـ چی گفت؟

ـ می‌گفت، »وقتی به گیت ورودی استادیوم رسیدم، یک مرتبه دلم شور افتاد. دیدم یک مأمور انتظامی مرا زیر نظر دارد«. می‌گفت، «نمی‌دانم چرا بین آن همه آدم به من مشکوک شده بود. من با کلاه‌گیس آبی، صورت نقاشی‌شده و یک پالتوی بلند کاملاً شبیه پسرها شده بودم. جلو آمد که تفتیش‌ام کند. به نیت این که شاید همراهی کند لبخندی زدم و گفتم من یک دخترم. خودش را به کری زد و بدنم را لمس کرد. سرش داد کشیدم. به من دست نزن!… دستش را روی سینه‌ام گذاشت و محکم هُل داد. افتادم زمین. چند پلیس آمدند من را گرفتند و کشان‌کشان بردند انداختند توی وَن. توی راه شروع کردند به کتک زدن که چرا داد و بیداد می‌کنم. هرچه اعتراض می‌کردم بیشتر کتک می‌زدند و تهدید به زندان می‌کردند«.

ـ تا آنجا که می‌دانم چهار روزی هم تو زندان خوابید؟

ـ خیلی هولناک بود براش. از محیط‌های بسته می‌ترسید. این تأثیر خیلی بدی روی او گذاشت، طوری که ناگهان گوشه‌گیر و تنها شد.

ـ فقط ترس از زندان او را به این حال و روز انداخت؟

ـ حرف نمی‌زد اما معلوم بود که چیزی را پنهان می‌کند.

ـ آخرین بار کِی با او حرف زدید؟

ـ شبی که فردایش می‌خواست برود دادگاه.

ـ حالش چطور بود؟

ـ وضعیت خوبی نداشت. روزها کمی می‌خوابید و شب‌ها بیدار می‌ماند. شب‌ها تنهایی بیشتری برای گریه‌هاش داشت. بهش گفتم، چرا این‌قدر سخت می‌گیری سحر؟ تو که کاری نکردی؟ مگه نگفتی توی بازداشگاه یکی به تو قول کمک داده؟ پس چرا نگرانی؟ یک‌دفعه بغض کرد و زد زیر گریه. سرش را روی شانه‌ام گذاشتم. گفت، اگر فردا حکم بگیرم خودم را می‌کشم. می‌خواستم بگویم، »چرا پرت و پلا می‌گی سحر؟ این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟ کم آوردی؟ آرزوها و قول و قرارهایت را فراموش کردی؟ داری با خودت چکار می‌کنی؟… می‌خواهی دق مرگم بدی؟…».

البته نگفتم. چون می‌ترسیدم حالش بیشتر خراب شود. موهایش را نوازش کردم و گفتم، نترس سحر جان. مطمئن باش فردا حکم تبرئه می‌گیری! صدای گریه‌اش بلندتر شد. گفت، وای….

قطرهٔ اشکی در چشمان مهشید درخشید:

ـ باید آن روز همراهش می‌رفتم.

ـ کاش رفته بودید.

ـ قبول نمی‌کرد… اگر رفته بودم شاید الان زنده بود.

ـ گذشت زمان از غم و حسرت شما چیزی کم نکرده.

صدایش تا حد نجوا پایین آمد:

ـ این زخم هیچ وقت التیام پیدا نمی‌کند.

اشک‌هایش را پاک کرد و چشم‌های خیس‌اش را به چشمانم گره زد:

ـ با این‌همه وقتی می‌بینم مردم نام «دختر آبی» را زنده نگه داشته‌اند. احساس خشنودی می‌کنم.

مصاحبه دوم: زهرا.

روز قرار با زهرا، کمی زودتر رسیدم. منزلش در طبقهٔ هفتم یک آپارتمان مسکونی بود. با خوش‌رویی از من استقبال کرد.

ـ چای یا قهوه؟

ـ چای لطفاً.

رفت با دو استکان چای برگشت. سینی را روی میز گذاشت و روبه‌رویم نشست:

ـ خوشحالم که با شما آشنا شدم.

ـ من هم تشکر می‌کنم از وقتی که به من دادید.

ـ گزارش شما از اعتراضات اخیر را خواندم. بچه‌ها دارند یکی‌یکی پرپر می‌شوند. به چه گناهی؟!

ـ مثل سحر.

ـ بله. غم‌انگیز بود واقعاً.

ـ به‌خصوص برای شما.

ـ من چون خواهر بزرگ‌ترش بودم، برایش مادری هم می‌کردم. ما به هم خیلی وابسته بودیم.

ـ ببخشید این را می‌پرسم. ازدواج نکردن شما ارتباطی با سحر دارد؟

ـ بی‌تأثیر نبود.

ـ خودتان را آدم تنهایی احساس می‌کنید؟

ـ نه… من هنوز سحر را دارم.

ـ چطور؟

ـ شاید برای شما عجیب باشد. من با خاطره‌ها و خیال او زندگی می‌کنم. در ذهنم برایش قصه می‌سازم. زندگی او در قصهٔ من تمام نشده، با من و در کنار من هست هنوز.

به بیرون چشم دوخت. آفتاب کم‌رمی به میدان و برگ‌های نیمه‌زرد درختان می‌تابید. از استکانم جرعه‌ای نوشیدم و از کودکی سحر پرسیدم.

ـ بچه که بود از پشت پنجره نگاهش می‌کردم. بیشتر وقت‌ها می‌رفت کنار حوض می‌نشست برای ماهی‌ها حرف می‌زد یا با توپش دور حیاط می‌دوید. بعد می‌آمد خودش را می‌انداخت توی بغلم.

به لهجهٔ مادربزرگش می‌گفت، وای هَلاسُم… یعنی وای خسته شدم. وقتی هم جلو آینه موهایش را شانه می‌زد برای خودش شعر می‌خواند: «آفتاب مهتاب چه رنگه/چقدر سحر قشنگه/موهاش بلند و زیبا/صورتش هم مثل ماه/…» و کِروکِر می‌خندید. بعد هم عاشق تیم استقلال شد. مسابقه که بود می‌رفت جلوی تلویزیون می‌نشست، برای تیمش هورا می‌کشید و تندتند دست می‌زد.

ـ خیلی شیرین بوده پس.

ـ دختر پر انرژی بود. درس که می‌خواند کار هم می‌کرد می‌خواست زندگی مستقلی داشته باشد اما نمی‌شد. محدودیت‌ها خیلی آزارش می‌دادند. برای همین مدتی گوشه‌گیر شد. اما مغلوب نشد تا اینکه با زندان همه چیز تغییر کرد.

به پاکت سیگار اشاره کرد:

ـ سیگار شما را اذیت نمی‌کند؟

ـ نخیر.

سیگاری روشن کرد و نگاهش را به بیرون انداخت:

ـ گاهی از این پنجره، مثل وقتی که از پنجرهٔ خانهٔ قدیمی‌مان نگاه می‌کردم، سحر را می‌بینم که کنار پیاده‌رو، سر آن چهارراه یا نزدیک فروشگاه ایستاده و با لبخند دارد نگاهم می‌کند یا می‌بینم توی میدان می‌دود و بلندبلند می‌خندد…

با پُک دیگری سرش را به پشتی مبل تکیه داد و پلک‌ها را بست:

ـ صدای خنده‌هایش هنوز در گوشم زنده است… کاش آن روز به استادیوم نرفته بود. کاش گرفتار مأموران نشده بود. کاش توی زندان…

خم شد و خاکستر سیگار را در جاسیگاری ریخت.

ـ توی زندان چی؟ خانم خدایاری؟

اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد:

ـ روزی که سحر برای پیگیری پرونده به دادگاه رفته بود یک نامه برایم پست کرد. در بارهٔ زندان بود.

ـ می‌توانم نامه را ببینم؟

ـ به‌خاطر پدرم و ترس از حکومت تا بحال آن را منتشر نکرده‌ام اما نظرم حالا عوض شده. مردم باید حقایق را بدانند.

ـ در مدتی که سحر بیمارستان بود در مورد زندان صحبتی نکردید؟

ـ به‌خاطر نود درصد سوختگی، تمام بدن و سروصورتش باندپیچی شده بود. با آن وضعیت قادر به حرکت و صحبت نبود. به دیدنش که می‌رفتم جز گریه کار دیگری نداشتیم. در چنین شرایطی به نامه و اتفاق زندان اصلاً فکر نمی‌کردم. بهش می‌گفتم، من فقط تو را دارم سحر! یک وقت تنهام نگذاری! اگر تو بروی من می‌میرم ها!… تنها واکنش، اشکی بود که در چشمانش جمع می‌شد. روز آخری که به دیدارش رفتم خوابیده بود. ملافهٔ سفید را از صورتش کنار کشیدم… آرام خوابیده بود… یک خواب راحت… یک خواب طولانی…

که تا ابدیت پیوسته بود.

پلک زد تا جلو اشک‌هایش را بگیرد.

گفتم:

ـ ببخشید.

ـ مهم نیست.

و سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد:

ـ می‌روم نامه را بیاورم.

صندوقچه‌ای آورد و روی میز گذاشت. دو گوشواره، گردنبند و یک ساعت مچی از آن بیرون آورد. بعد دستمالی قلاب‌دوزی‌شده را به دقت باز کرد و نامه را دستم داد. با کنجکاوی تای نامه را باز کردم.

خواهر خوبم سلام.

فردا برای گرفتن وسایل و پیگیری پرونده‌ام باید بروم دادگاه. دلشوره عجیبی دارم. نمی‌دانم اگر حکم بگیرم چه خواهد شد. به همین دلیل می‌خواهم آنچه را که در بازداشتگاه بر من گذشته برایت تعریف کنم تا بدانی چرا این روزها این‌قدر به هم ریخته و پریشانم.

سلول تنگ و نیمه‌تاریک، با دیوارهای چرک سیمانی و دری آهنی که صدای گوش‌خراش دریچهٔ کوچکش با هر باز و بسته شدن مرا از جا می‌پراند، چنان حالم را خراب می‌کرد که فکر می‌کردم کارم تمام شده است. خودم را میان قبری می‌دیدم که در تنگنایش حس لِه شدن می‌کردم. زیر پتویی که بوی زننده و تندی می‌داد تا صبح می‌لرزیدم و چشم از در بر نمی‌داشتم. بی‌جان و بی‌حرکت فقط برای مرگم دعا می‌کردم.

روزی آمدند و مرا به جایی شبیه یک دفتر کار بردند. گفتند منتظر بمانم. دقایقی بعد مردی وارد اتاق شد که در کلانتری حکم بازداشتم را داده بود. سلام کردم. رفت پشت میزش ایستاد. گفت، شنیدم خیلی بی‌تابی می‌کنی دختر! مشکلی داری؟ اینجا بهت نمی‌سازد؟! گفتم، شما که می‌دانید من از جاهای تنگ و بسته می‌ترسم، من اگر اینجا بمانم می‌میرم آقا!… گفت، تو که از زندان می‌ترسی چرا جرم می‌کنی؟ گفتم، چه جرمی آقا…. من فقط می‌خواستم بروم به تماشای فوتبال. خواهش می‌کنم کمکم کنید. جوری نگاهم کرد که انگار دارد چیزی را توی ذهنش سبک سنگین می‌کند. گفت، ببین دخترم من تمام این دو روز داشتم به تو فکر می‌کردم. تو دختر قشنگ و زیبایی هستی. دلم نمی‌خواهد به دردسر بیفتی. اگر با من همراهی کنی ترتیبی می‌دهم که هر چه زودتر از اینجا خلاص بشوی. بعد هم گزارش سبکی می‌نویسم تا حکم زندان نگیری. تو که دوست نداری بروی زندان؟ گفتم، شما را به خدا هر کاری می‌توانید بکنید. گفت، پس باید به حرف‌های من گوش کنی. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. گفت، آفرین، می‌دانستم دختر باهوشی هستی. حالا بیا این تعهدنامه را بخوان و امضا کن. رفتم روی صندلی کنار میز نشستم. یک برگهٔ کاغذ مقابلم روی میز گذاشت. با دهان گشادش لبخند زد. خودکار را دستم داد و همان‌جا کنارم ایستاد. مشغول خواندن شدم، خودش را بیشتر به من نزدیک کرد طوری که شکم برآمده‌اش کنار صورتم قرار گرفت. آهسته روسری‌ام را عقب زد. سریع برگه را امضا کردم. تا خواستم بلند شوم رویم خم شد و با نوازش دستم خودکار را از میان انگشتانم گرفت. گفت، چه امضا قشنگی! خودم را به زور از زیر دستهاش بیرون کشیدم. رفتم کنار مبل ایستادم. خونسرد برگه را لای پوشه‌ای گذاشت. سرش را به طرفم چرخاند و خواست بنشینم. گوشهٔ مبل خزیدم. لبخندش دوباره روی دهان گشادش پهن شد اما کوشید تا دندان‌های بزرگ و تقریباً زردش را پنهان کند گفت، تا اینجا خوب آمدی ولی برای نرفتن به زندان، تعهد به تنهایی کافی نیست. می‌فهمی که دخترم. توان هیچ کاری نداشتم. آمد کنارم نشست دهانش را نزدیک صورتم گرفت. گفت، نگران نباش دخترم. من مشکل را حل می‌کنم کسی هم از قول و قرار ما باخبر نخواهد شد. دستش را میان موهایم سُر داد، گردن و شانه‌ام را لمس کرد و بعد سینه‌ام را گرفت. گفت، حیف دختری به این خوشگلی نیست بیفتد زندان!…

با رعشه‌ای که در جانم بود، چشم‌هایم را بستم و بی‌صدا گریستم.

                                                                                   نیمه‌شب چهاردهم شهریور ۱۳۹۸

                                                                                   امضا. سحر

استاد عزیز، شاید لازم به توضیح نباشد که بخشی از این گزارش مستند، داستانی است.

                                                                                                            علی عبادی

                                                                                                   دهم مهر ماه ۱۴۰۱

از این نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی