گوشه‌های بانگ – گوشۀ ششم: «مرد مُرده» نوشتۀ آیه اسماعیلی

ستون «گوشه‌های بانگ» به کوشش محبوبه موسوی به گزیده آثار منتشر شدۀ نویسندگان زن اختصاص دارد. از داستان‌هایی سراغ گرفتیم که علیرغم تحمیل انفعال بر ادبیات داستانی نوین این سال‌ها به‌خصوص در نقش‌های زنانه، از پوسته‌ی انفعال تحمیلی بیرون آمده‌اند و کنشی فراتر از هنجارهای تحمیلی اجتماعی و فرهنگی را برای شخصیت‌های داستانی‌شان رقم زده‌اند. طبعا یافتن چنین داستان‌هایی نیاز به بازخوانی و بازبینی گسترده ادبیات داستانی ایران دارد و گاه داستان‌هایی هم شاید از قلم بیفتد. ما را در معرفی این داستان‌ها یاری کنید. محبوبه موسوی درباره گوشه ششم می‌نویسد:
«مرد مرده» روایت زنی است درگیر زندگی ناموفق زناشویی که تلاش دارد حق طلاق و حضانت فرزندش را از همسری که به نظر می‌رسد دچار پارانویاست بگیرد. زن در احاطه‌ی مردانی، از پدر گرفته تا همسر و حتی سردفتردار و پلیس جوان که سعی بر سرپوش گذاشتن و رد این حق او دارند، برای زندگی دست و پا می‌زند. تصادف، اورژانس، بیماران و مرد مرده همه و همه، تداعی‌گر تلاش و تقلای اوست برای رسیدن به حقی که از او دریغ می‌شود. همسرش با کمک قوانین مردسالار حاکم بر نظام حقوقی ازدواج و طلاق سعی دارد از او مرده‌ای بسازد که کسی صدایش را نشنود؛ درست مثل همان مرد که روی تخت اورژانس بیمارستان، لحظاتی پیش از مرگ، خواهان توجه پرستاران و پزشکان بود و کسی صدایش را نمی‌شنید. زن از روی تختش به آن مرد لبخند می‌زند، لبخندش پاسخ می‌گیرد و بدین ترتیب حلقه اتصال داستان بین زن و زندگیِ گریخته از دستش رقم می‌خورد. داستان مرد مرده داستان ساده‌ای است که از نابرابری بزرگی حرف می‌زند؛ از حق برابر زن و مرد در ازدواج و با پایانی ناتمام. زن نمی‌تواند از تخت برخیزد تا زندگی را در دستانش لمس کند و در عوض در رویای مرگ همسرش، همچون تمام سرکوب‌شدگان به حسادت پناه می‌برد.
این داستان با اجازه آقای محمد عزیزی، مدیر محترم نشر روزگار و نویسنده داستان، خانم آیه اسماعیلی در گوشه‌های بانگ منتشر می‌شود.

رنگی کنار شب

بی‌حرف مرده است

لاستیک، روی آسفالت جیغ کشید. شکم ماشین جلویی دریده شد. با سر کوبیده شدم به شیشه‌ی جلوی ماشین و در چشم بر هم زدنی خون از همه جای سر و صورتم فواره زد. همان‌طور که خون گرم از کنار گوشم به پایین می‌خزید، با خودم فکر کردم:«خوب شد بچه توی ماشین نیست.»

ماشین، مثل آکاردئون جمع شده بود. راننده‌ی سمندِ شکم‌دریده آمده بود بیرون و داشت داد و بیداد می‌کرد. خپله بود و رنگ موهای سر و صورتش مثل آبی بود که مدت زیادی توی لوله مانده!  با آن سر و روی زنگ زده، دست‌هایش را توی هوا تاب می‌داد و بد و بیراه می‌گفت. خودش تلفن زده بود به اورژانس و پلیس. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا آمبولانس از راه رسید. دو پرستار مرد با روپوش سپید سمت ماشین آمدند و پرسیدند: «کدوماتون آسیب دیده؟» نیازی به جواب دادن نبود. کسی که خون مثل هزار چشمه‌ی شهرکرد از سر و صورتش جاری بود، من بودم. یکی از پرستارها سمتم آمد. درِ ماشین مچاله شده را با لگد باز کرد. همان‌جا شروع کرد به گرفتن فشار خونم. داشت بیلبیلک سیاه فشارسنج را تندتند فشار می‌داد که اشاره کردم خودش را کنار بکشد. سرم را سمت خیابان خم کردم و چای و یک لقمه نان و پنیری را که برای صبحانه خورده بودم همان‌جا، کنار کفش‌های پرستار بالا آوردم. چند قطره خون هم از بینی‌ام روی محتویات بیرون جسته‌ی معده‌ام ریخت.

پرستار، همکارش را صدا زد و گفت: «برانکارد بیار. باید منتقل بشه اورژانس.» نالیدم: «نه! من خوبم. باید برم سرکار. دیر شده مرخصی نگرفتم.» پرستار مهربانانه گفت: «نه خانم، امروز مهمون ما هستین. نگران نباشین برگه استعلاجی بهتون میدیم.»

پرستار دوم و دستیار امدادگرش آمدند. می‌خواستند از روی صندلی ماشین بلندم کنند و روی آن تخت سیارشان بگذارند. هول زده گفتم: «به خدا خوبم. بذارید خودم سوار می‌شم. منو روی اون چیزا نذارید. میفتم.» پرستار ارشد لبخند زد و گفت: «فشارتون خیلی پایینه. همین الان هم بالا آوردین. این یعنی باید زودتر بریم اورژانس بیمارستان.» و بعد در حالی که به آن دو نفر دیگر اشاره می‌زد که مرا روی برانکارد بگذارند گفت: «به ما اعتماد کنین. کارمون رو بلدیم. قول می‌دم بچه‌ها مراقب باشن که نیفتین پایین.»

مثل فیلم‌های سینمایی، من را عقب آمبولانس خواباندند. پرستار آمبولانس خیلی سریع رگ گرفت و آنژیوکت را توی دستم فرو برد. جریان سرُم که به سمت رگم راه افتاد، یک آمپول توی آن خالی کرد. از بیرون صدای آژیر پلیس آمد. چند افسر راهنمایی و رانندگی خودشان را به صحنه‌ی تصادف رسانده بودند. یکی‌شان گفت: «تصادف منجر به جرح بوده. هر دو تا ماشین باید برن پارکینگ و تا شاکی رضایت نده ماشینا توی پارکینگ می‌مونن. اگرم شاکی ندارید که فردا برید دنبال ترخیص ماشیناتون.» یکی دیگرشان هم دفتر و دستک به دست آمد جلوی آمبولانس و از من پرسید: «مجروح شمایید؟» سرم داشت گیج می‌رفت و تازه داشتم درد را حس می‌کردم. نوک دماغم تیر می‌کشید، درد در همه‌ی جمجمه‌ام می‌پیچید و تصاعدی تکثیر می‌شد. انگار که یک سیخ کباب بزرگ را از بینی‌ام به سمت مغزم فرو می‌کردند و آن تو می‌چرخاندند. پرستار که همچنان کنارم نشسته بود و علائم حیاتی‌ام را چک می‌کرد به جایم جواب داد: «بله ایشون هستن و الان آمبولانس آماده اعزام به اورژانسه.» پلیس که جوانکی دراز و لاغر با موهای کم پشت و چشمانی بی‌حالت بود، خیلی کتابی، انگار که از روی روزنامه چیزی می‌خواند، پرسید: «آیا شکایتی از راننده دارید؟» اشک از گوشه‌ی چشمانم جاری شد و روی ملافه یکبار مصرف تخت آمبولانس چکه کرد. سرم را تکان دادم و با صدایی که به زحمت شنیده می‎‌شد گفتم: «بله.»

راننده آمبولانس، درِ عقب را بست و بَبوکنان به سمت اورژانس بیمارستان رفتیم. مرا روی تخت چرخدار گذاشتند و تند و سریع، در راهروی بیمارستان به سمت بخش رادیولوژی هل می‌دادند. مثل فیلم‌ها، نگاهم به سقف سفید و لامپ‌های مهتابی قاب گرفته بود و داشتم فکر می‌کردم [که] امروز جلسه داریم. باید زودتر از اینجا خلاص بشم و برم دفتر. دکتر اورژانس پابه‌پای تخت چرخدار داشت می‌آمد و از پرستار آمبولانس سؤالاتی می‌پرسید و چیزهایی را روی فرمی که دستش بود، تیک می‌زد. جلوی در اتاق رادیولوژی، پزشک اورژانس از خودم پرسید: «بالا آوردی؟» سرم را به علامت مثبت تکان دادم. پزشک اورژانس با مهربانی که به دلم نشست، گفت: «نگران نباش. اگر هم چیزی باشه خفیفه.» می‌دانستم استفراغ، بعد از ضربه به سر اتفاق خوبی نیست. رو به دکتر گفتم: «من فقط ترسیدم. از ترس بالا آوردم. خوبم. بذارید برم. امروز جلسه دارم.» پزشک لبخند دلگرم کننده‌ای زد و گفت: «بذار اول از سرت اسکن بگیریم. وقت برای جلسه همیشه هست.» دو نفر من را روی تخت دستگاه گذاشتند. بیرون رفتند و درِ سربی و سنگین را پشت سرشان بستند. دستگاه، مثل ببری گرسنه غرشی کرد. رِیلش تکانی خورد، کمی جلو رفت و سرم را توی خودش بلعید. میان هیاهوی دستگاه، به این فکر کردم که: «حالا بچه چی می‌شه؟ کی از مهد میاردش؟» و دلم هری ریخت پایین. بالاخره دستگاه رضایت داد. از صدا کردن باز ایستاد و سرم را مثل هسته‌ی گیلاس، تف کرد بیرون. درِ سربی باز شد و باز هم درازکشیده بر تخت چرخ‌دار، مرا به اورژانس بردند.

جلوی در اورژانس، جوانک پلیس را دیدم. دفتر و دستک به دست ایستاده بود. تخت مرا که دید، همراهم راه افتاد و شروع کرد به پرسیدن. بوی شدید الکل می‌آمد. همهمه بود و صداها را برخلاف آلودگی‌ها، نمی‌شد با الکل زدود. اورژانس، جای سوزن انداختن نبود. انگار همه‌ی مردم شهر تصمیم گرفته بودند آن روز مریض شوند. پرستار اورژانس خطاب به دو نفری که تخت چرخ‌دار را هل می‌دادند گفت: «تخت خالی نداریم. بذاریدش یه گوشه‌ی سالن تا بیام بالا سرش.» و به جوانک پلیس گفت: «جناب! مگه نمی‌بینی وضعیت مریضم استیبل نیست؟ بیرون وایستا هر وقت شرایط مناسب بود خودم صداتون می‌زنم.» تختم را گوشه‌ی نسبتاً دنجی از تالار اورژانس گذاشتند و پرستار آمد بالای سرم. درِ ظرف پنبه الکل را باز کرد و پرسید: «تو اون مورد تصادفی هستی دیگه؟»

سرم را به علامت تأیید تکان دادم. صدای زنگ‌زده‌ی مردی میان همهمه‌ی اورژانس به گوشم رسید. داشت می‌گفت: «خانم پرستار، خانم پرستار. مصّبتو شکر ما رَم ببین دِ. جن که نیسّیم.» پرستار پنبه‌ی الکلی را کنار پیشانی‌ام کشید. از درد، خودم را مچاله کردم و اشک دوباره از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد. پرستار گفت: «خودت راننده بودی؟» سرم را به علامت منفی تکان دادم. پرستار گفت: «این زخم عمیقه. باید بخیه بشه. بذار بگم بیان و ببرنت اتاق عمل سرپایی.» نالیدم: «حالم خوبه. بذارید خودم می‌رم.» پرستار تشر زد: «با کله رفتی توی شیشه، بینی‌ا‌ت از داخل خرد و خمیر شده و هنوزم داره خونریزی می‌کنه. لب و دهنت پاره‌س. پیشونیت هم جر خورده. جواب اسکن مغزت هم معلوم نیست هنوز. یه تاغار هم بالا آوردی. زیر چشمت و نصف صورتت هم که باد کرده و کبوده. کجات خوبه؟» تند و تند و ماهرانه فشار سنج را دور آرنجم پیچید و عددش را روی کاغذهایش یادداشت کرد. به یک نفر اشاره زد و گفت: «اینو ببر اتاق عمل سرپایی. بخیه داره. بسپر مرادی براش ظریف بخیه بزنه. قشنگه. حیفه رد زخم بمونه روی صورتش.» داشتند تخت چرخ‌دارم را سمت اتاق عمل سرپایی هل می‌دادند که باز هم همان صدا را شنیدم. صدا کهنه و زنگ‌دار بود. مثل در چوبی قدیمی که موقع باز و بسته شدن جیرجیر می‌کند. صدا همچنان می‌لندید: «خانم پرستار، خانم پرستار! بگم گوووو خوردم قبوله؟ ولم کنید دِ. یه نخود شیره و یه استکون چایی بندازم بالا حالم جا میاد. یکی بیاد این لامصبو بکنه ازم. می‌خوام برم سر زار و زندگیم دِ.»

جوانک پلیس، دوباره دنبال تختم راه افتاد. همان طور کتابی، انگار که از جایی وسط تاریخ، به اورژانس پرتاب شده باشد، پرسید: «آیا شما از راننده بابت تصادف منجر به جرحی که صبح امروز اتفاق افتاد شکایت دارید؟» این‌بار محکم گفتم: «بله.» عاقله مردِ بخش جراحی سرپایی که روپوش سبز پوشیده بود، به جوانک پلیس گفت: «شما بیرون وایستا. فقط باید مریض توی اتاق جراحی باشه.»

و در حالی که دست‌هایش را ضدعفونی و تجهیزات دوخت و دوزش را جفت‌وجور می‌کرد، سرخوشانه آواز سر داد. داشت یک ترانه از فریدون فروغی را با صدایی بلندتر و واضح‌تر از زمزمه، می‌خواند: «ماهی خسته‌ی من، نذار که تنها بمونه. ماهی خسته‌ی من، می‌خواد تو دریا بمونه.» آوازش را قطع کرد و گفت: «چشماتو ببند دختر جون. لازم نیست ببینی چکار می‌کنم. فشارت میفته. دلت مالش می‌ره.»

چشم‌هایم را بستم و صحنه‌ی نعره کشیدن‌های «دیوث پاشا،» درست چند لحظه قبل از آن تصادف هولناک، آمد جلوی چشمم. جوری توی صورتم نعره می‌کشید که زبان کوچکش را از ته حلق عربده‌کشش می‌دیدم. عاقله مرد، سوزن را توی گوشت پیشانی‌ام فرو برد. اشک برای چندمین بار جوشید و از گوشه چشم‌های بسته‌ام راهش را به بیرون باز کرد. عاقله‌ مرد گفت: «هنوز بی‌حس نشدی؟ دوباره بی‌حسی بزنم؟» گفتم: «نه خوبم. بخیه کنین.» و به امید اینکه دیگر اشک سرریز نکند، چشم‌هایم را محکم‌تر روی هم فشار دادم. داشت نعره می‌کشید: «حق طلاق نمی‌دم بهت. طلاقت رو هم نمیدم تا گیسات عین دندونات سفید بشه. ببینم چه گوهی می‌خوای بخوری!» و همزمان داشت پایش را تا آخر روی پدال گاز فشار می‌داد. داد زدم: «تو غلط می‌کنی. فکر کردی اسیر آوردی؟ شده سیانور می‌خورم، خودمو می‌کشم اما به ننگ زندگی با توی دیوث ادامه نمی‌دم.» و ناگهان اتفاق افتاده بود. ماشین را با سرعت به شکم تاکسی سمند زرد کوبیده بود. سمند مثل قوطی کبریت مچاله و ماشین دیوث پاشا هم مثل آکاردئون جمع شده بود. من با کله توی شیشه جلو رفته بودم. خون از همه جایم فواره زده بود و او مثل یک موش ترسو، ساکت و ساکن، روی صندلی راننده نشسته بود و داشت به گندی که بالا آورده، در کمال آرامش و بی‌تفاوتی نگاه می‌کرد.

عاقله مرد، هنوز داشت فریدون فروغی می‌خواند. آوازش را قطع کرد و گفت: «تموم شد دختر جون. جوری بخیه زدم که جاش نمونه. نگران نباش بخیه‌های من حرف نداره.» و یک نفر را صدا زد تا تخت مرا از اتاق عمل سرپایی به تالار اورژانس هل بدهد.

اورژانس همچنان شلوغ بود. روی همه‌ی تخت‌هایی که با پرده ضخیم از همدیگر جدای‌شان کرده بودند، مریضی دراز کشیده بود و می‌نالید. همراهان بیمارها، کلافه و سرگردان از این سو به آن سو می‌رفتند و پرستارها تند و تند به مریض‌ها سرم وصل می‌کردند و فشارشان را می‌گرفتند. دکترها، با گوشی‌های آویزان از گردن، مریض‌ها را معاینه می‌کردند و چیزهایی روی کاغذهای‌شان می‌نوشتند و به همراهان بیمارها، اغلب جواب‌های سربالا می‌دادند.

تخت مرا یک گوشه‌ی سالن گذاشتند. پرستار آمد. سریع و هول هولکی و برای بار چندم فشارم را گرفت و توی برگه‌اش یادداشت کرد. پرسیدم: «کی می‌تونم برم؟ من واقعاً حالم خوبه.» پرستار گفت: «هر وقت جواب سی تی اسکن مغزت بیاد و پزشک متخصص هم ویزیتت بکنه. اگر مشکلی نبود مرخصت می‌کنیم. فشارت که الان تقریباً نرمال شده.» و سِرُم جدیدی را جای آن یکی که تمام شده بود، به من وصل کرد.

جوانک پلیس دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. بی‌که چیزی درباره وضعیتم بپرسد یا علاقه‌ای داشته باشد که بداند حالم بهتر است یا نه، سؤالاتش را از سر گرفت. با آن چشم‌های بیضی بی‌حالتش به کاغذهای توی دستش چشم دوخت و پرسید: «راننده چه نسبتی با شما داشت؟» رگ دستم، همان جایی که آنژیوکت وصل بود، داشت می‌سوخت. سر چرخاندم که ببینم همه چیز درست است یا اینکه سوزن، رگم را پاره کرده و سِرُم دارد زیر پوستم می‌خزد. خبری از بادکردگی نبود. رو کردم به جوانک پلیس و گفتم: «فعلاً شوهرم.» جوانک بی‌هیچ واکنشی گفت: «آیا از راننده به علت ایجاد تصادف و خسارت بدنی شکایت دارید؟» گفتم: «مگه سؤال سر عقده که سه باره دارید می‌پرسید؟ بله شکایت دارم.» جوانک پلیس گفت: «این کار برای شما تبعات دارد. هیچ زن خوبی از شوهرش شکایت نمی‌کند. اتفاق بود. گذشت کنید.» از مدل کتابی حرف زدنش حالم داشت به هم می‌خورد و واقعاً حس می‌کردم دلم می‌خواهد روی صورتش بالا بیاورم. گفتم: «ولی من شکایت دارم. کجا رو باید امضا کنم؟» جوانک از سر اجبار، کاغذ را جلوی دستم گذاشت. با انگشت نشانه‌اش به جایی اشاره کرد و گفت: «اینجا.» امضا زدم و زیرش هم برای تأکید نوشتم: «اینجانب از راننده به علت ایجاد تصادف عمدی منجر به جرح و ایجاد صدمه جسمی شکایت دارم.» جوانک پلیس گفت: «تا وقتی رضایت ندهید، هر دو خودرو در پارکینگ می‌مانند. تاکسی چه گناهی کرده که شما از شوهرتان شکایت دارید؟» گفتم: «من از شکایتم صرف‌نظر نمی‌کنم. شما هم هیچی از زندگی من نمی‌دونی.» لبم که پاره شده و باد کرده بود، می‌سوخت. زیاد بالا و پایین نمی‌شد و به نظر می‌رسید حرف زدن برایم به کار سختی تبدیل شده. برای اینکه او را از سر خودم باز کنم و به این امید که متوجه شرایط جسمی نه چندان رو به راهم شود، چشم‌هایم را بستم.

جوانک، کاغذهایش را برداشت و دور شد. زیر چشمی می‌دیدم که دارد از پزشک اورژانس و بقیه هم برگه‌هایی می‌گیرد. باز هم صدای زنگ‌زده و قدیمی آمد. این بار رساتر و بلندتر. صدا باز هم داشت جیرجیرکنان می‌گفت: «خانم پرستار، خانم پرستار، د آخه لامصّبا! مگه وَ جَعَلنا سداً خوندم که منو نمی‌بینین؟ نکنه از نظرا پنهونم خودم ملتفت نیسّم؟» سر چرخاندم که صاحب صدا را ببینم. تختش فقط سه چهار متر با تخت من فاصله داشت. مردی میانسال بود و به نظر نمی‌رسید، جز غر زدن‌های پیاپی، مشکل خاصی داشته باشد. زاویه تخت‌های‌مان جوری بود که برجستگی شکمش را اغراق‌آمیزتر از آنچه بود می‌دیدم. همهمه‌ی تالار اورژانس، خیلی بلندتر از صدای مرد بود. هیچ پرستاری صدایش را نشنید. مرد هم بیخیال شد و با نگاه کردن به قطره‌های سرمی که داشت از شلنگ باریک رد می‌شد و توی رگش می‌رفت، خودش را سرگرم کرد.

با خودم فکر کردم: «تا جواب اسکن نیاد اینا ولم نمی‌کنن.» دلم شور بچه را می‌زد که بی‌خبر از همه‌جا، توی مهد کودک بود و حتماً داشت با هم‌کلاسی‌هایش بازی می‌کرد. یک دستی، موبایلم را از جیب کیفم درآوردم. برای بابا نوشتم: «دامادتون که نذاشتین ازش طلاق بگیرم، امروز عمداً و برای بار چندم سعی کرد منو بکشه. الان توی اورژانس بیمارستان بستری هستم. لطفاً خودتون رو برسونین و بچه رو از مهد بگیرین.» دکمه‌ی ارسال را زدم و پیام را فرستادم. بلافاصله به مدیرم پیام دادم و برایش نوشتم: «سلام. من تصادف کردم. حال عمومیم خوبه اما متأسفانه امروز نمی‌تونم بیام دفتر. لطفاً مرخصی منظور بفرمایید.» دکمه‌ی ارسال را زدم که تلفنم زنگ خورد. بابا بود.

مضطرب و بی‌سلام و علیک پرسید: «الان کجایی؟» اشکم دوباره راه گرفت و از گوشه چشم‌هایم سرازیر شد. گفتم: «اورژانس.» بابا پرسید: «چرا؟ چی شده؟» گفتم: «دیوانه شد. مثل همیشه. مثل همه‌ی بارهایی که گفتم تعادل روانی نداره و شما باور نکردین. مثل همون شبی که با چاقوی زنجان اومده بود بالای سرم که گردنمو ببره و شما گفتین خیالاتی شدی. روانی شد و ماشینو عمداً کوبوند به یه سمند.» بابا پرسید: «خودش کجاست الان؟» دیگر داشتم هق‌هق می‌کردم. فینم را بالا کشیدم و گفتم: «نمی‌دونم. نیومد. اینجا نیست.» بابا نفس عصبی بلند و کش‌داری کشید و گفت: «الان تنها توی اورژانس هستی؟ هیچ کی باهات نیس؟» گفتم: «آره. تنهام. ازم سی تی اسکن گرفتن و تا جوابش نیاد ولم نمی‌کنن.» بابا گفت: «خیلی خب. الان راه میفتیم. بچه رو از مهد می‌گیریم. نگران نباش. فقط اگه می‌تونی زنگ بزن به مدیر مهد و بگو بچه رو به ما تحویل بدن.» مرد شکم برجسته، باز با صدای زنگ‌دارش گفت: «خانم پرستار، خانم پرستار! سر جدت این شیلنگو ازم وا کن بذار بریم به زار و زندگیمون برسیم. عجب غلطی کردم اومدم این طیویله‌آ!» بابا پرسید: «سر چی دعواتون شد؟ باز چه کار کردی که جَریش کردی؟»

خودم را به نشنیدن زدم. گوشی را بی‌خداحافظی قطع کردم و روی حالت پرواز گذاشتم. بی‌رمق‌تر از آن بودم که بخواهم به حرف‌های تکراری گوش کنم و روی صندلی متهم بنشینم و دیگران، انگشت اتهام‌شان را به سمتم نشانه بروند.

مرد شکم برجسته، این بار با صدای بلندتری تکرار کرد: «خانم پرستار، خانم پرستار! تو مگه قسم سقراط نخوردی؟ کو پَ؟ بیا این شیلنگو وا کن بذار بریم رد کارمون دِ!» روی تختش، تا جایی که شکم برجسته‌اش اجازه می‌داد، نیم‌خیز شده بود و زنگ صدایش بیشتر به گوش می‌رسید. از «قسم سقراط» خنده‌ام گرفت. سرم را کج کردم که صورت مرد را ببینم. با لب پاره و ورم کرده، به او لبخند زدم. لبخند کج و کوله‌ام را دید. دستی را که به آن تکیه نداده بود، مدل سلام نظامی سمت سرش برد و گفت: «عزت زیاد، خدا شومارم شفا بده آبجی.» پررنگ‌تر به مرد شکم برجسته لبخند زدم. دست تکیه‌گاهش خسته شد و دوباره روی تختش ولو شد.

با خودم فکر کردم اگه اون سردفتردار گه، عوضی بازی در نمی‌آورد، هیچ کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد. و باز اشکم جاری شد.

بعد از نیمه شبی که دیوث پاشا با چاقوی دسته نارنجی زنجان، مثل جن بوداده بالای سرم ظاهر شده بود، پایم را توی یک کفش کرده بودم که هر جور شده، حق وکالت طلاق را از او بگیرم. می‌دانستم بدون آن وکالت‌نامه، حداقل دو سه سال باید آواره‌ی راهروهای دادگاه خانواده باشم و او حتماً تا رسیدن به مرحله‌ی آخر و روز محضر، مرا می‌کشت. جنون و بدبینی‌اش هر لحظه داشت شدیدتر می‌شد. کنترلی روی رفتارش نداشت و یک بار، فقط به خاطر اینکه یک راننده از او سبقت گرفته بود چنان حالتی بر او رفت که محراب هم به فریاد آمد؛ با سرعت و از عقب به آن ماشین بخت برگشته کوبید و راننده از دیدن چشم‌های خون‌بار دیوث پاشا و کف چندش‌آوری که گوشه‌ی لبش جمع شده بود، جوری ترسید که حتی ادعای خسارت هم نکرد. دمش را روی کولش گذاشت، جانش را کف دستش گرفت و با صندوقی جمع شده از مهلکه گریخت.

می‌دانستم باید هر چه زودتر وکالت طلاق را از او بگیرم و قال قضیه را بکنم. دلم نمی‌خواست قربانی قتل شوم و بچه‌ام تا آخر عمر، ننگ پدر قاتل و داغ مادر مقتولش را به دوش بکشد. کارِ درست، مثل ناموس بز عیان بود. باید هر چه سریع‌تر خودم و بچه را از آن جهنم و هیولای خونخوار و دیوانه‌اش نجات می‌دادم. از آن شبِ چاقوی زنجان به بعد، بچه را پیش خودم می‌خواباندم. درِ اتاق را روی خودمان قفل می‌کردیم و کنار هم خواب‌مان می‌برد. به کادر مهدکودک هم سپرده بودم که بچه را جز خودم به کسی تحویل ندهند. احساس ناامنی داشتم و بی‌جهت هم نبود. او واقعاً قصد داشت مرا بکشد. کل جمجه‌اش پر از نقشه‌های پلید بود.

گفته بودم: «تو قول دادی وکالت طلاق و حضانت بچه رو بهم بدی. سه دنگ خونه رو هم همینطور.» پوزخند زده و گفته بود: «نجّه گلوت. به مُرده رو بدی کفن منجوق‌دوزی هم می‌خواد. می‌خوای چربش کنم بهم فرو هم بکنی؟ تو رو خدا تعارف معارف نکن.» گفته بودم: «شرط کرده بودیم. می‌فهمی؟ تو قول داده بودی. اینقدر شرف داشته باش که روی قول خودت بمونی.» ریشخندم کرده و گفته بود: «خُدعَه کردم که برگردی سر خونه زندگیت. حالا می‌خوای چکار کنی؟ طلاقت نمی‌دم تا موهات و دندونات همرنگ بشه. ننه باباتم که با منن. عمراً بذارن هر غلطی دلت می‌خواد بکنی.» گفته بودم: «هر جور شده طلاقمو ازت می‌گیرم. همینطور بچه‌ای که زاییدم و با چنگ و دندون بزرگش کردم. تو لیاقت زندگی کردن با ما رو نداری.» حق به جانب گفته بود: «نیست خیلی هم زن جذابی هستی. یا داری غر می‌زنی، یا سرت توی کارای خودته. اونم از وضع رختخوابت که دو سه ساله جداش کردی. آره واقعاً من لیاقت مادمازلو ندارم.» گفته بودم:”آره، من غرغرو و خودخواه و سردمزاجم. طلاقم بده خودتو راحت کن. واسه چی دست از سرم بر نمی‌داری؟» برگ برنده‌اش را رو کرده و گفته بود: «اگه حق طلاق می‌خوای باید از همه چیزت بگذری. مهریه و اجرت‌المثل و نفقه پفقه نداریم.» گفته بودم: «قبول.» و راضی شده بود که به شرط بخشیدن همه‌ی حقوق قانونی‌ام، آن وکالت‌نامه‌ی لعنتی آزادی‌ام را بدهد.

پزشک اورژانس آمد بالای سرم. سرسری نگاهی به سِرُم کرد و به شوخی گفت: «نامه‌ی اعمالت رو آوردم.» و سی تی اسکن سَرَم را از پاکتش بیرون کشید. یک جاهایی را که از نظرم هیچ فرقی با بقیه قسمت‌ها نداشتند، نشانم داد و گفت: «دو مورد خونریزی خیلی خیلی خفیف دیده شده. در حد پارگی چند تا مویرگ و خیلی هم کوتاه. پیش‌رونده هم نبوده. با این حال باید صبر کنیم تا پزشک متخصص مغز و اعصاب هم ویزیتت بکنه.» بعد گاز استریل را کمی بالا کشید. نگاهی به بخیه پیشانی‌ام انداخت و گفت: «خوب بخیه زده.» و نامه‌ی اعمال به دست، رفت. سر راه به مرد شکم برجسته که دست از غرولند برداشته و آرام گرفته بود هم نگاهی انداخت و دور شد.

یادم به صبح آن روز افتاد. دیوث پاشا دوباره خدعه کرده بود. سردفتردارِ دیوث‌تر از خودش هم البته بی‌تقصیر نبود. هیزم گذاشته بود زیر خاکستر، آتش الو گرفته و صلح موقت‌مان را به جنگی خونین کشانده بود. سردفتردار که دکمه‌های بلوزش را تا دماغش بسته بود، رو به دیوث پاشا گفت: «واسه چی می‌خوای بهش وکالت طلاق بدی؟ زنا چموشن. به وقتش جفتک می‌ندازن و می‌رن دنبال یکی بهتر از شوهر بدبخت‌شون. گول نخور. سادگی نکن مرد!» و رو به من گفت: «نمیشه خانوم. باید پدرت و دو شاهد دیگه باشن تا وکالت طلاق بدیم بهت.» برافروخته گفتم: «این کار شما قانونی نیست. طبق چیزی که در قانون نوشته، نیازی به شاهد و وکیل وصی نیست و همه‌ی دفترخونه‌ها هم موظف هستن این خدمات رو انجام بدن. کودک زیر سن قانونی نیستم که!» سردفتردار، دستی به ریش پرپشت و سیخ سیخی‌اش کشید و گفت: «ما این کارو نمی‌کنیم. همینه که هست. بگرد یه جای دیگه پیدا کن بهت وکالت طلاق بده.» از خشم، به دسته‌ی کیفم چنگ انداخته بودم، درِ آن دفترخانه‌ی گِل گرفته را محکم به هم کوبیده و از پله‌ها آمده بودم پایین. دیوث پاشا از حرف‌های سردفتردار عوضی، جان تازه‌ای گرفته بود. نیشش تا بناگوش باز شده و دوباره سوزنش روی حرف‌های تکراری قبلی گیر کرده بود. به‌کل از یاد برده بود که توافق کرده‌ایم من از همه حقوقم بگذرم و  او در عوضش حق طلاقی را که قانونِ زن‌ستیز، به صورت انحصاری در اختیارش گذاشته بود، به من هم بدهد. سوار ماشین شده بودیم. گفتم: «تو قول دادی. قرار بود امروز به من حق طلاق بدی. بریم یه دفترخونه‌ی دیگه.» همینطور که پایش را روی پدال گاز فشار می‌داد نعره کشید: «حق طلاق نمی‌دم بهت. طلاقت هم نمی‌دم تا موهات رنگ دندونات بشه. ببینم چه گهی می‌خوای بخوری.» داد زدم: «تو غلط می‌کنی. فکر کردی اسیر آوردی؟ شده سیانور می‌خورم، خودمو می‌کشم اما به ننگ زندگی با توی دیوث ادامه نمی‌دم!»

یکی داشت با عتاب و خطاب می‌گفت: «خانوم من چه گناهی کردم این وسط؟» رشته‌ی افکارم پاره شد. رویم را برگرداندم سمت صدا. صورت مرد خپله با موها و ته‌ریش قرمزش آشنا به نظر می‌رسید. یادم آمد صبح دیده بودمش. راننده‌ی آن سمند داغان شده بود. بدون اینکه منتظر باشد چیزی بگویم گفت: «زدین ماشینمو داغون کردین. حالا هم شما شکایت کردی که چی؟ نمیگی من باید چکار کنم؟ تا وقتی تصادف، شاکی داشته باشه که اون ماشین لامصب منو بهم نمی‌دن. همینجور باید توی پارکینگ بمونه. شما خرج زن و بچه منو می‌دی؟»

رو به مرد خپله گفتم: «مگه من به ماشین شما زدم که الان دارین سر من داد و فریاد می‌کنین؟ راننده یکی دیگه بود. برید به اونی که این گندو بالا آورده بگین خرج زن و بچه شما رو هم بده. می‌بینین که، من خودمم قربانی‌ام.» راننده‌ی خپله‌ی سمند به طعنه گفت: «زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند.» و ادامه داد: «شوهرت الان کجاست؟ با خودش حرف بزنم بلکه از خر شیطون پیاده بشی و رضایت بدی.» گفتم: «می‌بینین که، اینجا نیست. نیومده. منم نمی‌دونم کدوم جهنمیه. خودتون بگردین پی‌اش. اون به ماشین شما زده نه من.» راننده‌ی خپله لندید: «خانوم به من چه که شما با شوهرت مشکل داری. گناه من این وسط چیه؟» با خشم گفتم: «گناه من این وسط چیه که روی تخت بیمارستان افتادم و شما جای گرفتن یقه‌ی باعث و بانی اونی که ماشینتو داغون کرد و منو هم به این روز انداخته، داری سر من هوار می‌زنی؟»

مرد خپله آمد دهانش را باز کند که ناگهان همهمه شد. در چشم بر هم زدنی، دور تخت مرد شکم برجسته غلغله شد. چند نفر دستگاهی را هل دادند و کنار تختش بردند. یک نفر دارویی را توی رگ دست مرد تزریق کرد. آن یکی ماسک اکسیژن روی صورتش گذاشت. یکی دیگر جلیقه کاموایی یقه هفت مرد شکم برجسته را با قیچی از وسط شکافت. کلی سیم به او وصل کردند و دکتر شروع کرد به شوک دادن به مرد.

راننده‌ی خپله‌ی سمند با وحشت گفت: «یا خود خدا!»

دکتر، آن دسته‌های نعلبکی مانند را روی سینه‌ی مرد شکم برجسته گذاشت. مرد، نیم‌متر بالا ‌پرید و لَخت سر جایش افتاد و شکمش، مثل ژله لرزید.  دکترِ نعلبکی به دست، دوباره شوک دادن را تکرار کرد. سریع چند تا اصطلاح پزشکی گفت و یک روپوش‌سفید دیگر بلافاصله، باز هم توی رگ مرد، چیزی تزریق کرد. پنج بار به مرد شکم برجسته شوک دادند و او پنج بار روی تختش، همانی که تنها سه چهار متر دورتر از تخت من بود، بیهوده بالا و پایین پرید و فقط شکمش لرزید. دست آخر، دکتر به عنوان آخرین امید، خودش دست به کار شد. شروع کرد به ماساژ قلبی.

راننده‌ی خپله‌ی سمند زیر لب گفت: « انا لله و انا الیه راجعون.»

ماساژ قلبی هم افاقه نکرد. مرد شکم برجسته قصد نداشت برگردد. خط روی مانیتور ممتد و صاف شد. مرد، مُرده بود. شاید همان وقتی که راننده‌ی خپله‌ی سمندِ شکم‌دریده داشت بابت شکایتم سرم فریاد می‌کشید، فرشته مرگ، آرام و بی‌صدا به تالار اورژانس خزیده بود. چرخی بالای تخت‌های‌مان زده و چشمش مرد شکم برجسته را گرفته بود. دست‌هایش را دور دست‌های مرد شکم برجسته حلقه کرده و دوتایی از سقف اورژانس به بالا پرواز کرده بودند. مرد شکم برجسته تقلا نکرده بود. کبود و بدشکل نشده بود. شاید حتی خودش هم دوست داشت بمیرد. حتماً پیش خودش گفته بود: «این لاکردارا که هر چی صداشون می‌کنم نمی‌شنفن. سر ما که رسید یهو هیئتی نسیان گرفتن و قسم سقراط‌شونم یادشون رفته. این دنیا دیگه به یه تف هم نمی‌ارزه. همون بهتر برم بمیرم از شر این جماعت راحت شم.»

به همان سرعت اولیه، دور مرد شکم برجسته، همانی که حالا از یک بیمار اورژانس به «خدابیامرز» تبدیل شده بود، خالی شد. دستگاه‌ها را هل دادند و سر جای قبلی‌شان بردند. سیم‌ها را از «جنازه» جدا کردند. کادر پزشکی، هر کدام سر کارهای قبلی‌شان برگشتند. بوی تند الکل طبی همچنان در فضای تالار اورژانس پراکنده بود. یکی از همراهان داد زد: «پرستار، کیسه ادرار مریض ما پر شده چیکارش کنیم؟» و یک بچه ونگ زد. به طرز باورنکردنی زندگی همچنان داشت جریان خودش را پیش می‌گرفت. انگار نه انگار که همین چند لحظه‌ی قبل، مردی در سالن اورژانس مرده و فرشته‌ی مرگ گذرش به آنجا افتاده بود.

دو مرد با لباس فرم طوسی آمدند و هیکل تنومند بیمار سابق و جنازه‌ی جدید را درون کاور مخصوص اجساد گذاشتند. زیپ کاور، در قسمت شکم مرد به سختی بسته شد.

راننده‌ی خپله‌ی سمند، راهش را کشید و زودتر از تخت چرخدار مرد مُرده که داشتند به سمت سردخانه هلش می‌دادند، از اورژانس بیرون رفت.

مات و مبهوت از چیزی که دیده بودم، داشتم فکر می‌کردم، پس مردن این شکلیه. یک لحظه هستی و لحظه‌ی بعد دیگه نیستی. وقتی هم که دیگه نیستی، همه چیز سر جای خودش هست. فقط تویی که دیگه نیستی. انگار هیچ وقت نبودی و بود و نبودت هم فرقی به حال دنیا نداره.» بوی تلخ مطبوعی آمد. سر چرخاندم و دکتر جدیدی را بالای سرم دیدم. معلوم بود صبح همان روز، با وسواس، صورتش را تراشیده و بعدش هم حسابی کرم و آبرسان زده است. یقه‌ی شق و رق پیراهنش از تمیزی برق می‌زد. نامه‌ی اعمالم دستش بود. فهمیدم پزشک متخصص مغز و اعصاب است. چند سؤال درباره اینکه وضعیت دیدم چطوری است و آیا چیزها را دوتایی می‌بینم یا نه پرسید. بعدش گفت: «ظاهراً خطر رفع شده اما برای اطمینان بیشتر، تا آخر امروز اینجا می‌مونید. اگر اتفاق خاصی نیفتاد می‌تونید مرخص بشید و تشریف ببرید خونه.»

دکتر متخصص رفت سراغ مریض بعدی. بوی عطرش اما هنوز از لابه‌لای بوی تند الکل، به مشام می‌رسید و شوک مردن مرد شکم برجسته را، فقط کمی تلطیف می‌کرد. داشتم فکر می‌کردم که به مدیر مهد پیام بدم و هماهنگ کنم که بچه رو به بابا اینا تحویل بدن که زنی شیون‌کنان خودش را انداخت داخل اورژانس. بی‌که فرد خاصی را مخاطب قرار دهد، لابه‌لای هق هق بلندش گفت: «شوهرم کجاس؟ اون فقط شیکمش نفخ کرده بود. غذای ناجور بین راهی خورده بود، بش نساخته بود، روده‌هاش پیچیده بود به هم. چکارش کردین؟»

زیر مانتوی قهوه‌ای چروکش، پیژامه گلدار به تن داشت. دمپایی‌های پلاستیکی بنفش را سر پایش انداخته و هیچ کیفی همراهش نبود. معلوم بود تا خبر را شنیده، اولین چیزی را که پیدا کرده تنش کشیده و خودش را به بیمارستان رسانده است. یکی از پرستارها سمت زن رفت. دست‌های فربه زن را در دستش گرفت و آرام آرام چیزهایی به او گفت. زن اما فریاد زد: «غریب و مظلوم و تنها رفتی مرد. چقدر گفتم از این آت آشغالای غذاخوریای بین راهی نخور. گوشت سگ و سمور میدن دستت می‌خوری ناخوش می‌شی. ای کارد بخوره به اون شیکمت که آخرش سر خودتو پای هوست به باد دادی. چقدر گفتم کور می‌شم خودم برات غذای خونگی بار میذارم، وسط جاده اون ابوطیاره رو بزن کنار، زیر دار و درختی چیزی زیلو پهن کن غذاتو بخور. گوش نکردی و خودت و من و پنج تا بچه‌هاتو اینجور بدبخت و اسیر و ابیر کردی.» و دوباره شیون کشید. خودش را کف اورژانس انداخت و شروع کرد به گیس کشیدن.

همهمه‌ها تمام شده بود. بیماران نالان و همراهان‌شان داشتند در سکوت به زن نگاه می‌کردند. فقط صدای زنِ مردِ مُرده می‌آمد. گویی روی سن داشت تئاتر تک نفره اجرا می‌کرد و تماشاچی‌ها نگاهش می‌کردند. زن مرد مُرده داشت وسط تالار اورژانس به صورتش چنگ می‌انداخت، مو می‌کشید و زار می‌زد. ناخن‌هایش رد باریکی از خون روی صورتش انداخته و دسته‌ای از موهای جوگندمی لای انگشت‌هایش بود. دو پرستار آمدند و سعی ‌کردند زن را از وسط اورژانس بلند کنند. پرستار داشت می‌گفت: «سکته‌ی قلبی بود خانم جان. ربطی به غذاش نداشت. خودتونو سرزنش نکنین.» زن جیغ کشان گفت: «پ چرا سر صبحی گفت دل و روده‌هام می‌پیچه بهم؟ بش نعنا نبات داده بودم باد معده‌ش ور بیفته. زیره و بادیون دم کرده بودم که وقتی اومد بدم بش بخوره، باد شیکمش خالی بشه.» پرستار گفت: «معده درد هم از علائم حمله‌ی  قلبیه. خیلی‌ها فکر می‌کنن مسموم شدن  ولی در واقع حمله‌ی قلبی داشتن.» زن اما آرام نمی‌شد. همچنان جیغ می‌کشید و خودش را می‌زد  و ناخن می‌کشید.

 سرپرستار از ته سالن، با آمپولی در دست گفت: «بخوابونیدش روی تخت، بهش آرامبخش بزنم.» و من وسط آن بلبشو، روی تخت اوژانس و سوزن آنژیوکت در دست، عمیقاً داشتم به زنِ مردِ مُرده حسادت می‌ورزیدم. با تک تک سلول‌هایم آرزو می‌کردم کاش من جای آن زن بودم. من واقعاً داشتم به آن زن، حسودی می‌کردم. من به زنی که شوهرش همین چند دقیقه‌ی قبل مُرده بود حسودی می‌کردم.

پایان

تابستان ۱۴۰۰

بازنوشت زمستان ۱۴۰۱

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی