امیر محمدی: پیوست خاک

زنک چند شب پیش آمد در خانه، مثل پریشب و شب‌های قبل. شک کرده است به خاک‌هایی که با خودم می‌برم و می‌ریزم پای آن سرو. سراغ تو را گرفت. پره‌های بینی‌اش گفت از خانه بو می‌آید. با اینکه پرده‌ها را کیپ تا کیپ کشیده‌ام، با اینکه پتوپیچ کرده‌ام چارچوب‌ها را،  راه خودش را پیدا می‌کند بو. می‌رود و می‌رسد به سر سفره‌ی در و همسایه. بو درز نمی‌شناسد عزیزم. دماغش همه‌ی اتاق‌ها را گشت. گفتم رفته‌ای خانه‌ی پدرت. شانه بالا انداخت که یعنی تا حالا بگومگوی شما را نشنیده‌ام. در را اگر نبسته بودم آمده بود تو. مفتش است زن. می‌خواهد زیرورو کند خانه را. می‌خواهد پیدا کند تو را.

 از دیشب خاک‌ها را می‌برم می‌ریزم توی سطل زباله‌ی سر کوچه. بعدِ درِ بسته چهار قدم سمت راست، دو قدم چپ، یخچال است. لیوان پر را برمی‌دارم. راه آمده را هشت قدم برمی‌گردم. می‌پیچم سمت راست سه قدم دیگر می‌توانم بنشینم روی صندلی میز توالت. ببخش که توضیح می‌دهم. تو خانه را می‌شناسی، حتی بهتر از من؛ اما نه وقتی که همه‌جا تاریک است و ظلمات. باید بگویم نمی‌بینی از آن زیر. بعد تو دلم رضا نمی‌دهد به نور. روشن نمی‌کنم چراغ‌ها را. کنار نمی‌زنم پرده‌ها را. بی‌انصافی‌ست تو در سیاهی باشی و من آفتاب بگیرم. بدون تو نمی‌شود نگاه کرد به اسباب و اثاث این خانه. دلم خوش است به یکرنگی آنجا که هستی. تاریکی‌اش  اگر که غلیظ‌تر است، صادق‌تر هم هست. نامردی بود کارت ستاره‌ی من. بیشتر از دو سه قرص ماه به من ندادی، هرچه بود سهم خودت کردی. برای خودت خواستی. می‌گفتی: «تا کجا می‌خواهی‌ام؟» می‌گفتم: «تا ابدالآباد.» می‌گفتی: «چقدر یعنی؟» طفره می‌رفتم. نمی‌دانستم چقدر. می‌گفتم: «حساب و کتاب آلوده می‌کند عشق را.» می‌گفتی: «مبادا عادت کنیم به هم.» می‌گفتم: «خود عادت را حتی نباید با محاسبه آلود.»

هرچه هست بعد تو روشنی از اینجا رفته. خانه شده است چند قدم به چپ، چند قدم به راست برای من. بعد تو آلوده شده تمام زندگانی من. «سر که کشیدی لیوان را گفتی عروسم کن. خوش‌مست بودی وقتی که می‌نوشیدی. تلوتلو رفتی سر لباس‌ها. برهنگی‌ات می‌چرخید در سرم. پوشیدی آن سفیدی دنباله‌دار را. ستاره‌ی من بودی ستاره‌ی دنباله‌دار من شدی. ستاره‌ی دنباله‌دار من هستی حتی حالا که نیستی.»

مشتی خاک از زیر پایم برمی‌دارم. نم می‌کند خاک و سنگ سرد در مشتم. هول که‌ می‌کنم عرق می‌کند تنم. خودت گفتی خلق‌وخوی عجیبی داری. بار اول که برهنگی‌مان بهم رسید هول کرده بودم. خیس آب شدم. تا نگفته بودی نمی‌دانستم. دست خودم نبود. دست خودم نیست. شل می‌کنم مشتِ سفت‌بسته‌ام را. خاک، خاک تو آرام می‌سُرد روی میز. آن وقت‌ها که می‌نشستی روبه‌روی این آینه سرخاب‌سفیداب می‌کردی، نیازی نبود به روشنی. پرده‌ها آشنای تو بودند. خودشان می‌رفتند کنار انگار. این لوستر روشن بود، وقتی نبود. می‌نشستی روبه‌روی آینه، می‌گفتی: «خجالت می‌کشم. نگاهم نکن. بگذار کارم را بکنم.» می‌گفتم: دوست دارم ببینمت. نهایت لذت است عشقت به خودش برسد و تو ببینی‌اش. بوی گل می‌دهی. بوی گل می‌دادی. لب‌هایت غنچه‌ی شکفته بودند. رژها سرخی‌شان را از لب‌های تو داشتند. می‌گفتی: «بیشتر به تو می‌رسم تا به خودم.»

از سهم من چرا برداشتی برای خودت؟ برای خودت چرا برداشتی از سهم من؟

راست می‌گفتی. همه‌چیزت برای من بود. پوست و گوشت، زبان دل است ابزار عشق. می‌فهمم. می‌فهمیدم‌ این‌ها را وقتی انگشت‌هام از پیشانی‌ات طرح تنت را دنبال می‌کردند تا لب و گردن. دنبال می‌کردند تا به آن دو کبوتر بی‌تاب روی سینه‌ات. تا به تختی شکم. تا به شرمگاه. تا به ران و ساق‌ها تا به پاها. تماماً برای من بودی. تماماً برای من می‌شدی. تماماً برای من هستی؛ حتی حالا که نیستی.

چه نمی‌ برداشته خاک درون دستم. نگاه نکن به هیچی گردها، به ریزی این سنگ‌ها، هر کدام وجود عاشقی‌ست پراکنده این‌سو و آن‌سو. چه می‌دانم با باد، با نسیم چسبیده به پای زنبوری می‌رسند و می‌نشینند روی آلاله‌ای، شقایقی، نرگسی. در آمیزش گل‌ها دخیل است خاک عشاق. نگو نیست. نگو نمی‌شود. اگر نیست، اگر نمی‌شود، توجیه بوی خوش گل‌ها چیست پس؟ تن من بی تن تو هیچ گلی را نمی‌رویاند. خودت هم می‌دانی. خاک شده است؛ دارد خاک می‌شود تن تو. می‌بینم و این برزخ بزرگ من است.

 بوی خاکِ باران‌خورده می‌آید از مشتم.

گفتی حل کنیم قرص‌ها را. حل کنیمشان در شراب. گیرایی‌شان بیشتر می‌شود آن‌وقت. ما دیوانه‌ایم و این قرص ماه‌ها…

      قرص اول، تنهایی همیشگی‌مان بود. حل نمی‌شد در شراب‌. چرا کسی سراغی از ما نمی‌گیرد؟ چرا کسی سراغی از ما نمی‌گرفت حتی روز عروسی‌مان؟

عروسک من، هنوز لیوانی که مدادهای نقاشی صورتت را در آن می‌گذاشتی روی میز است. دو وجب از لبه‌ی میز فاصله دارد؛ چسبیده به آینه. کنار لیوان گذاشتم ورق پر آرامبخش‌ها را. حالا خالی شده است تقریباً. از آن وقتی که تو را خوابانده‌ام آن زیر، روزی یکی از ورقش می‌کَنم، می‌اندازم داخل شراب.‌ دل سرکشیدن نداشته‌ام تا به امشب. چه می‌شود اگر امشب… خدا کند که امشب… .

می‌خواهم تمام شود این برزخ است. می‌خواهم بخوابم بغل دستت برای همیشه.

گفتی: «ما مرده‌ایم و خبرمان نیست.»

گفتم: «تازه این مرده‌ی ماست که این همه زنده است.»

گفتی: «طاقتم طاق است.»

گفتم:…

گفتی: «تاب ندارم.»

 گفتم:…

گفتی: «چه خوب می‌شود بخوابیم برای همیشه.»

گفتم:..

گفتم:…

گفتم:…

چقدر حرف ناگفته داشتم برای تو. می‌دانستی که گور می‌شود این خانه بعد تو برای من. از سهم من چرا برداشتی برای خودت؟

چه شنگول رفتیم داروخانه. به دختر آن طرف باجه گفتیم: «آرامبخش می‌خواهیم.» یک‌هویی گفتیم. هردویی گفتیم. خندید دختر به خنده‌‌مان. هنوز بوی گل می‌دادی. حالا هم می‌دهی. زنک نمی‌فهمد. نمی‌شناسد بوها را. با دهن کجش، با دندان‌های ریخته‌اش، با گونه‌های گود افتاده‌اش می‌گوید: خانه تان بوی بد می دهد.

   گفت: «بدون نسخه ممکن نیست.»

   دروغگوهای ماهری نبودیم. نمی‌دانم چرا باورمان کرد، آورد و آن‌همه قرص ماه بهمان داد. چقدر تنها بودیم ما. چقدر تنهاییم ما. چرا حل نمی‌شد ماه آن قرص در شراب؟

من دروغ نگفته‌ام به تو. وقتی که گفتم اولین دوشیزه، اولین بانویی هستی که با تو خوابیده‌ام و خواهم خوابید. دروغ نگفتم به تو، وقتی دست لرزید در کمرت. وقتی کشیدمت سمت خودم الکی نبود که گفتم نخند به لرزش دستم. بار اول است که گلی را می‌چسباند به تنم. فهمیدی که بار اولم است فهمیدی که لب‌هایم را مکیدی و نگفتی و گفتی «هیچ نگو می‌دانم». لبت رنگ گیلاس بود. طعم میوه‌ی فردوس. بوش اما بوی تنت بود. بوی خودت. گل‌ها، شکوفه‌ی میوه‌ها، اثیری تن تواند.

با آن سر و وضع ژولیده‌اش می‌گوید خانه‌‌تان بوی بد می‌دهد. بو‌ها را نمی شناسد زنک. امشب دوباره آمد. تق اول را که به در زد از چشمی نگاه کردم. با تق دوم پیرهن و زیرپیرهن از تنم جدا شد. تق سوم لخت مادرزادم کرد. مهلت ندادم چهارمی را بزند. در را باز کردم. کار هر شبش شده پتیاره. چادر را کشید به صورتش. گفت: «بسم‌الله». روی‌اش را برگرداند و رفت. اگر باز بیاید دم در. کاری می‌کنم که دیگر نیاید. یک چال برای‌اش می‌کنم همان دم در. تا زیر پا باشد برای همیشه. حقش است پامال شود تا ابدالدهر. با دست کندم خانه‌ی تو را. انگشت‌هام هنوز زخم‌هاشان را دارند. گود و بزرگ کندم. هر دو جا می‌شویم در آن.

چرا به میمنت مهر چاردیواری ارزانی عشاق نمی‌کنند؟ چرا به برکت عشق، به عشاق وام بلاعوض نمی‌دهند؟ قرص دوم آبروریزی اقساط معوق بود. زمان برد؛ اما حل شد. جوری که دیگر گرد نشود دوباره. یکجا جمع نشود برای همیشه، درست مثل آبروی ریخته. سومی، چهارمی و پنجمی هرچه بود نبخشیدی‌ش به من. هرچه بود ندادی‌ش به من. لهیدی‌ش در جام گیلاس خودت. خوش‌مست بودی. خوش‌مست هستی. دنباله‌ی لباست را  کشیدی سمت من. انگار که باد می‌آورد تو را. گفتی عروسم کن تا بالا نیاورده‌ام دنیا را. در آغوشم بودی. در آغوشم ماندی. تنت سرد شد در آغوشم. سبک شدی به قدر پرنده‌ای. انگار فاخته‌ای از تنت پرکشیده باشد. حالا نم‌نمای زمین به تنت پیوست است که هول می‌کنم، که عرق می‌کند دستم، وقتی به خاک می‌رسد

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی