
مندی شمس: ویروس
مرد باید سی و هفت ساله باشد، کارمند ساتص، سین الف ت صاد، سازمان استانداردها و تاسیسات صنعتی، صبح میخواسته ده دقیقه موقع صبحانه خوردن یورونیوز ببیند که کنترل تلویزیون روی یکی از کانالها وا مانده.
مرد باید سی و هفت ساله باشد، کارمند ساتص، سین الف ت صاد، سازمان استانداردها و تاسیسات صنعتی، صبح میخواسته ده دقیقه موقع صبحانه خوردن یورونیوز ببیند که کنترل تلویزیون روی یکی از کانالها وا مانده.
توی کوچههای اطراف مردم داشتند شعار میدادند. صدای انفجار میآمد. صدای تیر و تفنگ همه جا را پر کرده بود. مردم این طرف و آن طرف میدویدند. روی سنگفرش پیادهروها، پر بود از کاغذهای عفو عمومی!
کار من از اول این نبود. حالا هم نیست. به او هم گفتهام. اما باز هم آن تهِ تهِ دلم انگار یکی نشسته و چنگ میزند به دل و رودهام که هی! حواست باشد، دارد با تو بازی میکند.
دخترش اول حاضر نبود از خانه بیرون بیاید. مجبور شد تهدیدش کند و بعد تطمیع؛ هر دو ترفند بهنوعی به سهم دختر از بازی با لوح کامپیوتر مربوط میشد. دختر بالاخره کوتاه آمد.
به مامان چیزی نگفتم. اگر میفهمید دیشب پای اسکله، چندقدمی ویلای مادربزرگ، ماری به آن بزرگی دیدهام، همانوقتِ شب چمدانهایمان را بسته بود و راهی شده بودیم تهران.
چشمم افتاد به یک سوار که به اسب سفیدش هی زد و چهار نعل به طرف هواپیما تاخت. ترسیده بودم. مسافران تازه پیاده شده بودند و داشتند به طرف اتوبوس میرفتند.
ساعت چهار بعدازظهر است ولی حجم سیاهی که مدام جابهجا میشود فضای اتاق را تاریک کرده است. روز قبل اندکاندک فروغ خاطرهها با فروافتادن روز، به نقطه پایان تجربهها نزدیک شد. خیالم آسوده نبود و به نظر آدم احمق بیآزاری میآمدم که با شهر مردگان فاصله چندانی نداشتم.
این یکی از خاطرههای گذرای مادرم است. گذرا، به این معنی که فقط یک بار بیدلیل به یادش آمد، خاطره را یک جور محو و کلی تعریف کرد و بعد از یاد برد و پس از آن هم در یاد هیچکس حتی خودش، نماند، جز من شاید.
این حرفها نیست. من کلهم که گرم میشه میرم تو خودم. یادت که هست؟ اصلاً همین جوریام. به پیک دوم نرسیده، رو هوام. اینام که دستشون به کم نمیره. همچین توپول برات میریزن که یه دونهش کلهپات میکنه.
بند محکومین، بیستوپنج اتاق داشت و دویستوپنجاه محکوم. تمام اینها هم نه روی کاکلِ رئیس و پاسِ اصلی و زیرِ هشت یا وکیلِ بند، که روی کاکلِ دوربین و آزمان و آخان میچرخید.
اول چندتایی روی سیمهای برق نشسته بودند و مثل چند لکه سیاه به نظر میرسیدند. پرستوها را میگویم. پرستوها برگشته بودند و همه از آمدنشان خوشحال بودند.
شاید اگر به جای روبنده، چشم بند معمولی از همانها که دوتا بندش میافتاد پشت گوش، روی صورتش زده بودند اینقدر زود نبریده بود. مسیر کارها همانطوری نبود که بارها فکرش را کرده بود.
خرگوشم را در باغ لواسان، مرده پیدا کرده بودم. گریه میکردم و آرام نمیشدم. بابا بغلم کرد. سرم را روی شانهاش گذاشت. گفت: «فروغ کوچولو، نترس. درست میشه.»
رنگها را تنها در تاریکی میتوان دید… چپیدن توی اعماق شب و زل زدن به نقطهای که تاریکیاش متمایزترست از تاریکیهای دور و اطراف. بعد از توی آن حفرکردن چاهی که بشود از تهش به خودت زل بزنی…
“بشکن دندان سنگی را” روایت جامعهای است پَست و شَقی، ایستا، دشمن نوآوری، فقیر و بخیل که دشمنی در آن حرف اول را میزند؛ جامعهای که قربانی میطلبد نه برای پیشرفت، که برای آنکه درجا بزند یا عقب برود.
حال که به صفحات پایانیِ داستانش نزدیک میشوم، بیش از همیشه باور دارم که سراسر آن دروغی بیش نیست. گمان میکردم مرا آفریده تا از پسِ آن آسودهتر سخن بگوید.
اما هی این کلاهها را جمع کرده و حالا هر روز، یکی از آنها را میگذارَد سرش تا دستکم، با کلاهی که سر خودش میگذارَد، یکی از آن روزها یاد آدمهای رفته را به خودش یادآور شود.
همهجای خانه صدای چکیدن آب میآمد. حواسم را جمع میکردم تا باز پایم به چیزی نگیرد و باز انگشت کوچکم به مبل گیر نکند.
ناگزیرم به عرضِ عالی برسانم که بنده هنوز که هنوز است، نفهمیدهام این چه دور است که درختِ چناری جانی را چنگ بزند و بعد هم در مندلِ آتشش خود بسوزد، و دیگرانی کَکشان هم نگزد که نه انگار آدمی، در همان حلقه که گِردش بودند، زمانی زنده بوده است.
این روزنامهی با شخصیت و پر تیراژِ بین المللی هرشب چاپ میشود. صبحِ زود در رگهای مشهد میدود. غروب- از راهِ همان رگ ها- جمع آوری و پوشال میگردد.
داستانی درباره غلبه بر درد و فترت یا تسلیم شدن به واقعیت؟ نویسنده راه سومی را پیشنهاد میدهد.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.