چشمش که به من میافتد ذوق میکند و غش غش میخندد…
مادرم میگوید خاله بزرگه هم، جور من بوده. ماه به ماه، خون که میدیده تا بیاید دوره کوفتیاش تمام بشود روزی هزار بار میمرده و زنده میشده. میگوید زمین را گاز میگرفته… میگوید مثل مارگزیده به خودش میپیچیده… عرق میکرده چه جور! هیچ جور سوزن و مسکنی هم به حالش افاقه نمیکرده… میگوید التماس میکرده یکی بیاید خلاصش بکند… میگفته خونم حلالش چون شیر مادر…
من هیچ وقت خاله بزرگه را ندیدم اما عکسهاش را تو آلبومهامان دیده بودم؛ چاق و چله بوده و این هوا کپل و باسن…
خاله بزرگه اما بالاخره شوهر کرد و راحت شد… آب و رنگی داشت… من چی؟ کی میآید سراغ من؛ لندهور و دیلاق و این صدای خشدار مردانه… از دختر بودن همین مکافاتش نصیبم شده. مادرم هم که قدغن کرده دست ببرم تو صورتم و این پشم و پیلهها را یک جوری سربه نیست که نه، کوتاهتر بکنم… میگوید رسم نداریم دختر تو خانه پدر دست ببرد تو صورتش…
شنیدهام یا جایی خواندهام که این جور وقتها تیغ جراحی آخرین راه علاج است… جراحی؟!
چه میگویی دختر؟! واویلا! با این بابای قلچماق غیرتی و سبیلهای ازبناگوش دررفته، مگر میتوانی حرفش را هم بزنی؟؛ دختر اسماعیل خانی، بزرگ فامیل، برود پیش یک مرد نامحرم- گیرم دکتر – شورتش را دربیاورد، لنگهاش را باز بکند، آن جایش را نشان بدهد و دکتر هم تیغ بردارد بیفتد به جانش؟! خب، که چی بشود؟ که ماهی یک بار چند روزی کمتر درد بکشد؟! به جهنم که درد بکشد، آسمان که سوراخ نشده او افتاده باشد پایین، هزاران هزار دختر هر ماهه این جور میشوند، حالا یکی بیشتر درد میکشد، خب بکشد، نمیمیرد که!…
مادر را شاید بتوانی یک جوری راضی بکنی، بالاخره زن است و میداند داری چی میکشی، اما مگر مادر، یک مشت پوست و استخوان و بی زبان و دهن، حرفش پیش مردی جور بابات خریدار دارد؟ اصلا میتواند پرِ دهانش با این جور مردی گپ بزند؟
مادر میگوید: ” اگه زبونت چفت و بست داشته باشه، میتونیم یه کاری بکنیم و قال قضیه رو بکنیم. مرگ یه بار، شیون یه بار”
نمیدانم چی تو کلهاش است. اما آشکارا معلوم است که چند روزی است فکری بدجوری مشغولش کرده. هوش و حواس همیشگی را ندارد… دست و دلش به هیچ کاری نمیرود… غذاهاش یا شورشور است یا دریغ از یک ذره نمک… سروصدای بابام هم درآمده… من این جور وقتها کار به کارش ندارم…
میگویم: ” مربوط به منه، مادر؟ “
انگار یادش رفته چی گفته، میپرسد: ” چی به تو مربوطه دختر؟ “
کلافه است… میگویم: “همین… همین چیزی که… میخوای بگی”
میگوید: ” خب، معلومه. پس مربوط به بابامه دختر؟! “
میگویم: ” چشم مادر، چی میخوای بگی؟ “
موهاش را چنگ میزند… صورتش را تو دستهاش فشار میدهد… چند بار با کف دست میکوبد رو پیشانیاش… نچ نچ میکند… یکهو سر بالا میکند، جوری تو صورتم زل میزند انگار که اول بار است دارد مرا میبیند…
میگوید: ” گنگه! “
میگویم: ” گنگه؟!… گنگه چی مامان؟
میگوید: ” اون علاج کارمونه… “
تو حرفش میگویم: ” کارمون؟ “
کلافه میگوید: “اَه!… بسه دیگه دختر… کار تو دیگه، پس کار من؟! “
آرام تر توضیح میدهد: ” ببین دختر، گنگه تنها آدمیه که میتونه از این همه درد و رنج هرماهه نجاتت بده… اون نه زبون داره جایی چیزی بروز بده نه کسی حرفشو جدی میگیره… حالیت شد دختر، یا بازم لازمه حالیت کنم؟ “
گنگه، مرد میانسالی است، بی کس و کار و بی خانه و زندگی، مهمان سفرههای همه اهل محل و بازوی راست محله، نه، روی زبان بی زبان گنگه نیست… دیلاق و خرگردن،. میگویند یک روز که داشته تو خط وسط خیابان راه میرفته ماشینی محکم بهش زده جوری که گنگه از زمین کنده شده و افتاده رو کاپوت و شیشه جلو ماشین… کاپوت و شیشه ماشین داغان شده بوده.. گنگه پاشده بوده راهش را گرفته بوده رفته بوده انگار نه انگار، راننده رفته بوده کلانتری شکایت کرده بوده و ادعای خسارت…
میگویم: ” چی داری میگی مامان؟! جواب بابا رو چی میدی؟ بلخره همه چی معلوم میشه”
مادرم عزمش را جزم کرده، میگوید: ” کی میفهمه؟ چطور؟ اگه خودمون دهنمون قرص باشه… یعنی تو لال بشی و جایی حرفی نزنی… “
میگویم: ” آخه… فردا روز… “
میگوید: ” فردا روز چی؟ها؟ “
مادرم یک حوله کهنه و دو تکه از لباسهای زیر بابام را میچپاند تو بغل گنگه، در حمام را باز میکند، گنگه را هل میدهد تو حمام، خودش هم میرود آن تو، صابون و شامپو را نشانش میدهد، دوش سردو گرم را براش باز میکند و حالیاش میکند که چطور خودش را خوب بشوید…
پدر خانه نیست. رفته ولایت سر بزند به عموهام. میدانیم که تا چند ماهی این جا آفتابی نمیشود…
مادرم برای ناهار، قرمه سبزی پرملاتی به خورد گنگه میدهد که بویش تا هفت خانه آن ورتر میرود… پشت بندش نوشابه خانواده و البته یادش نمیرود که از به قول خودش” زهرماری” بابام هم یک استکان کامل قاطی نوشابه بکند…
برایم خواستگار آمده. حالا چهل را رد کردهام. خواستگارم پنجاه و چند ساله است… زنش مرده و بچههاش را هم عروس و داماد کرده… کسی را میخواهد که همدمش باشد… این چیزها را مادرم میگوید بعد عکسش را نشانم میدهد. بهش نمیآید پنجاه و چند ساله باشد. به قول مادرم” خوب مانده”
مادرم نظرم را میپرسد. شانه بالا میاندازم… چه فرق میکند کی خواستگارم باشد؟
دارم لباس میپوشم. مادرم میگوید: ” کجا به سلامتی؟ “
میگویم: ” با اجازه شما میرم قدم بزنم”
از خودم بدم میآید.. نباید این جور باهاش حرف میزدم… زن بدبختی است… میبوسمش و میگویم: ” زود برمی گردم مامان” میگوید: ” به سلامت”
از در حیاط که میزنم بیرون با گنگه سینه به سینه میشوم..
چشمش که به من میافتد ذوق میکند و غش غش میخندد…