مصطفی فلاحیان: دریا پلاژ

مصطفی فلاحیان، پوستر: ساعد

   آبِ کف‌آلود آمد روی پاها و دمپایی‌های زن و ماسه بر جای گذاشت. «اون پرچم رو می‌بینین، تا اونجا می‌برم و میارم.»

زن پهنه‌ی دریا را با نگاهش کاوید، فقط موج دید و کسانی که در نزدیکی ساحل تن به آب زده بودند. «کدوم پرچم؟»

قایقران با بی‌حوصلگی گفت: «همون پرچمِ قرمز.»

مرد دست بلند کرد، با انگشت اشاره دورها را نشان داد: «عزیزم همون جایی که چند تا مرغِ دریایی دارن پرواز می‌کنن. البته پرچمش خوب دیده نمی‌شه.»

زن سری تکان داد و دانسته ندانسته تسلیم شد. قایقران زیر لب غرغر کرد، نوک قایق را کشید سمتِ خودش و قایق کج شد. به قایقران دیگر گفت: «توی شهرشون کیف می‌کنن اونوقت واسه خاطر یه دور زدن…»

زن حرف‌های قایقران را شنید ولی به روی خودش نیاورد. مرد بلند بلند توی صورت قایقران گفت: «راه بیفت بریم.»

بازوی زن را گرفت و رفتند سمت قایق. زن دستش را پس کشید و اخم کرد: «چیکار می‌کنی؟ دستم درد گرفت!»

مرد متحیر شد. «مگه چقدر محکم بازوت رو فشار دادم.»

زن جوابش را نداد، خط‌های صورت مرد عمیق شد.

قایقران دریا را پایید و تا موج بزرگی به ساحل آمد قایق را هُل داد. آب با کف و ماسه خورد به بدنه، موج و کف آمد زیر پاهای زن، مرد و چکمه‌های سیاه قایقران، قایق تکانی خورد، صاحبش رو به مرد فریاد زد: «هُل بده تا بره تو آب، زود باش!»

مرد مردّد ماند و کمی اخم کرد. اما تا نگاهش با زن تلاقی کرد بدنه‌ی قایق را گرفت و رو به دریا هلش داد. موج بزرگ دیگری که آمد قایق تا نیمه رفت توی آب، قایقران فریاد زد: «بپرین بالا، زود باشین.»

زن و مرد پرسان یکدیگر را تماشا کردند، بعد جُمب خوردند و زن به کمک شوهرش سوار شد. زن اخم کرد چون کفش‌ها، جوراب‌ها و پاهایش تا زیر زانو خیس و ماسه‌ای شد. ولی وقتی پیش خودش سواری توی قایق را تصور کرد اخم‌اش باز شد. دید که بعضی از آدم‌های توی ساحل دارند نگاهشان می‌کنند. مردمِ ایستاده یا در حال قدم زدن برایش تصاویر گذرایی بودند که شبح‌وار کج‌و‌کوله می‌شدند.

قایقران با سوار شدن مسافران و آمدن موج بزرگی زور دیگری زد و قایق که در موقعیت مورد نظرش قرار گرفت، خودش هم پرید تویش. موج‌ها که به دماغه خورد صدای مهیبی کرد، دل زن هُری ریخت و قطرات ریز آب پاشید به صورتش. قایقران در حالی که تلاشی می‌کرد تعادلش را حفظ کند موتور را توی آب قرار داد و تسمه را کشید. چند بار تسمه را کشید تا موتور پِت‌پِت‌کنان روشن شد. زن و مرد که روبروی هم نشسته بودند طنابِ پشت سرشان را محکم چسبیدند. هر موج بزرگی که می‌خورد به بدنه زن جیغِ خفیفی می‌کشید. پیش خودش فکر می‌کرد شاید این‌طوری آن چیزی که در درونش جمع شده نَم‌نَمک می‌ریزد بیرون. چیزی که در این چند روز در قلبش خَلیده بود، چیزی که نیروی بیرون راندنش را نداشت. به نظرش موج‌های دریا که می‌خوردند به بدنه‌ی قایق و صدای قلوه‌سنگ می‌دادند، ریشه‌های چیزِ خَلیده را شُل می‌کردند.

در همین حین موتور بنزینی، قایق را به سوی کرانه‌ها پیش برد. دماغه بالا می‌رفت و با هر بار سرعت گرفتن، آب تِلپی به زیرِ قایق می‌خورد و بوم‌بوم صدا می‌کرد، زن پیش خودش فکر کرد الان است که قایق از کمر بشکند و همگی بیفتند توی دریا، یا کف قایق ترک بخورد و آب بیاید داخل. صدای برخورد شدید قایق با سطحِ دریا در گوشش شبیه لاکِ لاکپشت بود. وقتی هم احساسات ابتدایی از سرش رفت، تلاش کرد خورشید را تماشا کند که در غرب بود، آن سوی افق با آن نورهای نابِ مسی که با سطح دریا درهم می‌آمیخت. پیش خودش فکر کودکانه‌ای کرد که آیا دریا می‌تواند خورشید را سرد کند؟ جوابی نیافت، در عوض از گرمای خورشید بر پوستِ صورتش دچار کیف شد.

زن فهمید که قایقران هر بار که حواس شوهرش نیست زیر جلکی نگاهش می‌کند، از همان وقتی که توی ساحل زن را دید چشم ازش برنداشت، ولی حالا که در آب‌ها بودند- جایی که قایقران با آن خو داشت- گویی این احساس شدت گرفته بود، نور خورشید که می‌خورد به پوست پر طراوت زن حالتی بدوی پیدا می‌کرد، چیزی که شاید برای قایقران خوش‌آیند بود.

زن نگاه قایقران را روی بدنش احساس می‌کرد، نگاهی که می‌خزید روی تار و پود مانتویِ نیمه تنگِ زردش که با موج‌ها بالا و پایین می‌شد. زن نگاهش را داد به سطح دریا و از تصور فکرهای قایقران دچار حسی دوگانه شد.

به نزدیکی‌های نشان که رسیدند موتور خاموش شد، قایق به سمت نشان رفت و سرش چرخید سمتِ پرچمِ پوسیده‌ی در اهتزاز. زن سرچرخاند سوی ساحل. جایی که همه چیز کوچک و محو بود و به سرابی می‌مانست. پلاژها، قایق‌ها، مردم که همگی ریز و ضعیف بودند. آدم‌ها در حدِ اشیاء جلوه می‌کردند.

زن پلک بست تا از حرارت آفتاب کیف کند، ولی بادِ سردی گرمای روی گونه‌اش را ربود. شوهرش بهش لبخند زد، زن هم لبخند ماسیده‌ای تحویلش داد و باز آن چیزِ خَلیده در قلبش را حس کرد، فکر کرد که شاید دلیلش توقف قایق است و دچار احساس تهوع شد، از آن تهوع‌هایی که کامل نیستند، می‌آیند و شاید دریا باعث‌شان باشد. چند تا نفس عمیق کشید تا کمی حالش بهتر شد. چشم داد به دریا که کران تا کرانِ آن موج‌های آرامِ سبزی بود. چشمان قایقران را دید که هنوز حریصانه می‌پاییدش و شباهتی هم با چشم‌های صاحبِ پلاژ داشت. چهره‌ی صاحب پلاژ در ذهنش نقش بست، آن صورت بَشاشِ گرد و بازوهای عضلانی، و لبخندی که زن را گیج می‌کرد، چون پر از غرور، نیرویی نرانه و چیزِ دیگری بود.

وقتی زن با شوهرش وارد دفتر پلاژ شدند، پلاژدار نگاهش کرد و لبخند زد، زن جاخورد، ولی وقتی دید حواسِ شوهرش نیست، و با مردِ دیگر تویِ دفتر دارد چک‌و‌چانه می‌زند، یواشکی دل داد به آن نگاه‌های پرانرژی، جوری که گویی یکدیگر را می‌شناسند و حالا دارند دیدار تازه می‌کنند. شوهرش می‌خواست قیمت سوئیت را پایین بیاورد، ولی مردِ دیگر کوتاه نمی‌آمد اما صاحب پلاژ گفت ایرادی ندارد. کلید را تحویل‌شان دادند و گفتند که نامِ پلاژ و تلفنش روی جاکلیدی نوشته شده است.

وقتی رفتند داخل سوئیت زن ناراحت بود که چرا ویلا اجاره نکرده‌اند، نگاهِ ملامت‌باری به شوهرش انداخت، ولی مرد متوجه‌اش نشد چون داشت لباسش را عوض می‌کرد، مایو پوشید و عجله داشت که بروند لبِ ساحل. ولی زن دلش قدم زدن توی ساحلی تمیز و خلوت می‌خواست تا با انگشت روی ماسه‌ها نقاشی بکشد، سنگ و گوش‌ماهی جمع کند و چشم بدوزد به خطِ دریا و آسمان. زن اَبرو بالا داد. مرد که سنگینی نگاه زن را دید عضلات صورتش منقبض شد. زن گفت: «من حال ندارم تو برو، بعدن خودم میام.»

«چته؟»

«هیچی.»

مرد رفت سمتِ زن تا گونه‌اش را ببوسد و در آغوش بگیردش، ولی زن خودش را پس کشید، مرد هم برگشت، دمپایی پا کرد و رفت سمتِ ساحل.

زن منظره‌ی کوچکی از دریا را که از لابه‌لای دیوارهای محافظ پلاژ پیدا بود تماشا کرد. شوهرش در نظرش لاغر و دراز بود، شبیه پسرهایی که یکباره رشد کرده‌اند. «اون شوهر منه؟»

حس ناخوشایندی بهش دست داد. روزها را مرور کرد و شهرهای ساحلی‌ای را که پشت‌سر گذاشته بودند. ابتدا توی کَمپ چادر زده بودند، چون می‌خواستند ماه عسل متفاوتی را تجربه کنند. همه‌اش در دلِ طبیعت، تا همه از یک چنین تجربه‌ای حسودی‌شان بشود. این را زن می‌خواست. می‌خواست که دوستانش و خواهر شوهرش را دچار حسد کند. اما همان روز اول از کمپ خسته شد. از توالت عمومی، از ساحل محدود، از آدم‌های معمولی، از هوا که ابری شد، شب هم باران بارید و زیرانداز و پتوها خیس شدند. آن‌ها هم کلافه وسایل‌شان را جمع کردند و پرس‌و‌جو‌کنان فهمیدند که در شهر بعدی هوا خوب است. توی راه ماشین‌شان خراب شد، مرد کلی با موتورش ور رفت، از راننده‌ای کمک گرفت تا بالاخره درست شد، راننده توصیه کرد که ماشین را به مکانیک نشان بدهند تا توی راه نمانند، زن حرص خورد و صورتش جوش زد. توی ساحل هم که دست در دست هم قدم می‌زدند حواس مرد رفته بود پی زنی با مانتو بنفش و موهای بور، که با بچه‌اش توی ساحل راه می‌رفت، و یواشکی آن‌ها را نگاه می‌کرد. مرد به هر بهانه‌ای می‌چرخید تا زن مانتو بنفش را دید بزند. بعد هم آنقدر رفتند تا رسیدند به تخته‌سنگ‌های بزرگی که ساحل را بسته بودند، آنجا بود که زن احساس کرد درونش پر شده است از تکه سنگ‌های صخره مانند.

زن داشت ملافه‌ای را می‌انداخت روی تخت و از درِ باز سوئیت دریا را هم می‌دید، که سر‌و‌کله‌ی پلاژدار با دمپایی‌های لاانگشتی زردش پیدا شد، گفت: «با اجازه.»

به شیشه‌ی پنجره تقه‌ای زد و سرش را آورد داخل. «از سوئیت خوشتون میاد. چیزی لازم ندارین؟»

صورت زن گل انداخت، دستپاچه لبخندی بر لبان سرخ رژ زده‌اش آورد، گفت: «خوبه، البته زیاد تر و تمیز نیست.»

«همین امروز تمیز شده، ولی می‌گم باز بیان و براتون جارو کنن. ولی اگه راضی نیستین یکی از ویلاها رو می‌دم بهتون. هم کولر گازی داره، هم ماهواره، با اتاقِ خواب، تخت و مبل.»

برقی در چشمان زن درخشید، دلش برای سریال‌های دوبله تنگ شده بود. دلش می‌خواست بداند چه اتفاقی بین مردِ جذابِ سریال با عشاقش پیش می‌آید. صاحب پلاژ را با قهرمان سریال مقایسه کرد، ولی هیچ شباهتی بین‌شان نیافت.

پیرمردی اخمالو آمد تا سوئیت را جارو کند، زن گفت که لازم نیست چون وسایلش را در آورده، و خودش کمی دور و بر را تمیز کرده، پیرمرد غر‌غر کرد و رفت. زن به درخواست صاحب پلاژ رفت تا نگاهی به ویلاها بیندازد، با پلاژدار درباره‌ی آب و هوا، غذاهای خوشمزه و شهرهای ساحلی حرف زدند. رفتند سمت یکی از ویلاها، پلاژدار گفت: «اگه پسند کردین تخفیف خوبی می‌دم بهتون، قابلتون رو هم نداره، مهمون من باشین.»

زن من‌و‌من‌کنان نگاهی به دریا انداخت، شوهرش را ندید، این پا آن پا کرد، زنبوری پشت پرده پنجره داشت روی شیشه راه می رفت و سر می‌خورد پایین. زن بالاخره رفت داخل ویلا. کفِ ویلا موکت شده بود، هوای مطبوعی داشت و تر و تمیز بود. زن دلش غنج رفت، از یخچالِ بزرگِ نویی که آنجا بود و تلویزیون که داشت تکرار همان سریالِ موردِ علاقه‌اش را پخش می‌کرد. پلاژدار درِ اتاق خواب را باز کرد، زن تخت بزرگ را و شبخوابِ صورتی را با آن پایه‌ی منحنی‌اش دید، نگاهش با نگاه پلاژدار تلاقی کرد و برای لحظاتی هر دو بی‌حرکت ماندند، تا این که کسی پلاژدار را صدا کرد و در حین رفتن پشت بازوی لختش خورد به پستانِ زن. پلاژدار که رفت باد پشت تیشرت قرمزش را می‌رقصاند.

زن به خودش عطر زد، رُژ گونه مالید و دمپایی‌های قرمزش را پوشید و از سوئیت بیرون رفت. از جلوی دفتر پلاژ که رد می‌شد تلاش کرد جلوی خودش را بگیرد تا داخل دفتر را نگاه نکند. اما زیر‌زیرکی نگاهی انداخت، کسی آنجا نبود.

زن دست به سینه ایستاد و زل زد به موج‌ها، بعد راه افتاد، برای تک و توک مردان جوانی که تماشایش می‌کردند یا چیزی به همدیگر می‌گفتند اَبرو بالا انداخت، شلوغی و هیاهوی ساحل آزارش داد. همان‌طور دست به سینه مسافت طولانی راه رفت، تا اینکه احساس دل درد کرد، تن چرخاند و راهِ رفته را برگشت، ترس برش داشت ‌که نکند پلاژ را گم کرده باشد، قدم‌هایش را تند کرد، پلاژ را که پیدا کرد، رفت سمت سوئیت‌شان، پلاژدار را دید که وارد ویلای آخری شد و یادش آمد که گفته بود آنجا ویلای خودش است، همان ویلا را هم نشانش داده بود.

قایق تکان شدیدی خورد، زن صدای نامفهوم شوهرش را شنید و لب‌هایش را دید که تکان می‌خورد، ولی نمی‌فهمید چه می‌گوید، تنها صدای باد و موج توی گوشش بود. تا اینکه یواش‌یواش صدا واضح شد. «اونجا رو.»

زن هاج و واج گفت: «چی؟»

زن سمتی را که شوهرش گفته بود نگاه کرد، آن دورها یک کشتی بزرگ مسافری دید، زن دلش خواست برود داخلش، روی عرشه‌اش قدم بزند و برای خودش یک کابین داشته باشد.

وقتی برگشتند دعوایشان شد. جر و بحث‌شان که حین خوردن ناهار شروع شده بود تبدیل به دعوای بدی شد. به هم فحش دادند، موج تهمت بالا گرفت و همدیگر را زدند. زن به سینه مرد کوبید، مرد خودش را کنترل کرد، ولی وقتی زن بهش گفت بی‌غیرت، سیلی آرامی حواله‌اش کرد، زن به هق‌هق افتاد، مرد گفت که صدایش را بیاورد پایین، بعد هم با عصبانیت لباس پوشید و رفت بیرون. زن از پای سفره بلند شد و تا آنجا که می‌توانست گریه کرد، دور چشمانش سیاه شد، اشک‌های سیاه روی صورتش غلتید تا این که اشکش بند آمد، خسته شد و یکبری به پهلو خوابش برد، توی خواب هم کمی هق‌هقش ادامه یافت. وقتی بیدار شد عصر شده بود، احساس تنهایی کرد، ترسید و نگرانِ شوهرش شد، بلند شد رفت بیرون، دید ماشین‌شان نیست، دلشوره گرفت، رفت به دفتر، پلاژدار گفت که شوهرش سراغ مکانیکی را گرفته است. زن خیالش راحت شد و متوجه شد که پلاژدار او را با تعجب نگاه می‌کند، وقتی به سوئیت برگشت و خودش را توی آینه دید خنده‌اش گرفت. صورتش را که شست پیرمرد آمد و گفت که شوهرش تلفن زده است. زن با عجله رفت، در حالی که تلاش می‌کرد خودش را جلوی پلاژدار آرام نشان بدهد، گوشی را که برداشت صدای شوهرش را شناخت که با لحن سردی خبر داد در تعمیرگاه است، و کارش تا شب طول می‌کشد. بعد هم بدون خداحافظی قطع کرد. زن لحظه‌ای معطل ماند و دروغکی خداحافظی کرد.

به سوئیت که برگشت حوصله‌اش سر رفت، ولی نمی‌دانست چه کار کند. رفت سراغ چمدان، پاکت پسته را درآورد و خودش را به خوردن و بعد هم خواندن ترانه‌ای سرگرم کرد. پوستِ پسته‌ها را پرت کرد سمت سطل زباله‌ی گوشه‌ی اتاق، ولی نمی‌افتادند توی سطل. کسی به در ضربه زد. ضربه‌ها به گوشش ناآشنا آمد. می‌دانست که پلاژدار جور دیگری ضربه می‌زند. در را که باز کرد پیرمرد بود، گفت: «ارباب می‌گه اگه دلتون می‌خواد برین ویلا تلویزیون تماشا کنین.»

مکثی کرد و اضافه کرد. «کسی هم توش نیست.»

جواب زن را نشنیده برگشت و مشغول جمع کردن نایلون‌هایی شد که باد آورده بود توی حیاط. زن ویلا را ورانداز کرد، درش باز بود، هیچکدام از مسافران هم بیرون نبودند. رفت داخلِ سوئیت و جلوی آینه ایستاد، سر و وضعش را ورانداز کرد. چند دقیقه بعد سر به زیر و بی‌صدا رفت توی ویلا. در را که بست گفت: «کسی این‌جا نیست؟»

صدایی نشنید. سری به اتاق خواب زد، کسی آنجا نبود. لبخند زد. نشست روی مبل، کنترل را برداشت و کانال مورد علاقه‌اش را آورد. سریال تازه‌ای تبلیغ شد که دوبله شده بود، زن از تبلیغ خوشش آمد، تلاش کرد زمان شروعش را به خاطر بسپارد. بعد هم سریال مورد علاقه‌اش پخش شد. هر بار که مردِ جوان و جذابِ سریال با عشاقش گوشه و کنار راه می‌انداخت زن غرقِ تخیل و اضطراب می‌شد.

هوا تاریک شده بود که به خودش آمد، هول شد، کنترل را انداخت روی مبل، از ویلا بیرون رفت، دید که خبری از ماشین شوهرش نیست. خیالش راحت شد. توی دفتر فقط پیرمرد بود. پرسید که آیا شوهرش تماس گرفته است. پیرمرد کمی فکر کرد. «آره گفتن امشب دیر میان، چون کارش تموم نشده، شما هم نگران نباشین»

زن خواست بپرسد که پلاژدار کجاست ولی حرفش را خورد. تشکر کرد و از دفتر بیرون رفت. هر گامی که بر می‌داشت آن چشمان براق در ذهنش ظاهر می‌شد. وقتی برگشت دودل بود که به ویلا برود یا نه سوئیت و پنجره‌اش باعث شد احساس اندوه کند.

حواسش پرت سریال بود که صدای مردانه‌ای شنید. پیرمرد بود که به در زد و آمد داخل، برایش غذا آورده بود. یک پرس جوجه کباب. زن بلند شد، تشکر کرد و خواست غذا را پس بفرستد، ولی پیرمرد توجهی نکرد و رفت. از بوی غذا اشتهایش تحریک شد. نشست و تکه‌ای از کباب را با چنگال جدا کرد. از مزه‌اش خوشش آمد. تند و تند بقیه‌اش را خورد. بعد هم که سریال تمام شد ظرف غذا را شست، وقتی خواست برگردد کسی به در زد و آمد داخل. پلاژدار بود. زن از بابت غذا و همه چیز تشکر کرد، پلاژدار ازش پرسید که شوهرش توانست ماشین را درست کند یا نه. زن گفت که ماجرا چطور شده و شب می‌ماند تعمیرگاه. زن تازه متوجه ته ریش بور مرد شد، بوی خنک اُکالیپتوس از دهانش بیرون می‌زد، و آبی چشمانش تیره‌تر شده بود. زن با دستپاچگی تشکر کرد، به سرعت از ویلا بیرون رفت. وارد سوئیت که شد در را از داخل قفل کرد، نشست روی تخت و متکا را بغل گرفت، حسابی عرق کرده بود و لباسش چسبیده بود به تنش.

صبح پیرمرد خبر آورد که شوهرش تماس گرفته و گفته که تا نزدیکی‌های ظهر می‌رسد. زن خواب‌آلود دکمه‌ی پیراهنش را بست. از سوئیت بیرون رفت. سپیدی آسمان را دید. بوی مطبوعِ رطوبتِ دریا، درخت‌ها و علف‌ها به مشامش رفت. از سکوتِ صبحگاهی احساس آرامش کرد. قطرات ریزی روی پوست صورت و دست‌هایش نشست. صدای موج‌های دریا را شنید. لامپ زردِ جلوی دفتر روشن بود.

ظهر نشده شوهرش پیدایش شد، وقتی به زن نزدیک شد بویِ روغن سوخته، عرق و بنزین می‌داد.

قایقران تسمه را چند باری کشید تا موتور روشن شد، قایق چرخی زد و خورشید پشت سرِ مسافران قرار گرفت، صدای برخوردِ محکمِ کفِ قایق با آبِ دریا بلند شد، قطراتِ آب پاشید به صورت و لباسِ زن و مرد. چشمان زن سوخت. هر سه خاموش بودند. دیگر حواس قایقران به زن نبود، حواس مرد هم به زن نبود، حواس زن هم به دریا نبود. صدایِ موتورِ قایق ویژویژکنان در گوش زن می‌پیچید و در گوشِ مرد می‌پیچید و در گوشِ قایقران می‌پیچید، کفِ قایق می‌خورد به سطحِ آب و بوووم بوووم صدا می‌کرد، صدای شن و سنگ می‌داد، ساحل با پلاژها و آدم‌ها و قایق‌ها که در سایه بودند بزرگ و بزرگتر می‌شدند، مرد چیزی گفت که زن نفهمید، دید که قایقران دستش را گذاشته روی قفسه‌ی سینه‌اش و چین‌های کنار چشمانش عمیق‌تر شده است.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی