گوشه‌‌های بانگ- گوشه دهم: «رنج متبرک» نوشته مریم پژمان

داستان «رنج متبرک» با تفسیری مذهبی از رنج مریم در زادن عیسی به موضوع عشق به فرزند‌پروری اشاره می‌کند. پروراندن فرزندی درون زهدان زنی که بچه از آن او نیست ولی مایل است آن فرزند را همچون هدیه‌ای به دنیا آورد. داستان در انتها به رنج مریم در دست کشیدن از فرزند اشاره دارد: « این بچه هیچ گاه به او تعلق نداشته و نخواهد داشت.» انتخاب این داستان برای گوشه‌های بانگ اما ناظر به این موضوع نیست بلکه اشاره به وضعیتی دارد که زن/مادر خود را صاحب بدن خود می‌داند و هر نوع مالکیت همسر را بر بدن خود نفی می‌کند. داستان گرچه اعلام می‌کند که زن رضایت همسرش را برای حمل فرزند دیگری به دست آورده است اما مشخص است که این رضایت با اصرار زن به دست آمده است تا بر جدالی پایان دهد که حق خود را برای تصمیم‌گیری درباره بارداری فرزند فردی دیگر مسلم می‌داند. داستان با این زیرلایه، از تفسیر مذهبی درونمایه‌ی داستان عبور می‌کند و حق زن را بر بدنش مطرح می‌کند.

سارا از دیشب کاملاً توجیه شده بود که باید خوب غذا بخورد، استراحت کافی داشته باشد و مهم‌تر از همه آن‌که برای حفظ آرامش، مقداری از وقت روزانه‌اش را با کارهای معنوی دلخواهش سپری کند. با این حال، امروز صبح که بیدار شد، امیر بی‌سر و صدا رفته بود و اثری هم از خوردن صبحانه روی میز آشپزخانه به چشم نمی‌خورد. سعی کرد خونسرد باشد و در حالی که به صورت مهتابی‌رنگش در آینه دستشویی لبخند می‌زد، دندان‌هایش را مسواک زد و موهای بلند و مجعد قرمز‌رنگش را به آرامی شانه کرد. بعد به آشپزخانه برگشت و صبحانه مفصلی خورد. ظرف‌ها را که شست، با مادرش در شهرستان تماس گرفت و به او اطمینان داد که حالش از همیشه بهتر است و با دختر شش‌ساله‌اش که برای گذراندن یک ماه از تعطیلات تابستان او را به مادربزرگش سپرده بود، حرف زد و قربان صدقه‌اش رفت. گوشی تلفن را تازه گذاشته بود که خواهر بزرگ‌ترش، سودابه، زنگ زد تا به او تأکید کند چون دیشب تا دیروقت مطب دکتر بودند، باید امروز را فقط استراحت کند و اصلاً فکرش را مشغول امور آشپزی نکند، چون او تا دو ساعت دیگر ناهار را برایش می‌فرستد.

سودابه که تلفن را قطع کرد، سارا به عادت هر روزه شماره تلفن امیر را گرفت، ولی قبل از آخرین عدد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آهی کشید و گوشی را گذاشت. به اتاق خواب برگشت تا استراحت کند، ولی با دیدن نور طلایی‌رنگ آفتاب که از شیشه‌های بالکن عبور می‌کرد و روتختی ساتن گل‌بهی‌رنگش را به ملایمت گرم می‌کرد، تغییر عقیده داد. در بالکن را باز کرد و روی صندلی راحتی نشست که گلدان‌های شمعدانی احاطه‌اش کرده بودند و بعد، در حالی که چشمانش را می‌بست، خودش را به گرمای ملایم اشعه‌های مستقیم آفتاب سپرد.

دست راستش را روی سینه‌هایش کشید. به‌طور انکارناپذیری برجسته‌تر شده بودند. همان‌طور دستش را پایین‌تر برد و روی شکمش، درست بالاتر از ناف، نگه داشت. از نوازش خودش احساس لذت کرد. این لذت واقعی بود، ولی ناگهان انگار کسی دلش را چنگ زده باشد، آه بلندی کشید. کاش همه چیز همین‌قدر معمولی بود.

چاره‌ای نداشت؛ باید وانمود می‌کرد که اوضاع روبراه و عالی است. در تمام این مدت، چقدر وانمود کردن به حالتی غیر از واقعیت، برای او گذشت زمان را سخت و طولانی کرده بود.

آرزو کرد کاش امیر هم می‌توانست وانمود کند همه چیز عادی است. مثل گرمای نور آفتاب که این‌قدر عادی و دل‌پذیر تن‌اش را گرم می‌کرد و مثل سرمای نور مهتاب وقتی که دیشب از لای پرده اتاق خواب به فرورفتگی جای هیکل امیر روی تخت می‌تابید که ترجیح داده بود از نیمه‌شب کنار سارا نخوابد.

دیشب سارا چراغ را روشن نکرد. از اتاق خواب بیرون آمد و امیر را دید که مثل شفیره یک پروانه غول‌پیکر در تاریکی، پتوی قهوه‌ای‌رنگ را کامل دور خودش پیچیده و روی زمین کنار آشپزخانه خوابیده است.

سارا دستش را زیر پتو برد و موهای همسرش را نوازش کرد. امیر پتو را به کناری زد، ولی چشم‌هایش را باز نکرد.
«سارا، برو بخواب! مشکلی نیست، من همین‌جا راحتم.»
«راحت نیستی! دروغ گفتن را هم بلد نیستی، امیر! تو از من متنفری! حس چندش‌آوری داری وقتی که به من نگاه می‌کنی یا کنار من می‌خوابی.»
امیر پتو را از دست سارا کشید و به پهلو غلتید.
سارا دستش را به پهلویش گرفت و به سختی بلند شد و به سمت اتاق خواب برگشت و بدون این‌که به سمت امیر بچرخد، گفت:
«من حواسم هست، امیرجان! از سه روز پیش که حرکت آن بچه را زیر پوست شکمم حس کردی، از قبل خیلی سردتر شدی! متوجه هستی که داری مدام به من احساس یک آدم گناهکار بودن را می‌دهی؟»
امیر بلند شد و نشست.
«گناهکار بودن یا نبودن، مسئله من و تو نیست! حالا هم لطفاً بس کن و برو تو اتاق خواب.»

سارا از بالکن بیرون آمد و به اتاق خواب برگشت. آفتاب بدن و صورتش را حسابی گرم کرده بود. سعی کرد سر خودش را گرم کند. هنوز وقت زیادی تا ظهر باقی مانده بود.
بچه دختر بود و سودابه گفته بود که اسمش را مریم خواهند گذاشت. سارا عود روشن کرد و از کتابخانه کتاب قدیمی و کوچکی را بیرون کشید. روی جلد کتاب، مرد لاغر اندام و برهنه‌ای با تن سپید و خون‌آلود به صلیب کشیده شده بود و دو زن در کنار و جلوی پایش با قیافه‌های اندوهگین به رنج کشیدن او چشم دوخته بودند. سارا لبخند زد. چقدر هر سه نفر شبیه خودش صورت‌های رنگ‌پریده‌ای داشتند. روی تخت نشست و از جایی که مدادش را به‌عنوان نشانه گذاشته بود، شروع به خواندن کرد:
«به آواز بلند صدا زده گفت، تو در میان زنان مبارک هستی و مبارک است ثمره رحم تو.
سپس مریم گفت: جان من خداوند را تمجید می‌کند، روح من به رهاننده‌ام به وجد آمد. زیرا بر حقارت کنیز خود نظر افکند.»
دراز کشید و کتاب را روی سینه‌اش گذاشت. تمرکز نداشت. چرا امیر این‌طور رفتار کرده بود؟ برای هر دو آن‌ها تصمیم سختی بود، ولی مگر غیر از این بود که به هر حال رضایتش را به سارا اعلام کرده بود! همان بعدازظهر جمعه‌ای که روی مبل‌های پذیرایی نشسته و بارش اولین برف زمستان را از پنجره تماشا می‌کردند. برای چهارمین بار در مدت یک ماه، سارا برای امیر از خواهرش گفته بود، از این‌که سه بار سقط جنین ناخواسته چقدر رنجورش کرده و زندگیش تا چه اندازه پر از استرس و اندوه شده است. از این‌که شوهر خواهرش، مهرداد، چقدر شیفته و دیوانه بچه‌دار شدن است.
امیر گفته بود: «نه، راضی نیستم.» و او باز اصرار کرده بود که هنوز سالم و جوان است و لذت می‌برد که بتواند به سودابه کمک کند و باز گفته بود دوست دارد کار ارزشمندی برای خواهر دل‌شکسته‌اش انجام دهد و این‌که او بچه سودابه و مهرداد را باردار شود، چقدر بهتر از آن است که رحم زنی را که نمی‌شناسند، با مبلغی گزاف اجاره کنند، در حالی که احتمال این هست که آن زن غریبه به بچه عشق نداشته باشد و به خاطر پول این کار را انجام بدهد. امیر که در سکوت طولانی و عمیقی فرو رفت و دیگر برف نمی‌بارید، سارا اشک‌ریزان بلند شد.
به طرف همسرش رفت و سرش را روی زانوهای او گذاشت. وقتی امیر با دست گرمش شروع به نوازش موهایش کرد، با شادمانی فهمید که رضایت او را برای بارداری گرفته است.
سارا همان‌طور که کتاب را می‌خواند، خوابش برد. ظهر با صدای زنگ در بیدار شد و فکر کرد که حتماً راننده آژانس است که غذای سودابه را آورده است.
بلند شد و از پنجره کوچه را نگاه کرد. مهرداد را دید که با ظرف غذا پشت در ایستاده است. با تعجب به خودش گفت: «چرا امروز سر کار نرفته؟» و بدون این‌که حرفی بزند، دکمه آیفون را فشار داد. مهرداد بالا آمد و زنگ آپارتمان را زد. سارا در را باز کرد.
«سلام، ساراخانم!»
«سلام، چطوری؟ سودابه خوبه؟ بیا داخل!»
و دست‌هایش را دراز کرد تا قابلمه را بگیرد که مهرداد دستش را پس کشید.
«اصلاً و ابداً، ساراجان! این ظرف تو این وضعیت برای شما سنگینه! خودم می‌آرمش تا آشپزخانه.»

سارا همان‌طور که پشت سر مهرداد وارد آشپزخانه می‌شد، یادش افتاد که امیر هم وقتی که سروناز را باردار بود، همین‌طور لوس‌اش می‌کرد. احساس ناخوشایندی از مقایسه‌ای که کرده بود، قلبش را چنگ زد.
از یخچال پارچ شربت آلبالو را بیرون آورد.
«بیا بنشین، سارا! من الان چیزی نمی‌خورم! خودت را اذیت نکن، من باید زود برم.»
نگاه عمیق مهرداد دست‌پاچه‌اش کرد. همیشه مهربانی مهرداد را نسبت به خودش حس کرده بود، ولی این‌جور نگاه کردن برایش تازگی داشت. مهرداد لیوان شربت را با یک نفس سر کشید و همان‌طور که با پشت دست لب‌هایش را پاک می‌کرد، گفت:
«امیر چطوره؟ خیلی وقته خبری ازش ندارم.»
«امیر هم خوبه، مثل همیشه سرش شلوغه، دیگه.»
«خب، ماشاءالله کار و بارش هم سکه است! یعنی می‌دونی، سارا؟ امیر همه‌جوره خدا خیلی دوستش داشته! بیشتر از همه هم به خاطر داشتن تو هست که مرد خوشبختی‌است.»
سارا حس کرد خون با سرعت زیر پوست صورتش حرکت می‌کند.
مهرداد همان‌طور که انگشتش را روی لبه لیوان می‌کشید و به لیوان خیره شده بود، ادامه داد:
«می‌دونی، سارا؟ من هم خیلی خوشبختم! برای بچه‌ام احساس امنیت می‌کنم، خوشحالم که او در وجود زن مهربانی مثل تو دارد رشد می‌کند. زیبا، دوست‌داشتنی، فروتن و البته پاک.»
مهرداد سوئیچ ماشین را برداشت و بلند شد.
«مواظب خودت باش! فقط به خاطر بچه نیست. به همان اندازه به خاطر سلامت خودت هم هست که تأکید می‌کنم. اصلاً هر کاری داشتی، فقط به خودم بگو.»
بعد مکث کرد و با صدای آهسته‌ای پرسید:
«بچه خیلی تکان می‌خوره؟»
سارا دستش را روی شکمش گذاشت.
«آره، اتفاقاً از وقتی تو این‌جا نشستی و حرف می‌زنی، مدام دارد لگد می‌زنه.»
مهرداد بی‌اختیار به سمت سارا آمد. ناگهان ایستاد، به سرعت چرخید و بدون این‌که یک کلمه حرف بزند یا به سارا نگاه کند، از آپارتمان خارج شد.
قلب سارا به شدت می‌تپید. به خوبی می‌دانست که این اتفاقی نیست که بتواند برای امیر تعریف کند. بیشتر از چند قاشق غذا نخورد، دوباره به اتاق خواب برگشت و روی تخت دراز کشید و کتابش را برداشت. حواسش را نمی‌توانست متمرکز کند. بعضی جمله‌ها را چند بار خواند. وقتی که بالاخره توانست یک فصل از کتاب را تمام کند، صدای چرخیدن کلید قفل در ورودی آمد. امیر از همان دم در بلند سلام کرد. به اتاق خواب که رسید، مستقیم به چشم‌های سارا نگاه کرد.
«اون قابلمه روی میز مال کیه؟»
«سودابه درست کرده و برای ما فرستاده. چی شد امروز زود برگشتی؟ ناهار خوردی؟»
«که این‌طور… حوصله نداشتم. یه چیزهایی خوردم. الان اشتها ندارم.»
کتش را درآورد، روی تخت دراز کشید و کتاب را از کنار سارا برداشت.
«این کتاب منه! زمان دانشجویی از استادم گرفتم و دیگه بهش پس ندادم.»
سارا دلش آشوب شد. حوصله این حرف‌ها را نداشت. از اعماق قلبش آرزو کرد که امیر حرف را به موضوع خودشان بکشاند.
«لابد به خاطر حرف سودابه رفتی و اون فصل‌هایی که راجع به مریم هست را داری می‌خونی؟ می‌دونستی که خیلی جاهای کتاب را حفظم.»

سارا سرش را به نشانه تأیید تکان داد. برایش هیچ تعجبی نداشت. از همان دوران آشنایی‌اش با امیر به معلومات زیاد او احساس حسادت شیرینی داشت. اوایل ازدواجشان، همیشه وسط توضیحات امیر با انگشت به پیشانی او می‌زد و به شوخی می‌گفت که چطور ممکن است این همه اطلاعات و قدرت استدلال در این حجم کوچک جا شده باشد.
امیر کتاب را ورق زد.

«انجیل فیلیپ، آیهٔ ۵۵ (ارباب، مریم مجدلیه را از همهٔ دیگر پیروانش بیشتر دوست داشت). در واقع عیسی مریم را دوست داشت چون بصیرت پیدا کرده بود.»
«ببین، سارا! از داستان این مریم مجدلیه چند تا فیلم ساختن. من ندیدم، ولی داستانش را خوندم. چطور ممکنه یکی این‌قدر ایمانش قوی باشه؟ به نظر من چون نجات‌دهنده‌اش او را دوست داشته، باعث شده که مریم هم به باورهای او ایمان قوی پیدا کنه.»
«چرا که نه! وقتی از دوست‌داشتنی بودنت اطمینان پیدا می‌کنی، به کاری که می‌خوای انجام بدی هم باور عمیق پیدا می‌کنی.»
«مثل من که تو را دوست دارم، سارا! باور کن به اندازه یک ذره هم ناراحتی تو را نمی‌تونم تحمل کنم. بابت دیشب معذرت می‌خوام!»
«ولی کارهای تو من را بیشتر رنج می‌ده! اگه من را دوست داشتی، به من حق می‌دادی که دوست داشته باشم یه کار مهم تو این دنیا انجام بدم، حتی اگه یه مدت اذیت بشم.»
امیر مکث کرد و به سقف خیره شد.
«مشکل اینه که این دنیا بی‌رحم‌تر از اونه که اجازه بده خیلی از کارها بدون پیچیدگی، روال عادی خودش را بره. سارا، تو زن خیلی خوبی هستی، با بقیه فرق داری! شرم‌آوره! ولی گاهی به تو حسادت می‌کنم و…»
سارا اشاره کرد که بحث تمام شود. امیر از جایش بلند شد و نشست.
«من می‌رم دوش بگیرم.»
اشک‌های سارا گرم و غلتان از چشم‌هایش سرازیر شدند.

ویژه ادبیات زنان در بانگ:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی