فرخنده آقایی
فرخنده آقایی، متولد ۱۳۳۵، تهران. در رشته علوم اجتماعی فوقلیسانس دارد. پس از مجموعه داستان «تپههای سبز» (۱۳۶۶) کتاب «راز کوچک» (۱۳۷۲) را منتشر کرد و برنده جوایز ادبی گردون و «بیست سال داستاننویسی» شد. او در این کتاب فضای روحی و عاطفی جامعه در دوره جنگ را با تاکید بر وضعیت زنان توصیف میکند. آقایی دو مجموعه داستان «یک زن، یک عشق» (۱۳۷۶) و «گربههای گچی» (۱۳۸۲) را نوشته و در رمان جسورانه «جنسیت گمشده» (۱۳۷۹) تلاشهای پسری برای تغییر جنسیت را همپای گزارش سفر عرفانی او به هند پیش میبرد.
رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» او برنده دوره هفتم جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی شده است.
اتوبوس در جاده متروک کنار پمپ بنزین پت پت کرد و ایستاد. راننده جوان و عصبی گالن خالی را برداشت و پیاده شد. مسافرها سرک کشیدند و او را نگاه کردند. راننده سلانه سلانه به پمپ بنزین رفت. نگاهی به دور و بر انداخت و پمپهای بنزین و گازوئیل را امتحان کرد. همگی خالی و خراب بودند. گالن خالی را به کناری انداخت و سیگاری روشن کرد و همان جا کنار جاده نشست.
مسافرها از داخل اتوبوس به شیشه میزدند و اشاره میکردند که بیاید و درها را باز کند. راننده اخم کرده بود و بیخیال سیگارش را میکشید. بالاخره راننده تهسیگارش را پرت کرد توی نهر خشکی که از کنار جاده میگذشت و آمد درهای اتوبوس را باز کرد. هُرم گرمای تابستان به داخل ریخت. مسافرها به سمت درهای خروجی هجوم آوردند. راننده کنار کشید و مسافرها دیوانهوار خارج شدند. از جاده گذشتند و از میان چمنهای زرد خشک شده و پرچینهای کوتاه عبور کردند و بسوی افق دویدند که به دریاچه میرسید.
باد در میان موها و لباسهایشان افتاده بود و آنها را عقب میراند. هرکدام دیگری را کنار میزد و جلوتر میدوید. دست در دست هم داشتند و با هم به طرف دریاچه میدویدند. با هم حرف میزدند و میخندیدند و صدایشان در باد میپیچید. نمیشد شنید چه میگویند. آنها که زودتر رسیده بودند با لباس داخل آب شدند.
قایقهای قدیمی کنار دریاچه روی آب لمبر میزدند و در آب تلوتلو میخوردند.
وقتی آخر از همه به دریاچه رسیدم مسافرها با لباس در آب غوطهور بودند. آنها را از هم تشخیص نمیدادم. حرکت سرها و دستهایشان را میدیدم. زن وشوهری که کلاه حصیری یک شکل داشتند برایم دست تکان دادند. اشاره میکردند که نزد آنها بروم. آفتاب تندی میتابید.
کفشهایم را در آوردم و وارد آب شدم. سرمای آب پاهایم را میآزرد. تا سینه داخل شدم و بعد زیر پایم خالی شد و آب مرا بلعید. در آب غوطهور بودم و دست و پا میزدم.
به سختی به پشت غلتیدم و نفس تازه کردم و خودم را بیرون کشیدم. با لباسهای خیس سنگین شده بودم و تلو تلو می خوردم. آبی را که بلعیده بودم تف کردم. انگشت در گلو فروکردم و عق زدم و همان جا روی ساحل دراز کشیدم.
زنها و مردها را میدیدم که در امتداد افق سیاهیهای کوچکی بودند که روی آب غوطه میخوردند. جوجه اردکهای سیاهی بودند که به دنبال مادر خود در آب بالا و پایین میرفتند.
چشمهایم را بستم و به خواب فرورفتم. صدا، صدای امواج بود و بعد سکوت. سکوت ممتد. چشم که باز کردم افق خالی بود و هیچ مسافری در آب نبود. تک و توک کنار ساحل قدم میزدند.
کسی صدایم می کرد. باید خودم را به جاده میرساندم. سر و صورتم داغ شده بود و لباسهایم از ماسه و شن سنگین شده بودند. به سختی بلند شدم. کفشهایم را پوشیدم و به راه افتادم. صدای مداوم امواج آب، پشت سرم بود و سنگینی زمین مرا به خود میکشید. عرق کرده بودم و لبهایم شوره بسته بود. آهسته آهسته از پرچینهای کوتاه گذشتم و از میان چمنهای زرد عبور کردم. از جاده گذشتم و خودم را به اتوبوس قراضه رساندم که سایهاش تا میان جاده کشیده شده بود. راننده سر دو پا نشسته بود و دندانهایش را با ساقه علف خلال میکرد. اتوبوس کنار پمپ بنزین متروک مانده بود و باد در میان پردههایش می پیچید. راننده حتی سرش را بلند نکرد مرا ببیند. کسی چیزی نپرسید. درهای اتوبوس باز بود و پردههای قرمز تیره در باد و غبار خاک تکان میخوردند. صدای موسیقی داخل اتوبوس را پر کرده بود. از دور سایه قایقها روی آب و اسکله متروک دیده میشد. از پلهها بالا آمدم. زن وشوهری که کلاه حصیری داشتند برایم دست تکان دادند. زن دفترچه خاطراتش را که روی صندلی من گذاشته بود؛ با خوشرویی برداشت و من نشستم. دفترچه را به دستم داد.دفترچه را ورق زدم. خالی بود. صفحات آن سفید بود. زن همه مدت سفر داشت مینوشت. یک بارگفته بود که پنج سال است خاطراتش را در این دفترچه یادداشت میکند.
موتورسواری با یک گالن بنزین رسید. از موتور پایین آمد کلاه سیاهش را از سر برداشت و به راننده کمک کرد که بنزین را در باک بریزد. بعد پولش را گرفت و سوار موتور شد. دور زد و از همان راهی که آمده بود برگشت. راننده سوار شد و استارت زد. ماشین روشن شد. ماشین را توی دنده گذاشت و حرکت کرد. ناگهان راننده، مسافرها، جاده و جهان، آبی شدند و چراغ زندگی روشن شد.
دوسیه: