بسیاری از جوانان عشقورزیشان در تعریف عشق نمیگنجد. همانها هم خیلی زود تسلیم ظاهر و تن یکدیگر میشوند و بهراحتی تنهایی و خلوتشان را رها میکنند.
آقای «کاپوس» عزیزم
از زمانی که آخرین نامهتان را دریافت کردم، خیلی وقت گذشته است. امید که به دل نگیرید؛ پیش از هر چیز، کار زیاد، بعد از آن، تعداد زیادی از موانع و سرانجام بیماری و ناخوشی، بارها و بارها مرا از پاسخ دادن به نامهی شما بازداشتند. این انتظار شاید به این خاطر هم بوده است که من دوست داشتم پاسخ شما را در شرایطی بدهم که هم آرام باشم و هم شاد. اکنون، باز احساس میکنم که کمی بهتر شدهام. آغاز بهار بدخلقی ناپسندش را هر روز نمودار میکند. آقای «کاپوس» گرامی. حال میتوانم به شما سلامی بگویم و احوالپرسی کنم و دوستانه و از صمیم قلب، نکتههایی که در نامهتان بود را پاسخ گویم.
چنانچه شاهد هستید، یکی از چکامههای شما را رونویسی کردهام. به این دلیل که آن را دوست داشتنی یافتم و بافت و فرم ساده آن را پسندیدم. این غزل، که چنین ساده به درون خواننده میخلد، وادارم کرد تا از آن رونوشت بردارم. این شعر یکی از بهترین شعرهایی است که شما مهربانانه، برایم فرستاده بودید و این امکان را فراهم نمودید تا بتوانم با جهان درونتان آشنا شوم. اکنون هم به این دلیل رونوشت غزل را برای شما میفرستم که میدانم که این کار، هم مهم است و هم سرشار از تجربهی جدید. هرگاه اثری با دستخط دیگری به صاحب همان کار میرسد، انگار که بازآفرینی جدیدی رخ میدهد. این چکامه را با دقت بخوانید، انگار اول بار است که آن را میبینید و دیگری آن را آفریده است. بیتردید با تمام وجود آن را حس خواهید کرد، حسی که نشان میدهد این اثر را خودتان آفریدهاید. خواندن نامه و غزل شما برای من لذتبخش بوده و همین سرخوشی نیز اغلب مرا به یاد شما و شعرهاتان میاندازد و به فکر وامیداردم.
با توجه به این واقعیت که هماره چیزی از درون شما میل به بیرون رفتن به خارج از تنهاییتان دارد، نگران آن نباشید. اگر این تمایل را با آرامش و با درایت هدایت کنید، شما را کمک خواهد کرد تا وسعت تنهاییتان را تا کرانههای دور بگسترانید. بیشتر مردم (با کمک سنت و عرف) برای مشکلات خود راهحلهای آسان را انتخاب کردهاند و در بین آسانها هم آسانترین را برگزیدهاند. اما روشن و آشکار است که باید با آنچه دشوار است در افتاد، هر موجود زندهای با دشواری میجنگد، بهطور طبیعی رشد میکند و از خود دفاع میکند. این همه تلاش برای این است که بیش از هر چیز خویشتن خویش باشد. بدیهی است که این خویشتن خویش بودن را به هر قیمتی هم که شده و با هر زحمت و مبارزهای که باشد، به دست میآورد. دانش ما اندک است، اما آنچه برای ما یقین است، این امر مسلم هست که باید با دشواری و سختی در افتاد. بهاینترتیب، تنها و در انزوا بودن خوش و نیکو است، چرا که تنهایی دشوار است؛ دشواری هر پدیدهای نشان یا دلیل دیگری است که باید به آن توجه نمود و تجربهاش کرد.
نگرانی ریلکه از عشق در دوران جوانی
اشتباه بزرگ اما زمانی رخ میدهد که عشق بر جوانان غلبه میکند. (طبیعت جوانان ناشکیبایی است) آنگاهکه عشق به سراغ آنها میرود، بهسرعت بهسوی همدیگر میروند، در هم میآمیزند، همانگونه که در سرشت آنها است، با همهی سردرگمی، آشفتگی، درد، اختلال و بینظمیشان. بعدازآن چه روی خواهد داد؟ زندگی، با این نا به سامانیهایی که آنها آن را همدلی یا تفاهم ناماش میدهند یا اگر امکانی باشد، دوست دارند که شادی و حتا آیندهی خویش بدانندش، چه میتواند بکند؟ هر یک از آنها خود را گم میکند به خاطر دیگری و در همین روند دیگران و دیگران بسیاری را از دست میدهند که هنوز قرار بوده بیایند. آنها کرانههای دور و امکانات فراوانی را از دست میدهند، تسلیم روند پیش آمده میشوند و از رفتار ملایم دوری میجویند. اینان تسلیم شوق اکنون میشوند و از کمال غافل. در این معنا، جهان خاموشی و خلوت که هزاران امید در خود دارد را، به دنیای پریشانی، ناامیدی و ناکامی وامیگذارند.
دوست داشتن و عشقورزیدن کاری است نیکو: چرا که عشقورزیدن هم کاری است بس دشوار. عشقورزیدن و دوست داشتن یک انسان توسط انسان دیگری، شاید دشوارترین وظیفهای است که به ما انسانها واگذشته شده است؛ عشق نمود ذات و طبیعت ما است. به همین خاطر هم عشق وظیفهی نهایی است و هر کنش و کرداری برای فراهم شدن موقعیت عشق میباشد. به همین دلیل است که جوانان، آنانی که در آغاز راه هستند، هنوز در عشقورزیدن و دوست داشتن، توانا نیستند؛ عشقورزیدن را آنان باید بیاموزند. پس با همهی وجود و با همهی توانشان و باوجود اضطراب و نگرانی جمع شده در وجودشان، عشق و عشقورزی را میآموزند. اما، زمان آموختن هماره طولانی است، تنهایی در پیش است و حرکت بهسوی زندگی. عشق، ژرفای انزوا و گوشهنشینی برای کسانی است که دوست داشتن را میآموزند. عشقورزی در چشمانداز عمومی، معنای درهمآمیزی، تسلیم و وحدت با دیگری نیست (چرا باید به وحدتی باور داشته باشیم که شامل دو نفری میشود که هنوز در مورد هم دچار ابهام هستند، هنوز در آغاز راهاند و هنوز با هم نهتنها در تناقضاند که ارتباط اندکی هم با هم دارند؟). در این صورت است که عاشق خود نیز معشوق جهانی میشود. همین شوق بیکران است که عشق و عاشق را به مرتبهی بالایی میرساند. در این معنا، عشق جوان را به خود میخواند و تلاش برای دست یافتن به عشق را میطلبد. در این حالت، چون عشق آمد، باید آن را وسیلهی تکمیل درون و نفس خویش کرد، چرا که هنوز گم شدن در معشوق و یا تسلیم او شدن، برای جوانان زود است. تزکیه نفس، گام اول برای فراهم کردن شرایط عاشقی است که شاید انسان هنوز به این مرحله نرسیده باشد.
اشتباه بزرگ اما زمانی رخ میدهد که عشق بر جوانان غلبه میکند. (طبیعت جوانان ناشکیبایی است) آنگاهکه عشق به سراغ آنها میرود، بهسرعت بهسوی همدیگر میروند، در هم میآمیزند، همانگونه که در سرشت آنها است، با همهی سردرگمی، آشفتگی، درد، اختلال و بینظمیشان. بعدازآن چه روی خواهد داد؟ زندگی، با این نا به سامانیهایی که آنها آن را همدلی یا تفاهم ناماش میدهند یا اگر امکانی باشد، دوست دارند که شادی و حتا آیندهی خویش بدانندش، چه میتواند بکند؟ هر یک از آنها خود را گم میکند به خاطر دیگری و در همین روند دیگران و دیگران بسیاری را از دست میدهند که هنوز قرار بوده بیایند. آنها کرانههای دور و امکانات فراوانی را از دست میدهند، تسلیم روند پیش آمده میشوند و از رفتار ملایم دوری میجویند. اینان تسلیم شوق اکنون میشوند و از کمال غافل. در این معنا، جهان خاموشی و خلوت که هزاران امید در خود دارد را، به دنیای پریشانی، ناامیدی و ناکامی وامیگذارند. جوانان همهچیز را فدای فرار بهسوی عرف و عادتهای بیشماری میکنند که قانون ناماش دادهاند. سنتهای عرفی شدهای که مانند پناهگاههای عمومی در راههای بس خطرناک، نقش جانپناه را دارند. هیچ عرصهای از تجربهی انسانی اینچنین مجهز به آئین و مقررات نیست که مسیر عشقورزی جوانان: گویا این مقررات، بیش از هر اختراعی برای حفاظت از زندگی آنان به وجود آمدهاند؛ مانند کشف و اختراع بخار، آب و پرواز. پس، در دریای عشق، برای گریز از هلاکت، همه نوع کرجی، گدار و کمربند نجات نیز وجود دارد. مردم عشق را تنها لذت کام گرفتن یافتهاند. به همین دلیل هم راه دستیابی به آن را آسان، ارزان و بیخطر ساختهاند.
هاندکه: حسرتهای خود را به سرودِ «شدن» تبدیل کنید – به ترجمه عباس شکری
«بازی کن. اما فقط به خودت فکر نکن. به دنبال چالشها باش. اما هدف، دستیابی به مورد ویژهای نباشد. از رسیدن به انگیزههای خاص اجتناب کن. چیزی را پنهان نکن. مهربان، آرام و نیرومند باش. درگیر مسائل روزانه باش اما از شکست ابایی نداشته باش. بیش از حد تجزیه و تحلیل نکن، محاسبهگری نکن، اما هوشیار باش، هوشیاری برای همه نشانهها. چشم اسفندیار هم داشته باش. روراست و بدون ابهام باش. دیگران را دعوت کن که به ژرفا نگاه کنند. یقین داشته باش که فضای کافی وجود دارد و کوشش کن تصورهای شخصی دیگران را بازشناسی و تصدیق کنی. تصمیمی نگیر که برایت هیجانی ندارد. اشتباه بخشی از زندگی است، از شکست هراس نداشته باش. و پیش از همه، به خودت زمان بده و راهی طولانی را طی کن. هرگز نادیده نگیر آنچه یک درخت یا برکه برای گفتن دارند.»
بسیاری از جوانان عشقورزیشان در تعریف عشق نمیگنجد. همانها هم خیلی زود تسلیم ظاهر و تن یکدیگر میشوند و بهراحتی تنهایی و خلوتشان را رها میکنند. البته، اگرچه این ویژگی بیشتر مردمان است، اما سرانجام به خطای خود گرفتار میشوند و در اندیشه رهایی از آن برمیآیند. بهاینترتیب، خواهان این هستند تا موقعیتی که وارد آن شدهاند را با روش فردی خاص خود اصلاح کنند. چرا که سرشت و ذات جوانی به آنها آموخته و یادآور شده که موضوع عشق، بیش از هر چیز مهم دیگری، نه میتواند بهطور دستهجمعی حل شود و نه با توافقهای این یا آنچنانی. درک و برداشت آنها از عشق، پرسش محبوب، صمیمی و گاه خودمانی بودن آن است که یک انسان از انسان دیگری میپرسد، پرسشی که درهرحال نیازمند پاسخی فردی، کامل، ویژه و نو میباشد. اما، جوانانی که چنین خود را بهسوی یکدیگر پرتاب میکنند و زود در هم میآمیزند و تنهایی خویش را فدای شوق و آغوش یار میکنند، چگونه میتوانند از گردبادی که خلوت و تنهاییشان اسیر آن است، نجات بیابند؟
در هم آمیختگان جنسی، که اگر بشود، دلداده نامشان داد، کرداری کورکورانه و ناآشنا دارند. در این شوق اما، مدام از قید ازدواج فرار میکنند. بهاینترتیب، آنها به دامن چیز یا کسانی سقوط میکنند که کمتر آشکار هستند و راهحلی اگر هست، همان قیدوبندها است و گاه هم برای عشق مرگآمیز. ازاینپس، هرآنچه در پیرامون آنها ظاهر میشود، قرارداد است و عرف و سنتهای متداول که در محاط تکلف اسیرشان میکند. بههرحال، برآمد چنین روابط شتابزدهای چیزی مگر تکلف نخواهد بود. رابطهای که حاصل چنین کردار اشتباهی باشد و حتا روابطی که در عرف روزانه «نامشروع»اش میخوانند نیز تابع قیدوبندهایی خواهد بود. در چنین موقعیتی، حتا جدایی هم نیز یک از قواعد و اصول معمول میشود و یکی از مراحل اجرای عرف متداول. جدایی تبدیل میشود به تصمیم اتفاقی غیرشخصی، که نه توان اجرای آن هست و نه ثمری برای فرد یا جامعه دارد.
هر کس که به این مورد بهصورت جدی نگاه کند، در خواهد یافت که نهتنها مرگ، که توضیح عشق هم نیز دشوار است. هر دو پدیدهی مرگ و عشق از شفافیت و آشکاری معینی برخوردار نیستند. نه عشق و نه مرگ، هیچیک نهتنها شفاف و روشن نیستند که در آنها راهحلی برای برونرفت هم موجود نیست. در ذات این دو هم هیچ اشارهای برای شناخت بهترشان نشده است. انگار هر چه بیشتر تنها میشویم، مرگ و عشق بیشتر به هم نزدیک میشوند. برای هر دو وظیفهی عشق و مرگ که در جهان ناپیدای خویش بر دوش میکشیم، هیچ توافق عمومی که بر اساس عرف و سنتهای متداول باشد، وجود ندارد. اما همانگونه که امور زندگی را پیش میبریم، چیزهای بزرگی مانند انسان را دیدار خواهیم کرد. گفته میشود که لازمهی امر مهم – که همان عشق است در زندگی – با خود زندگانی تناسب ندارد. بنابراین، ما کسانی که در امر عشقورزی مبتدی هستیم، نه با پدیدهی عشق برابریم و نه با زندگی. اما اگر ما بردبار باشیم و عشق را وظیفهی خود بدانیم و ریاضت زندگی، درصورتیکه گرفتار تفریحهای آسان و بازیهای سبکسرانه نشویم تا موقعیت گریز از بزرگی هستی فراهم نشود، امکان به دست آوردن حرمت و وقار جدی خویش ممکن است. در این صورت، پیشرفت اندک و ارادهیِ روشنِ فهمِ عشق شاید برای نسل بعدی، بیشتر محسوس و قابل درک باشد. بیتردید، نسل بعدی اگر امروز ما درست عمل کنیم، بهرهی بهتری از عشق خواهد برد.
ما در ابتدای راهیم. اما به جایی رسیدهایم که روابط فردی با فرد دیگری را با توجه به عینیت زندگی و بدون تعصب ارزیابی و بررسی میکنیم. روشن است که این تلاش؛ یعنی سعی در تجربهی ارتباط و زندگی با عشق، و درنغلطیدن به سادگی و سبکسری، هرگز پیشازاین نمونه نداشته است. در این معنا، هنوز صورت مثالی که بتواند راهنمای ما باشد وجود ندارد. بااینحال، تغییراتی که در طول زمان رخ داده، تلمذ شرمگینانهمان، برای رهایی از گذشتهای که تنها به درهمآمیزی میاندیشیدیم را کمک و آسان میکند.
دوشیزگان و زنان، در زندگی فردی و بدون پرده و جدید خود، که در حال گذار هست و کوتاهمدت، تنها تقلیدکنندگان رفتارها و بدرفتاریهای مردانه خواهند بود و پیشه و کارهای مردان را تکرار میکنند. البته، بعد از پایان گرفتن دوران گذار و بیثباتی که تحول زنانه را شامل میشود، روشن خواهد شد که زنان تنها، مسیر پنهانی را تجربه کردهاند که تنوع و فراوانی زیادی هم داشته است، طوری که آنها میتوانستند ماهیت اصلی خود را پالایش و تأثیرات از شکل افتادهی مردانه را هم شستشو دهند. زنان که در زندگیشان تردید و درنگ با سرعت بیشتر، با ثمربحشی بیشتر و با اعتمادبهنفس بیشتر رخ میدهد، بیتردید، در ژرفای خویش، زنانی پختهتر، جاافتادهتر و گاه انسانتر از مردانی هستند که زندگی ساده را پیش روی خود دارند و از تردید نیز میهراسند. مردان سطحینگری که از سطح زندگی هرگز به ژرفای آن نرفتهاند، حتا با میوهی گوارای تن. مردانی که سرشارند از تکبر و شتاب. مردانی که ارزش آنچه فکر میکنند دوستاش دارند را نمیدانند. چرا که بهسان زنان با میوهی درون خویش به ژرفای زندگی وابسته نیستند. جامعهی انسانی که زن را در قید و زنجیر دارد و بر او حقارت و درد روا میدارد، سرانجام شاهد روزی خواهد بود که زنان همهی زنجیرهای سنتها و قیدهای اجتماعی خویش را بگسلند و آنگاه مردان در شگفتی شکستی خواهند ماند که پیشبینیاش نمیکردند. یعنی حضور زنان آشکار خواهد شد؛ چون خورشید که با کنار رفتن ابر زمین و زمان را درخشان میکند. این اتفاق زمانی رخ خواهد داد که زنان نقض پیمان کنند و عرف متداول را زیر پا بگذارند و تنها گذار زنانگی خویش را مورد توجه قرار دهند. بدیهی است که با رخ دادن چنین اتفاقی، مردانی که هنوز نهتنها باور نکردهاند که حتا احساس هم نکردهاند که زنان به چنین کامیابی دستیافتهاند را به حیرت و شگفتی واخواهد داشت.
سرانجام روزی خواهد رسید – حتا اکنون هم در کشورهای شمال اروپا، نشانههایی آن روز نمودار شده است – که در آن باور به حقوق زنان وجود دارد. حقوقی که هم به زبان آمده و هم، چون آفتاب میدرخشد. سرانجام روزی خواهد رسید که نام دختران و زنان دیگر تنها نیروی مخالف مردان یا جنس دوم نخواهد بود. زنان موجودی هستند با ارزش، انسانی که محدود به خواستهای مردانه نمیشود، زنانی که هر کس را به اندیشه وامیدارند؛ زنانی که دیگر تنها متمم جنس مرد نیستند و خود نیز واقعیتی جهانی دارند. این واقعیت هم چیزی نیست مگر هستی زنانهی زنان.
این پیشرفت، پیش از هر چیز تمایل مردانه و متکبرانه را تغییر خواهد داد و درعینحال تجربهی عشق و عشقورزی را هم دگرگون خواهد کرد. این تحول البته به دست خود مردان روی خواهد داد که خلاف میلشان نیز هست. تجربهای که اکنون بر اصول آزمون و خطا استوار است. با این تجربه، عشق از حالت رابطهی یکجانبه که زن در اختیار مرد است و هرگونه که او میخواهد باید عمل کند، به رابطهی برابر و انسانی دو انسان تبدیل میشود که دیگر هیچکس بنده دیگری نیست. چنین عشقی به دلیل بیشتر انسانی بودناش، بینهایت، لطیف، پسندیده و شفاف است. این رابطه نهتنها در جهان پیوند که در رهایی و جدایی نیز ویژگی انسانی خود را از دست نخواهد داد. این عشق شبیه به آن چیزی است که اکنون ما با درد و تلاش زیاد در حال تدارک آن هستیم و مقدمات آن را فراهم میکنیم؛ عشقی که شامل: حمایت از فردیت و تنهایی دو نفر میکند، مرزها را روشن و فرصتی فراهم میکند که دو نفر عشق واقعی را تجربه کنند.
و در پایان، یکچیز دیگر: فکر نکنید عشقی که زمان جوانی یا حتا نوجوانی به تو روی آورده بوده، بیهوده بوده و از دست رفته است؛ مگر نه این که همان عشق دوران جوانی این همه شوق و برانگیختگی را در شما موجب شده است که هنوز هم پا بر جایاند؟ چرا فکر میکنید که امروز هم هنوز در همان شرایط زندگی میکنید؟ به باورم، اگر هنوز هم عشق جوانی، با قدرت تمام در ذهن و یاد شما باقی مانده، به این سبب است که اولین تجربهی تنهایی شما بوده تا در تنهایی خویش نیز غرق شوید. و بیتردید به این خاطر هنوز عشق جوانی را به یاد دارید که نخستین کوشش درونی شما بوده است.
بهترین آرزوها برایتان دارم، آقای «کاپوس».
راینر ماریا ریلکه
در همین زمینه:
کازوئو ایشیگورو: آیا پژواک حس دارد؟ به ترجمه عباس شکری