گوشه‌های بانگ – گوشۀ اول: «کاش ملکه اهلی شده باشد» نوشته شهلا شهابیان

ستون «گوشه‌های بانگ» به گزیده آثار منتشر شدۀ نویسندگان زن اختصاص دارد.
از داستان‌هایی سراغ گرفتیم که علیرغم تحمیل انفعال بر ادبیات داستانی نوین این سال‌ها به‌خصوص در نقش‌های زنانه، از پوسته‌ی انفعال تحمیلی بیرون آمده‌اند و کنشی فراتر از هنجارهای تحمیلی اجتماعی و فرهنگی را برای شخصیت‌های داستانی‌شان رقم زده‌اند. شخصیت‌هایی با نقش‌هایی گسترده و لزوماً نه همواره معترض اما پویا که دایره‌ی وسیعی را دربرمی‌گیرد، از گام فراتر گذاشتن از خطوط قرمز تحمیل شده تا بازآفرینی هویت زنانه به عنوان شخصیتی خواهان تغییر و…
به سراغ داستان‌هایی رفته‌ایم با شخصیت‌هایی که در فضای کار یا تحصیل، گامی به جلو برداشته‌اند و از لاک درون‌گرایی بیمارگونه در چهارچوب قواعد سنت و مذهب و اجتماع بیرون آمده‌اند. این شخصیت‌ها شاید هم در «آپارتمان»ها باشند اما نقشی تأثیرگذار بر خود و پیرامونشان دارند و برهم‌زننده‌ی قواعد از پیش تعریف شده برای نقش‌های زنانه‌اند. زنانی زنده، خلاق، کنش‌مند که همچون شخصیت‌های اجتماع امروز که در لابه‌لای حروف سربی کتاب‌ها گم نشده‌اند بلکه راه خود را از میان محدودیت‌ها و ممنوعیت باز کرده‌اند.
طبیعتاً یافتن چنین داستان‌هایی نیاز به بازخوانی و بازبینی گسترده ادبیات داستانی ایران دارد و گاه داستان‌هایی هم شاید از قلم بیفتد. ما را در معرفی این داستان‌ها یاری کنید.
داستان اول:
«کاش ملکه اهلی شده باشد» نوشته شهلا شهابیان.
شهابیان در این داستان سراغ شخصیتی آشنا رفته است؛ زن سرخپوش میدان فردوسی تهران. نویسنده با آشنازدایی از وضعیت این شخصیت، ما را با شخصیت دیگری آشنا می‌کند که سعی در کشف گریزپایی زن از همصحبتی و همرنگی با جماعت دارد. در این میان اهلی شدن هم کنایه‌ای‌ست از همرنگی با جماعت.

من اهلی شده‌ام. دایی‌جمال گفته‌ بود اگر سخت نگیرم خیلی زود اهلی می‌شوم. روزی که آمدم تهران ماندگار بشوم، این را گفت. حالا دایی‌جمال مُرده و من پیش از مُردنش عادت کرده‌ام سخت نگیرم و طوری نفس بکشم که انگارنه‌انگار هوای تهران ژلۀ تلخی­ست که فورا باید قورتش بدهم تا خفه‌ا‌‌م نکند!

حالا من اهلی شده‌ام و یاد گرفته‌ام کارتم را یک لحظه، فقط به اندازه‌ای که دستگاه کرایه را از موجودی‌ام کم کند، بگذارم و بردارم و بعد با بی‌اعتنایی بچپانمش توی جیبِ کیفم تا کسی نفهمد بعد از چند ماه، هنوز یکی از کابوس‌های من جاماندن کارتم روی آن مکعب فلزی بالای پله‌های اتوبوس است و اصلا به فکرش نرسد من هنوز هم بعد از هر بار سوار و پیاده شدن از بی‌آرتی و مترو، میزان شارژ کارتم را حساب‌کتاب می‌کنم مبادا موجودی تمام شده باشد و من دفعۀ بعد جلوی چشم راننده و پشت‌سری‌ها کنفت بشوم و همه بفهمند من شهرستانی‌ام!

حالا دیگر یاد گرفته‌ام توی اتوبوس خودم را بچسبانم به صندلیِ کسی که حدس می‌زنم می‌خواهد پیاده بشود، تا بتوانم بلافاصله خودم را بسُرانم روی صندلی خالی، بی‌آن‌که به کسی نگاه کنم یا به کسی بفرما بزنم!

بله، حق با دایی‌جمال بود. اگر سخت نگیری خیلی زود اهلی می‌شوی!

مجسمۀ فردوسی. داروخانۀ رامین. ایستگاه فردوسی. باید پیاده بشوم و بروم راستۀ صراف‌ها سراغ پیرمرد عتیقه‌فروش. قول داده امروز کمکم کند. باید با ملکه حرف بزنم. باید از دایی‌جمال بگویم. از نامه‌های عاشقانه‌ای که به ملکه نوشت و او را عاشق خودش کرد. باید از سینۀ ‌کفتری و پاهای فلجش که نگفت و ننوشت، بگویم. من به دایی‌جمال قول داده‌ام و عتیقه‌فروش به من.

دیروز پیرمرد قول داد برای نوشتن گزارش کمکم کند. نوشتنِ گزارش! این دروغی بود که دیروز به پیرمرد گفتم وقتی کنار ملکه نشسته بودم و ملکه انگارنه‌انگار که من دو روز است یک‌کاره می‌آیم می‌نشینم کنارش، آن هم یک ساعتِ تمام، همینطور زل زده بود به روبه‌رو. آن‌وقت پیرمرد صدام کرد. نه، صدا نکرد، هوار کشید. از مغازۀ عتیقه‌فروشی پشتِ سرِ ملکه. از لابه‌لای زن‌ها و مردها و بچه‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند و گاهی از بین‌شان کسی تصادفا نگاهش به من و ملکه می‌افتاد، هوار کشید «چی از جونش می‌خوای خانوم؟» سرِ ملکه برگشت به طرف من اما نگاهش از روی من گذشت و به پیرمرد، نگاه کرد و دوباره از من گذشت و زل زد به روبه‌رو. همان‌وقت بود که جان‌به‌سر شده از دست ملکه، به پیرمرد پناه بردم. گفتم برای تهیه گزارش باید با ملکه حرف بزنم وگرنه کارم را در روزنامه از دست می‌دهم. آن‌وقت پیرمرد دعوتم کرد توی مغازه.

خودم را می‌کشانم به طرف دهنِ اژدهای شکم‌گندۀ خسیسی که از میانِ آنهمه صندلی، فقط شش‌تا را به ما زن‌ها مرحمت کرده. اژدها ایستاده، در آکوردئونی‌اش جمع می‌شود، چند دست به نرده‌ می‌چسبند. تُو می‌آ‌یند یا بیرون می‌روند؟ اما مهم نیست. مهم این است که من هر طور شده کیفم را از بین تنۀ دو زنِ سر راهم بیرون بکشم و زودتر از پاهایی که بالا می‌آیند یا پایین می‌روند بپرم بیرون!

چراغ عابر پیاده قرمز است. سرباز کنار چراغ راهنمایی همان دیروزی نیست، شاید هم باشد اما امروز هی سوت نمی‌کشد. به نوک پوتین‌ یا چیزی روی زمین خیره شده انگار. آدم‌ها و ماشین‌ها از لا‌به‌لای هم رد می‌شویم. چیزی می‌کوبد به آرنج دست چپم، تیر می‌کشد. شاید آینۀ پیکان لکنته‌ای باشد که همین الان از کنارم گذشت اما مهم نیست. نباید برگردم و مثل روزهای اول به امید شنیدنِ «ببخشید» زل‌زل به راننده نگاه کنم. نه، ‌انگارنه­ انگار! هیچ کدام به روی خودمان نمی‌آوریم. اهلی­ شدن یعنی همین!

از خیابان رد می‌شوم. راستۀ صراف‌ها، مغازۀ سوم. امانت‌فروشی حاج مرادعلی ارشدی.

نیست. نیامده. شانس لعنتی! ساعت یازده شده و پیرمرد هنوز نیامده. مغازه‌ بسته است. صورتم را می‌چسبانم به حفاظ آهنی. چیزی نمی‌بینم. آفتاب دمِ ظهر و روشنای بیرون، توی مغازه را تاریک‌تر کرده. کسی تنه می‌زند. دستی روی کمرگاهم می‌خزد. کوله‌پشتی را پایین‌تر می‌کشم. خودم را به حفاظِ مغازه می‌چسبانم و از میان چهارخانه‌های توخالی حفاظ آنقدر نگاه می‌کنم تا چشمم به تاریکی عادت ‌کند و میز چوبی قهوه‌ای را ببینم و صندلی‌ای که دیروز نشسته ‌بودم روی‌اش. صندلی پیرمرد عتیقه‌فروش پشت به من است و روبه‌رو، تهِ تاریکی، گنجۀ چوبی را می­بینم.

قندان پر از نُقل را روی میز به طرف من سُرانده‌ و گفته بود «نقل بیدمشکه، دهن تازه کنین.» تا مزۀ شیرین و چسبناک نُقل آرام­آرام توی دهنم پخش بشود و بوی خوبش، حالم را خوش کند پیرمرد رفته ‌بود سراغِ گنجۀ چوبی تهِ مغازه و با دست پُر برگشته ‌بود.

نقل بیدمشک حالم را خوش کرده، آنقدر خوش که دست می‌کنم توی کیف. می‌خواهم عکس دایی‌جمال را نشانِ پیرمرد بدهم. می‌خواهم قصه‌‌اش را بگویم. از سر تا تهِ قصه را. اما فقط یک نگاه به قدوبالای حاج مرادعلی ارشدی دهنم را می‌بندد. عتیقه‌فروش چهارشانه و بلندقد است. کت اسپرت خوش‌دوخت، قوسِ پیریِ پشتش را ‌پوشانده‌. سرِ پُر مو و صدای بم‌ و خوش‌آهنگش، جوان خوش‌تیپ سال‌های دور را به رخ می‌کشد. دستم را از کیف بیرون می‌آورم. بیچاره دایی‌جمال! حتی پیراهن چهارخانۀ ریز و کراوات هم نتوانسته گردن کوتاه و سینۀ کفتری‌‌اش را توی عکس بپوشاند‌.

پیرمرد قوری را دوباره می‌گذارد روی سماور، پیاله‌های چای را می‌گذارد توی سینی و همان‌طور سرپا خیره می‌شود به عکسی که از گنجه آورده و گذاشته روی میز. گردن می‌کشم، عکسِ قدیمی سیاه­سفید، به زردخاکستری می‌زند. چشم‌های خمار آهو از پشت پیالۀ چای به من نگاه می‌کند.

«چایی رو باید داغ خورد، آبو یخ! تا از دهن نیفتاده بخورین.»

پیرمرد عتیقه‌‌فروش می‌گوید و با سر به قندان پر از نُقل اشاره می‌کند. پیالۀ چای را برمی‌دارم، چشم‌های آهو از نزدیک لوچ می‌شود، توی ذوق می‌زند. چای را هورت می‌کشم، داغ است. می‌گذارم روی میز. پیرمرد نگاهم می‌کند و عکس را می‌دهد دستم. حالا چشم‌های او هم شبیه چشم‌های دایی‌جمال شده، وقتی از ملکه‌اش حرف می‌زد؛ غصه‌دار و خیس!

«کی باور می‌کنه این عکسِ اون‌روزای همین زن باشه؟»

دختر توی عکس مغرور و از خودراضی به روبه‌رو نگاه می‌کند. انگار همین حالا به آدم پشت دوربین گفته‌باشد «دیدی حق با من بود!» ابروها بالا داده و پره‌های بینی کمی باز. موهای صاف و تیره صورتش را قاب گرفته و از سرشانه‌ها ریخته پشت. درست همان‌طوری که دایی‌جمال توی دفتر خاطراتش نوشته «سرتا پا غرور، یک ملکۀ واقعی!»

پیرمرد گفت «خیلی باشکوه بود. درست مثل اسمش. مثل ملکه‌ها!» و چانه‌‌اش ‌لرزید. دایی‌جمال نوشته‌بود «تمام مدتی که از این دست خیابون، از پشت منبع آب نگاهش می‌کردم اسمرالدا و گوژپشت نتردام جلوی چشمم بودند اما الان می‌گم صدرحمت به گوژپشت نتردام. اون پایِ راه رفتن داشت من اونم نداشتم. این چه غلطی بود که من کردم؟ کاش پیش از نوشتن اولین نامۀ بی‌آدرس، دست‌هام مثل پاهام خشک شده بود. اما دیگه تموم شد. دیگه نامه بی‌نامه. قرار بی قرار!»

ملکه طبق قرار، درست سرِ ساعت چهار زیر تابلوی کافه میافا ایستاده ‌بود «همونطور که توی آخرین نامه نوشته بودم. سرتا پا قرمز. روبان قرمز کلاه افتاده بود روی گردنش، باد که می‌خورد بال­بال می‌زد. نفس کشیدن یادم رفته ‌بود. هربار که ماشین یا آدمی رد می‌شد یادم می‌افتاد که باید نفس بکشم. داشتم می‌مُردم، منِ دیوونه‌ با دختر مردم چکار کرده بودم!»

پیرمرد گفت «حالاشو نبین، یه روزی آخرین مدل لباسای ژورنال‌ تنش بود. اون وقتا من تُو کار کیف و کفش زنونه بودم. گاه‌گاهی میومد خرید. شما هم جای دختر من؛ هر وقت می‌دیدمش دست و پامو گم می‌کردم!»

پیرمرد آن روزها چندباری ملکه را توی کافه میافا هم دیده ‌بود و بعد عکسش را از شاگرد عکاسیِ بغلِ کافه گرفته بود. همین عکس را. یواشکی. با دو فنجان قهوه تاق زده بود!

«قهوه‌‌های مادام معروف بود. یادش به خیر. به ملکه می‌گفت مالاکا. شنیده بودم دوست داره اونو برای پسرش بگیره اما ملکه قبول نکرده. مطمئن بودم منو قبول می‌کنه. تازه داشتم مادرمو راضی می‌کردم عوض یکی از دخترای فامیل، بره خواستگاری ملکه که یه‌دفعه انگار بلا نازل شده ‌باشه، زد به­سرش و عصر یه­روز تابستون سرتاپا سرخ پوشید و اومد وایستاد کنار خیابون. باقی‌شو که خودتون می‌دونین. همه می‌دونن!»

کسی نمی‌داند، کاش من هم نمی‌دانستم.

پیرمرد پیالۀ چای را برداشت، لب زد. گذاشت توی سینی. حتماً سرد بود.

«یارو دیوونه بود؟ کلاش بود؟ اصلا کسی بود؟ نامه‌ای بود؟ قراری بود؟ کسی راست و دروغش رو نفهمید. فقط دهن به دهن گشت که یکی قالش گذاشته و نیومده سر قرار.»

بیچاره دایی‌جمال وقتی که زنده بود هم، نبود!

پیراهن ملکه روی زمینۀ خاکستری عکس، زردِ چرکمرده شده و دنبالۀ روبان کلاه افتاده روی گردنش. صدای پیرمرد می‌لرزد وقتی می­گوید «می‌بینین؟ یه ملکه بود واسۀ خودش. اون‌وقت یه همچین آدمی بشه این؟ بشه مسخرۀ خاص­وعام؟ توروخدا سربه­سرش نذارین. اول‌ها خیلی اذیتش می‌کردن. هی سوال‌پیچش می‌کردن، آخر خودشو زد به اون راه. دیگه نه شنید و نه حرف زد تا دست از سرش ورداشتن. حالا دیگه سال‌هاست انگار کسی اونو نمی‌بینه اِلا من. نمی‌دونم اگه یه روز من نباشم کسی یه چیکه آب یا یه لقمه نون می‌ده دست این بی‌نوا یا نه؟»

پیرمرد لیوان چای و بشقاب غذای ملکه را نشانم می‌دهد. لیوانی درست جفتِ لیوان دایی‌جمال. همانطور لب‌پَر و جِرم‌گرفته. «سال‌هاست فقط توی اینا آب و غذا می‌خوره. یه پیرمرد قوزیِ افلیج که گاهی می‌اومد پیشش، اینو براش آورده انگار.»

اگر پیرمرد عتیقه‌فروش امروز نیاید چه؟ اگر دیگر نباشد که بیاید چه؟

ساعت دوازده و سی و هفت دقیقۀ ظهر است. شاید وقت ناهار خوردن ملکه. اما پیرمرد عتیقه‌فروش هنوز نیامده و ملکه همانطور نشسته کنارِ خیابان. تکیه داده به پایۀ بتونی پستِ برق. زانوها بغل کرده و رو به ایستگاه اتوبوس. لبۀ پهنِ کلاه حصیری نیمی از سروصورتش را پوشانده. دلم ضعف می‌رود. باید چیزی بخورم. اما ملکه را چکار کنم؟ لیوان و بشقابش نیست.

کاش توی لیوان‌ و بشقاب‌ یک‌بار مصرف چای و غذا بخورد.

کاش ملکه اهلی شده باشد!

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی