میزگرد دو نفره حسین نوشآذر و نسیم خاکسار درباره تغییر جنس نظرگاه در داستان «آکواریوم» با اشاراتی به جایگاه «کافه» در تاریخ اجتماعی ایران.
داستان «آکواریوم» نوشته نسیم خاکسار در یک موقعیت عجیب اتفاق میافتد: ساواک با حکم آزادی یک زندانی سیاسی بعد از گذران محکومیتش موافقت نکرده و حالا او و نگهبانش، یک پاسبان «ام یک» به دست سر از یک کافه درمیآورند برای عرقخوری و گذران این ساعتهای آخر قبل از آزادی. در آزادی، رابطهای بین این دو برقرار نمیشود. دلیلش هم مشخص است چفت و بست عاطفی آنها همان چاردیواری زندان بوده و حالا در آزادی و رهایی پاسبان با همه نگرانیها و خانوادهاش جایی ندارد.
بخوانید – نسیم خاکسار: آکواریوم (+)
اگر نسیم خاکسار به تبعید نمیآمد، ممکن بود از ذهنیت سیاسی که در سالهای دهه ۱۳۴۰ تا آخر ۱۳۵۰ بر ادبیات به اصلاح متعهد اجتماعی ما حاکم بود، فاصله نمیگرفت و داستان «آکواریوم» هم بدینسان نوشته نمیشد. این دگرگونی در جنس نظرگاه داستان هم اثر گذاشته است. درباره این موضوع حسین نوشآذر و نسیم خاکسار با هم گفتوگو کردهاند . بحث با سخن نسیم خاکسار آغاز میشود:
نسیم:
اول یک گزارش کلی میدهم از اصل ماجرا بعد سعی میکنم روایت خودم را از این داستان بنویسم. داستان آکواریوم بر اساس یک حادثه واقعی است که برای خودم رخ داد؛ وقتی در سال ۱۳۴۸ دستور یا نامه آزادیام در ساعت حدود ده شب به اداره زندان ابلاغ شد. آن وقت من در زندان کارون اهواز در زندان بودم. مدیریت زندان مجبور بود در همان شب من را آزاد کند. اما طبق معمول، همان طور که در داستان آمده، زندان سیاسی، زندانی ساواک محسوب میشد و به همین دلیل من را باید تحویل ساواک میدادند تا از آن جا آزاد شوم. ماجرای کافه رفتن و عرق خوردن در واقعیت البته بدون حضور زن و گفتوگوهای با او، همان طور پیش رفت که در داستان نوشتم. من میتوانستم بعد از انقلاب همراه مجموعه داستانهای «روشنفکر کوچک» که درباره زندان نوشتم، این داستان را هم بنویسم. اما از نظر ساختاری ماجرای این داستان با آن پنج یا شش داستان نمیخواند. شاید هم به فکرش نیفتادم. به هرحال وقتی هم افتادم در تبعید، با این که گاهی به آن ماجرا فکر میکردم و به ذهنم میآمد ولی پیش نیامد که داستانی از آن بنویسم.
فکر میکنم زمان در فکر کردن به هر ماجرایی و داشتن برداشتی نو از آن تاثیرگذار است. در این داستان اصل ماجرا به همان صورتی که رخ داد تغییر نمیکرد. اما حس و فکر پشت آن در طی زمان دستخوش تغییر میشد. همچنان که شد. بنیاد این داستان از زاویهای، آن حسی است که یاسین در روبرو شدن با آکواریوم به وضوح از آن میگوید: دیده شدن و خیال کردن که دیده نمیشوی. همهی ما در یک آکواریوم زندگی میکنیم. یاسین در اولین گفتوگو با زن در کافه که نام گرتا گاربو را به او داده است، متوجه این امر میشود. زن به او میگوید: تو همان کسی نیستی که با مامور تفنگ به دست وارد کافه شدی؟ و این یعنی دیده شدن یاسین و افتادن او در این چاله که چگونه وضعیت خودش را توضیح بدهد. از زاویهی دیگری هم میتوان به این داستان نگاه کرد. برای مثال رابطهی بین بین آزادی و اسارت. یاسین نمیخواهد درست در همان شب آزادیاش در یکی از اتاقهای ساواک روی نیمکتی بخوابد. اتاقی که یادآوری روزها و شب هایی است که در این مکان شکنجه شده بود. پس راهی ندارد جز آن که به پاسبان همراهش پیشنهاد رفتن به کافه را بدهد. اما با پاسبان هم با این که آدم خوبی است احساس آزادی نمیکند. حضور پاسبان و تفنگ همراه او در بیشتر جاهای داستان، نشان میدهد که آزادی او، چندان آزادی هم نیست. وقتی پاسبان بعد از عرقخوری به او پیشنهاد میکند بیاید و در خانه او بخوابد، تنها یک راه فرار از این بنبست برای یاسین میماند: دعوت از گرتا گاربو برای نوشیدن با او. در واقع حضور زن در این داستان یک جور اجبار ساختاری است تا حرف یا حرفهای درون داستان ساخته شوند و پیش بروند.
حسین:
خیلی ممنون نسیم جان که ما را با سابقه داستان و ربط آن با زندگیات آشنا کردی. ما الان با واقعیت داستان تو درگیریم که جدا شده از تو اما همچنان بخشی از وجود و زندگی توست. این ماجرای مهیجی است. در «آکواریوم» – در این واقعیت دوم و مستقل – نظرگاه داستان اول شخص مفرد است. اما با ورود به کافه جنس نظرگاه اول شخص تغییر میکند. «اول شخص مفرد» – من یاسین – تا قبل از ورود به کافه بسیار نزدیک است به دانای کل محدود به ذهن او. این صحنه، از لحظه آزادی را مبنا بگیریم، بعد اول شخص را تبدیل کنیم به سوم شخص ببینیم چه اتفاقی میافتد:
«با هر قدم بلندی که سرکار غلامی برمیداشت پاشنهی قنداق تفنگش میخورد به پشتش و حلقه فلزی انتهای بند آن صدا میکرد. [یاسین] گوش به این صدا مثل قبل پهلو به پهلوی او راه میرفت. وقتی فهمید دستش آزاد است که بیخبر و بیاشارهای به او یکباره دوید جلو و عرض خیابان را طی کرد. یاسین که با پیدا شدن وانت باری از سمت چپ سر جا خشکش زده بود، با دیدن او در آن سمت خیابان، یکباره متوجه وضعیت تازهی خودش شد انگار همان وقت کسی توی گوشش بانگ زد: هی یاسین! تو آزادی دیگر.»
با ورود به کافه اما به تدریج وضع یاسین فرق میکند. دارای خواستهها و افکار و امیال مستقل از دیگری میشود و به یک معنا فردیت پیدا میکند. منِ اول شخص همان است که از اول داستان بود اما جنس آن تغییر میکند. در صحنه کافه میخوانیم:
«من هم هیچ دوست نداشتم با دعوتی که میدانستم به بن بست میخورد، به این دیواری که بین من و سرکار غلامی بود و گاهی موقتی گُم میشد و باز بوجود میآمد، یکی دیگر هم اضافه کنم.»
و چند سطر پایینتر میخوانیم:
«اما من دوست نداشتم. دوست داشتم این لحظهی بیخود شدن از مستی را که لحظه به لحظه بیشتر احساسش میکردم بازهم ادامه دهم.»
پس میبینیم با ورود به کافه خواستهها و امیال و تمناهای یاسین ناگهان مهم میشود. اتفاق خوبی میافتد: کسی که درون داستان است با کسی که خارج از داستان است وارد گفتوگو میشود.
این امر به نظر من در ادبیات سیاسی – اجتماعی در سالهای قبل از انقلاب اتفاق نمیافتد یا اگر هم اتفاق افتاده، استثنا بوده. در آثار مدرنیستها اما مدام اتفاق میافتاده و اصولا یک روند ثابت بوده. این الزاماً یک امتیاز نیست، یک واقعیت است. امتیاز نیست به این دلیل که من وقتی دارم از فقر و ظلم و تبعیض و بدبختی گزارش میدهم، نمیتوانم پای امیال خودم را وسط بکشم و خودم را مهم جلوه بدهم.
حالا خوب است که ببینیم چرا در کافه، یاسین از شخصیت و آزادی انتخاب برخوردار میشود.
نسیم:
حسین جان این حرفی که تو از تغییر شخصیت راوی به محض ورود به کافه یا در کافه میزنی، یک نوع نگاه است به این داستان که برای من هم جالب است و هم خوشایند. درباره آن دشوار است برایم حرف زدن. اما بر تاکید تو روی عنصر کافه در داستان و نقش مهمی که به آن دادهای، بد نیست وارد گفتوگو با هم شویم. نخست بگویم که این مورد کافه و عرقخوری شخصیتهایی که به طور معمول گذشتهای سیاسی هم دارند، در بیشتر داستانهای من آمده است. به ویژه در داستانهای در تبعیدم که مطمئنم بیشتر آنها را خودت خواندهای. در گذشته دور و در همان سالهای دهه ۴۰ تاریخ خودمان هم یکی دو داستان دارم که کافه و عرقخوری در آنها هست. یکی از آنها داستان «گربه» است که سال ۱۳۴۶ نوشته بودم و اولین بار در جنگ ادبی لوح، فکر میکنم در سال ۴۹ درآمد. بد نیست تکهای از آن را بیاورم. راوی این داستان، از کسی میگوید که چند سالی را در زندان بوده و شکنجه شده و حالا بعد از دیدن فیلمی که او را به یاد روزهای زندانش انداخته دارد با راوی که همراه او بوده حرف میزند:
«توی خیابان که راه افتادیم، سرمای نموری روی تنمان نشست (میگفت راه آهن که کار میکردیم، عصرا با بر و بچهها میرفتیم به کافه. میگفت کافهی کوچیکی بود که هرروز عصر میرفتیم اونجا، صبحهای جمعه هم میرفتیم و مینشستیم و با جبور عرق میخوردیم. “(…) میگفت توی سرما عرق خوردی؟ یه جوریه.. میگفت وقتی مینشستیم پاش حسابی گرم میشدیم، بعدش با یه گربه سفید بازی میکردیم.)»
در بیشتر داستانهای داستاننویسان جنوب از جمله ناصر تقوایی و مسعود میناوی هم این مورد کافه و عرقخوری شخصیتها آمده. چه بسا همه ما متاثر بودیم از کارهای داستاننویسان آمریکایی به ویژه کارهای همینگوی که آن سالها زیاد میخواندیم، اما فکر میکنم آنچه در این داستان کافه را مهم کرده برای تو حضور زن یا همان گرتا گاربویی است که راوی به او این اسم داده است. توضیح فکر کردنم در هنگام نوشتن این داستان الان برایم غیر ممکن است. این اتفاقی است که در همان لحظه نوشتن برایم رخ داد و هرگز از پیش برایش برنامهای نداشتم. فکر میکنم این حس هنوز در اسارت و زندانی بودنی که یاسین در کنار پاسبان در وجودش احساس میکرد من را به خلق شخصیت گرتا گاربو کشانید. آن طور که در داستان رخ میدهد، یاسین بعد از بیرون شدنشان از ساختمان ساواک پیشنهاد عرقخوری میدهد به پاسبان و این در عمل و در واقع یعنی او میخواهد آزادیاش را جشن بگیرد. البته یادت باشد ما حالا داریم از آن حرف میزنیم و برای پیدا کردن سرنخها. اما در عمل بعدها چه میشود. یک جشن بادهگساری در کافه یا میخانه با حضور یک پاسبان و تفنگ به دست که مواظب اوست. و این یعنی بنبست به دنباله بنبست. پرسش من حالا این است چرا این وضعیت ما را نکشاند به همان عناصری که در شعرهای حافظ هست و بعدها در شعر زمستان اخوان ثالث؟ خوشباشی حافظ و سرمستی او در مینوشی با ساقی؛ وقتی حضور محتسب را در پیرامونات و همه جا احساس میکنی یا جستوجوی اخوان را در زمستان برای حرف زدن با «مسیحای جوانمرد یا ترسای پیر پیرهن چرکین» در آن سرمای زمستانی که در آن افتاده است. آیا اینها به وضعیتی که یاسین در آن افتاده، نزدیکتر نیستند؟
حسین:
نسیم جان من از تغییر جنس نظرگاه با ورود شخصیت داستان تو به کافه حرف زدم. شخصیت او ثابت است. خواستههای او اما تغییر میکند. اگر در آغاز «ما»ست، به کافه که میرسد میشود «من» با خواستهها و تمناهایی که انسانی است. جمله اول داستان این است:
«در کوچک زندان که پشت سرمان بسته شد، سرکار غلامی تفنگ به کول، دستبندم را که در فاصلهی زنجیر کوتاهی دست من و او را به هم میبست باز کرد.»
نمیگوید در که پشت سرم بسته شد. میگوید: در که پشت سر ما بسته شد. او هنوز با خودش تنها نیست. خودش هست و نیست. خودش هست اما با دست بسته. در کافه خودش است با دست باز. رها. این رهایی جنس نظرگاه داستان تو را به گمان من تغییر میدهد. از «من» ِ دانای کل که برای مثال در «مدیر مدرسه» آل احمد سراغ داریم میرسیم به منی که برای مثال «در شب یک، شب دو» بهمن فرسی میشناسیم. در این مسیر ماهیت حضور «ما» در قهوهخانه/ کافه هم از کودتا به این ور تغییر میکند. هاشم [در رمان طوطی، نوشته زکریا هاشمی] عاشق طوطی است، هر شب چهار لیوان آبجو، یک بطر کنیاک، دو بطر عرق کشمش سر میکشد، گاهی اگر راه بدهد کتککاری هم میکند و آخرش معلوم میشود که وجود ندارد که به آن عشق پاسخ بدهد. همه آن حرفها توخالی بوده. هارت و پورتی بیش نبوده. هاشم در «طوطی» پر از خواسته است، پر از منیت است، پر از حرف و حدیث و حکایت است. اما به جایی نمیرسد. قدری که جلوتر برویم، میبینیم این ماجرا ابعاد اصلاً بیمارگونهای پیدا میکند با زرورق عرفانی البته که بعداً به شاخههایی از ادبیات بعد از انقلاب هم رسوخ میکند. در داستان «آفتاب مهتاب» از درویش مثلاً. مردی که سر ندارد وارد خانه فاحشه بیماری میشود. به او میگوید:
«زیر پامون خالیه. زیر پای همهمون. گول میزنیم که روشنی را میبینیم. تاریک و تمومشده هستیم.»
من میگویم: نخیر آقا جون. تو تاریک و تموم شده هستی. چرا پای یک کارگر جنسی را که برای سیر کردن شکمش دارد کار میکند وسط میکشی؟
به نظر من این ته خط مدرنیسم است در سالهای پایانی انقلاب. تفسیرهای عرفانی از میخانه و میگساری در شعر فارسی به کنار، در تاریخ اجتماعی و لاجرم در ادبیات داستانی، اگر بر فرض از عرقخوری به سبک داش آکل شروع کرده باشیم میرسیم به عرقخوری با جبور در داستان تو و مانند آن و بعدش در دوران مدرنیستهای ایرانی کارمان به میگساریهای افراطی و جندهبازیها میرسد برای تسکین تنشهای درونی ناشی از کودتا و بعدش هم باز دوباره عرفان و خمودگی و وادادگی و تریاککشی که در «شب هول» شهدادی در سال ۵۷ به بیداری و آگاهی میرسد و بعدش را هم که من و تو میدانیم. سالهای تبعید. من که وارد آلمان شدم، همان شب ورود رفتم به کافهای، یک لیوان آبجوی گندم سفارش دادم. کافهچی یک ایرانی سیاسی و به اصطلاح امروز فعال حقوق مدنی بود. کلی آدرسهای کار راهانداز گرفتم از او. کجا کلاس زبان برو. کجا تقاضای پناهجوییات را برایت ترجمه میکنند، کجا میشود ناهار ارزان خورد، از کجا باید خانه دانشجویی تهیه کرد و مانند آن. قرارها هم اگر یادت باشد همیشه در کافهها بود و هنوز هم هست. یعنی در جغرافیای تازه، آن فرهنگ اصیل قبلی ما احیا شد: «من» در کنار «جمع» نشست. دیگر با یک ذهنیت تشکیلاتی در خانه تیمی درگیر نبود. قرار بود یک فعالیت احتماعی بکند و در همان حال به خودش و تمناهای وجودش هم پایبند باشد بدون احساس گناه. البته هنوز میشد ردی از رمانتیک کردن واقعیتها، احساس گمگشتگی و انزوای کافکایی در ادبیات تبعید هم جست. در داستان تو، خلاصه کنم یک خوشگذرانی کاملاً سالم اتفاق میافتد که مرا خشنود کرد. برایت هم نوشته بودم. بیش و کم شبیه آن هم برای خود من اتفاق افتاده. نه به این شکل اما به شکل دیگری. در دیوانهخانه وابسته به کلیسای کاتولیک که با زندان خویشاوندیهایی دارد، آن هم در دلباختگی گذرا به یک خانم شیدایی که بعدش هم معلوم شد چفت و بست ما همان دیوانهخانه بود در آن عمارت قرون وسطایی که هنوز هم هست و داستانش طولانی است. مهم اما این است که ما یک تجربه مشترک داریم که آکواریوم تو برایش بیان داستانی پیدا کرده: بیاعتمادی درآمیخته با شفقت. اسارت و تنهایی و گریز از بنبستی که انگار تقدیر ما شده. در خانه های شیشه ای.
نسیم :
حسین جان این حرف تو از تغییر نظرگاه در شخصیت راوی که با آوردن سطری از اول داستان آوردی و مقایسه آن با سطرهای دیگر برای روشن کردن منظورت و بعد حرفهای دیگرت در این باره بسیار روشن کننده بود. بی تعارف بگویم حرف اصلی برای تامل و تفکر روی این داستان را در این گفتوگو، تو زدی. ممنون از توجهات روی این داستان و وقتی که گذاشتی برای فراهم کردن این گفتوگو و حرفهای خیلی خوبات.
حسین:
نسیم جان، ممنون از تو به خاطر داستانی که به ما هدیه دادی.
بیشتر بخوانید: