۱۸۰ درجه – «عشق» و «مرگ» در دو داستان از امیر محمدی

در نشریه ادبی بانگ سه داستان از امیر محمدی منتشر شده است. موضوع دو داستان عشق و مرگ است. در «عزیز» عشق دو نفر به هم بر بالای بام در جوار یک کبوترخانه منجر به خودکشی می‌شود در داستان «پیوست خاک» عشق دو نفر دیگر به هم با ماهیت دیگری به خودکشی می‌انجامد و « ۹۵۲۶۴» داستان سوم هم با یک قلم عاطفی و در یک فضای پرالتهاب به معاش یک کارگر را مضمون قرار می‌دهد. در دو داستان نخست، در عزیز و در پیوست خاک راوی بعد از مرگ معشوق، در وضعیتی غربتناک، با زبانی که از شور عاشقانه بهره برده، روایتی از ناکامی و گذشته‌ها و حسرت‌ها را به دست می‌دهد. در «عزیز» مسأله تن نمود بیشتری دارد. حسین نوش‌آذر و امیر محمدی در یک گفت‌وگوی صمیمانه دونفره تم «عشق» و مرگ» در این دو داستان را بررسی می‌کنند. ابتدا با این پرسش گفت‌وگو را آغاز می‌کنیم: در داستان «عزیز» جذبه تن آشکارتر است در «پیوست خاک»: مرگ. چرا؟

امیر محمدی

نحوه‌ی ارائه‌ی مضمون برای هر نویسنده‌ای باید مهم باشد. به نظر من لازم است مضمون با رعایت این نکته که باورپذیری شرط است، مایه‌ی شیفتگی شود با زیبایی، غرابت و ناگهانی بودن اتفاقات‌اش.به گمانم وظیفه‌ی اصلی هنرمند عینیت بخشیدن به ذهنیت است. عشق اتفاقی ذهنی‌ست و تن حقیقتی عینی. این تن است که بار دل را به دوش می‌کشد، مهمی که ادبیات ما به واسطه فرهنگی عجیب و غریب به غایت از آن غافل شده و یا حق مطلب را نتوانسته است که ادا کند. عینیت همان چیزی که به چشم می‌آید در تن جلوه می‌کند و نهایتاً نقب می‌زند به درون آدمی، می‌رسد به دل، می‌رسد به قفسه بایگانی‌اش. عشق نهادینه است در ناخودآگاه انسان‌ها و تن عینیت مشترک و قابل فهمی که اتفاقات دور از ذهن را می‌توان با آن ملموس و باورپذیر کرد. درست مثل عشق «عزیز» که در روح و در دل‌اش بایگانی شده است. در این میان عزیز به لحاظ هویت‌یابی جنسی سردرگم است و طبعاً خواسته‌های دوگانه‌ای هم از معشوق دارد و به همین سبب هم درد او درد مضاعف است. عزیز روح و جسم تشنه‌ای دارد که برای باورپذیر کردن این عشق و برای همذات‌پنداری مخاطب، پروش و برجسته کردن تن و تن‌کامگی – این عینیت همه‌گیر -راه چاره آمد به نظرم.

در مورد مرگ در داستان پیوست خاک باید عرض کنم:

جناب نوش‌آذر زخم‌هایی هست که هیچ وقت خدا التیام نمی‌یابند. سر که باز می‌کنند چرک‌آبشان  سوژه و تصویر هدیه می‌دهد به نویسنده. در عین وصال همیشه ترس فراق با من بوده. یقین دارم اگر نویسنده نتواند به ناخودآگاه فردی‌اش برسد و آن را تعمیم دهد به نوع بشر، هیچ وقت نمی‌تواند به آن ناخودآگاه جمعی -که داستان یا شعر را لایه‌مند می کند-دست یابد. مرگ در باور من تنها را جدایی این جهانی، از معشوقه است.

حسین نوش‌آذر

آقای محمدی گمان نمی‌کردم به این سرعت به چالش اصلی برسیم: مسأله پیوند بین عشق و مرگ در ناخودآگاه جمعی ما و نمود آن در «تن» که می‌دانیم با «جسم» فرق دارد. پس بحث سه سویه دارد: هم روانشناختی است، هم به جامعه و مسائل امروز ما ربط دارد و هم تا حدی به فلسفه. جنبه ادبی‌اش که من سعی می‌کنم در فرصت‌های بعدی بیشتر به آن بپردازم، مسأله موضوع و مضمون است و اینکه چگونه و با انتخاب چه زبانی، با چه کلماتی و با چه ترفندهایی می‌توانیم از یک موضوع، یک مضمون یا یک درونمایه بسازیم. داستان شما به ویژه «عزیز» و بعدش هم تا حدی «پیوست خاک» داستان‌های موفقی‌اند که توانسته‌اند این پرسش‌ها را در ذهن ما شکل بدهند. آن بخش کمتر موفق را بعداً از دید خودم عرض می‌کنم. اگر اجازه بدهید اول برویم سراغ ناخودآگاه و ناخودآگاه جمعی که شما روی آن تأکید داشتید:

 یونانی‌ها در اسطوره‌هاشان برای نشان دادن پیوستگی عشق و مرگ از اروس و تاناتوس سخن گفته‌اند. نسبت این دو با هم تعیین‌کننده است برای مرگ طبیعی یا مرگ از روی ناکامی که سرنوشت شخصیت‌های اصلی هر دو داستان شما «عزیز» و «پیوست خاک» است. اروس الاهه عشق زمینی است. فرزند افرودیت، برادر دوقلوی هیپنوس، الاهه خواب. افلاطون می‌گوید اروس ما را مثل نخی به زندگی بند می‌کند و به زندگی ما معنی می‌دهد. در دوران مسیحیت، عشق به عیسی مسیح جایگزین اروس شد. پیوستگی تو با دستگاه و تشکیلات مذهبی بود که در قرون وسطی به زندگی تو معنی و جهت می‌داد و نه عشق. فروید اما با دستگاه فکری‌اش اروس را به جای خود برگرداند به عنوان بدیل تانتوس. به باور من، در ایران ما سعی کردیم با عرفان حساب این دو را از هم جدا کنیم و وقتی که دیدیم میسر نیست، با مذهب آن را قاعده‌مند کردیم. وقتی که فردی، شخصیتی، کاراکتری بین عشق و مرگ، دومی را انتخاب می‌‌کند، لاجرم باید دید چه نیروهایی در کار بوده‌اند که سبب شده‌اند موازنه بین عشق و مرگ به هم بخورد. در ایلیاد این چالش را سراغ داریم. در شاهنامه، در  داستان سیاوش رگه‌هایی از آن را می‌توان دید. خب، در داستان شما چه نشانه‌هایی می‌بینیم از محیط زندگی شخصیت‌ها و وضعیت احتمالا بغرنج آن‌ها در این گره‌گاه‌ها؟ به یک معنا چه اتفاقی افتاد که سیاووشان داستان‌های شما به سلامت از آتش عبور نکردند، سوختند؟ البته می‌توانیم بگوییم که در داستان کوتاه، بسیاری از چیزها را خود خواننده باید به حدس و گمان دریابد. اما باید نشانه‌هایی در اختیار او بگذاریم یا نه؟ این مشکل بزرگی است.

امیر محمدی –

جناب نوش‌آذر اجازه بدهید تا برسم به جواب سوال شما، این چند خط را عرض کنم. اصلی که به نظر من ادبیات امروز یا خیل عظیم نویسندگان و شاعران امروز از آن غافل‌اند و نتیجه‌اش متاسفانه عقیم ماندن آثار بکر هنری‌ست. نمی‌دانم کجا ولی جایی از کانت خوانده‌ام که: «فلسفه حلقه‌ی رابط میان همه‌ی علوم و تمام شکل‌های کاربرد خرد است. فلسفه دانش کاربرد خرد در حداکثر ممکن آن است.» با استناد به حرف کانت فلسفه و روانکاوی از هم جدا نشدنی‌اند. بر مخاطب داستان اگر پوشیده باشد من داستان نویس بی‌شک و با یقین باید بدانم که رابطه روانکاوی و ادبیات رابطه‌‌ای محکم و استوار است. نویسنده‌ی امروز باید فلسفه بخواند و بداند و مخصوصاً فلسفه‌ی ادبیات.

ادبیاتی که به نظر من بزرگ‌ترین درمانگر جامعه است. و بر کسی پوشیده نیست که گام اول برای درمان، شناخت بیماری‌ست. خرافه، ترس، مرگ، تعصب و… من می‌دانم که در ذات هر هنری مقداری معرفت عارفانه نهفته است. اینجا حرف از عرفان و عارفی‌ست که به جای چشم گشودن به دنیا، دوست دارد از آن ببرد و در انزوای خود بماند و تنهایی‌اش را ترجیح می‌دهد به  معاشرت و بودن با مردم در جامعه -عرفان ما در جهت عکس حرکت کرده  و نتوانسته از شناخت حالات درونی خود بهره ببرد و به دنیا آنگونه که باید چشم بگشاید. تحولات اجتماعی و تاریخی رابطه‌ی مستقیم با تحولات ادبی و فرهنگی دارند. گاهی باورهای غلط به ابزاری برای سرکوب آزادی‌های مدنی تبدیل می‌شوند.  به طور قطع من روانکاو نیستم اما درونی کردن مضمون این  کمک بزرگ را  نه تنها به ناخودآگاه من که به ناخودآگاه هر نویسنده‌ای می‌کند، که شخصیت ها را در موقعیت‌های مناسب بیافریند. خلق مرگ برای شخصیت‌های این دو داستان، تلاش برای احیای مجدد زندگی ست برای شخصیت‌های مشابه در بیرون از داستان و در دنیای حقیقی.

من در «عزیز» و در «پیوست خاک» از فقدان آزادی اجتماعی صحبت می‌کنم. در این دو داستان عشق نافرجام، فقر، ناآگاهی، تنهایی، ترس، ترحم و جنون -که در متن آمده‌اند- دلیل بر این شده است که کفه تاناتوس سنگین‌تر از اروس باشد و مرگ پایانی باشد برای رسول و همسر راوی در «پیوست خاک».

حسین نوش‌آذر –

هر دو داستان از منظر اول شخص مفرد نوشته شده‌اند. ما می‌دانیم که یکی از تفاوت‌‌های اول شخص مفرد با دانای کل محدود به ذهن،  حضور جسمانی راوی در جهان داستانی است. به یک معنا اول شخص مفرد دارای «من» با «تن» است. البته باید توضیح بدهم که این بدان معنا نیست که در داستان‌های «دانای کل» یا «دانای کل محدود به ذهن» تن و جسم شخصیت‌ها غایب است. نه. تفاوت این است که وقتی داستانی را از منظر اول شخص تعریف کنند، راوی داستان هم با جسم‌اش و هم با ذهن‌اش در جهان داستان حضور دارد. در سوم شخص اینطور نیست، بلکه مثل این است که همانطور که صدای ذهن آن دیگری را می‌شنویم، نویسنده به به تن و جسم او گاهی نگاهی هم می‌‌اندازد. 

  «عزیز» داستان موفقی است. هم زبان و بیان ادبی دارد، هم شخصیت اصلی داستان خوب پرداخت می‌شود و هم حوادثی اتفاق می‌افتد که تعلیق ایجاد می‌کند و آن تعلیق هم در خدمت بیان موضوع قرار می‌‌گیرد. زبان داستان هم در برخی فرازها که از یک زاویه درونی روایت می‌شود مثل یک ترانه، نرم و لطیف است. می‌نویسید:

«در تاریکی شب، گربه بودم در کمین کبوتر، تا برسد به مستراح من خزیدم بالاسر هواکش. لباس‌هایش را کنَد، آویز میخ کرد. موهایش زاغ، تنش بلور-صاف، سینه کفتری. راست می‌گفت کپه‌های سینه‌اش ور آمده و سفت بودند. لیموهای من ترش بود برای او شیرین و آبدار.»

این همان «من»ِ ای است که با «تن»‌اش در داستان حضور دارد. اگر همین سطرها را از منظر دانای کل محدود به ذهن بنویسیم، جور دیگری می‌شود. جمله بسیار موثر «لیموهای من ترش بود برای او شیرین و آبدار.» را یا باید حذف کنیم، یا از ذهن آن دیگری روایت کنیم که در این صورت به گمانم اثربخشی‌اش را از دست می‌دهد.

در «پیوست خاک» که آن هم با اول شخص مفرد روایت می‌شود، تن راوی را می‌بینیم. در این سطرها برای مثال که به نظر من داستان اوج می‌گیرد:

«مشتی خاک از زیر پایم برمی‌دارم. نم می‌کند خاک و سنگ سرد در مشتم. هول که‌ می‌کنم عرق می‌کند تنم. خودت گفتی خلق‌وخوی عجیبی داری. بار اول که برهنگی‌مان بهم رسید هول کرده بودم. خیس آب شدم. تا نگفته بودی نمی‌دانستم. دست خودم نبود.»

اما فقط یک لحظه است. هول که می‌کند «عرق» می‌کند تن‌اش. اما بعد می‌رود به سمت تن آن دیگری. این دور شدن مدام از خود – با توجه به وضعیت راوی داستان و نظرگاهی که شما انتخاب می‌کنید، مشکلی است که در نگاه اول دیده نمی‌شود. داستان به یک معنا با منطق دانای کل محدود به ذهن روایت می‌شود. علتش شاید شیفتگی نسبت به آن دیگری باشد. می‌دانیم که وقتی شیفتگی از حد بگذرد، تو دیگر خودت نیستی، یکسر او هستی. و وقتی هم که او می‌شوی و خودت را در او غرق می‌کنی، لاجرم از «من» فاصله می‌گیری و می‌رسی به او و این همان است که گفتم: داستانی را با اول شخص مفرد اما با منطق دانای کل محدود روایت کنیم.

مشکل دیگر جایگاه اجتماعی راوی داستان است. با یک جمله، گاهی با یک کلمه می‌توان آن را بیان کرد.  هر دو داستان شما اما در هر جایی از این جهان می‌تواند اتفاق بیفتد.  به همین اعتبار موضوع، یعنی عشق و مرگ در این داستان نمی‌شود درونمایه. مضمون. چون به زبان راه پیدا نمی‌کند. نثر شما بسیار نثر خوب و اثرگذاری‌ست در این دو داستان. اما نثری نیست که شده باشد زبان کاراکتر. شاید به این دلیل که جا و مکان راوی مشخص نیست. بنابراین می‌توانم بگویم اگر راوی داستان شما با «تن‌» اش در متن بیشتر حضور داشت، اگر مکان داستان شما معلوم بود و اگر جایگاه اجتماعی راوی مشخص می‌شد، اینها همه در جنس کلمات اثر می‌گذاشت و آن وقت ما از موضوع به مضمون می‌رسیدیم.  به این شکل دو داستان در مقابل ما قرار دارد با نثر پرشور، عاشقانه، بسیار زیبا در حد فاصل بین عشق و مرگ. اما آیا کافی‌ست؟

امیر محمدی-

«پیوست خاک» در خانه‌ای اتفاق افتاده که روای در همان سطرهای اول بریدن‌اش را از عالم بیرون، برای پیوستن به معشوقه‌ی زیر خاک مانده‌اش با کیپ تا کیپ کشیدن پرده‌ها و پتو پبچ کردن چارچوب‌ها نشان داده، و خانه را به جرم زنده ماندن‌اش قبری تاریک کرده است برای خودش، قبری که تنها با شمردن قدم‌ها از این اتاق به آن اتاق‌اش می‌توان رفت. هدف از رفتاری که با زن همسایه دارد هم، چیزی جز قطع ارتباط با بیرون از خانه نیست. هدف بریدن از جهان است اگر از جای و مکان راوی بیشتر از این گفته نشده است. یاد این جمله از فیه ما فیه افتادم:

«پیش او دو «انا» نمی‌گنجد. تو «انا» می‌گویی و او «انا». یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد تا دوی نماند. آنکه او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در عالم ذهن، که: و هوالحی الذی لایموت او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی، اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دوی برخیزد.»

همسر روای در «پیوست خاک» با اینکه در عالم بیرون مرده است ولی همچنان در ذهن راوی زنده است و راوی نمی‌تواند خود مستحیل شده در تن و روح همسرش را از ایشان جدا کند. به نظر من مشکل عرفان ما یا به عبارتی عرفان بدشناخته شده‌ی ما همین است چاه زدن به انزوای درون و طلاق دادن عالم بیرون. در این حالت است که عرفان دست و پاگیر می‌شود و عارف نمی‌تواند به دنیای بیرون چشم بگشاید. جناب نوش‌آذر امروز این باور را دارم که در مواجهه با «عشق و مرگ» انسان، انسان است و جایگاه اجتماعی‌اش چندان تاثیری در برخورد با این دو صورت ازلی و ابدی ندارد.

حسین نوش‌آذر –

بله. شما به موضوع مهمی اشاره کردید که من در نظر اول ندیده بودم: خلا عاطفی راوی داستان شما که می‌دانیم زنش مرده اما هنوز در وجود او زندگی می‌کند. در اوایل داستان می‌نویسید:

«از دیشب خاک‌ها را می‌برم می‌ریزم توی سطل زباله‌ی سر کوچه. بعدِ درِ بسته چهار قدم سمت راست، دو قدم چپ، یخچال است. لیوان پر را برمی‌دارم. راه آمده را هشت قدم برمی‌گردم. می‌پیچم سمت راست سه قدم دیگر می‌توانم بنشینم روی صندلی میز توالت.»

من این حس را خیلی خوب می‌شناسم. در خیلی‌ها دیده‌ام. وقتی از یک خلا عاطفی رنج می‌بری، برای اینکه ذهن‌ات را تسکین بدهی، شروع می‌کنی به شمارش چیزها، گاهی قدم‌هایت. چهار قدم برمی‌دارم بعد می‌رسم به آنجا. گاهی دل به شک می‌شوی. اگر چهار قدم نباشد، پنج قدم باشد چی؟ من این حالت را در آدم‌هایی که گرفتار تروما هستند دیده‌ام. گاهی هم در عزاداری‌های سنگین پاتولوژیک. یکی از خاصیت‌های ورد این است که ذهن را آرام می‌کند.

این آرامش ذهنی اما گذراست طبعاً. راوی شما بعد دوباره درگیر می‌شود و این بار به «تن» می‌رسد که موضوع صحبت ما هم هست. می‌گوید:

«هول که‌ می‌کنم عرق می‌کند تنم. خودت گفتی خلق‌وخوی عجیبی داری. بار اول که برهنگی‌مان بهم رسید هول کرده بودم. خیس آب شدم. تا نگفته بودی نمی‌دانستم. دست خودم نبود. دست خودم نیست.»

اما فقط در همین حد و بعدش می‌رسد به همین مفهومی که شما در این گفت‌وگوی دونفره روی آن تأکید داشتید. از زبان راوی داستان شما: «پوست و گوشت، زبان دل است ابزار عشق.» که البته من به این شکل قبول ندارم. تن زبان خودش را دارد و در بسیاری از مواقع حرف مستقلی برای گفتن و گفتن‌ها دارد.

امیر محمدی –

بله همینطور است که می‌فرمایید، ما علمی داریم به اسم زبان بدن.

این جمله از زبان راوی‌ست و او بسته به اقتضای روحی‌اش، عمل می‌کند و حرف می‌زند. به نظر من مهم این است که دیالوگ یا حدیث نفس و … به قدر اندیشه شخصیت باشد. مخاطب این حرف را از من نویسنده نمی‌شنود از کسی می‌شنود که عشق‌اش زیر خروارها خاک است.

حسین نوش‌آذر-

موافقم. با این‌حال دلم می‌خواهد این را گفته باشم که تغزل هم مثل حماسه است. می بایست هم دارای روح باشد و هم دارای جسم. هم می‌بایست بیانگر اندیشه و احساسات نیک انسانی باشد و هم اینکه بالاخره ما باید گاهی صدای چکاچک شمشیرهادر حماسه و صدای نزدیک شدن تن ها به هم در تغزل را بشنویم. در این صورت چه در داستان، چه در زندگی روزانه‌ی انسانی که ما باشیم از مرگ‌اندیشی فاصله می‌گیریم و به ضرورت تحول می‌رسیم و چه بسا به عشق که زمینی و این‌جهانی است. ممنونم به خاطر وقتی که در اختیار نشریه ادبی بانگ قرار دادی.

امیر محمدی –

 من هم ممنونم از شما. گفت‌وگوی خیلی خوبی بود.

از امیر محمدی در بانگ:

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی