
بار آخری که آمدند و به این دو لولا رسیدند، زیاد روغنسوخته ریختند لای نر و مادهها. گفتند موهایم را از ته میتراشند. دوکندهزانو، به التماس نشستم. زن مأمور کوزۀ دسته بر کمر بود؛ مهربان به نظر میآمد. چادر سرش بود. از صورتش چانه به بالا و ابرو به پایین را میدیدم؛ وقتی که سرم را پایین انداخته بودم تا با زیرکی از بالای چشمبند ببینمش.
«نه» نمیگفتم اگر میدانستم میخواهند کجا بفرستندم.
چادر سیاه گفت: «موخوره میافتد به جانشان.»
همدمی با موجود زنده، شده حتا خیالی، دستکم کمک میکند به گذشت زمان. موخوره اسمش جوریست که انگار زندهست.
گفتم: «میخواهم بیفتد.»
و دست بردم به خرمن موهایی که نداشتم. سرم را تکان دادم؛ خیال موها لنگر برداشت. از پشت سر پیچاندمشان و ریختم روی شانهها، تا پستانهایم را پوشاندند.
چادر سیاه، موهای نداشتهام را دید، پل بینیاش را خاراند و انگار که بخواهد دود سیگاری را از جلو رویش پس بزند، دستش را در هوا تکان داد. حلقه داشت انگشتش. به یادت افتادم. دلم گرفت. چانهاش را نشاند روی سینه و گفت:«راست میگویی بتراشیم شبیه پسرها میشوی، به درد نمیخوری.»
یکی نیست به اینها بگوید دری که باز نشود، عین دیوار است؛ روغنکاری به چه کارش میآید. ای کاش اینجا میبودی و میگفتی!
ای کاش اینجا میبودی! وقتی که زن مأمور پاکت نامه را از درز لنگه و چارچوب سراند تو و گفت: «حالا که خدا خدای خانوادهات جواب داده، امضای تو یعنی بله! خوشگله! بله را بزن پای آن ورق و خلاص شو از این نکبتِ تنگ.»
همان روز یا شب پاکت را برداشتم، سبکسنگینش کردم. پرتش کردم به گوشۀ دور. گفتم: «خدا به انفرادیها دسترسی ندارد؛ اگر داشت باید محض رضای خودش هم که بود کاری میکرد.»
به عکسِ ناتمام روی گچ و خاک گفتم؛ به عکس تو. چیزی نگفتی در جوابم. هیچوقت هیچچیز نمیگویی. نه تو که اینجا، هیچچیز هیچچیزی نمیگوید. سکوت، خدای این چنددرچندِ خفه است؛ عادلترینی که به یک مایه، تاریکیْ گسترده بر من و تصویر تو؛ بر من و هرچه هست.
بعدها خواندن نامه وسوسه شد و افتاد به جانم. ای کاش نمیخواندمش! تابهحال در را باز نکرده تا خوب ببینمش.
به گمانم راهرو بیرون باید تنگتر باشد. وقتی صدای باز و بسته شدن میلههای فلزی میآید، قبلش، بوی گلاب میرقصد در فضا.
یکبار که هوای ماندۀ اینجا پر از عطر کوچههای قمصر شد، سینه و صورتم را چسباندم به سیمانِ کف. آمد که رد بشود، سیبکِ گلویم خواست خودش را برساند به ریزهسنگها؛ نتوانست. ایستاد زن. گفت: «خوشگلا کجایین؟»
با لهجهای که نمیدانم برای کجاست، جور خاصی حرف میزند. هیچوقت جوابش را ندادهام. پاخور در از لنگۀ فلزیاش فاصلهای ندارد. پاهایش را بهقدر دو بندِ انگشت دیدم. گِلی بود چادرش. شب یا روز قبلش باران باریده بود لابد. احتمال دادم ساختمانی که در آنم وسط یک حیاط خاکی ست؛ خاکی و بزرگ، شاید باغ. ای کاش از دریچه میتوانستم ببینم ردیف درختان روبهرو را! اگر که هستند.
هر بار که گلاب قاطی میشود با نمونای اینجا، خ واو شین گاف لام ه در سرم میپیچد راه سینه را میگیرد، برمیگردد به گلو و گریۀ نباریده میشود.
بعد از سریدن پاکت بود که این بغضها شروع شدند. با شکمدرد که دست به یکی میکنند عذاب مضاعف میشوند. و آن شبها یا روزها که عشقشان میکشد و چراغها را روشن میکنند، گریه میشوند، میبارند. میروم جلوی دریچه روی نوک پاهام میایستم و اگر توری محافظ امان دهد خودم را میبینم در شوق شیشهاش. زیبا هستم؛ اما نه به دلفریبی دختری که با معشوقش هر عصر سنگفرشها را بالا و پایین میرود و نمیداند چند بار رفته و چند بار برگشته.
بماند که شیشه را سیاهرنگ کردهاند از آنطرف. بماند که نمیتوانم جایی را ببینم از اینطرف. بماند که کَرَم نداشتهاش، همیشه تاریک کرده است اینجا را. بااینهمه هنوز جای شکرش باقیست که میتوانم به لطف سیاهیاش خودم را ببینم در آن. چشم و ابروم را فراموش کرده بودم اگر چراغها را روشن نمیکردند. دریچه، آینۀ دق شده است برایم.
چه خوب که سیاهسوخته سرریز کرده از وسط لولاها. زنهای اولیه هم اینجور بودند لابد. تکه زغالی پیدا میکردند عکس مردی را ابروار، محو میکشیدند روی سنگها که به شکار گوزنی، گاومیشی رفته باشد. شانۀ چپت را هنوز نکشیدهام. جوهر کم آوردهام یا چه؟ نمیدانم.
همۀ لباسهایم تنپوش بلندیست؛ میکَنم آنها را. اگر تنها راه گفتوگو خوابیدن و به خواب رفتن است. اگر بناست به خوابت بیایم. چه بهتر که لخت باشم! زنهای برهنه از روز ازل رخنه کردهاند در خواب مردان جوان. چربی و موخوره، لَختی را از موهام گرفته. بازشان میکنم و میریزم روی صافی تن. نفسم تنگ میشود. دست میکشم به گردن و گلو، چرک تن با گردوخاک هوا قاطی شده است. فتیله میشود روی انگشتهایم.
بی شانۀ چپ، روی گند و کثافت دیوار، برهنه کشیدهام تو را.
عرض سلول دو قدم است؛ طولش پنج قدم. هر بار میشمارم. فکر میکنم اگر قدم نزنم خیلی زود فلج خواهم شد. امروز یا امشب، سنگی خلید در پایم، تکهای از سیمان کف بود. خوشحال شدم. اینجا درد و رنج طبیعی شادی میآورد؛ لذتبخش است. به گمانم صبح باید باشد. درد صبحگاهی، وقتی بدن کرخت است فرق دارد با رنج ظهر، با عذاب شب. کیفوری خاصی میدهد به تن. سنگ را برداشتم میانجای سلول ایستادم. پرتش کردم ته سلول؛ تا شاید دوباره و ناخواسته کف پایم بنشیند رویش.
دلم میخواهد پیدایت کنم. تو را که خاک نشسته بود در شانههایت و خستگی شوره بسته بود روی پیراهنت. دلم میخواهد زنگ بزنم به تو. نامه بنویسم یا چهمیدانم، اگر نشد، به خوابت بیایم و بگویم:«بیا و در آغوش بکش مرا، سیر ببوسم. خیس بوسهام که کردی، برو میدان انقلاب، همانجا که رویش بهسمت کارگر است بنشین و زارزار به حال ما گریه کن؛ اگر توانستی. یا اگر نه، اگر اشکت نیامد، مشتمشت آب بریز به خاک آنجا که گردوخاک نکند، اگر بار دومی شد و آنها حلقه زدند دور میدان.»
مثل ماری که چنبره زده است روی شکمم حالا، مثل درد که دور نافم حلقه میبندد، کفنپوشان که هنوز نپوشیده بودند کفنهاشان را، قریب به چهل ماه پیش حلقه بستند دور میدان. دستهاشان را کوبیدند به زمین که گردوخاک به چشمهاشان رفت. پلکهاشان را بستند. دو کفۀ طلب را بالا آوردند و طهارت خاک را کشیدند به سر و صورتشان. خاکی که معلوم نبود چقدرش برای آنهاست، چقدرش برای ما.
با زخم دستهایت، آن روز، تو وسط میدان میرقصیدی. چند مرد دورهات کرده بودند کف میزدند و تو بیآهنگ میرقصیدی میانشان.
از مادر چسب زخم خواسته بودم. گفته بود: «باز زخمی شدی؟!»
گفته بودم: «کو اون کیفت که همیشۀ خدا چسب زخم بود توش. یکی بده بچسبونم به دلم. میگن یه جایی اون دور دورا شیش ماهشون شبه، شیش ماهشون روز. خوشبهحالن. هر مرضی هم داشته باشن، دستکم شیش ماه به شیش ماه دلتنگ میشن. اینجا هر روز که شب میرسه، من یه مرگم میشه انگار.»
حالم بهم میخورد و میخورَد از تقویم آدمها.
گفته بودم: «اصلن سن رو نباید با ماه و شب و روز و ساعت اندازه بگیرن که… باید ببینن آدم، کِی دلش گرفتهس، کِی نه. هر وقت که دلتنگیش تموم شد، یعنی یه شب بزرگتر شده.»
گفته بود: «اونوقت که بزرگ نمیشی تو.»
صدای جیرجیر میآمد. شب بود و شب قشنگ غمگین بود.
مادر رو کرده بود به آسمان و گفته بود: «ببین چقد قشنگه. حیف این رنگ نیس که از غم بگی، از غصه بگی.»
گفته بودم: «این سیاهی، تاریکی نیس که یه جور غصهس؛ یه جور تنهاییه.»
و مادر دست کرده بود در کیفش و چسب زخم داده بود و من ندانسته بودم دلم کجای تنم است. ندانسته بودم کجای تنم بچسبانم، خوب است.
در چند روزی که آنجا بست نشسته بودیم، کار هر روزت شده بود، میایستادی وسط میدان، زیر پرچم. خوشحال بودی از چسبی که به زخم صورتمان زده بودیم. یادم میآید آن روز، خِفت کیسهات را شل کردی، بعد دست بردی و از توش پرندهای را درآوردی. پرندۀ در مشت را، بردی نزدیک دهان. نشان دادی که میخواهی ببوسیاش، نبوسیدی. میگفتم (خودم به خودم میگفتم) از پشت چسبها میگفتم: «نگاه کن به گردنبندش. انگار طبیعت زنجیر انداخته دور گردن الهۀ آزادی؛ یعنی هر چقدر هم که رها باشی در بند تقدیری.»
برخلاف همه که دست را تا ران پایین میآورند و بعد یک ربع دایرۀ فرضی در فضا رسم میکنند تا پرنده را به شکلی نمادین، آزادش کنند. قفل انگشتهایت یکی پس از دیگری میشکفت، تا پرنده برای پریدن و ماندنش تصمیم بگیرد. آن روز نپرید کبوتر؛ به طوقش گردن نهاده بود انگار.
وانتی آمد آرام دور میدان چرخید. کفنپوشان که حالا پوشیده بودند کفنهایشان را، هر یکی یک چماق از پشت وانت برداشتند. سر چماقها را میخ کوبیده بودند. عکس جوانی در دست مادرش بود؛ جلوتر از وانت میچرخید. وانت یک دور کامل زد. جوان با سماجت خاصی به خط سیاهِ اریب در گوشۀ بالایی قاب نگاه میکرد. ناامید از زمین، به آسمان زل زده بود انگار. کابوس مردان سفیدپوش میخواست رخوت پاییز را از ذهن جمعیت رهگذر برماند؛ رماند. یکی که تازه مو روی صورتش جوانه زده بود چوب دستش را در هوا چرخاند، گفت: «اللّهُ اکبر.»
شعشعۀ خورشید در میخها خوش درخشید. سکون میدان دگرگون شد. پرنده از کَفَت پر کشید. ردیف مجسمههای سنگی تکرار کردند «اللّه اکبر» و دویدند بهسوی ماها که چسب زده بودیم و بست نشسته بودیم. قاب از دست مادر افتاد؛ پامال شد پسر. بعد گلولهها آمدند و ما نمیدانستیم که از کجا میآیند. زنها و بچهها افتادند و نمیدانستند که افتادهاند. حالا اگر در چشم پرنده بودم شاید میتوانستم ببینم موتوریهای خیابان پشتی را، تکتیراندازهای پشتبامها را، خون مردم رهگذر را که انارِ دان کنده میشد و میپاشید به درها و دیوارها.
اللّهُ اکبرها، چماقها را در هوا میرقصاندند. مجسمههای سنگی میخواستند از مردم، امامزاده بسازند.
در چشم پرنده بودی یا رد پرواز پرنده را گرفته بودی شاید که سرِ وقت رسیدی و بهموقع پشتت را دادی دم میخهایی که میخواستند بنشیند روی سر و صورتم. و شانهات که خاکی بود و شوره بسته بود، خونی شد.
بالهایت را باز کشیدهام، دستانت در هوا میخواهند بچرخند روی دیوار. شانۀ چپت را اما نتوانستهام بکشم هنوز.
امشب یا امروز چراغها را روشن کردند با اینکه شکمدرد امانم را بریده، روبهروی دریچه پاشنههای لختم را از زمین کندم. هرچند کدر، هرچند مات، تصویر من باوفاتر از خیلیهاست؛ تنها رهایم نکرده است اینجا. بیرمقی در بندْ بندم شکست و هلم داد روی دیوار. سرخی سرخی لزج سرید لای پاهایم. به ضربهای بند بود انگار. درد را در آینه دیدم؛ تیر میکشید در صورتم.
تکیه دادم به دیوار و سنگی از زمین برداشتم میخواستم خطی به چوبخطها اضافه کنم. سه بستۀ دهتایی و هشت خط تنها، یعنی سیوهشت عادت. قاعدگی اگر بهقاعده باشد، قریب به چهل ماه است که به آغوش نکشیده، به آغوش کشیده نشدهام.
لعنتی! نامۀ لعنتی هواییام کرده.
قبل من لابد مردی اینجا بوده که سردی این خشتها دلچسب است برایم. اگر نبوده، این موی زهار آویخته به گچ و خاک چیست پس؟ شاید چشمانش را بسته به خیال معشوقهای داشتهنداشته خودش را مالیده به دیوار، که بوی اقاقی میدهد این شکاف. چه فرقی میکند چند سالش بوده؟ یاد مادر بهخیر میگفت: «آن زمانها که باکرگی تعریف دیگری داشت، پیرزنها به زیبایی دختران جوان بودند. عاشق باش که جان شیرۀ آدمی تنها لایق عشق آدمیست.»
آغوش مرد تقریبن چهل ماه قبل، چه فرقی با آغوش حالایش دارد؟ به اینها فکر میکنم و درد صاعقه میشود در تنم.
پاکت را برمیدارم؛ بازش میکنم. با لهجۀ تهحلقی نوشته شده است انگار.
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، زَوَّجتُکَ نَفسِی و قس علی هذا…» بلندم میکند از جایم. اللّه و رحمان و رحیم، مشت و لگد میشود به در و دیوار. در خیالم مردم کوچه میدهند به مردی که کول کرده دختری را. دختری که سر و تنش خونی است حالا. «فِی المُدَّهِ المَعلُومَهِ» تف به جمع مذکر غایبها.
خواب و بیداریم ما. میگویم: «تیر خوردهام؟» مینشینیم هر دو. مردم هجوم میآورند به لابهلای ماشینها. میخواهند پنهان بشوند از دسترس چماقها، از تیررس تفنگها. «عَلَی المَهرِ المَعلُوم» خش در صدایم میشود.
ماری حلقه میبندد دور نافم، برمیگرداندم به سلول. صاعقه میزند در تنم. درد خون حیض شده است لای پاها. با همان حیرت که بار اول داشتم. دست میبرم به خون شیاربسته روی رانها. انگشت کشیده به مسیل خون را جلوی چشم میگیرم. خوب وراندازش میکنم. غلظت آزموده برگزیده را میکشم به دیوار بغلدست شکاف. مایع روی انگشتم رقیق میشود هی میکشم مگر که پررنگتر شود، نمیشود چرا؟
نامه در سرم پیچوتاب میخورد، میرود ته حلق، خودش را میکشد بالا. سرم به کمک دست و پا میآید کوبیده میشود به در، به دریچه که عین دیوارند اینجا.
دست میبرم به حفرۀ سُریدنگاه تنم و انگشت اشارۀ خونی با غلظت تمام مهر میشود «قَبِلتُ التَّزویجَ». از هوش میروم و در خوابِ تو بیدار شوم. سر صبح است؛ نیمهروشنا. این پا و آن پا میکنی ایستادهای جای همیشگیات زیر پرچم. اللّه سربهزیر است. شورۀ جماهیری لک بسته روی شانههایت. تاول دستانت کمر از شلوار میکَند و میشاشی به خاک انقلاب.
بیشتر بخوانید: