
«مشق خط کردم:
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی/ به روزگار ندیدم رفیق یکرنگی. میزدایی دید و به مادر گفت: خواهر قلم پای دختری که این شعر را مشق میکند، باید شکسته شود تا دیگر به مدرسه نرود.»
مادربزرگ هربار که این را میگفت، تلخ میخندید. میدانستم که قلم پایش را نشکستند و باز هم به مدرسه رفت؛ اما همچنان و هرگز رفیق یکرنگی نیافت و مشق شعرهایش را آفتابی نکرد.
ضدخاطرات: ۵ مارس ۲۰۱۷
اسفند ۵۷ ما زنهایی که خودجوش توی خیابان ریخته بودیم تا به حجاب زوری نه بگوییم، جز این «نه» که از ته دل به زبان میآمد و فریاد میشد، چه چاره ای داشتیم؟ طرف ما «آقا»یی بود که عکسش را توی ماه دیده بودند و خودش هم نه که فقط روح، که همهکارهی خدا شده بود. اینطوریها بود که نعرهی «یا روسری یا توسری» چماقدارهای آنروز هم صدای ما را خفه کرد و هم شاخ همرایی ما را شکست. دیگر آن همدلی و همراهی یکپارچه برای نه گفتن به حجاب تکرار نشد که نشد. هر چه ج.ا. میخ سیاست تبدیل روسری به بیرق اسلام را محکمتر کوبید، پراکندگی ما زنها بیشتر شد. نتیجه اینکه همهی این سالها هر زنی تکوتنها خودش برای خودش چارهای پیدا کرده: یا سوخته و ساخته، یا غربتنشین شده، یا کژدارومریز با بدحجابی و شلحجابی به حجاب دهنکجی کرده، یا به بیحجابی یواشکی دل بسته.
فکر سرتراشی گروهی زنها وقتی به کلهام افتاد که بنیصدر گفت موی زنها اشعه دارد. بعد که سربداران را سریال شبانه کردند، خواب یا بیدار نهضت زنان سربهتیغداده و سربرهنهشده را پیش چشم میدیدم که بیخیال بگیروببند در خیابانها رژه میرفتند. همینطوریها بود که تا یکی از حجاب مینالید، شوخیجدی، جوری که با پیشکشیدن اهمیت زیباییهای زنانه آچمزم نکند، پیشنهاد «سرتراشون» میدادم. از شما پنهان نباشد، هیچوقت جز نگاه عاقل اندر سفیه یا پوزخند جوابی نمیگرفتم؛ با اینهمه هنوز هم این فکر که «سر تراشیده و برهنه به از سر پرموی محجبه است» دست از سرم برنمیدارد. همین است که گاهی که نومیدی از کار جمعی و حجاب اجباری و جاهلهای دنیا و «جبر» تاریخی-جغرافیایی خیلی زورآور میشود، «کارزار سرتراشون» را یکنفره بهراه میاندازم. حالا شما دیگر از من نپرسید خب که چی، چه فایدهای دارد! چه میدانم؟ دستِکمش اینکه سرم بادی میخورد و سبک میشود تا یادم نرود که تا همیشهی پیش از مرگ به هر جبر و هر حجابی «نه» گفتهام و «نه» میگویم.
ضدخاطرات: ۱۵ فوریه ۲۰۱۸
محال است کلمهی «حجاب» به گوشم بخورد و مثل کلمهی «مدینه» کبابم نکند. یادم میآید که درست پس از سرکوب تظاهرات اعتراضی خودجوش زنان، کسانی که مثل من در ادارهای دولتی کار میکردند، متوجه نشانه های پیدایی گروهی تازه شدند. در میان زنان همکار کسانی اول به زمزمه و بعد به صدای بلند و لحن حقبهجانب و تمسخرآمیز، تا کسی از حجاب شکایت میکرد میگفتند، «ای بابا! حالا این تکهپارچه که کسی را نمیکشد.» طنز روزگار هم اینکه اینها بیشتر از زمرهی کسانی بودند که پیش از انقلاب در وقت پوشش و آرایش فرقی میان اداره و عروسی نمیدیدند. هرچه ج.ا. میخش را محکمتر کوبید، این گروه بزرگتر و پرزورتر شد و من هم شیرفهم شدم که قضیه نه بر سر باور به روسری و توسری که بر سر همرنگ جماعت شدن و نان را به نرخ روز خوردن است. تجربهی بیستسالهی زندگی در سایهی پرآزار حجاب زوری من را به این باور رسانده: زنهایی که بی باور دینی و بهصرف همرنگی با جماعت و یا حتا عرف و از آن بدتر برای مصلحت یا نفع شخصی و رانتخواری حجاب را توجیه کرده و میکنند، بیشترین آسیب را به مبارزه با حجاب زده و میزنند. حالا چهاردهه از چماق «یا روسری یا توسری» گذشته و دیگر نمیشود مثل آن چماقداران به نام دین بیرق اسلام را بر سر زنان کوبید. اما ج.ا. اگر آبروی هرچه دین و ایمان بود را بر باد داد، در عوض با برقرار کردن حکومت سرکوب و فرهنگ دروغ و دورویی دو لشکر برای پاسداری از خودش درست کرد: یکی نوکیسههای اقتصادی که از دولت سر این حکومت به نوایی رسیده اند، دومی مالهکشهای فرهنگی که به هر سبب در پی رفعورجوع خرابیهای این حکومتاند. تا این دو لشکر پرشمار و پرامکان باشند، میشود امیدی به خلاص شدن مملکت از شر وجود ج.ا. داشت؟