سهپایه را گذاشته بودم کنار پنجرهی زاویهدار اتاق تا اگر نصفهشبی باز از خانه بیرون رفت، ببینمش. نسیم خنک و ملایم پاییزی، روی آسفالت تازه و خیس میزد و بویی مثل سوختگی کاغذ کاهی را پخش میکرد توی اتاق. چراغ اتاق را خاموش کرده بودم و چراغ فنریِ پایهبلند فلزی را گذاشته بودم پشت سهپایه درحالیکه سر گردِ استیلش را خم کرده بودم روی بوم نقاشی. صندلی را اُریب گذاشته بودم کنار پنجره و پردهی توریِ سادهی سفید را تا ته کشیده بودم. از آنجایی که آپارتمانم در نزدیکی خیابان اونتر دن لیندن[۱] بود، میتوانستم بوی لیموهای نورس را حس کنم. کوچه در این ساعت خالی از رفت و آمد میشد. چند دقیقهای مانده بود به نیمهشب. زن معمولاً بعد از ساعت دوازده شب، پیدایش میشد توی ایستگاه.
رنگ زرد و اُکر را به اندازهی یک پنجاه کروشی ریخته بودم روی پالت سفید. بعد به اندازهی خونی که یک سوزن خیاطی میتوانست روی نوک انگشت ایجاد کند هم قرمز اضافه کرده بودم. والتر همیشه میگفت راجعبه رنگِ بدن خیلی دقت کنید. رنگِ صورت و سایهکاریهایی که قرار است روی تابلوی شما نقش ببندد میتواند تمام احساسات آن چهره را برای مخاطب روشن کند. نه زیاد زردش کنید، نه قرمز، نه هیچ رنگ ناشناختهی دیگری. سالها تمرین از من نقاش خوبی ساخته بود. نقاشی که میتوانست برای کارهایش با افتخار یک نمایشگاه درست و حسابی و آبرومند راه بیندازد. امسال قرار بود همراه والتر استاد پنجاهوهفتسالهام به دیدن آدمهای مهمی برویم. آدمهایی که هرکدامشان دو یا سه نسل قبل از ما زندگی کرده بودند. درواقع ما قرار بود بازماندگانشان را ملاقات کنیم. برنامه بر این روال بود که پرترهی زنها را من تمام کنم. یکی از آن زنها، بتینا فون آرنیم معشوقهی گوته بود.
به موهای سیاه و نسبتاً کوتاه زنِ روی بوم نگاه میکنم. مدل نقاشیهای قدیمی، موها از وسط باز شده و حلزونی تابانده شده بودند تا روی نرمی گوش. نگاهی به فرق سر انداخته بودم. زن همیشه کلاه لبهدار قهوهای به سر داشت که نمیگذاشت فرقِ سرش پیدا باشد. نمیدانم چقدر درست بود که پیشانیاش را گرد کشیده بودم؟ یا حتی خط صاف و بدون حالت ابروها را هم. اینها جزئیات مهمی بودند که والتر در نقاشی به آنها اهمیت میداد. والتر معتقد بود که پرترهها، زبان دارند و نقاشها مسئول آن زبان هستند. یک اشتباه میتوانست ذهن بیننده را منحرف کند. اصلاً همین جزئینگریهایش باعث جداییمان شده بود. به همهچیز گیر میداد حتی تعداد قندهای کنار چای. اولین و سرسختترین مخالف نامزدی ما، پدرم بود و از جداییمان خوشحال. روز نامزدی آمده بود توی اتاق، ایستاده بود پشت سرم و از درون آینه تحسینبرانگیز نگاهم کرده بود. دستهایش را گذاشته بود روی شانههایم و گفته بود: «آری، خیلی زود میفهمی تو با مردی که بیستوهفت سال از خودت بزرگتر است، حرفی برای گفتن نداری. مخصوصاً این مرد که سر تا پایش نفرت است.» پدرم هیچوقت والتر را دوست نداشت. بیشتر بهخاطر شایعهی مرگِ همسرش در آتشسوزی ویلایشان. در آن آتشسوزی، زنِ جوان ِ بیستوچهارسالهی والتر درحالیکه حامله بوده، سوخته اما والتر معجزهوار نجات پیدا کرده بود. پدرم معتقد بود والتر با پول بیمهی آن دو سروسامان گرفته است. پدرم برای مخالفتهایش همیشه دلیل داشت و اینبار دلیلش منطقی بود. ما واقعاً حرفی برای گفتن باهم نداشتیم. نامزدیمان به دوماه هم نکشیده بود اما من هنوز هم با والتر کار میکردم. بیشتر کارهایی که سفارش میگرفت را من میکشیدم.
صدای زنگ ناقوسوار ساعت بلند شده بود. نور چراغ فنری را از روی کلید گرد چرخدارِ روی سیم، کم و کمتر کرده بودم. وقتش بود. چند شب پیش، زن مچم را گرفته بود. اینجا مردم زیاد عادت نداشتند یواشکی یکدیگر را دید بزنند و کاری که من میکردم به طرز وحشتناکی دور از ادب بود؛ حتی میتوانست برایم دردسرساز باشد و سروکارم را به ادارهی پلیس بیندازد.
بوی زنبقهای کنار پنجره پیچیده بود در اتاق. زنبق، گل مورد علاقهی مادرم بود؛ تنها چیزی که در روزهای آخر، نقاشیاش میکرد. بیشتر وقتها مینشست کنار پنجرهی رو به باغ و گلها را تماشا میکرد. گاهی هم همانجا چیزهایی میکشید. پررنگترین تصویری که از مادرم در ذهنم داشتم، دستهای کشیده و انگشتهای همیشه رنگیاش بود. برعکس پدرم که یک آلمانی خشک و اتوکشیده بود، مادرم زنی لطیف و شاعر بود. همیشه میخندید و میگفت: «تو از یک پدر آلمانی به دنیا آمدی؛ پدری خشک و بیش از حد جدی. پس سعی نکن کاری کنی که رو در روی تو بایستد.» بعد انگشت رنگیاش را میزد روی بینی کوچک و قلمیام و ادامه میداد: «حواست باشد، دید زدن آدمها اصلاً کار خوبی نیست.»
همیشه خوب نگاهش کرده بودم. وقتی قلممو میان دستانش میرقصید و زیرلب آواز میخواند، درست شبیه به یک مدل متحرک میشد. بوی تینر، رنگ و کروسان تازهی درون فر، وقتی فرصت نمیکرد یک ناهار کامل حاضر کند، تمام خاطرهی من از مادرم بود. مادرم هیچوقت نفهمیده بود که من دفتر خاطراتِ روزانهاش را یواشکی کِش رفته و خوانده بودم. پدرم مرد سختگیری بود و اولویت یادگیری زبانها را به فرانسوی و انگلیسی داده بود. مادرم ایرانی بود و اهل شعر. من میتوانستم فارسی را خوب حرف بزنم اما نوشتن به زبان فارسی، جزو برنامههای روزانهام نبود. پدرم عکاس بود و یک روز اتفاقی عکس زنی را انداخته بود که به دنبال کاغذهای نقاشیاش در باد میدود. مادرم در آلمان رشتهی نقاشی میخواند اما هیچوقت دوست نداشت من نقاش بشوم. میگفت بعد از سالها درس خواندن متوجه شده که هنرش فقط خودش را نجات خواهد داد نه بقیه را. میگفت وقتی این را میفهمی دلت میسوزد، هنرت اندازهی همان یک نفر کوچک میشود و زحماتت به هدر میرود. شادمانی در کار نیست. فقط تنهاتر و غمگینتر میشوی. اما من برخلاف مادرم فکر میکردم نجات حتی یک نفر هم ارزش هنرمندشدن را داشته باشد. والتر میگفت: «خدا را شکر که حرفهایش روی تو اثر نداشت. آری، تو نقاش فوقالعادهای هستی.» و پشتبند حرفش میخندید: «بهترین دانشجویی که من داشتم.»
صدای درِ آهنیِ سبزرنگ ساختمان از روی صندلی میکشاندم کنار پنجره. زن مثل هرشب زیر نور چراغ، ایستاده بود در ایستگاه. با کمک لامپ خیابان، میتوانستم رنگ لباسش را ببینم. یک کت چسبان تنگ پوشیده بود و یک دامن بلند ساده با خامهدوزیهای ظریفِ طلایی زیرش. در ذهنم جنس کُتش را مجسم میکنم؛ شانتون دانهریز چسبان با ساسونهای عصایی و دکمههای ریز طرحدار که تا نیمهی کمر آمده و به طرف پهلوها دالبُر شده بودند. سرش را که بلند کرده بود، خودم را کشیده بودم عقب. زیرلب گفته بودم ای احمق! چطور میتوانی پشت یک پردهی توری ساده قایم شوی و فکر کنی نامرئی هستی؟
چند دقیقهای همانطور خشک و بیحرکت مانده بودم پشت پرده و بعد درحالیکه نیمی از پرده را توی دستم مچاله کرده بودم، دوباره سرک کشیدم به خیابان. ایستگاه خالی بود و اثری از زن نبود. پرده را کامل کنار زده بودم. خودم را خم کرده و از پنجره بیرون را نگاه کرده بودم، هر طرف سر چرخانده بودم اثری از زن نبود. غیب شده بود. عصبانی به داخل برگشته و پرده را همانطور رها کرده بودم. دستمال چهارخانه را برداشته و انگشتهای رنگیام را تمیز کرده بودم. به پرترهی نیمهتمام زن نگاهی انداخته بودم. بیشتر قسمتهای صورت روی بوم هنوز ناتمام مانده بود و این ناتمامی اضطراب عجیبی به جانم انداخته بود. والتر دیشب خط و نشان کشیده بود: «من نمیفهمم… آری! تو آدم مرتب و سرِ وقتی بودی. ما تا همین حالا هم کلی از برنامه عقب هستیم. کی قرار است این تابلوی لعنتی را تمام کنی؟» بعد درحالیکه عصبانی تاریخ بلیط را نشانم میداد، گفته بود: «پولش را گرفتهام. تمامش کن این لعنتی را. دو روز دیگر پرواز داریم.» و در را پشت سرش کوبیده بود.
به موهای کوتاه و سیاه زن نگاه کرده بودم. مادرم تبحر خاصی در کشیدن موها داشت. موها و چشمها بهترین قسمت پرترههای مادرم بودند؛ زنده و جاندار. بلند شده و از کتابخانه کتاب مورد علاقهی مادرم را برداشته بودم. هنوز لای کتاب را باز نکرده، صدای کلون طلاییرنگ در، پیچیده بود توی آپارتمان؛ ظریف و آرام با یک ریتم خاص مثل تَق، تَقتَق. شبیه صدای چکیدن باران از روی ناودان قدیمی.
به ساعت بلند و پایهدارِ کنار اتاق نگاه کرده بودم. ساعت از یک گذشته بود؛ کسی این وقت شب به دیدن من نمیآمد، حتی سرایدار ساختمان. کتاب را همانجا کنار چهارپایهی نقاشی رها کرده و از داخل چِشمی برنجیِ در نگاهی به بیرون انداخته بودم. همهجا تاریک بود. لامپ جلوی در خیلی وقت بود که سوخته بود. صدای تَقتَق دوباره جوری پیچیده بود داخل گوشم که چند قدمی عقب پریده بودم. با ترس پرسیده بودم: «بله؟»
صدای نازکی از آن طرف گفته بود: «منم. زن توی ایستگاه.»
با تعجب چند قدم دیگر عقب رفته بودم. جرأت نگاه کردن به بوم را نداشتم. نفس عمیقی کشیده بودم و به سمت در رفته و زنجیر طلایی را انداخته بودم توی ریل باریک و آرام در را باز کرده بودم. لامپ راهرو سوخته بود و چهرهی زن در تاریکی پیدا نبود. دست برده و کلید برق کنار در را زده بودم. چراغ بالای سرم روشن شده بود. آهسته گفته بودم: «بفرمایید؟» زن دست راستش را گذاشته بود روی سینهاش. کیف جیر مشکی پولکدوزیاش همراه با دستش رفته بود بالا؛ کیف مثل کیسههای مخمل طلا با یک نخ ابریشمی طلایی کشیده شده و گره خورده بود دور مُچش:
«اجازه میدهید داخل شوم؟»
مردد مانده بودم. زن خودش به دیدنم آمده بود و این کمی مرا میترساند. دوباره گفته بود: «البته اگر مشکلی نیست!» زنجیر را از داخل ریل باریک رد کرده و عقب کشیده بودم. در با صدا باز شده بود و نور لامپ چهرهی زن را کامل روشن کرده بود، خودش بود. خودم را عقب کشیده و برایش راه باز کرده بودم. زن کف چکمههای چرم پاشنهدارش را چندباری کشیده بود روی پادری جلوی در و همانطور که به چکمههایش اشاره میکرد گفته بود: «باران قشنگی است اما اصلاً دلم نمیخواهد کف خانهی شما را کثیف کنم.» بعد دستش را گذاشته بود روی قاب در و آهسته وارد شده بود. سرش را به چپ و راست چرخانده و با دست به مبل کنار شومینه اشاره کرده، پرسیده بود: «اجازه میدهید آنجا بنشینم؟»
درست مانند آدمهایی که روح دیده باشند هنوز ایستاده بودم همانجا جلوی در و سرم را به علامت تأیید تکان داده بودم. زن نشسته بود و کیف جیر سیاهش را وسط دامن جنس کرپاش فرو کرده بود. به اطراف نگاهی انداخته و گفته بود: «خانهی قشنگی دارید خانوم آری.»
با تعجب پرسیده بودم: «اسم من را از کجا میدانید؟!»
درحالیکه بند ابریشمی کیفش را از دور مچش باز میکرد، با لبخند جواب داده بود: «شما دو هفتهی تمام است که از پشت پنجرهتان مراقب من هستید، طبیعی است اسمتان را بدانم.» بعد چشمهایش را ریز کرده و بلند خندیده بود: «روی زنگِ در اسمتان را نوشته بود.»
با دست رنگیام روی پیشانی زده و گفته بودم: «از یادم رفته بود.» و بعد نشستم روی چهارپایهی جلوی بوم: «شرمنده خانمِ…..»
زن بلافاصله جواب داده بود: «بتینا فون آرنیم.»
اینبار واقعا خشکم زد و درحالیکه قلممو را در موهایم فرو میکردم پرسیده بودم: «آلمانی هستید؟»
لبهای کوچک و باریکش را کشیده بود: «بله.»
محوِ تماشای چشمان درشتش، دست برده و کتاب مورد علاقهی مادرم را برداشته بودم. کتاب را رو به زن گرفته و با انگشت اسم روی کتاب را نشان داده و گفته بودم: «میدانستید اسمتان شبیه معشوقهی گوته است؟ بتینا فون آرنیم.»
صدای خندهی زن بلند شده بود. بعد درحالیکه دست انداخته و روبان پاپیونیِ کلاهش را کشیده بود، جواب داده بود: «گوته مرد بینظیری بود، اما من معشوقهاش نبودم.» بعد با دست چپ زیر لبهی کلاه را گرفته و با احتیاط طوریکه موهایش بههم نریزد، برداشته بودش: «کتاب را سروته گرفتهاید خانوم آری.»
سریع کتاب را برگردانده، لبخند زده و پرسیده بودم: « شوخی است نه؟»
زن جدی پرسیده بود: «شوخی؟»
«معشوقهی گوته بودنتان. لابد اسمتان….»
زن خونسرد لبخند زده بود. اینبار میتوانستم دوتا دندان پهن بالای فکش را ببینم: «نه. من، خود بتینا فون آرنیم هستم.»
عصبانی از روی چهارپایه بلند شده و درحالیکه کتاب را در هوا، جلوی صورت کوچکش تکان میدادم پرسیده بودم: «میخواهید این را باور کنم؟»
زن خونسرد به لباسهایش اشاره کرده و پرسیده بود: «خوب نگاه کنید. به ظاهر و لباسهایم! شما الان در قرن بیستم هستید خانم عزیز. به نظرتان لباسهای من متعلق به قرن شما هستند؟»
کتاب را گذاشته بودم سرجایش: «این که نشد دلیل. خیلی از هنرپیشهها اینطوری لباس میپوشند. البته وقتی قرار است نقشهای دههی خاصی مانند شصت و هفتاد را بازی کنند.»
«اما شما میدانستید من چه کسی هستم. انکار نکنید. تابلویتان را دیدهام.»
با تعجب پرسیده بودم: «واقعا؟ کجا و چطور؟»
زن دستی روی پیشانی کشیده و گفته بود: «گوته فقط برای من آدم عجیب و خارقالعادهای بود. من معشوقهی او نبودم.»
«در کتابها و دستنوشتههایتان که این را نگفتهاید.» بعد سریع گوشی را برداشته و توی گوگل سرچ کرده بودم: «بتینا فون آرنیم و گوته»
در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم.
گوشی را برگردانده بودم طرف زن: «شما این را ننوشتهاید؟»
«من ننوشتم معشوقهاش بودهام.»
«فرقی ندارد، دارد؟ همهی دنیا شما را به عنوان معشوقهی گوته میشناسند.» و صدایم را کمی پایین آورده و ادامه داده بودم: «بعضیها هم میگویند بتهوون….» بعد انگار واقعاً روبهروی یک آدم زنده و واقعی نشسته باشم، خجالتزده لبم را گاز گرفته بودم.
با انگشت پرده را نشان داده و پرسیده بود: «وقتی این پرده کشیده باشد بهتر آن بیرون را میبینید یا وقتی کنار است؟»
«خب با اینکه پرده هیچ طرحی ندارد، اما وقتی کنار است بهتر میبینم، چطور؟»
بعد به بوم اشاره کرده و پرسیده بود: «این نقاشی را برای کجا می کشید؟»
«دقیقاً نمیدانم.»
«من زن مقید و وفاداری بودم. کاش میشد این تفکر را از ذهن مردم دور کنم که معشوقهی گوته بودهام.»
قلمموها را یکی یکی درون شیشهی بزرگ مربا که چند روز پیش خالی شده بود جا میدادم: «خب نباید نامههایتان را پیش جناب گوته جا میگذاشتید. قبول کنید آنها اسنادی شدند برای دهان به دهان گشتن این شایعات .»
زن به شومینه اشاره کرده و گفته بود: «فکر میکنید به پرواز برسید؟»
«چطور؟»
بعد با انگشت داخل شومینه را نشان داده و پرسیده بود: «شما همیشه اِتودهای اولیه را میسوزانید؟»
به شومینه نگاه کرده بودم. هیزمها گداخته و قرمز بودند اما معنی حرفهای زن را نمیفهمیدم:
«شما آنجا چیزی میبینید که من نمیبینم؟»
زن چشمهایش را ریز کرده و متأسف سری تکان داده بود. بعد دستش را درون کیف سیاهش برده و یک تلگراف قدیمی را از داخلش کشیده بود بیرون: «این تلگراف را چندبار برای مادر گوته فرستادم. خواهش کردم نامهها را پس بدهد اما هربار گفت نامههایم منبع مهم الهام گوته هستند و هروقت کارش تمام شود آنها را پس میفرستد. من چهلوپنج سال منتظر بودم. حتی بعد از مرگ و خیلی دیر فهمیدم که مادر گوته تلگرافم را سوزانده. مرگ چیز عجیبی است. انسانهایی که در انتظار میمیرند، میشوند شبیه به ما.»
«ببخشید ببخشید!! ما؟!»
زن به پنجره خیره شده بود: «ارتفاع زیادی است.»
درحالیکه ناخنم را میجویدم، با شک و تردید پرسیده بودم: «شما گفتید من مردهام؟»
زن به کفِ پارکتشدهی زمین چشم دوخته و متأثر گفته بود: «درست هفتهی پیش. من همانجا ایستاده بودم. شما از پنجره پرت شدید پایین خانم آری. صحنهی وحشتناکی بود.»
صدایم را بالا برده بودم: «صبر کنید صبر کنید، یعنی چه؟!! من دو روز دیگر پرواز دارم. نگاه کنید، دارم تصویر شما را میکشم.» بعد بلند شده و عصبانی بوم را چرخانده بودم سمت زن. گردنش را کمی کج کرده و زل زده بود به بوم: «این بوم، همان بوم نیست خانم آری.»
به بوم نگاه کرده بودم، سفید بود. مستأصل گفته بودم: «نمیفهمم. چه شده؟»
زن بلند شده و دستش را روی شانهام گذاشته بود: «من آن پرتره را دیدهام خانم آری. آن مرد پرتره را با خودش برد.»
لال شده بودم. زن با لحن غمگینی گفته بود: «حس رقابت، گاهی از عشق جلو میزند.»
عصبی پرسیده بودم: «الان چه چیزی شما را آزار میدهد خانم آرنیم؟ شما مشهورید؛ آنقدر که زمانی عکستان روی اسکناسهای ۵ مارکی آلمان چاپ میشده. حتی نویسندههایی مثل کوندرا به خوبی از شما در داستانهایشان حرف زدهاند. البته از حق نگذریم که نگاه کوندرا به شخصیت شما چیزی فراتر از معشوقهبودنتان بود. شما از من چه میدانید؟ من…» ساکت شده بودم. به زبان آوردن کلمات آخر برایم سخت بود: «من… مثل شما نبودم. حتی… حتی نمیدانستم…»
»که مردهاید؟ همین را میخواستید بگویید؟»
ناتوان سرم را تکان داده بودم.
زن گفته بود: «شما باور میکنید که من با دوستداشتن گوته قصد داشتم خودم را جاودانه کنم؟ این را آن آقای کوندرایتان توی کتابش نوشته است.»
یک لحظه یاد حرفهای آلیسا افتادم؛ دخترک لاغر و موبورِ چشمآبی که نام من و والتر را در دانشگاه انداخته بود توی دهانها. آنروز هوا بارانی بود و همه در سرسرای دانشگاه جمع شده بودند. آلیسا ایستاده بود بالای پلهها و بلند فریاد زده بود: «عوضی دورگه. والتر بنیامین عاشق تو نیست. فقط عاشق هنری است که تو مجانی تقدیمش میکنی. تو آریانا هارولد، یک احمقی که به راحتی میتوان از تو سواستفاده کرد.»
زن دوباره سؤالش را تکرار کرده بود: «شما واقعا اینطور فکر میکنید؟ خانم آری من قرنهاست بهخاطر همین امرِ مسخره پایم را آنطرف مرز نگذاشتهام. باورتان میشود؟ یعنی من هنوز یک روح سرگردانم که به آرامش نرسیده است. درحالیکه گوته، بتهوون و برادران گریم همهشان راحت و آسوده درون تابوتهای چوبیشان خوابیدهاند. هیچکس هیچوقت نخواست باور کند که من خودم قلم خوبی داشتم و اندیشهای که میشد دربارهاش حرف زد. درست مثل شما.»
«مردی که دیدید چه شکلی بود خانوم آرنیم؟»
زن کمی فکر کرد: «مطمئن نیستم خوب دیده باشمش. شب بود و مه خیلی پایین آمده بود. اما پالتوی کرمرنگ روشنی پوشیده بود که توجهم را جلب کرد و یک شال زرد هم بسته بود دور گردنش و…»
» بوم را هم دیدید؟»
» من آن بوم را بارها دیده بودم، وقتی نقاشی را میکشیدید. بله. پرترهی من بود؛ کامل. درست همانطور که دخترم کشیده بودش. شما از آن نقاشی کپی برداشته بودید. فوقالعاده بود.» بعد به طرف کاناپهی سبزرنگ رفته و درحالیکه مینشست، ادامه داده بود: «شما نقاش چیرهدستی بودید.» بعد زل زده بود به من. چشمهای درشتش جلوی گرمای شومینه برق میزدند: «ببینم آن مرد را میشناختید؟»
دستهایم را مشت کرده و با بغض گفته بودم: «والتر بنیامین.»
«میدانید خانم آری، من هم خیلی جنگیدم، جنگیدم تا ثابت کنم آدم مستقلی هستم با ایدهها و تفکرات خودم، نه مردی که دوستم داشت. حالتان را میفهمم.» بعد نفس عمیقی کشیده و به دور و برش نگاهی انداخته بود: «انگار هنوز چیزی برای ما زنها تغییر نکرده است.»
«چرا… در کتابهایی که اسمشان قانون است، خیلی چیزها عوض شده اما اینجا…» بعد درحالیکه با انگشت به شقیقهام میزدم ادامه داده بودم: «هنوز هیچچیز عوض نشده و این یعنی اصلاً مهم نیست که روی کاغذهای سفیدِ آن کتابهای کلفتِ پر از ماده، چه نوشتهاند. مرا ببینید. مردهام، کشته شدهام… نمیدانم؟ فقط میدانم اعتماد کرده بودم، آنهم به مردی که یک زمانی دوستش داشتم.»
به نقاشیهایم نگاه میکنم و اجازه میدهم اشکم راحت بچکد روی گونه: «فکر میکردم نقاشی مرا نجات میدهد. مادرم راست میگفت و من برای فهمیدنش، جانم را از دست دادم.»
«مادرتان هم هنرمند بود؟»
«مادرم سالها هنرش را گذاشت درِ کوزه و آبش را خورد.»
زن ابروهایش را برده بود بالا و با تعجب گفته بود: «متوجه منظورتان نشدم!»
به گلهای زنبق کنار پنجره خیره شده بودم: «یعنی مادرم زودتر از من و شما فهمید صلح بهتر از باختن در جنگ است.»
زن کلاهش را روی سرش گذاشته و بلند شده بود: «کاش قبل از آن شبِ وحشتناک حرف زده بودیم خانم آری. شاید میتوانستید داستان مرا به همه بگویید.»
»به نظرتان فرقی هم میکرد خانم آرنیم؟»
پوزخند زده و گفته بود: «فکر نمیکنم.»
«من هم.»
«گذشته مهم نیست خانم آری. به روبهرو و آینده نگاه کنید.»
«مگر آیندهای هم مانده است؟»
بتینا به سمت در رفته و بازش کرده بود. راهرو روشن و پر نور بود. لبخند زده و گفته بود: «دنیا هنوز تمام نشده خانم آری.» بعد، در آرام پشت سرش بسته شده بود.
صدای زنگ تلفن پیچیده بود در آپارتمان. شومینه خاموش بود و باد سردی از پنجره میوزید. صدای پدرم هیجانزده از پیغامگیر پخش شده بود: «آریانا! به والتر اعتماد نکن. تابلو را مخفی کن. شنیدهام قصد دارد آن را با نقاشی معروف بتینا آرنیم عوض کند. تنها نیست، شریک هم دارد. یک باند هستند. عمو سایروس گفته پلیس سردستهشان را گرفته است. الو آریانا! عزیزم صدایم را میشنوی؟ والتر بنیامین یک دزد است. الو آریانا….. الو…» و من به خاکستر بلیط و اِتودهای چهرهی بتینا در شومینه خیره مانده بودم.
[۱] Unter den Linden