خسرو کیان‌راد: پسرکی با لُپ‌های سرخ

از بالکن می‌شد تا دوردست‌های دور را دید. اینجا در آخرین طبقه‌ی آپارتمانی در هایدلبرگ، انگار از بلندای بِهمِرد[۱]چشم به دشت‌های روبه‌رو داشتم. هرگاه آن انتها گردوغبارِ باران برمی‌خاست، ده‌دقیقه‌ای طول می‌کشید تا موکبش برسد به ما. تنها نکته‌ی مثبت این آپارتمان نقلی همین چشم‌اندازش بود. گوشی‌ را درآوردم از توی جیبم تا باران نرسیده آهنگی از سوفی هونگِر گوش کنم. انگشت بر صفحه‌اش که زدم دیدم دو پیام واتس‌آپ آمده. یکی از این گروه‌های ادبی که اعضایش به‌شکل تهوع‌آوری در طول روز مطلب مفت می‌فرستند و دیگری از طرف سیاوش. دومی را باز کردم. مث همیشه نوشته بود: «چطوری بلا؟!» و چند شکلک خنده پشت‌بندش. از آن عصرهای ابری بود که دلتنگی خرخره‌ را می‌جود. جلدی شماره‌اش را گرفتم. «ها، چی شده به‌یاد کَپَک‌زدگان افتادی تیمسار؟» تیمسار که صدایش می‌زدی عیشی اساسی می‌کرد. با همان خنده‌ی همیشگی گفت: «سلام غلام‌سبزه

همه‌چیز از یک نیمکت شروع شد. نیمکتی زواردررفته‌ توی کلاس اولِ دبستانی در جنوب ایران. نیمکتی چوبی که باید چهار پسربچه‌ را تحمل می‌کرد. آدم‌ها بدون اینکه بخواهند می‌توانند به‌طور کاملاً اتفاقی اولِ یک سال تحصیلی کنار هم بنشینند توی یه نیمکت و این بشود آغاز یک رفاقت. مثلاً اگر آن هم‌نیمکتی که آموزگار یک‌هفته نگذشته از شروع مدرسه، به‌دلیل تپل‌بودن سیاوش، بلندش کرد از نیمکت ما، من بودم، شاید این رفاقت تااین‌حد دوام نمی‌آورد. رفاقتی طولانی. یک دوستیِ درهم‌تنیده. رفاقتی نه در دنیا‌های موازی، که در جهان‌های متداخل.

سیاوش درواقع اسم اصلی‌اش رضا بود. یعنی در مدرسه همه به این اسم می‌شناختندش. اینکه در خانه سیاوش صدایش می‌زدند را بعدتر فهمیدم. از همان اولین‌باری که رفتم خانه‌شان و فهمیدم در خانه نام دیگری دارد، آن اسم را ترجیح دادم به رضا. البته تشخیص این‌که آن نام دیگر سیاوش است هم خود کمی زمان برد. چون مادرش او را در خانه صدا می‌زد سیا. من هرچه به صورت سیاوش با آن لپ‌های سرخش نگاه می‌کردم می‌دیدم سیاه نیست و با تردید از خود می‌پرسیدم چرا مادرش باید او را چنین بنامد. فهمیدن این‌که سیا، مخفف سیاوش است هم خود کمی طول کشید.

ولی داشتن همزمانِ دو اسم موضوع عجیبی نبود. در شهر ما خیلی از بچه‌ها یک اسم رسمی داشتند و والدینشان در خانه با نامی دیگر صدایشان می‌کردند. مثل خواهر خودم که ما همیشه صدایش می‌زدیم نرگس و کمی بزرگ‌تر که شدم تازه فهمیدم اسم رسمی‌اش در مدارک روشن است. و این آغاز دوگانگی است، که خود گاهی منجر می‌شود به چندگانگی. حتا اسم شهرمان هم سه‌جور تلفظ می‌شد. قدیمی‌ترها بیشتر «برازگون» تلفظش می‌کردند، روی تابلوها و جاهای رسمی «برازجان» بود و اغلب مردم شهر به‌صورت شفاهی به آن «برازجون» می‌گفتند که به‌نظرم صمیمی‌تر از دوتای دیگر هم بود.

آن سال‌ها جنگ نفس‌های آخرش را می‌کشید و هنوز خیلی مانده بود سروکله‌ی مدرسه‌های غیرانتفاعی پیدا شود، تا آن‌ها که کمی دستشان می‌رسد به دهانشان بچه‌هایشان را بفرستند مدارس خصوصی. به‌همین‌دلیل آن نیمکت‌های خشک تنها نمودگاه جامعه‌ا‌ی بی‌طبقه بودند. نمایانگر همان شعارهای انقلابی که سرتاسر کوچه‌ی تنگ منتهی به مدرسه را پر کرده بود. شعارهایی همه‌جا پاشیده بر درودیوار مدرسه و شهر. آنقدر زیاد که انگار کلمات نوشته‌شده با رنگ فشاری داشت گلویمان را می‌فشرد.

در آن نیمکت‌ها همه هم‌ردیفِ هم بودیم با سرهایی به یک‌مقدار تراشیده. تنها تفاوت، قدِ بلند یا کوتاه‌ بود که نشستن در ردیف جلو یا عقب کلاس را مشخص می‌کرد. با وجود کم‌شدن یک نفر از نیمکت ما، باز چاقیِ سیاوش عرصه را بر هر سه‌‌مان تنگ کرده بود. موقع نوشتن که همه عادت داشتیم چنان با تمام سرودست خم شویم، که انگار داریم رمز گاوصندوق بانک مرکزی را وارد می‌کنیم و کسی نباید ببیند، همیشه آرنج یکی شیرجه می‌رفت تو دفتر مشق دیگری.

من نمی‌دانستم سیاوش کیست. فقط می‌دیدم همیشه کلی خوراکیِ جورواجور با خودش می‌آورد و هر روز ماشینی او را جلوی درِ مدرسه پیاده و زنگ آخر همان ماشین همان‌جا انتظارش را می‌کشد. لباس‌هایش هم از ماها بهتر بود و شیک‌تر. ما یونیفورمی مانند بچه‌های توی تلویزیون نداشتیم. لپ‌های سرخ و برآمده‌ی سیاوش بیشتر او را شبیه می‌کرد به شخصیت‌های کارتونی. همیشه انگار دوتا کشک داشت زیر دو لپش.

همان روزهای اول، آموزگار هنگام حضوروغیاب، برای آشنایی بیشتر پرسید: «کسی هم هس که تو برازجون به‌دنیا نیومده باشه؟» و تنها دستی که رفت بالا، دست سیاوش بود. آقای آذرپناه پرسید: «متولدِ کجایی؟» تا سیاوش گفت: «آقا اجازه! پاریس»، قهقهه‌ی آموزگار در سکوت کلاسی مبهوت پیچید. ما که نمی‌دانستیم شهری که اسمش از دهان سیاوش پریده بیرون کجاست، از طولانی‌بودن خنده‌ی آموزگار خنده‌مان گرفت و همگی باتأخیر غش‌غش خندیدیم.

فکر کردم باید جایی باشد بالاتر از شیراز که اسمش را تابه‌حال نشنیده بودم. آقای آذرپناه همان‌طور با سبیل‌هایی ‌لرزان از خنده گفت: «آخه تو اسم پاریس از کجا به گوشِت خورده؟» بعد با لحنِ تمسخرآمیزی پرسید: «عاموجون، مطمئنی پاریس به‌دنیا اومدیه؟» سیاوش که سرخی همیشگیِ لپ‌هاش چندبرابر شده بود، گفت: «البته خودِ پاریس که نه، محل تولدُم لوالواپِرِه‌، تو حومه‌ی پاریسه.» این‌بار همه‌ی کلاس منفجر شد از شنیدن آن اسم مضحک. بعضی بچه‌ها از شدت خنده همان‌طور که سرشان با دهان‌هایی گودال‌وار به‌سمت عقب می‌رفت، هر دو دستشان را می‌کوبیدند روی نیمکت.

آقای آذرپناه با همان خنده‌ی روی لبش گفت: «لولو نخوردت اونجو؟ چی بود اسمش؟ لولوخوره؟ بگو یه‌بار دیگه.» و سیاوش که بفهمی‌نفهمی از آن حالت فرورفته توی لباسش بیرون آمده بود، این‌بار با گردنی کمی افراشته‌تر، انگار داشت اسم رمزی را که خودش طی فرآیندی جانکاه کشف کرده با جماعتی پرت در میان می‌گذاشت، کمی بلندتر از بار قبل گفت: «لوالواپِرِه».

همان پسین در بازگشت به خانه، کیف از کول نکنده از مامان، که داشت ترشیِ لِگِجین[۲]می‌انداخت، پرسیدم آیا سیاوش یا خانواده‌اش را می‌شناسد؟ مامان به‌واقع یک اداره‌ی ثبت‌احوال بود. ابرکامپیوتری که فقط باید اسم یک برازجونی را به او می‌دادی تا در کسری‌ازثانیه داده‌های خاندانش را فایل‌بندی‌شده جلویت ردیف کند، همراه با مشخصات عروس‌ها، دامادها و سایر منسوبین. او بود که گفت حاج‌سِین، پدربزرگ مادری سیاوش، یکی از معروف‌ترین تجار و زمین‌داران برازجون در پیش از انقلاب بوده و اراضی و املاک بسیاری در شهر و اطراف آن دارد. در آن سن‌وسال ندانستم تجار به چه کسانی می‌گفتند و انقلاب چیست. فقط این‌قدر فهمیدم که باید خانواده‌ی بسیار ثروتمندی باشند.

گفتم: «همش می‌گه جای دیگه‌ا‌ی به‌دنیا اومده. دروغ می‌گه. اِمرو اسم عجیبیو تکرار می‌کِرد.» مامان گفت: «نه بدبخت راس می‌گه. با مامانش همکارُم تو مدرسه. والدینش چن سالی فرانسه زندگی کردن و سیاوش اون‌جو به‌دنیا اومده. ولی مثِ ایی‌که سال بعدش برگشتن ایران.»

هرچند با توضیحاتش تازه فهمیدم فرانسه کشوری است و پاریس پایتختش، اما برای منی که خیلی زور می‌زدم فقط اسم دو شهر بالاوپایینِ برازجون، یعنی شیراز و بوشهر را به‌یاد می‌آوردم، فرانسه و پاریس درحد همان دو کلمه بودند، نه بیشتر. شیراز را چون معمولاً تعطیلات تابستان‌ را آنجا می‌گذراندیم و بوشهر را هم چون برخی عصرهای آخرِ هفته با ماشین می‌رفتیم برای تماشای ساحلش می‌شناختم. محدوده‌ی شمالی و جنوبیِ جهان من در آن سال‌ها فراتر نمی‌رفت از این دو شهر. به‌ویژه بوشهر که تا چشمم می‌افتاد به دریایش فکر می‌کردم جهان درست همین‌جا پایان می‌پذیرد. چون همه‌جا آب بود و آب، تا بی‌نهایت که با آسمان یکی می‌شد.

با آنکه من و سیاوش از دنیا‌های ناهمفاز نبودیم، ولی شاید دوست داشتم سردربیاورم از همان دنیای اندک‌متفاوتش با من. حتا خُل‌وخان‌بازی‌هایش جالب بود. شاید هم آن بخش‌هایش که نزدیک نبود به خودم و آنچه نبودم یا نمی‌توانستم باشم بیشتر جذبم می‌کرد. شاید بعدها علاقه‌ام به رمان و ادبیات از همین بود که آدم می‌توانست لایه‌ها و فضاهای بیشتری از زندگی در این جهان بی‌کران را بخواند و کشف کند. آنچه خود امکانش را ندارد در این عمر اندک یا شرایطی که در آن زندگی می‌کند.

سیاوش هفته‌ی بعدِ ‌روزی که همه دستش‌انداختند، شناسنامه‌اش را با خود آورد و نشان داد به تک‌تک ما که جلوی محل تولدش نوشته پاریس. از آن روز به بعد توی مدرسه ملقب شد به «رضو پاریسی!». این لقب از آنجا پخش شد بین همه، که همان‌لحظه یکی از بچه‌ها شناسنامه را قاپید از دستش و با فریاد «رضو پاریسی! رضو پاریسی!» دوید توی حیاط. به دنبالش هم گروهانی از گَر‌ها لقب جدید را همصدا شدند. این عادت ما بچه‌های آن شهر بود که یا یک واو اضافه می‌کردیم به آخرِ اسمِ کوچک همدیگر یا حرف آخر هر اسم را به واو تبدیل می‌کردیم. شاید در ابتدا برای تمسخر، ولی انگار دیگر تبدیل شده بود به خطابی عادی. به‌هرحال در آن مدرسه گویا فقط من بودم که به رضا می‌گفتم سیاوش. سیاوش از معدود بچه‌هایی بود که اسمش را هیچ‌وقت با واو پایانی صدا نزدم.

حتا وقتی آن روز نیمکت من و سیاوش جدا شد ازهم، دیگر دوستی‌مان آن‌قدر پررنگ شده بود که بسته نباشد به یک هم‌نیمکت‌بودنِ ساده. یا شاید هم فقط من این‌طور فکر می‌کردم. البته نیمکت سیاوش نه‌تنها با من، که با همه‌ی کلاس جدا شد.

آن‌روز هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. برخی روزها یا سال‌ها با رخدادی ویژه‌ می‌مانند در ذهن. مثل سالی که برازجون تو تاریخ معاصرش برای اولین‌بار لرزید و به «سال زلزله‌ای» شناخته شد. این شهر کوچک در صدسال اخیر خود چند نمونه دارد از این سال‌ها. مثل «سال سُلجِری» (اشاره به حمله‌ی سربازان انگلیسی به جنوب ایران) یا «سال آزارو» (اشاره به شیوع بیماری واگیر و خطرناکی مثل وبا). انگار ما سال‌ها بعد برای فرزندان یا نوه‌هایمان از سال ۲۰۲۰ م. به «سال کرونایی» یاد کنیم.

آن سالِ اول دبستان و سال‌های بعد از آن هم در ذهن نوسال ما با اعدادی چهاررقمی نقش نبسته بود. تازه سال‌ها بعد که فکر کردم و حساب کردم فهمیدم مثلاً سال ۱۳۶۶ کلاس اول بوده‌ام. در آن‌روزها برای ما بچه‌ها، هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها بیشتر با اسامی رویدادها شناخته می‌شدند.

آن‌روزِ خاص هم بعدها مشهور شد به «روزِ نیمکتی». سر کلاس بودیم که کسی در زد. آقای مدیر بود. بعد از صحبتی کوتاه و زمزمه‌وار، آموزگار با اشاره سیاوش را فراخواند. سپس رو به ما گفت: «بشینین آروم تا بیام.» با بسته‌شدنِ درِ اتاق پشت سر آن سه‌نفر، صدای یکی از بچه‌های کنار پنجره همه‌ی کلاس را کشاند سمت پنجره‌ها. درِ بزرگِ مدرسه باز بود و دوطرف شماری از شاگردان و معلم‌ها به‌اضافه‌ی مدیر و ناظم و مستخدمین مدرسه ورود وانت‌باری را شاهد بودند. پیشاپیشِ وانت اما پیرمردی شق‌ورق با کلاهی دوره‌ای بر سر وارد مدرسه شد. عصای مجللش هیچ شباهتی به عصای بابابزرگم که از چوب نخل بود نداشت. خم‌وراست‌شدن‌های ناظم و مدیر نشان می‌داد مرد محترمی است. وانت که ایستاد، مرد مسن از راننده و دو مستخدم مدرسه خواست نیمکت عقب ماشین را بااحتیاط پیاده کنند. پیرمرد با دیدنِ سیاوش او را به آغوش کشید و بوسید و چیزهایی گفت درِ گوشش. کله‌های پشت پنجره و جماعت راه‌گشوده‌ی جلوی در چنان محو ورود نیمکتی خوش‌رنگ بودند که انگار در سکانسی از فیلم تروآ، لحظه‌ی ورود اسبِ پیشکشی از دروازه‌ی شهر را نظاره‌گرند.

دقایقی بعد اسبِ چوبی جاخوش کرده بود در کلاس ما. به‌خواسته‌ی آموزگار آن را گذاشتند جلوی همه‌ی نیمکت‌ها. بعد آقای آذرپناه رو به کلاس گفت: «گوش کنین بچه‌ها. پدربزرگ رضا زحمت کشیدن و این نیمکت نوساز رو هدیه دادن به کلاس ما. از امروز رضا برا ایی‌که راحت باشه به‌تنهایی می‌شینه رو ایی نیمکت.» بعد سیاوش با اشاره‌ی آموزگار وسایلش را برداشت و به خانه‌ی جدید نقل‌مکان کرد. سایر بچه‌ها حالتی داشتند میان شادی و غرور. انگار با داشتن نیمکتی نونوار، که افتخارش به‌تنهایی نصیب کلاس آن‌ها شده بود، پُزمی‌دادند به شاگردانِ دیگر کلاس‌ها.

از رفتنش حس کردم سنگین شدم. انگار بیش‌ازپیش فرورفتم در همان نیمکتی که بر آن نشسته بودم. برای لحظه‌ای فاصله‌مان را نه یک نیمکت که به‌اندازه‌ی دره‌ای فراخ دیدم. انگار من این‌طرف دره‌ی آردو[۳] نشسته بودم و سیاوش آن‌طرفش. دقیقه‌ای بعد چشمم افتاد به پنجره‌های کلاس. این‌بار ردیفی از بچه‌های توی حیاط کله‌کشیده و با دهان‌های باز و صفی از دندان‌های نصفه‌نیمه زل‌ زده‌ بودند به نیمکت جدید. انگار ارتش یونانی‌های کمین‌کرده دور از دروازه‌های شهر داشتند می‌خندیدند به حماقت اهالی تروا.

نگاهم را برگرداندم به سیاوش و دیدم با چه تفاخری سوار بر آن چهارپای چوبی است. گویی جان وِین باشد و اسبی غریبه رام او. سرش را بالا گرفته بود. همان‌دم چرخید و نگاهی کرد به ردیف نیمکت‌های پشت سرش. نگاه و لبخندی لبریزِ رضایت. دانه‌های سفیدِ چسبیده دور دهانش هم شریک بودند در این لبخند. حتماً در اندک‌فرصتِ رفتن به حیاط و دیدن بابابزرگ، بازهم سیب‌ترشِ توی جیبش را درآورده، جلدی غلتانده توی نمک و گازی جانانه زده. لامصب انگار مارادونا بود که فقط یک‌لحظه و یک‌گُلِ جا لازم داشت تا بازیکنان مقابلش را فلفور دریبل بزند.

حالا سیاوش به‌جای آن نیمکت سه‌پشته، تنها بود و کسی را بر تَرک نداشت. بعدها که فیلم یکی از اجراهای زنده‌ی گروه «جیپسی‌کینگز» و آن صندلی سفید، ویژه‌ی تکنواز گروه، را دیدم به‌یاد نیمکت سیاوش افتادم. آن تکنواز درواقع شاهِ کولی‌ها بود و سایر اعضای گروه دوسمت او و صندلی‌اش، ایستاده گیتار می‌زدند. سیاوش نیز حالا پادشاه کلاسی از کولی‌های کچل بود با دندان‌های افتاده. نقشی که انگار خود از آن آگاهی داشت و کیف می‌کرد. اکنون دیگر یک خرده‌بورژوا که نه، یک گنده‌بک‌بورژوا، آرامش آن جامعه‌ی بی‌طبقه را به‌هم ریخته بود.

از آن‌روز به بعد درون اسب تروای سیاوش، به‌جای سربازان یونانی، پر بود از هله‌هوله‌های درشت‌وخرد، از پفک مینو و تی‌تاپ و کارملای رنگارنگ گرفته تا بِلیسو[۴]و ساندویچ نون‌پنیرخیار و آب‌پرتقال پاکتی. نگاه به زیر آن نیمکت و جای کیف‌ها که می‌کردی، انگار چشمت افتاده بود به قفسه‌ای از سوپرمارکت آقای فخری، که به چشم همه شیک‌ترین سوپرمارکت شهر می‌آمد. و خب همچین دلیجان پرباری درامان نبود از دستبرد ماهرانه‌ی آپاچی‌ها. معمولاً مثل گرگ‌ها گله‌ای می‌رفتند شکار، ولی مثل روباه‌ها زیرکانه رفتار می‌کردند. یکی مخ سیاوش را کار می‌گرفت، دو نفر جلوی دیدش را می‌بستند و مابقی عملیات را اجرا می‌کردند. بعد غنایم تقسیم می‌شد بین همه.

سیاوش از پرت هم چند مرحله جلوتر می‌زد، پرتگاه بود. حجم زیاد خوراکی‌هایش باعث نمی‌شد کم‌شدن چندتاشان اصلاوابدا به‌چشم بیاید. بعد از عِلو تلسکوپ، که عینک ته‌استکانی‌اش اجازه نمی‌داد تا یک‌متری جلویش را هم به‌درستی ببیند، سیاوش دومین کسی بود که بچه‌ها بیش‌ازهمه دستش می‌انداختند.

اسم مدرسه‌ی ما «معرفت» بود و دبستان پسرانه‌ی آن‌طرف کوچه «تربیت». یعنی درست همان چیزهایی که نداشتیم. دیواربه‌دیوار مدرسه‌ی ما هم دبستان دخترانه‌ی «سیزده‌آبان» قرارداشت. ناظم مرتب هشدار می‌داد که موقع تعطیل‌شدن مدرسه نزدیک درش نشویم. وقتی هم دلیلش را می‌پرسیدیم، با جمله‌ی بی‌ربطی جواب می‌داد: «مگه نمی‌دونید الان زمان جنگه؟!»

با این‌که دقیقه‌به‌دقیقه از رادیو و بلندگوهای مختلف مارش پیروزی پخش می‌شد و همراهش صدایی می‌گفت: «شنوندگان عزیز، توجه فرمایید! امت شهیدپرور ایران توجه فرمایید! ساعاتی پیش رزمندگان اسلام در جبهه‌های نبرد طی عملیاتی غرورآفرین ضربه‌ی سهمگین دیگری به ارتش بعثی عراق وارد آوردند….»، ولی باز جنگ به درازا کشیده بود و عمری داشت هم‌سن‌وسال ما بچه‌های کلاس اول. هرچند جنگ را به شدت دیگر شهرهای بزرگ لمس نکرده بودیم، اما باز قیافه‌هامان، به قول شاعر، بیشتر به جنگ رفته بود تا به والدین‌مان. همه شبیه هم بودیم.

حالا هم بعد از نزدیک به هفت‌هشت سال که آتش جنگ می‌رفت خاموش شود و سایه‌ی وحشتش کمرنگ و کمرنگ‌تر، هراسی جایگزینش شده بود ملموس‌تر و به‌مراتب گنده‌تر از آن. ترسی که بیش از اسم جنگ تن ما دانش‌آموزان مدرسه‌ای در شهری جنوبی را لرزاند. چون درواقع شهر کوچک ما آنچنان طعم جنگ را نچشید. ما بیشتر حواشی جنگ را می‌دیدیم. حتا خلبانان میگ‌های عراقی زحمت ندادند به خود حالا که برای بمباران بندر بوشهر و نیروگاه شکاری‌اش می‌آیند، دست‌کم در بازگشت از روی آسمان برازجون بگذرند تا حتا دل خوش کنیم به شکستن دیواری صوتی. انگار شهر ما روی هیچ نقشه‌ و مداری نبود.

ماجرا تا آنجا پیش‌رفت و حتا حیثیتی شد که به برخی همشهریان و آنان‌که همیشه بادلیل و بی‌دلیل به فکر طنین‌انداختن نام برازجونِ بزرگ در اخبار و رسانه‌ها بودند برخورد. می‌گفتند: «یعنی چه طیّاره‌های عراقی نمیان ‌سمت برازجون؟ ما که فاصله‌ای نداریم با بوشهر. یعنی قابل‌نمی‌دونن شهرمونو؟»

این هم‌ولایتی‌های غیور چون همیشه بوشهر را در هر موضوعی رقیب سرسخت خود می‌دیدند، حالا شاید بیشتر از این حسادت می‌کردند که بوشهر بارها از هوا و دریا مورد حمله قرار گرفته بود و برازجون هیچ‌که‌هیچ. حتا چنان احساس امنیت می‌شد که ارگان‌ها و نهادهای مربوطه زحمت ایجاد پناهگاه در مدارس، ادارات و سطح شهر را به خود نداده بودند. فقط شاید برای عقب‌نماندن از قافله، چسب‌های سیاهی را ضربدری زده بودند روی شیشه‌ها. و یا برخی سختگیری‌های بی‌مورد، مانند خاموشی‌های شبانه داشتند.

مثل همان شب پاییزی که دستور خاموشی سراسری داده بودند، و بابا که مثل هر برازجونی دیگری در هر موقعیت زمانی‌ومکانی قلیون‌کشیدنش نبایست ترک می‌شد، داشت در حیاط آتش‌گردان را می‌چرخاند تا ذغال‌ها همگی گُربگیرند که ناگهان ماشینی به‌سرعت ترمز کشید و بعدش با عربده‌های «خاموش کن! خاموش کن!» همزمان با مشت و چوب و پوتین کوفتند به در تا هشدار دهند «آخه این چه‌کاریه می‌کنی مرد حسابی؟ می‌خوای با دست خودت گِرای شهر عزیزمون رو بدی به فانتوم‌های دشمن!؟»

سهم ما از جنگ بیشتر قلک‌های پلاستیکی بود به‌شکل تانک یا نارنجک که هرماه ازسوی مدرسه داده می‌شد تا ببریم خانه، با سکه‌های مختلف پرش کنیم و بیاوریم. به‌جزآن، جعبه‌ی شیشه‌ای بزرگی شبیه نصف یک آکواریوم هم گذاشته بودند در کوریدرِ جلوی کلاس‌ها که برای کمک مالی به جبهه‌های حق علیه باطل باید توسط معلمان و دانش‌آموزان پُر می‌شد.

پدرم برای یک‌هفته اسکناسی ده‌تومنی می‌داد به من تا اگر خواستم زنگ‌های استراحت چیزی بخرم و بخورم. ولی همان اولین‌روزِ هفته، وقتی می‌دیدم سیاوش چندین اسکانس را پشت‌سرهم داخل آکواریوم می‌اندازد، من نیز جلدی تک‌اسکانسم را تا می‌زدم و از شیار ویژه‌ی پول می‌انداختم داخل. بعد، از پشت شیشه دقایقی با حسرت نگاه می‌کردم به صورت عکس عبوس روی اسکناس که حالا سروته جاخوش کرده بود کنار تکرار بی‌شمار خودش و تراکتورهای جهاد سازندگی و همچنین سردرهای دانشگاه تهران. و زنگ‌های استراحت بعدی وقتی خیره می‌ماندم به دست‌ودهان سیاوش و دیگر همکلاسی‌ها که تندوتند بیسکویت و لواشک و کلوچه را می‌بلعیدند، حسرت و صدای شکمم بیشتروبیشتر می‌شد.

ما چیز زیادی از جنگ به چشم ندیدیم، به‌جز در برنامه‌های تلویزیون. آن روز هم که شیفت ظهر بودیم و تا وارد کلاس شدم دیدم روی نیمکت جلویی ما، درست جای نشستن جلالو، دسته‌گل بزرگی گذاشته‌اند و چند نفری هم گریه می‌کنند، در چند ثانیه به ذهنم رسید شاید مانند آنچه تلویزیون نشان می‌دهد، جلالو بیچاره هم در اثر حمله‌ی هوایی دشمن فوت شده. اما وقتی از ایمانو، که می‌نشست کنارش، پرسیدم «چه شده؟» و جواب داد: «با موتور تصادف کرده»، متوجه شدم ربطی به جنگ نداشته مردنش. انگار بمباران جنگنده‌های دشمن و تصویر سقف‌های ریخته روی نیمکت‌های چوبی فقط مال تلویزیون بود.

به‌طورکلی تلویزیون ما دو کانال بیشتر نداشت. که از این‌میان کانال یک انگار کاملاً اختصاص داشت به پخش زنده‌ی جبهه‌های نبرد. طوری بود که وقتی آخر شب برنامه‌هایش تمام می‌شد و تا فردا صبح نمی‌شد چیزی جز برفک روی صفحه دید، فکر می‌کردم جنگ نیز متوقف شده. و سربازان مثل من و نرگس و مامان و بابا که شب می‌رویم به تخت‌خواب، آن‌ها نیز همگی می‌خوابند در سنگرهاشان تا فردا صبح که جنگیدن با دشمن را ازنو ادامه دهند.

کانال دو اما گاهی کارتون می‌گذاشت. باید عصرها تا ساعت پنج و روز تعطیل تا ساعت دو بعدازظهر صبر می‌کردم تا برنامه‌ی کودک شروع شود. البته آن‌ها هم یا بی‌نصیب از فضای جنگی کشور نبودند یا چنان اندوهی در تاروپودشان تنیده شده بود که صدمرتبه بیش از شلیک تانک و کاتیوشا و سربازانی با لباس‌های خاک‌گرفته در پناهِ خاکریزها غمگینم می‌کردند. تازه کارتون «مسافرکوچولو» آهنگِ تیتراژش شروع شده بود و پسرک ایستاده روی اخترک، هنوز حتا باد توی موهای نارنجی و شال‌گردنِ کرمش نپیچیده بود که گوله‌های اشک فرت‌وفرت سرازیر می‌شد از گونه‌هام.

سال‌ها بعد فهمیدم یکی از سرودهایی را که همیشه همراه بود با تصاویر رزمندگان تفنگ‌به‌دوش در جبهه‌ها، بد می‌‌شنیده‌ام. هر روز هم، که مانند پیام‌های بازرگانیِ امروزی میانِ برنامه‌ها پخش می‌شد، از شنیدنش تعجب می‌کردم ولی خب چیزی نمی‌فهمیدم. خواننده می‌خواند: «ای لشکرِ صاحب‌زمان، آماده‌ باش! آماده‌ باش!/ بهرِ نبردی بی‌امان، آماده‌ باش! آماده باش!» و من تکه‌ی دومش را این‌طور می‌شنیدم که «بهر نبرد، بی‌بی امان آماده باش! آماده باش!» و می‌گفتم پیش خود چه جالب این سربازان هم مثل ما به مامان‌بزرگشان می‌گویند «بی‌بی». مامان‌بزرگی که اسمش بی‌بی‌امان است و جالب‌تر که برخلاف بی‌بیِ آرام و بی‌حرفم، او انگار اهل نبرد است. هرچند تا آن‌وقت از تلویزیون تصویر هیچ پیرزن اسلحه‌به‌دستی در جبهه‌ها ندیده بودم، ولی فکر کردم حتماً دارند به بی‌بی‌امان می‌گویند آماده باشد تا در اولین‌ فرصت اعزام شود به خط مقدم.

اما آنچه تاحدودی ما رو نجات داد از دست این دو کانال، تلویزیون‌های عربی بود. تلویزیون بحرین، کویت، قطر، عربستان. هرکدام هم خیلی بیشتر از دو کانال داشتند. گوشه‌ی حیاط، میله‌ی فلزی و سنگین آنتن را باید آن‌قدر می‌چرخاندی تا بالاخره شبکه‌های تلویزیونی کویت و بحرین روی خوش نشان دهند. در نبود آنتن‌گردان، یک‌بار نوبت من بود، یک‌بار نرگس و بعدتر که نیلو توانی توی دست‌هاش پیدا کرد، نوبت به او هم رسید. آن‌که مانده بود در اتاق، هروقت تصاویر دریافتی خوب می‌شد داد می‌زد: «آینه‌س، آینه‌س. بیو.» این‌هم از خوش‌بختی ما بود که برازجون، اگرچه زیرِ پونس نقشه قرارداشت، اما نزدیکی‌اش به دریا باعث می‌شد در آن روزگاری که هنوز هیچ اثری نبود از دیش‌های ماهواره‌ای، بتوان با همان آنتن معمولی، تلویزیون‌ کشورهای عرب‌زبانِ حاشیه‌ی خلیج‌فارس را دید. موهبتی جنوبی که شهرهای شمالی‌تر، یعنی از شیراز بگیر تا به بالا، هیچ‌کدام نداشتند.

از بس در تلویزیون خودمان گروه‌های اسیر عراقی را با لباس‌های پاره‌پوره و چهره‌های وحشت‌زده دیده بودم ‌که ناگزیر به عربی شعار «الموت یا صدام!» می‌دادند، موقع پخش برنامه‌ی کودک از تلویزیون کشورهای عرب‌زبان فکر می‌کردم هرکس عربی حرف می‌زند دشمن است. ولی هرچه بودند، دست‌کم کارتون‌هاشان هیجان‌انگیز بود و نجاتمان می‌دادند از دست برنامه‌های غم‌زده‌ی عصر جمعه.

تلویزیون جلوی‌ام همان بیست‌وچهاراینچِ رنگیِ ناسیونال بود، اما آن‌چه نشان می‌داد تفاوت داشت. انگار با کمی چرخاندن آنتن وصل می‌شدی به دنیایی دیگر با برنامه‌های جورواجور. به‌خصوص شیفته‌ی کارتن «المغامرات الفضاء» و آن غول آهنی با چهار شاخِ طلایی‌رنگ به اسم گرندایزر بودم. چیزی شبیه دکل‌های گنده‌ی برق تو راه برازجون به بوشهر بود. بااین‌که از زبان عربی کارتون چیزی نمی‌فهمیدم و بااین‌که این‌بار جنگ را نه روی زمین که در فضا و بین آدم‌آهنی‌ها و نشان می‌داد، اما فرق داشت با جنگ واقعی. خونی ریخته نمی‌شد و کسی نمی‌مرد. ولی به‌هرحال بازهم بزن‌بزن بود. گاهی نیز برنامه‌هایی به نام «مسلسل اجنبی» یا «مسلسل فکاهی» تبلیغ می‌کردند که آن‌موقع به‌خاطر کلمه‌ی مسلسل فکر می‌کردم مثل برنامه‌های شبکه‌ی یک خودمان فقط کشتن دشمنان را نشان می‌دهد.

ممکن است همان‌زمان که من و نرگس برنامه‌های کودک تلویزیون‌های عربی را تماشا می‌کردیم، پسربچه‌ای در کلاس اول یا دوم ابتداییِ شهری در جنوب عراق هم که هر هفته ده‌دیناری‌اش را می‌انداخت توی قلک شیشه‌ای مدرسه‌شان، مجبور بود هر روز سر صف صبحگاه مرگ بفرستد برای کشور ما. یا صبح تا شب از زبان گوینده‌ی اخبار و مجری برنامه‌ی کودکِ تلویزیونشان رگبار کلمه‌ی «دشمن» شلیک می‌شد خطاب به ایرانی‌ها.

شاید اسباب‌بازی پسربچه‌های عراقی هم مثل ما، اسلحه بود بیشتر. من که انواع‌واقسامش را داشتم؛ پلاستیکی و فلزی در اندازه‌های مختلف. از تفنگ یک‌لول و دولول و کلت ترقه‌ای گرفته تا تپانچه و شش‌لول و کلت آژیری و بی‌خطرتر از همه، یعنی کلت آبپاش. کم‌سن‌وسال‌ترین کلکسیونرِ مرگ بودم. انگشتانم به‌جای لمس خرسک و عروسک و ورق‌زدن کتاب‌های کودک، ماشه‌های مختلف را می‌فشرد. باید می‌رفتم به جنگ دشمنان خیالی، آن‌هم با خشاب‌های خشمی که پشت هم پروخالی می‌شدند.

با آن‌که هیچ جنگنده‌ای گذرش به آسمان شهرمان نمی‌افتاد، اما باز اغلب ما پسربچه‌ها آرزو داشتیم خلبان شویم در آینده. آن‌هم فقط خلبان بمب‌افکن‌های اف ۱۴، که دفترهای نقاشی مان را پر کرده بودیم از شکل‌های مختلف آن. این آرزو تا جایی پررنگ بود که خواسته بودم از بابا‌ومامان و آن‌ها نیز لباس چسبانِ سبزرنگی شبیه یونیفورم خلبانان نیروی هوایی خریده بودند برایم.

اما آن ترس به‌مراتب بزرگ‌تر، نه از سمت هواپیماهای سوخوی عراقی، که از توی سرویس‌های بهداشتی مدرسه بود. از تاریک‌ترین و عمیق‌ترین جای توالت‌ها. وحشتی که با داشتن آن‌همه اسلحه در خانه، بازهم تا درون شلوارهایمان رخنه کرد. درواقع همان سالی که «روز نیمکتی» یکی از بی‌شمار روزهایش بود، خود آن سال بعدها با نامی دلهره‌آورتر ذهن ما را زخم زد. بچه‌های مدرسه آن سال را به نام «دستِ خونی» می‌شناختند. ماجرا از این قرار بود که شایعه‌ای وحشتناک دهن‌به‌دهن می‌شد میان محصلان و هرکس آن را با آب‌وتاب بیشتری برای بغل‌دستی‌اش تعریف می‌کرد.

می‌گفتند در چاه همه‌ی مستراح‌ها دستی خونی است که وقتی شلوارت را پایین کشیدی و خواستی کارت را بکنی از توی سیاهی چاه می‌آید بیرون. و این شد که دیگر احدی نرفت سمت توالت‌ها. انواع مارمولک و سوسک‌های خردودرشت را تحمل کرده بودیم، اما این یکی قابل‌قیاس نبود با هیچ‌چیز. فکر کن اولین سال جداشدنت از خانه باشد و مهدکودک نرفته یک‌ضرب آمده‌ای دبستان، بعد ناگهان روبه‌رو شوی با چنین اتفاق وحشت‌آوری. با شنیدن این داستان ممکن است کسی بگوید مخم تکان‌خورده و قصه می‌بافم، ولی بعدها در دوران دانشجویی و در خوابگاه از بچه‌های دیگر شهرها هم همین ماجرای خوف‌آور را شنیدم. انگار این واقعه نوعی اپیدمی مدارس آن‌زمانِ ایران بوده. یعنی عالیجناب هیچکاک هم نمی‌توانست به همچین ایده‌ای برسد برای وحشت.

سیاوش دیگر حتا زنگ راحت هم پا توی حیاط نمی‌گذاشت، چه برسد نزدیکِ آن سمتِ مدرسه و ردیف دستشویی‌ها شود. من و خیلی‌های دیگر که اول به او می‌خندیدیم، با فراگیرترشدن موج هراس و رنگی‌ترشدن پشت شلوارها، خود نیز زنگ‌های تفریح قید رفتن به حیاط را زدیم. کم‌کم تعداد دانش‌آموزان مانده توی کلاس‌ها بیشتر شد از بچه‌های بیرون.

کلاس‌ها همه بویی ناشناخته می‌دادند. اگر در برخی جبهه‌های جنگ، بمب‌افکن‌های بعثی بمب‌های شیمیایی و هیدروژنی می‌ریختند، این‌جا گردان‌گردان سرباز پیاده، نقش ستون‌پنجم دشمن را بازی می‌کردند و به ترکیب عجیبی شبیه گاز خردل دست یافته بودند. تازه بخت با ما یار بود. ازآنجاکه ادامه‌ی حیات برای سیاوش بدون خوردن هله‌هوله امری غیرممکن می‌نمود پس ترجیح داد یک‌هفته‌ای در منزل بماند، تا اینکه بخواهد به‌عنوان یکی از توپخانه‌های اصلی ستون‌پنجم شناسایی شود. این بمب‌های بی‌صدا روی اعصاب‌وروان معلم‌ها تاثیر مستقیم گذاشته بود، به‌طوری‌که در هوای سرد اواخر پاییز همه‌ی پنجره‌ها و همچنین درِ کلاس را تا آنجا که جا داشت بازمی‌گذاشتند.

اما وقتی دیدند این وضع قابل‌تحمل نیست هیأت بحرانی تشکیل دادند شامل معلم پرورشی، ناظم، مدیر، معلم قرآن و مستخدم مدرسه. بعد گروه‌گروه دانش‌آموزان را با خود بردند سمت دستشویی‌ها تا نشان دهند همه‌چیز داستانی‌ست ساختگی و خبری نیست از دست سرخ. اما درست زمانی که داشتیم یواش‌یواش مجاب می‌شدیم برویم دستشویی، اتفاق دیگری افتاد. صدای جیغی ناگهانی همه‌ی پرندگان روی تک‌درخت مدرسه را پراند. انگار آژیر خطر زده بودند. همه دیدیم یکی از باجربزه‌هایی که گویا جرئت‌کرده و زنگ راحت به دستشویی رفته، جیغ‌کشان و با شلواری نیمه‌کشیده‌ در دست، از ردیف دستشویی‌ها بیرون دوید.

«وَوَوَوَوَوَوَوَوَوَوَی، دستِ سیاه!»

ماجرا این‌بار گویا واقعی بود. او وسط حیاط و در محاصره‌ی ما تعریف کرد برای ناظم که از تک‌دریچه‌ی دستشویی صدایی هیولاوار شنیده و وقتی سربرگردانده دستی سیاه دیده از پشت دریچه. بااین‌که بعدها مشخص شد چندتا از سال‌بالایی‌های خودمان دست‌کشی سیاه به‌دست کرده و از کوچه‌ی تنگ و خلوت پشتِ مدرسه بچه‌ها را ترسانده‌اند، اما دیگر کسی توصیه‌ی مدیر و ناظم را برای توالت‌رفتن گوش نکرد. این یکی دیگر رئالیسم جادویی نبود. واقعیت داشت. همراه با جلوه‌های صوتی و بصری. گ.گ. مارکز هم اگر بود نمی‌توانست رمانی از آن بیرون بکشد. به ویروس کرونا شباهت داشت که هنوز واکسنش بفهمی‌نفهمی پیدا نشده، گونه‌ی جدید و جهنده‌تری از جایی دیگر سردرآورد.

با شنیدن صدای زنگ خانه، همگی بند کیف‌های‌مان را طوری شل می‌کردیم که تا روی باسن مبارک برود پایین و جای برخی ترکش‌های قهوه‌ای‌رنگ پشت شلوار مشخص نباشد. تازه در کوچه‌ی مدرسه متوجه شدم بچه‌های دبستان کناری نیز همزمان به همین فن‌آوری کیفی دست‌یافته‌اند. هیچ‌وقت هم نفهمیدیم افتخار اختراعش نصیب چه کسی شد.

آن‌روزها در بازگشت به خانه، مامان، رد وحشت توی چشمانم را سریع گرفت. اما هرکاری کرد نجاتم بخشد از آن دلهره‌ی پخش‌شده در تن‌وجانم، موفق نشد. اول خیال کرد ناراحتم و جایزه یا هدیه‌ای می‌خواهم. هرچیزی فکر می‌کرد ارزشمند است آورد یکی‌یکی و داد به منِ کزکرده روی ستونی از پشتی‌ها، کنج اتاق پذیرایی. اما تغییری در حالت صورتم ندید. من حتا برخلاف بار قبل که عصبانی بودم و بی‌خودوبی‌جهت سرِ فحش را می‌کشیدم به هرکسی ظاهر می‌شد در صفحه‌ی تلویزیون، این‌بار لب‌ازلب بازنمی‌کردم.

مامان وقتی دید تلاشش بی‌نتیجه است، از شورای زنان کوچه درخواست جلسه‌ی اضطراری کرد. اعضای این شورا همیشه عصرها جلوی درِ یکی از همسایه‌ها کپه می‌نشستند و قلیون‌کشان مسایل پیچیده‌ی جهانی را حل‌وفصل می‌کردند. آن‌ها این‌بار پس از بررسی‌های کارشناسی درنهایت تصمیم به برپایی مراسم «تُوِه تَرسَک» گرفتند. تا مادری تازه بداند بچه‌اش از چه ترسیده. درست مثل اولین مراحل روانکاوی که درمانگر باید نخست پی به مشکل مراجع‌کننده ببرد تا بتواند در ادامه برایش راهی پیدا کند. و اگر مراجع‌کننده‌ای، مثل من، لب به سخن نمی‌گشود، دشوارتر هم بود کار. ولی شک ندارم فروید در تمام سال‌های تحقیق و درمانش چیزی از چنین مراسم آیینی در جنوب ایران به گوشش نخورده.

تُوِه یا تابه، ظرف فلزی بزرگی مثل دیش‌های ماهواره‌ای امروزی بود که زنان جنوب قدیم‌ترها زیرش آتش می‌افروختند و رویش نان محلی می‌پختند. مراسم به این‌گونه بود: با غروب خورشید آتشی برپا می‌شد، پیرترین زن محل می‌آمد و بعد از خواندن اورادی ویژه، کمی آب می‌پاشید روی توه. از برخورد آب بر آن سطح داغ، عکس هرچیزی نقش می‌بست، همان دلیل وحشت بود. تا به‌خود آمدم مرا کشانده بودند جلوی خانه، کنار توه‌ی روشن. از آن‌سوی کوچه هم عامِی‌عِزو داشت عصازنان می‌آمد.

بندبندِ تنم از دیدن آن مراسم می‌لرزید. می‌خواستم پابه فرار بگذارم، اما نمی‌توانستم. وقتی عامِی‌عِزوی سراپا سیاهپوش، ورد می‌خواند، می‌شد دید دندان‌های جلوی‌اش مثل خودم و سیاوش و دیگر بچه‌ها یک‌درمیان است. تابش شعله‌های لرزان آتش از پایین به صورت پیرزن، قیافه‌ای چون رئیس جادوگران قبایل آفریقایی به او داده بود. بیشتر که نگاهش می‌کردم هر تصور ترسناکی از «دِی‌زَنگِرو»[۵] در ذهن داشتم کم‌کم در چهره‌ی او تجسم می‌یافت. مامان هم ایستاده بود کنارش و هر وردی عامِی‌عِزو می‌خواند، زیرلب تکرار می‌کرد. انگارنه‌انگار همان مامانی بود که ظهرهای جمعه با پخش ترانه‌های درخواستی رادیو کویت، همیشه همراه آهنگ موردعلاقه‌اش زمزمه می‌کرد: «تو منو دعوت کن به شهرِ چشمات/ تو منو مهمونِ ستاره‌ها کن….»

حالا همان لب‌ها چیزهای عجیبی می‌گفت که تاحالا نشنیده بودم از آن‌ها. بعد از ماجرای ختنه‌ام در شیراز و حضور شبح‌وارِ مامان‌ﹾحجت، این دومین‌بار بود مادرِ دل‌نگران مرا می‌سپرد ‌دست جادوگران. عامِی‌عِزو آب را یک‌جا پاشید روی توه و گفت: «بر شیطونِ حرومزاده لعنت! گربه‌س.»

برای لحظاتی نگاهم مانده بود روی توه. انگار نقش گربه رو به من جیغ می‌کشید. خیلی‌زود اعضای کنجکاو شورای زنان کوچه، نظاره‌گرانِ چادربه‌سرِ مراسم، باهم پچ‌پچ‌کنان گفتند: «ها، پس طفلک از گربه ترسیده!»

نه، همان بهتر که فروید این آیین را نمی‌شناخت.

آن‌روزها، بی‌تعارف همگی زرد کرده بودیم. در زنگ تفریح، دیگر هیچ تفریحی نمی‌شد کرد. سر کلاس، کنار آبخوری، بغل زمین فوتبال، در مسیر رفت‌وبازگشت خانه به مدرسه همه‌جا‌ داشتیم از آن دست‌های خونی و سیاه می‌گفتیم، همان‌ها که از زمین‌وآسمان حریم توالت‌ها را ناامن کرده بودند.

 امید تنها کسی بود که می‌نشست گوشه‌ای زیر تک‌درخت مدرسه و توی این دنیا نبود انگار. اسمش را هم از سیاوش شنیده بودم. در عالم خودش سیر می‌کرد. هیچ‌وقت وارد این حرف‌های همه‌گیر نمی‌شد. حتا آن‌روز که پسرک نعره‌زنان با شلواری نیمه‌پوشیده از دستشویی دوید بیرون و همه جلدی جمع شدیم دورش، او تنها کسی بود که توجهی نکرد و ماند بر همان سکوی سیمانی. قدش دراز بود و سنش از همه‌مان، حتا از کلاس‌پنجمی‌ها، خیلی بیشتر به‌نظرمی‌رسید. لباس‌های رنگ‌ووارنگ و شادش هم فرق داشت با ما.

میان همه‌ی دانش‌آموزان تنها او موهای موج‌دارش را نسپرده بود به ماشینِ دو. تیپ‌وقیافه‌اش بیشتر مثل بچه‌های توی عکس‌های دوران دانشسرای مامان بود. بچه‌های همان همکارانی که آن‌ها نیز مانند مامان با ریخت‌وروزی بی‌شباهت به امروز، انگار عکسشان نه فقط مربوط به چند سال پیش که به دهه‌ها قبل یا بعد تعلق داشت. یا همچون عکس‌های دوران دانشجویی بابا و دوستانش که وقتی نگاهشان می‌کردی نمی‌دانستی داری گذشته را می‌بینی یا آینده را. مثل این‌که بابا و مامان و دوستان قدیمی‌شان جوانی خود را در کشوری دیگر گذرانده بودند.

امید هم از جهانی دیگر آمده بود شاید. اوایل فکر می‌کردم فرزند یکی از معلم‌هاست. صبح همراه پدرش می‌آید و ظهر برمی‌گردد. ولی بعد دیدم همیشه تنها می‌آید. مدارس آن‌سال‌ها به‌خاطر زیادیِ دانش‌آموز گاه دو یا حتا سه شیفت داشتند. به‌همین‌دلیل پیش خود گفتم شاید هم از بچه‌های شیفت بعدی است، زودتر می‌آید و در مدرسه می‌نشیند منتظر زنگ خودشان.

هیچ‌گاه او را با دانش‌آموز دیگری ندیده بودم. حتا با شنیدن زنگ کلاس هم جمب نمی‌خورد از جایش. بچه‌ها می‌گفتند: «امیدو لیوِه‌![۶]مخش پنج کار می‌کنه.» یک‌بار زنگ کلاس خورد و دیدم باز طبق معمول توجهی نمی‌کند. از لج این‌که ما همه باید به کلاس رویم و او نمی‌رفت، با هرچه توان داشتم در گلو فریاد زدم «زننننننننننننننننگ»، تا شاید بشنود و تکانی بخورد. آن‌قدر بلند گفتم که نمی‌دانم آقای بهادری از کجا پیدایش شد و قایم گذاشت توی گوشم. صدای برخورد دست سنگینش با گیجگاهم بیشتر از ارتعاش زنگ فلزی مدرسه توی سرم پیچید. کاش قدرت این را داشتم صحنه را به عقب برگردانم و دستش را هنوز نرسیده به صورتم در هوا نگه‌می‌داشتم.

بعد از آن توگوشی تا روزها گیج بودم. هروقت زنگ کلاس را می‌زدند دستم ناخواسته می‌رفت روی گوشم. دیگر نه می‌خندیدم و نه گریه می‌کردم. شده بودم شبیه همان آدم‌آهنی‌های کارتنِ «المغامرات الفضاء». هرچه هم در راه بازگشت از مدرسه همراه بچه‌ها قرص خنده خریدم و خوردم، مثل آن‌ها قهقهه که هیچ، حتا تبسمی هم ننشست بر لبم. زخم چرکینِ بی‌آموکسی‌سیلینی بود. پیش خود فکر کردم شاید امید هم یک روز دادزده «زنننننننننننننننگ» و بعد ناظم خوابانده توی گوشش که چنین بدل شده به آدم‌آهنی.

 اما امیدو حال خیلی بدتری از من داشت. گویی مجسمه‌ای سنگی را کسی به زحمت با چرثقیل بلند کرده گذاشته در آن گوشه از حیاط مدرسه. طوری محو بود که انگار در نگاهش همه‌ی دوروور از حرکت بازایستاده. چیزی شبیه سکون و سکوتِ جادوییِ توی عکس‌های آلبوم. فقط با خوردن زنگ خانه این غول سنگی، ناگهان به حرکت درمی‌آمد و همان‌طور با دستانی توی جیب، کفش‌هایش را می‌کشید روی زمین دنبال خود و با بی‌حوصلگی خاصی مدرسه را تا فردا و تکرار همین نمایش ترک می‌کرد. حتا کیفی همراه نداشت تا بخواهد موقع بازگشت به خانه، به مدل جدید آویزان کند پشتش. مثل کارتنِ واتو واتو، پرنده‌ی اعجاب‌انگیز، امیدو هم پسر عجیبی بود. وقتی بیشتر به او دقت می‌کردم روزبه‌روز بی‌شباهت‌تر می‌شد به اسم و رنگ شاد لباس‌هاش.

مراسم صبحگاه تنها جایی بود که مجبورش می‌کردند مثل ما رفتار کند. وقتی اول صبح با بلندشدن صدای زنگ به صف می‌شدیم، او با اکراه و آخرازهمه می‌آمد می‌ایستاد ته صف کلاس پنجم الف. اما فقط به همین بسنده می‌کرد و در هیچ‌یک از مراسم شرکت نداشت. نه ازجلونظام می‌کرد و نه در آن حرکات رزمی، که انگار برای پادگان نظامی آماده‌مان می‌کردند، بدنی تکان می‌داد. مَمِدو رزمجو بعد از تلاوت قرآن، همان‌طور پشت میکروفون حدیثی می‌خواند و ما هم دست‌وپاشکسته جواب می‌دادیم. اما برای یک‌بار هم ندیدم امیدو اقلن مثل خودم ادای تکرارکردن را درآورد.

در آخر، هرچه معلم پرورشیِ پنهان در اورکت آمریکایی، و ما هم به پیروی از او، دسته‌جمعی گلوی خود را با شعار مرگ بر آمریکا و یکی‌دوجین از دیگر کشورهای عالم جر می‌دادیم، امید همان‌طور ساکت‌وصامت ایستاده بود و لب‌ازلب بازنمی‌کرد. پرندگان تک‌درخت مدرسه دیگر این ساعت از صبح را که به عربده‌کشی ما اختصاص داشت می‌شناختند و تا پایان مراسم صبحگاهی آفتابی نمی‌شدند. فقط کم مانده بود با شوروحرارتی بی‌حدوحصر، مرگ را نثار قطب‌شمال و جنوب و نصف‌النهار مبداء یا جزایر قناری کنیم. اما وقتی به انتهای صف کلاس پنجم الف و چهره‌ی آرام امیدو نگاه می‌کردم انگار فقط جسمش آنجا بود و ذهن و روحش در جزیره‌ای دوردست در تعطیلات به‌سر می‌برد. شاید با خودش و جهان لج کرده بود. یا شاید هیچ‌چیز دیگر در این دنیا برایش ارزش نداشت. هیچ‌چیز. نه مرگ نثار سرزمینی می‌کرد، نه هر روز سر صفِ صبحگاه با سردادن شعار، آرزو می‌کرد تا انقلاب بعدی از جانش کاسته و بر جان دیگری افزوده شود. انگار مانند مسافر کوچولوی توی تلویزیون واقعاً از سیاره‌ای دیگر پرت شده بود به حیاط دبستان معرفت.

هربار با صدای زنگ، ما دوباره سر کلاس می‌رفتیم و امید ادامه می‌داد به چله‌نشینی‌اش زیر درخت. اما همان‌سال هنوز چله‌ی بزرگ نرسیده دیگر کسی آن غولِ سنگی را زیر تک‌درخت بید ندید. دیگر صبحگاه ته صف کلاس پنجم الف پسرک دیلاقِ بی‌کیفی، با دست‌هایی توی جیب و لب‌های روی هم، نایستاده بود. انگار با پایان‌یافتن تعطیلات، آن مسافر نه‌چندان‌کوچولو هم بازگشته بود به سیاره‌ی خودش.

وقتی به حرف‌های سیاوش درباره‌ی او فکر کردم گفتم همان بهتر که بیشتر نماند تا آقای بهادری یک‌روز ناغافل بزند توی گوشش. یا به‌خاطر نمره‌ی کم توی دیکته، معلم مثل اصغرو و حجتو و میشو مداد بگذارد لای دو انگشتش و فشار دهد. برخلاف عکس مداد روی جلد کتاب فارسی و آن گل زیبای قرارگرفته بر بالایش، مداد معلممان گُلِ چشم‌دردو بود. یعنی غیراز انگشت‌ها، چشم‌ها را هم از زور گریه به‌درد می‌آورد. همان‌روز فهمیدم چقدر درد دارد این کار. وقتی سر کلاس دیدم همزمان با فشاردادن معلم و لای خنده‌های بلند بچه‌ها، اشک از چشمان حجتو و آخ‌آخ‌آخ از دهان میشو بیرون می‌زند و اصغرو هم مثل مار می‌پیچد دور خودش، تا رسیدم خانه مدادم را گذاشتم لای انگشتانم و آرام‌آرام فشار دادم، اما ذره‌ای هم نتوانستم تحمل کنم.

البته چون امید اصلاوابدا نمی‌خندید، امکانش کم بود مثل احسانو سرش بیاید که آن‌روز صدای کِرکِرش در نیمکت آخر کفری کرد معلم را و باعث شد رویش را از تخته‌سیاه برگردانده و تکه‌گچ توی دستش را به‌سرعت پرت کند سمت صدای خنده. از اتفاق پایین بود سر احسانو و گچ کمی بالای کله‌ی کچلش خورد به دیوار. و یا چون امید آن درخت بید چله‌گاهش را دوست داشت، هیچ‌وقت مثل مبصرِ پاچه‌خوارِ ما اگر معلم خط‌کشش را فراموش می‌کرد با خودشیرینی نمی‌گفت: «آقا اجازه! بِرُم از درختِ تو حیاط ترکه‌ای بیارُم؟» تا معلم هم که در این فاصله دفترهای مشق را نگاه کرده و دیده خود مبصر رفوزه‌ هم مشقی ننوشته، در بازگشت به‌عنوان اولین‌نفر با همان ترکه به کف دستان خودش بزند.

وقتی زن‌داییِ مامان و شوهرعمه‌ی بابا و زن همسایه و شاید دیگر دل‌ولب‌سپردگان به آب‌وآتش خود در خانه بچه‌های پرشروشورشان را با نیِ قلیون بلال می‌کردند، معلوم است نباید دیگر گلایه‌ای داشته باشند از رفتار مشابه معلمان با فرزندانشان. چون آن را عادی می‌پنداشتند و برای ادب‌کردن بچه لازم. و به‌این‌ترتیب کسی هم در جلسه‌ی فوقِ ضروری «اولیاءومربیان»، با صندلی‌های چیده‌شده‌ی بی‌شمار، حرفی از این بابت نمی‌زد!

وقتی عصر بازمی‌گشتم از مدرسه دست‌کم دلم خوش بود در کارتون «بچه‌های مدرسه‌ی والتس» از مداد لای انگشت و ترکه‌ی بید و کشیده برای گفتن کلمه‌ی زنگ خبری نیست. معلم آن‌ها هم با گچ روی تخته‌سیاه می‌نوشت، ولی هیچ‌گاه ندیدم آن گچ را برای یک‌بار هم شده پرت کند سمت دانش‌آموزانش. حتا فرانچی، شلوغ‌ترین بچه‌ی مدرسه‌، هم این‌جوری تنبیه نمی‌شد.

چه می‌دانم شاید ما هم اگر به‌جای آن کارتن‌های گریه‌خیز یا برنامه‌ی «بچه‌ها مواظب باشید!»، که از زمین‌وزمان می‌ترساندمان و یا آن موسیقی‌های چُرت‌آور، مثلاً آهنگ «دیوارِ» پینک‌فلوید را شنیده بودیم، مدرسه را روی سر آن معلم‌ها و ناظم‌ها با اعصاب اغلب گُه‌مرغی‌شان خراب می‌کردیم. بر سر آن‌ها که هریک جز آجر دیگری نبودند توی دیوار. تا شاید دست برمی‌داشتند از سر ما بچه‌ها. به کی باید می‌گفتیم هیچ‌جور پرورش افکار نمی‌خواهیم؟ بعد از همان سیلی آقای بهادری، که صداش چهل سال است توی گوشم می‌پیچد، بیزار شدم از هرچه درس و مدرسه بود. بدم آمد از هرروز صبح زود بیدارشدن و لباس‌پوشیدن و آماده‌شدن برای رفتن به کتک‌ستان. بیشتر دوست داشتم تمام‌وقت با بچه‌ها توی کوچه بازی کنم. جایی که نه معلمی داشت و نه ناظمی و نه ترکه‌ای. فقط بازی بود و بازی و بازی. به‌جای دیکته و فارسی و ریاضی، دوچرخه بود و بادبادک و چیش‌بگیرو.

کوچه‌های کودکی همیشه درازتر و دیوارهایش بلندتر از حد معمول به‌‌چشم می‌آیند. خیابانِ پهن‌شده‌ی بغلِ خانه‌مان هم مثل بسیاری از ما بچه‌ها دو اسم داشت. اسم رسمی روی تابلوها (شاید هم فقط روی یک تابلو)، که به‌دلیل وجود چندین مدرسه‌ی دخترانه و پسرانه، «دانش‌آموز» بود. و اسمی غیررسمی، که چون یک مجتمع بزرگ ورزشی متروکه مربوط به زمان شاه کنارش واقع شده بود، به خیابان «مجتمع» و محله‌ی مجتمع شهرت داشت.

خانه‌ی ما نبش این خیابان و خانه‌ی آغازین کوچه‌ای بی‌اسم‌وتابلو بود. فقط به‌دلیل سربرآوردن مسجدی در میانه‌هایش، به آن می‌گفتند «کوچه‌ی مسجد». شبیه همان‌ مساجدی که هر محله‌ای یکی‌ش را داشت. اما هرچه آن کوچه را می‌رفتی ته نداشت انگار. اولین‌بار هنگام عبور از هاوپت‌اشتغاسه‌ی هایدلبرگ، به‌یاد همین کوچه‌ی دورودراز افتادم، که البته جز امتدادش هیچ‌گونه شباهت دیگری به‌هم نداشتند.

و من در پلاک چهارده این کوچه‌ی بی‌نام‌ونشان، نبش خیابان دانش‌آموز و در ‌شبی پاییزی به دنیا آمدم. درست دوماه پس از آن‌که تانک‌ها و توپ‌های ارتش زرهی عراق نخستین گلوله‌های خود را شلیک کردند سوی شهرهای مرزی ایران. آن‌هم در ساعت سه‌ونیم بعدازنیمه‌شبی، که گویا به‌خاطر خاموشی جنگ، حتا چراغ‌های پیکان شتابان ‌سمت تنها بیمارستان شهر هم اجازه‌ی روشن‌بودن نداشتند. حالا در این شرایط جنگی و غیرعادی، زنان برازجون چنان زاییده بودند که بنابه گفته‌های بعدی یکی از آن‌ها، یعنی مادرم، انگار تخت‌های زایشگاه جا نداشته و به‌همین‌دلیل مرا گذاشته بودند در محفظه‌ی شیشه‌ای، ویژه‌ی نوزادان دارای مشکل تنفسی.

البته پدر بعدها روز تولدم را برای ثبت در مدارک رسمی دوماه عقب‌تر اعلام کرد. و این‌طور شد که تاریخ تولدم را درست در همان روزهای آغاز جنگ ثبت کردند. تا به‌خاطر این دوماه، چندسال بعد مجبور نشوم یک‌سال دیرتر بروم مدرسه. حالا چه عجله‌ای برای رفتن به مدرسه بوده نمی‌دانم. در آن‌روزها داشتن دو تاریخ تولد، مانند داشتن دو اسم، یکی رسمی و دیگری غیررسمی، باز چیز عجیبی نبود و در شهر ما بسیار عادی به‌نظرمی‌رسید. آدم‌ها، خیابان‌ها، فلکه‌ها، چهارراه‌ها، محله‌ها، حتا برخی مدارس هرکدام دو اسم داشتند. دو سرگذشت شاید، دو زندگی و دو شخصیت.

و چنین بود که هریک از ما تبدیل می‌شد به دوتا. یکی آنچه درونمان بود و دیگری آنچه بیرون. یکی آن فردی که داخل خانه و در جمع خانواده و آشنایان بودیم و دیگری آن‌چه در مدرسه و شهر و بعدها محیط کار و دیگر فضاهای عمومی. حتا لباس پوشیدنمان هم داخل‌وخارجِ خانه تفاوت داشت. تا به خانه برمی‌گشتیم تمام لباس‌ها را عوض می‌کردیم. درست مانند اسامی کوچک‌مان که همان‌جا پشت در جامی‌ماندند و در خانه به اسم دیگری صدایمان می‌زدند، متفاوت از آنچه یک‌ساعت پیش در مدرسه معلم موقع حضوروغیاب با آن خطابمان کرده بود.

کلاس دوم از شانس بد دیگر با سیاوش، یا همان رضا، هم‌کلاس نبودم، ولی خب در مدرسه و به‌ویژه زنگ‌های راحت همدیگر را می‌دیدیم و بازی می‌کردیم. البته فاصله‌ی خانه‌ی ما باهم چندان زیاد نبود. بااین‌که نزدیکِ نزدیک هم نبود. خانه‌ی آن‌ها در انتهای همان خیابان دانش‌آموز، چسبیده به کارخانه‌ی یخی قرارداشت. بعدها سیاوش به من گفت این کارخانه‌، که تا آن‌زمان تنها کارخانه‌ی یخی شهر بود، به بابابزرگش تعلق دارد. در آن شهر گرم و تفتیده‌ی جنوبی، فروش یخ می‌توانست، مثل فروختن لباس و دستکش پوستی در آلاسکا، ثروت فراوانی به‌همراه داشته باشد.

 از ابتدای کلاس دوم‌، مد شده بود اغلب بچه‌ها تا فصل باران نرسیده، با دوچرخه به مدرسه می‌آمدند. من هم دوچرخه‌ی سبزرنگی داشتم که بابا بدنه‌اش را با نوارهای پلاستیکی سبز نوارپیچ کرده بود. دست‌کم برای مدتی راحت می‌شدم از آن تنگ‌ترین کوچه‌ی جهان، و مسیر هرروزه‌ی رفتن به مدرسه. این کوچه هم مثل کوچه‌ی خودمان اسمی نداشت، یا اگر هم داشت من نمی‌دانستم. همه به اسم «کوچه‌ی تنگو» می‌شناختندش. آن‌قدر تنگ بود که آفتاب جایی پیدا نمی‌کرد برای پهن‌شدن.

عجیب‌ترین کوچه‌ای بود که دیده بودم در عمرم. فکر نمی‌کنم روی نقشه‌های شهرداری و فرمانداری هم ردی از آن وجود داشت. اصلاً انگار روی زمین نبود و پا می‌گذاشتی به منظومه‌ای هنوز کشف نشده، چون حالت قرارگرفتنش و دربرگرفتن همان مجتمع ورزشی متروکه از دوسمت، بیشتر شبیه‌اش کرده بود به راهی مخفیانه تا مسیری آشنا برای همه. شاید جز ساکنان آن محله کمتر کسی حتا از وجودش هم باخبر بود. هیچ در یا پنجره‌ای باز نمی‌شد به آن. یک‌سمتش به پشت ردیفی از خانه‌های مسکونی بود و سمت دیگرش سرتاسر به دیوار دورودراز مجتمع ورزشی متروکه.

مامان هر روز صبح که می‌خواستم بروم مدرسه توصیه می‌کرد: «خیلی کنار دیوار راه نریا، خدای ناکرده می‌ریزه رو سرت!» چون انتهایش می‌رسید جلوی درِ مدرسه‌ی ما، جز برخی دانش‌آموزان دبستان معرفت کمتر کسی از آن می‌گذشت. البته شاید حالت اِل‌مانندش و همچنین پرت‌بودنش آن را بدل کرده بود به توالتی عمومی. به کنجش که می‌رسیدی بوی میکس ادرارهای کهنه‌ونو مشام را خراش می‌داد و اول صبحی همان نان‌وپنیر قورت داده به زور چایی را تشویق می‌کرد بدل به فواره یا رودی جاری در دل آن کوچه شود.

اما به‌جز برخی زمینیان که با خالی‌کردن سرپایی باک خود احساس رهایی و سبک‌شدن را تجربه می‌کردند، شعارهای جورواجور روی دیوارهای دوسوی کوچه خبر می‌داد شب‌ها دیگر فضانوردانی هم هستند که در گذر از این کهکشانِ راهِ شاشی، خود را به‌شکل دیگری خالی می‌کنند. از آن کوچه که می‌گذشتی، می‌شد مانیفست جنبش‌های رهایی‌بخشِ سرتاسرِ جهان را به‌صورت فشرده خواند.

سیاوش همیشه با سرویس شخصی می‌آمد، آن سال اما با دیدن دوچرخه‌های ما او هم وسوسه شده بود با دوچرخه بیاید به مدرسه. یک روز در حال رکاب‌زدن شنیدم یکی از پشت سر می‌گوید: «تندتر پا بزن مُردنی.» قبل از سر چرخاندن دیدم سیاوش سوار دوچرخه‌ای شیک دارد خوش‌خوشک می‌راند. وقتی با افتخار از من جلو زد، دیدم مردی هم با فاصله‌ی کم پی‌اش می‌دود. اول فکر کردم سیاوش کاری کرده و کسی دارد دنبالش می‌کند تا او را بگیرد. ولی سرعت مرد طوری بود که اگر می‌خواست می‌توانست متوقفش کند، بااین‌وجود فقط با قیافه‌ای گرفته می‌دوید پشت دوچرخه.

وقتی رسیدم درِ مدرسه، دیدم سیاوش و آن مرد ایستاده‌اند و دارند درباره‌ی ساعت بازگشت از همان‌جا صحبت می‌کنند. بارفتن مرد، از سیاوش پرسیدم: «این دیگه کی بود؟» گفت: «کارگرِ کارخونه‌ی یخیه. مامانم به‌شرطی قبول کرده با دوچرخه بیام که ایی بیچاره تمام مسیر بدوه پشت سرم تا یه‌وقت اتفاقی نیوفته.» چند سال پیش در اخبار زددی‌اف، با دیدن ماشین حامل کیم جونگ اون، که محافظانی پیاده و به حالت قدم‌رو آن را مشایعت می‌کردند یاد روزهای با دوچرخه آمدنِ سیاوش افتادم. هرچند با سردشدن هوا دیگر آن کارگر بدبخت مجبور نبود دنبال دوچرخه‌ بدود، اما جایش را سرویس شخصی سیاوش گرفت. یعنی راننده‌ی سرویس مجبور بود هر روز با ماشین خالی و خیلی سِلو پشت سر دوچرخه‌ی سیاوش براند تا درِ مدرسه و در بازگشت به خانه نیز به‌همین‌ترتیب. این شیوه دیگر به عقل رهبر جوان کره‌شمالی و تیم حفاظتش هم نرسیده بود.

سیاوش اما دیکتاتور نبود. پسرکی بود دوست‌داشتنی. از آن پولدارها نبود که خودش را بگیرد. درواقع دست‌و‌پا‌چلفتی‌بودنش همه‌ی ما را به خنده می‌انداخت تا متنفر کند. دُن‌کیشوتی بود که نمی‌خواست بپذیرد دوره‌ی خان‌خانی به‌سر آمده. او به‌جای یک سانچو پانزا، یک کلاس سانچو پانزا دور خود می‌دید. و همگی هم حاضر بودند در قبال یک‌بسته آدامس موزی یا گردِ نخودچی و حتا چند دانه اِسمارتیس، در رکابش بروند به جنگ تمامِ آسیاب‌بادی‌های برازجون.

روزی بارانی که زنگ آخر رگبار شدیدی گرفته بود، دیدم سیاوش جلوی در مدرسه دارد سوار سرویس می‌شود. از دور صدایم زد و گفت: «تو هم بیا، می‌رسونیمت تا یه‌جایی». توی مسیر برف‌پاکن ماشین باران شلاقی را می‌ریخت این‌وروآن‌ور و من به این فکر می‌کردم که خوش‌به‌حال سیاوش. مجبور نیست در سوزوسرمای صبح زود پیاده بیاید مدرسه. بعد همان‌طور با غرش پیاپیِ آسمان و محوشدن تصویر خیابان از پشت شیشه‌ی باران‌خورده‌ی ماشین، به یاد مدرسه‌رفتن خودم افتادم. هنوز هم بوی اتوی اول صبح، شیرِ ته‌گرفته روی بخاری و صدای رادیویی که همیشه در آن ساعت از روز برنامه‌ی «تقویم تاریخ» داشت، جاری‌ست توی گوش و دماغم است. بعد از آهنگ تیتراژی، که تازه سال‌های دانشجویی فهمیدم مربوط به قطعه‌ی «زمان» از کارهای گروه پینک‌فلوید بوده، گوینده می‌گفت: «دویست‌و‌پنجاه‌ویک سال پیش در چنین روزی آقامحمدخان قاجار اخته شد.» همزمان با پیچیدن صدای گوینده و آن موسیقی ناقوس‌وار در گوشم، کیسه‌ی فریزری حاوی ساندویچ نون‌وپنیروخیار را می‌گرفتم از دست مامان و تراژدی تازه آغاز می‌شد.

با لک‌ولوچه‌ای آویزان می‌رفتم ‌سمت درِ خانه‌ی علی‌باز عبدالهی تا مُوسو بیاید بیرون و باهم برویم مدرسه. بااین‌که درِ حیاطشان همیشه‌ی خدا بازبود، ولی هرچه زنگ می‌زدی یا تق‌تق، تا حدود پنج‌دقیقه کسی آفتابی نمی‌شد. بعد، اول‌ازهمه سروکله‌ی اَمرو پیدا می‌شد. استوار راه می‌رفت و طوری عینک آستیگماتش را روی بینی جابه‌جا می‌کرد که اگر کسی نمی‌فهمید فکر می‌کرد خلبان هواپیماست و می‌رود بوشهر تا برسد به پروازش، نه این‌که تو پمپ‌بنزینِ حسین‌آباد کار می‌کند. کمی نگذشته کِرو با اخم‌واندوهی که انگار می‌برندش برای شلاق‌زدن، بیرون می‌آمد. پشت‌بندش عبدو با همان آب‌دماغِ تمام‌فصل ‌‌آویزان از بینی و در ادامه مُبو، کیف روی‌گِل‌کشان بیرون می‌زدند. حتا حسنو، آخرین فرزند مدرسه‌روِ خانواده شادوشنگول می‌پرید توی کوچه. هادو تارزانِ ته‌تغاری که هنوز نرسیده بود به سن مدرسه هم آن‌وقتِ صبح بیدار بود و در حیاط ورجه‌وورجه می‌کرد. اما خبری از مُوسو نمی‌شدکه‌نمی‌شد. وقتی هم از تک‌تک‌شان دمِ در سؤال تکراریِ «مُوسو بیداره؟» را می‌پرسیدی، طوری تعجب‌زده از کنارت می‌گذشتند انگار کلمه‌ای از زبان چینی شنیده‌اند یا داری از غریبه‌ای مربوط به شهری دیگر می‌پرسی، نه از برادرشان که احتمالاً شب گذشته را هفت‌هشت‌نفری کنار هم خوابیده‌اند توی یک اتاق.

حتا آش‌فروش گاری‌اش را در تمام محله چرخانده و آشش را فروخته بود و داشت در انتهای کوچه دور می‌شد ولی من هنوز منتظر بودم جلوی در. بعد از کمی پابه‌پاکردن در سرمای خشک دی‌ماهِ برازجون، بدون هیچ نشانه‌ای از مُوسو، چیزی به زنگ صبحگاهی نمانده، مجبور می‌شدم ‌تنهایی راه مدرسه را از همان کوچه‌ی تنگو پیش بگیرم. تازه از ابتدای زنگ دوم مُوسو افتخار می‌داد و مدرسه را با قدوم خود تبرک می‌بخشید. چنان هم با عشوه‌ی خرکی وارد کلاس می‌شد که گویی همزمان بلندگوی مدرسه داشت ترانه‌ی «من آمده‌ام، وای‌وای! من آمده‌ام!» را پخش می‌کرد.

با مُوسو هم‌بازی بودم در کوچه. دلِ خجسته‌اش دست خودش نبود، ژنی بود شاید. نمی‌شد کاریش کرد. چیزی پریشانش نمی‌کرد. تشویش واژه‌ای ناشناس بود برایش. هیچ‌چیز در این دنیا مهم نبود و ذهنش را درگیر نمی‌کرد، حتا وسایلش. بعد از هر بازی، کم پیش‌می‌آمد چیزی جا نگذارد در کوچه. حتا سبک‌بالی برادرش، هادو را هم نداشت، که چون همیشه بدون شورت‌وشلوار و درواقع لختِ سِلِیت به کوچه می‌زد، با کلی ارفاق لقب «تارزان» گرفته بود. هادو چیزی برای جاگذاشتن همراه نداشت. ولی موسو کم مانده بود خودش را هم فراموش کند.

 همه‌ی همسایه‌ها دیگر می‌دانستند هر ژاکتی، جورابی، چکمه یا لنگ دمپایی توی کوچه رهاشده دیدند به‌حال‌خود بدون‌شک مال موسوست. پس می‌رفتند، زنگ خانه‌ی علی‌باز عبدالهی را می‌زدند، اگر کسی می‌آمد دم در، آن را تحویل می‌دادند. اگر هم در باز بود، مثل بیشتر اوقات، و کسی نمی‌آمد، هرچه بود را همان‌جا جلوی در می‌گذاشتند و می‌رفتند.

حتا «سال زلزله‌ای» هم تنها کسی از میان بچه‌های علی‌باز که ادامه‌ی خواب را ترجیح داد به سراسیمه‌دویدن توی کوچه و تا صبح کنار آتش لرزیدن، موسو بود. در آن نیمه‌شب مخوف تمام محله وحشت‌زده ریخته بود بیرون. علی‌باز و زنش در کوچه شش‌هف‌تایی از بچه‌ها را شمرده بودند هستند و دیگر موسو را پاک فراموش کرده بودند. البته یکی از همسایه‌ها که باعجله دویده بود بیرون و دیگران دیده بودند چطور شورتش را هول‌هولکی روی شلوار پوشیده، چنان اسباب خنده و جلب‌توجه همه شد که دیگر علی‌باز و زنش و مابقی خواهربرادران هیچ به فکر موسو نیفتادند. ازطرفی تعاریف جذاب و جورواجور تک‌تک اهالی محل از حادثه‌ا‌ی مشابه، و ذکر دلاوری‌های ساختگی، سرها را در آن شب زمستانی گرمِ گرم کرد و جایی باقی نگذاشت برای یادآوری موسو. حالا بعد از چندسالی که او همه‌چیز را فراموش می‌کرد، برای یک‌بار هم دیگران او را فراموش کرده بودند.

آن شب هیچ‌کس از اهالی محل و محله‌های دورواطراف نخوابید تا صبح. برخی در محوطه‌ی خالی و خاکی آن طرف خیابان، که زمین فوتبال ما بود، آتش روشن کردند و چادر زدند. مهدو چاخان، عامل قندوشکر محله، هم خواست کوچه‌ی ما عقب نمانَد از آن‌ورِخیابانی‌ها، پس چنان زبان ریخت تا عاقبت کربلایی کلید میوه‌فروشی‌اش را داد به چندتا از جوان‌ها بروند هرچه صندوق خالی هست توی مغازه بیاورند. بعد همان‌جا وسط کوچه صندوق‌ها را دوتادوتا تا صبح آتش زدند. همه نگران بودند این لرزیدن زمین چه بوده و چه می‌شود. فقط عامو عیوض، انگار همه‌ی ماجرا را می‌دانست. هر نیم‌ساعت یک‌بار می‌گفت به بابا: « اَکوَر، مُو می‌شناسم این پدرسوخته‌ها رو. حتمن خودشون یه کاری کِردن اینجو بلرزه.»

به‌شدت می‌ترسیدم بروم داخل خانه. تختم زیرِ پنجره بود و با تکانه‌های ترسناک شیشه‌ها از خواب پریده بودم. وحشت داشتم دوباره روی همان تخت بخوابم. نه فقط من، که همه‌ی خانواده ‌ترسیده بودیم. پس همگی توی حیاط لرزیدیم تا صبح.

ساعت شش صبح بابا رادیوی جیبی‌اش را آورد جلوی در حیاط، تا نخستین بخش بامدادی رادیو بی‌بی‌سی را گوش کند و بداند چه خبر شده و چند ریشتر بوده این بلای شبانه. مهدو چاخان و علی‌باز هم از پای آتشی که دیگر شعله‌ای نداشت آمدند سمت ما. تمام شب را با شلوار جین و کاپشن گذرانده بودم و حالا با اصرار بابا داشتم آماده می‌شدم برای رفتن به مدرسه. همان‌طور که مهدو چاخان داشت با هیجان از بابا می‌پرسید: «اکبرآغا، اخبار اسم برازجونِ بزرگ رو گفت بالاخره؟» و بعد با دست‌هایی رو به آسمان ادامه داد: «ای خدا! یعنی می‌شه اسم شهر ما هم بیاد تو رادیو بی‌بی‌سی!»، من همزمان از بابای موسو پرسیدم: «محسن بیداره بریم مدرسه؟» و تازه آن‌موقع بود که علی‌باز دودستی زد تو سرش و با رعشه گفت: «راسی کو مُوسو؟»

درحالی که من (البته باز بدون موسو) و برخی دیگر دانش‌آموزان مجبور بودیم صبح همان شبِ زلزله‌ای با چشمانی پف‌کرده و بدنی لرزان برویم مدرسه، شنیدم از هم‌کلاسی‌های سیاوش که او، شاید از ترس پس‌لرزه‌های احتمالی، به مدرسه نیامده. آن صبح تمام کوچه‌ی تنگو را وحشت‌زده دویدم، مبادا طبق هشدارهای همیشگیِ مامان، دیوارهایش بریزد روی سرم. باآن‌که خانه‌های برازجون اغلب یک‌طبقه‌ای بودند و حیاط‌دار، ولی ما زلزله‌ندیده‌ها تا مدت‌ها می‌ترسیدیم داخل خانه بخوابیم. این‌طور شد که چادرِ برزنت بزرگی توی حیاط زدیم، مجهز به بخاری نفتی و حدود یک‌ماه شب‌ها موقع خواب می‌رفتیم توی چادر.

هرچند هم‌مدرسه‌ای بودم با سیاوش ولی دوست داشتم دوباره در یک کلاس باشیم. این‌طوری بیشتر باخبر می‌شدیم از هم. اما نشد تا سال بعد از سالِ زلزله‌ای، یعنی کلاس پنجم. چنان سرازپا نمی‌شناختیم که از همان ابتدای سال نشستیم کنار هم. حالا بعد از سه‌سال، باز هم‌نیمکت بودیم.

نیمکت‌ها دیگر شده بودند سه‌نفره. من و سیاوش و مِجو کریم‌آزاد. کلاسمان چسبیده بود به دفتر. وقتی ناظم قبل از آمدن معلم، وارد کلاس شد و گفت: «دستا همه‌ رو میز. می‌خوام ناخونا رو ببینم»، دیدم سیاوش ساعت کاسیوی نویی روی دست دارد. هیچ شباهتی نداشت به ساعت‌های من و مِجو که زنگ راحتِ قبلی با خودکار کشیده بودیم روی مچ دست همدیگر. با سیاوش فهمیدم نوشابه‌ای غیر از رنگ زرد و سیاه هم وجود دارد. نوشابه‌ای با قوطی‌ سبز و رنگی سفید. من و دیگران حتا اسم سون‌آپ را هم نشنیده بودیم تا آن‌زمان. اما طوری وانمود می‌کردیم که انگار سال‌هاست اصلاً چیزی جز سون‌آپ نمی‌نوشیم. تازه سال بعد بود که تبلیغش را در پیام‌های بازرگانی تلویزیون کویت دیدم. سیاوش گاهی هم نوشابه‌هایی با خود می‌آورد که برعکس کانادادرای و زمزم، شیشه‌هایی کوچک داشتند با درهای پیچی. حالا دیگر زیر نیمکت ما بدل شده بود به سوپرمارکت فخری. وقتی برای برداشتن دفتروکتاب درِ کیفش را بازمی‌کرد، بوی سمبوسه تمام کلاس را می‌گرفت. اگر درِ آهن‌رباییِ جامدادی‌ کنار دستش را بازمی‌کردی تا پاکنی برداری، به‌جای پاکن‌ومدادتراش مواجه می‌شدی با آدامس خروس‌نشان یا شیک.

سیاوش هنوز تا کلاس پنجم نمی‌توانست بند کفشش را خودش ببندد. به‌همین‌دلیل هربار پول می‌داد به یکی از بچه‌ها تا این کار را بکند. هم‌کلاسی‌ها هم به‌عمد زیرنیمکتی می‌رفتند و بی‌که بفهمد بند کفش‌هایش را بازمی‌کردند. کم‌کم بهتر دید یکی را اجیر کند ویژه‌ی این کار. از آن‌روز به بعد مورو شیش‌بلوکی، که نیمکت آخر و درست پشت سر من و سیاوش می‌نشست، برای بستن هر لنگه کفش ده‌تومن می‌گرفت. در هیچ کتیبه و نقش‌برجسته‌ای از دوران باستان تا اواخر عصر قاجار نمی‌شد ردی از چنین منصبی جست. در دوره‌های مختلف، لگام‌گیر و چترگیر و قلیان‌گیر و مگس‌پران داشته‌ایم، اما کسی با عنوان «بندِکفش‌بند» نه.

سیاوش وقتی دید با دادن پول چه کارها نمی‌توان کرد، کم‌کم دوروورش دم‌ودستگاهی راه‌انداخت، و تک‌تک هم‌کلاسی‌ها را منصوب کرد به مقامی. بعد با توجه به سلسه‌مراتب و اهمیت منصبشان مواجب هفته‌ای برایشان درنظر گرفت.

این را زنگ راحت یک‌روز معمولی فهمیدم. همان‌طور که با دستی تَمر می‌خورد و دور دهانش سیاه شده بود، با دست دیگر اسکناسی سرخ‌رنگ گرفت جلویم و گفت: «بگیر امین.» درست نمی‌دانستم چندتومنی است. فقط می‌دانستم زیاد است. خیلی زیاد. رویش یک پنج داشت و سه‌تا صفر. شبیه برخی پول‌هایی بود که وقتی همراه بابا برای گرفتن حقوقش می‌رفتم به بانک سپهِ نزدیک بازار، در چندین بسته می‌گرفت.

هنوز پول را از سیاوش نگرفته، گفت: «اینو بگیر و پلیس‌مخفی‌ام باش از امروز.» پرسیدم: «برا چی پلیس‌مخفی؟» گفت: «آخه توئه مارمولک، خیلی آب‌زیرِکاهی، جون می‌دی واسه پلیس‌مخفی. تازه‌شم کنارم تو یه نیمکت می‌شینی و نزدیک‌ترین دوستمی.» او منتظر بود پول را بگیرم و بگویم باشه و من داشتم با خودم می‌گفتم آیا باباومامانش می‌دانند پول‌توجیبی‌هایش را چگونه در مدرسه با دادن به این‌وآن بچه حیف‌ومیل می‌کند. فکری به سرم زد. پول را گرفتم، ولی بله نگفتم. هیچ نگفتم.

سیاوش که فکر می‌کرد هنوز دودلم گفت: «قبول کن. مسعود خوشخلق هم قبول کرده معاون‌اولم باشه. امیرو و مِهدو هم شدن محافظام. یاد دادُم بهشون تا مُنِ ببینن بگن جان‌سپاریم قربان. ناصرو نعمتی شده وزیرِ آبرسانی، باید هر زنگ راحت بره قمقمه‌م رو پُرکنه بیاره. دیگه نجات پیدا می‌کُنُم از شرّ ِتو صفِ آب‌سردکن وایسادن. سعیدو تدارکاتچیه. قراره کیفِ همیشه‌سنگینمو از درِ سرویس بیاره تا تو کلاس. دفتر شصت‌برگُمم دادُم به سیروسو تا زنگای راحت بمونه تو کلاس و پاکنویسامو بنویسه. مفتخرش کردُم به لقب میرزابنویس. حامدو قائدی، که ریاضی‌ش خیلی خوبه، هم شده مسئول حساب‌وکتابِ حقوقِ ایی کودنا. الانم باید برم سراغ کمالو خرخون تا ازحالابه‌بعد سرِ جلسه‌ی امتحانای غیرحفظی بیاد بشینه کناردستم و برگه‌ش طوری مایل بگیره که راحت ببینُم.»

عصر همان‌روز به‌محض برگشتن، اسکناس سرخ را نشان دادم به مامان و ماجرا را تعریف کردم برایش. تا برود بگوید به مامان سیاوش گل‌پسرش چه بریزوبپاشی راه‌انداخته تو مدرسه. آن‌روزها فکر می‌کردم والدینش بی‌خبرند از این کارها، حالا دعوایش می‌کنند در خانه و فردا با آمدنش به مدرسه، دیگر دست برمی‌دارد از ولخرجی‌.

ولی فردا و فرداهای دیگر هیچ تغییری در رفتار او ندیدم. هرروز بیش‌ازپیش از دیدن صاحب‌منصبان و پیشکاران دربارش، که یک‌به‌یک جلوی نیمکت ما به شرفیابی می‌رسیدند و گزارش کار می‌دادند، ذوق می‌کرد. حالا سیاوش مثل امپراتور کُم‌پُرتوسیوس یکم و یا مزخرف‌الدین‌شاهِ خودمان باد می‌انداخت به غبغب و از روی سریر چوبی‌اش، درحالی‌که من و مِجو کریم‌آزاد همچون وزیر دست راست‌وچپ، نشسته بودیم دو سمتش، به رتق‌وفتق امور می‌پرداخت.

تازگی‌ها زنگ آخر وقتی می‌دید چه‌مقدار هل‌وهوله‌ی نخورده دارد و باید برگرداند خانه، یاد گرفته بود با آن‌ها مسابقه‌ای برگزار می‌کرد بین بچه‌های کلاس، یا درواقع رعیت‌هایش. به برنده هم به‌عنوان جایزه از شکلات و یخمکِ آب‌شده و ناردونه‌های باقی‌مانده می‌داد. اما آن‌چنان سخت بود سؤال‌ها که معمولاً هیچ‌کس برنده نمی‌شد و سیاوش به میل همایونی خوردنی‌ها را میان نیمکت‌های دوروبر تقسیم می‌کرد. کسی از ما نمی‌دانست او چنین نام‌هایی را از کجا می‌شناسد.

ناگهان رو به همه می‌پرسید: «خب کله‌پوکا! شیخ جابر احمد الصباح کیه؟» و ما که اسم کوچه‌ی مدرسه‌مان را هم نمی‌دانستیم و عجیب‌ترین کلمه‌ی تاحالا به‌گوشمان‌خورده، پنی‌سیلین بود، مثل مُنگول‌ها نگاه می‌کردیم به همدیگر. چون جوابی نمی‌آمد سؤال بعدی مطرح می‌شد: «حاکم ابوظبی اسمش چیه؟» و بعد از سکوت ما، خودش با همان لحن حرص‌آلود می‌گفت: «احمقا! شیخ زاید بن سلطان آل‌نهیان

و سؤال‌های بعدی و بعدیِ سیاوش، که در بهت ما سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد، یکی‌یکی می‌رسید: «جانشینِ الیمین زروال در الجزایر کدوم پدرسوخته‌ای بود؟» و باز خودش جواب می‌داد: «حیفِ‌نونا، عبدالعزیز بوتفلیقه.» با شنیدن این اسامیِ اجق‌وجق می‌گفتم با خودم این همان سیاوش است که کلاس سوم آن‌قدر از حفظ‌کردن جدول‌ضرب می‌نالید؟ حالا این عناوین و اسامی را از کجایش درمی‌آورد؟

 همزمان نگاهی به مِجو می‌کردم. می‌ترسیدم یک‌وقت بخواهد این اسامی را تکرار کند. چون بیچاره تا کلاس سوم هنوز زبانش به‌شدت می‌گرفت و چنان‌که خودش می‌گفت مادرش به‌زورِ خوراندن بیش‌ازحد تخم کفتر توانسته بود این وضعیت را بهبود بخشد. البته هنوز هم کاملِ‌ِ‌کامل خوب نشده بود و به برخی اسامی آلرژی داشت. مثلاً موقع تلفظ اسم دبستان «اندرزگو»، هرچه می‌کوشید زبانش نمی‌چرخید و باز می‌گفت دبستان «اندرگوز». حالا اگر می‌خواست یکی از این اسامی را تکرار کند ممکن بود باز بیماری‌اش به‌طور کامل عود کند و برگردد به حالت اول. اما خوشبختانه حالت صورت‌ودهانش به‌گونه‌ای بود که نشان می‌داد هیچ تلاشی ندارد برای تکرار این نام‌های ناشناس.

سیاوش حتا آن‌روزی که همه‌ی مدرسه را برای راهپیمایی سالگرد انقلاب بردند به خیابانِ روبه‌روی دژ و ما خوشحال از این‌که نباید سر کلاس باشیم، شعارها را همراه با تکان‌دادن مشت‌های گره‌کرده سمت آسمان، با آخرین قدرت جواب می‌دادیم، باز سعی می‌کرد اصلاحمان کند. آن‌که میکروفون به‌دست ایستاده بود پشت نیسانی گاوی، بی‌وقفه نعره می‌زد: «مرگ بر سه‌مفسدین/ کارتِر و سادات و بِگین.» و ما که به‌خاطر فاصله با بلندگو بد می‌شنیدیم، جواب می‌دادیم: «مرگ بر سه‌مفسدین/ کارتر، ساداتو بگیر!» شاید فکر می‌کردیم کارتر و سادات اسم دوتا از شخصیت‌های کارتنی دزدوپلیسی است، و احتمالاً یکی باید دیگری را بگیرد.

سیاوش در آن شلوغی داد می‌زد: «بگیر نه، نادونا! بِگین. بگین، نخست‌وزیرِ اسرائیله.» و صداش جز من، که کنارش بودم به‌گوش کسی نمی‌رسید و گم می‌شد توی غُناهشتِ دانش‌آموزان شعاردهنده. تازه اگر هم می‌شنیدند حتماً مثل من نه‌می‌دانستند نخست‌وزیر یعنی چه و نه اسرائیل کجاست. درباره‌ی این اسامی، نه از ما، از کارشناسان مسایل منطقه‌ی توی تلویزیون هم می‌پرسیدی، می‌ماندند هاج‌وواج.

کسی باور نمی‌کرد تو کله‌ی این پسرک تپل با لپ‌های سرخ، غیر از هله‌هوله، حسنی مبارک و شیخ سعد عبدالله و ملک حسن و سلطان قابوس و انور سادات و شاذلی بن جدید و یکی‌دوجین از رئیس‌جمهورها، سلطان‌ها، ولیعهدها، شیوخ و امرای کشورهای عربی و شمال آفریقا هم بچرخد. اگر این اسامی را امروزه از زبان سیاوش، که دیگر دکترای علوم سیاسی دارد، می‌شنیدم تعجب نمی‌کردم، اما نه از پسربچه‌ای پشت نیمکت کلاس پنجم دبستان توی شهری جنوبی.


[۱] . کوهی نزدیکی شهر برازجان، در جنوب ایران.

[۲] . هندوانه‌ی وحشی.

[۳]  نام دره‌ای در حاشیه‌ی شهر برازجان.

[۴] . آبنبات.

[۵] . پیرزنی سیاه‌رو در باور مردم جنوب ایران، ملقب به «بچه‌بَرو». می‌گویند برای ربودن بچه‌ها می‌آید و این‌گونه کودکان را با آن می‌ترسانند.

[۶] . به‌معنی دیوانه.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی