
حسین رحمت: تمنای باد
برادر مینا، توی ایوان مشرف به حیاط، بساط را مهیا کرده بود. تا آمدم بنشینم بلند شد به احترام. توی این روز و شبهای ملالآور، کمک حالم بود و از اینکه به چنین سرانجامی رسیدهام ناراحت بود.
برادر مینا، توی ایوان مشرف به حیاط، بساط را مهیا کرده بود. تا آمدم بنشینم بلند شد به احترام. توی این روز و شبهای ملالآور، کمک حالم بود و از اینکه به چنین سرانجامی رسیدهام ناراحت بود.
میگفت: «بیچارهتر از منی که دستی گرفته ریشه و ساقهات را و مجال جُنبیدنت بهقدر لرزشیست یا تکانهای از سر بیحوصلگی. و خوشبختتر از تو منم که با یک پا لنگیدهام از شهری به شهر دیگر.»
«اینجا در واترتاون همه «زخم انار» را دم میگیرند. ولی خوب بود از پیش به دوست و رفقا میگفتی که دارد پخش میشود. یکی مثل سونیا توقع داشت بداند. میرود و میآید و «وارتگزِ خودمان» از دهانش نمیافتد. من گفتم دست کم به جای انار عکس خودت را روی یوتیوب بگذارند.
مریم سرزنده، زیبا و کُشنده بود – آخری به ویژه برای من و جیب ِ من. پستانهاش، دو کیسهی پر و پیمان، بیشتر برای مکیدن تا کدام لذت ِ بزرگسال دیگر و انگشتهاش بیشتر برای مشت و مال خمیر ِ تن و نوازش نرم در گرفتن زندگی به زیر ِ دستهاش. هنرهاش بیاندازه بود و تواناییهاش کمنظیر.
شنِ روان موج خورد و تا ساق ِ پاى «حسینا» بالا آمد. گرد و خاک چرخ زد. موج، بالاتر آمد و «حسینا» به نفس نفس افتاد. گلویش خشک شد و زبانش از حلق بیرون زد. گِردباد او را به خود کشید. زیر پایش ذره ذره خالى شد و تاریکى او را بلعید. باد با خود گفت: آخرین موجود زندهى «شوراب» هم هیچ شد.
به خیابان دانشگاه رسیدم. انبوهی از مردم در پیادهرو ایستاده بودند و از پشت نردههای دانشگاه دست در دست دانشجویان نهاده بودند. از بلندگو صدای سرودخوانی میآمد. یکباره صدای شلیک برخاست.
همه هیجانزده با هم روبوسی کردند. پایان کار سلسلهی پهلوی شروع شده بود! کجا رفت آنهمه فریادهای «زنده و جاوید باد سلسلهی پهلوی»؟ اداره را سه ساعت زودتر از زمان معمول تعطیل کردند و بیشترشان رفتند به طرف دانشگاه تهران.
تصمیم برای شاه شدن زیر سر او نبود. او حتی خودش را نمیشناخت و شناختی هم از امور مملکتی نداشت. مردی که خودش را نمیشناخت سالها بود مرده بود و از اوضاع سیاسی زمان خود هم هیچ خبری نداشت.
صبح روز هیجدهم اسفند وقتی که مردم مشهد دیدند پری درخانه نیست، به فکر گلابدانها افتادند. سپیده نزده پری از خانه رفته بود. خیابانها را سبز دویده بود تا برسد به کوهسنگی.
نگاهش رفت روی شیشههای عطرِ. سر یکی را برداشت. بوی یاس در اتاق پیچید. شیشهی عطر را بویید و در آینه جلوی نور گرفت. مادرش یک عمر گفته بود: خوردوخوراک به میل خودت، لباست به طبع مردم! از شکل خودش و روپوش تنش بدش آمد.
روسریات رامیکشی روی سرت و از خانه میزنی بیرون. سر چهارراه میایستی تا چراغ راهنما راهت بدهد، ولی یکهو از خودت میپرسی که آنجا چه میکنی و در آن گرمای جهنمی چه میخواهی، آنهم توی مانتو سیاه و عرقی که از چهار بندت راه انداخته و دارد در تبی ۴۰ درجه میسوزاندت.
مادرم آن گوشهی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. دهسال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام بهش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد.
وقتی با صدای آسمان بیدار شدم، آمینه در اتاق را باز کرده بود و باد نمناک بارانی خواب را از سرم برد. بعد با صدای بلند که عصبانیت از آن میبارید، گفت: دم در کارت دارند. نمیدانم در خواببیداری صدایش را شینده بودم که با ابراهیم حرف میزد یا انتظار دیدن کسی غیر از او را نداشتم.
پس از نماز مغرب شکارچیان میآیند شکارهایی را که قبلاً برچین کردهاند از بندهای مختلف جمع میکنند و میبرند طبقۀ سوم ساختمان شماره یک. آنجا پس از تکمیل پروندهها شکارهایشان را میفرستند اتاق مرگ. سحرگاه آنها را تیرباران میکنند. آنگاه، رو به قبله دسته جمعی نماز جماعت میخوانند.
مطمئن بودیم که “سرشاخه” قدرت آن را دارد که چفت و بست قضایا را هم بیاورد، و آنچه را که تکهپاره شده سر هم کند و به نیممردهیی جان ببخشد و همهچیز را سر پا نگاه دارد.
ماشین را که به کارواش داد، گفت ماشین عروس است.کارگر کارواش پرسید: “جاده بودی؟” با سر گفت نه. کارگر ادامه داد: “جوری بشورمش، عین روز اولش بشه.” و با پنجه ی پا گلهای چرخ عقب را تکاند. کمک کرد تا کارگر آلبوم و کارتن روزنامهها را از صندلی عقب بیرون بیاورد.
دختربچهای که با مادرش از خیابان رودکی رو به پایین میرفت، گفت: مامان، شکلات میخوام. تازه سانس ساعت ۹ شب سینما تمام شده بود و مردم، از در پشتی سینما آزادی که اول خیابان رودکی بود بیرون میآمدند.
مردی پنجاه و یک ساله و از طرفداران پر و پاقرص شما هستم. امیدوارم که به احترام ده سال بزرگتر بودن، نوشتههای من را تا آخر بخوانید. این ایمیل را برای تعریف، تحسین یا مواردی از این قبیل برای شما فرستادم.
خاله بزرگه اما بالاخره شوهر کرد و راحت شد… آب و رنگی داشت… من چی؟ کی میآید سراغ من؛ لندهور و دیلاق و این صدای خشدار مردانه… از دختر بودن همین مکافاتش نصیبم شده.
میگویند یک روز آقای میم نون سوزنی را در اتاقش گم کرد. به حیاط رفت و شروع کرد به جستجو. وقتی از او میپرسند چرا در حیاط میگردد و نه در جایی که سوزن گم شده است، جواب میدهد که اتاق تاریک است.
مرد گفت: نعمت… نعمت… امشبم هیات غذا میدن. دیشب قورمه سبزی بود و امشب قیمه است. دیدی دیشب چه قورمه ای دادن! پرگوشت و دنبه! بعد با صدای آرامی دوباره گفت: فقط کاش کنارش یه نخود تریاک هم می¬دادن. به حضرت عباس خیییلی ثواب داره.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.