ستون «گوشههای بانگ» به کوشش محبوبه موسوی به گزیده آثار منتشر شدۀ نویسندگان زن اختصاص دارد. از داستانهایی سراغ گرفتیم که علیرغم تحمیل انفعال بر ادبیات داستانی نوین این سالها بهخصوص در نقشهای زنانه، از پوستهی انفعال تحمیلی بیرون آمدهاند و کنشی فراتر از هنجارهای تحمیلی اجتماعی و فرهنگی را برای شخصیتهای داستانیشان رقم زدهاند. طبعا یافتن چنین داستانهایی نیاز به بازخوانی و بازبینی گسترده ادبیات داستانی ایران دارد و گاه داستانهایی هم شاید از قلم بیفتد. ما را در معرفی این داستانها یاری کنید. محبوبه موسوی درباره گوشه پنجم مینویسد:
سکوی بازی، پنجمین داستان گوشهها، نوشته دلارام دلنواز، به رابطه پیچیدهی عاطفی خواهر کوچکتر نسبت به خواهر بزرگتر میپردازد؛ خواهری که نقش مادری برای خواهر کوچکتر دارد که شخصیت اصلی داستان و راوی ماجراست. خواهر بزرگتر پاسدار سنتها، عرف، اخلاق و دین است و در این راه، خواهر کوچکتر را طرد میکند. راوی داستان اما، بدون دست کشیدن از پیوستگی عاطفیاش با خواهر بزرگتر به انبوه اخلاقیات او پشت پا میزند و در این پشت پا زدنها، ذره ذره استقلال شخصیتی خود را به دست میآورد. او نقطهی مقابل خواهر بزرگتر است: به تحقیر و شکست تن نمیدهد و با انجام دشوارترین و بدنامترین شغل، نان خود را به دست میآورد. تسلیم سلطهی مردسالارانهای که خواهر بزرگتر مُبلّغ آن است نمیشود و حتی وقتی خواهر بزرگتر را میان دستهای خود میبیند که تسلیم و تحقیر چگونه او را به مرگ کشانده است، تغییری در علاقهاش به خواهر ایجاد نمیشود. او یک زن است از میان بدنهی پایین اجتماع، واقعی و زنده که بیچشمداشت تشویق از سوی کسی و بی آنکه چیزی از نظریههای فمینیسم بداند، استقلال شخصیتی و عاطفیاش را از طریق استقلال مالی پیدا میکند. او مهربان است و گذشته را، (خواهر؛ سمبل مادرانگی و پاسداشت سنتها)، میبخشد یا پس پشت میگذارد و نگاهش به آینده است. به بازی توپ و راکت در زمین ورزش، در شناخت ذره ذره تنهای زنان و در کار. کار که نتیجه رهایی او از سنتهای پدران است.
سکوی بازی دومین داستان از مجموعه داستان «کاش بوی سگ مرده میداد»، سال ۱۴۰۰ در نشر هیلا منتشر شده است.
چکمههای مشکی بلندم را میپوشم و درِ کمد را میبندم، دری آهنی و زنگزده. روناک صدایم میکند. سر برمیگردانم. پشتم ایستاده و میگوید «حدیثَکَم، دهنمَهَنه وا کن.» تکهای گزِ غلتخورده در آرد را میگذارد توی دهانم، اولین قبض صبح را میدهد دستم و میرود نمیدانم کجا. در کمدش باز است. راکتهای قرمز دستهچوبیاش افتاده کف کمد. مربی پینگپنگ است. غسالی میکند که نذرش را ادا کند. مدیر باشگاهش که فهمید جوابش کرد. بهش گفته بود اگر کسی بفهمد تو مردهشویی، دیگر هیچکس اینجا ثبتنام نمیکند. روناک گفته بود چرا بهانه میگیرید، از کجا میخواهند بفهمند؟
به تنهاییام فکر میکنم. قبض را میخوانم. میسرانمش توی جیب روپوشم. هیچوقت اسم و رسم میت برایم مهم نبود. وقتی قبض را میدادند دستم، نخوانده میچپاندم توی جیبم. از آن روز به بعد اسم و رسم میت برایم مهم شد. درست چهل روز پیش.
کنار اولین سکوی شستشو ایستادم. شیر آب را باز کردم. صورت میت را نگاه نکردم. خانم گواهی تسبیح سبزش را از دور گردنش درآورد. مثل هر روز پرسید «انشاءالله که شما دیگه شرعیات غسل رو کامل رعایت میکنین.» سرم را پایین آوردم به نشانهی بله. شیر آب را باز کردم. صدای صلواتهای گواهی توی سالن پیچید. سر شیلنگ را روی میت گرفتم. نگاهم خیره ماند به صورتش و موهای فر سیاهش. گواهی شروع کرد به خواندن دعای توسل، با صدای بلند. نه بغضی در گلویم گره خورد، نه اشکی در چشمم حلقه زد. فقط شوکه شدم. زانوهایم سست شد. شیلنگ از دستم رها شد و افتاد روی زمین. آرام دست کشیدم به صورت زرد و کبود طاهره. پشت گوشش را نگاه کردم. خال گوشتیاش بزرگ شد و فرو رفت توی چشمم. تنم سرد و گلویم خشک شده بود. نشستم کف زمین. لباسم از آبی که بر زمین راه گرفته بود خیس شد. نمیدانم چقدر آنجا نشستم. فقط وقتی به خودم آمدم روناک و خانم گواهی را بالای سرم دیدم. پشت هم نامم را صدا میزدند. نگاه کردم به چشمهای روناک. گفت «چی شد؟ تو که خوب شده بودی هِیرو.» دولا شد. صدای خانم گواهی پیچید توی گوشم: «این هنوز هم میترسه؟ ببرش یه جا حالش جا بیاد.» دو نفری زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. گفتم لازم نیست. حالم خوب است. خانم گواهی این را که شنید لا حول و لا قوه الا باللهی گفت و رفت. نگاه کردم به روناک و گفتم «طاهره است.» چشمهای روناک از تعجب گشاد شد. روی سکو خم شدم و خیره شدم به طاهره. هُرم نفسم میخورد به صورتش و برمیگشت. روناک دست و بالم را ول نمیکرد. میترسید حالم خراب شود و بیفتم. پرسید «دردِت به جانِم، خواهرته؟!» اولین قطرهی اشک روی گونهام سُر خورد. خواهرم مرده، خواهری که من را از خانهاش بیرون کرد. گفت «برو با همون پسرهی دله که عروست نکرده، بردت حجله. کثافت بیخانواده رو میگفتی با یه خواستگاری دختر رو نمیبرند حجله. برو هر قبرستونی که شد زندگی کن.» یاسر گفت سقط جنین حرام است، گناه دارد. گفت سریع عروسی کنیم. گفتم کی عقد کنیم؟ کی عروسی کنیم؟ کی بچهدار شویم؟ شکمم بالا بیاید آبروی خودم و کسوکارم میرود. گفت اگر سقط کنی نه من، نه تو. گفتم برو به جهنم. پول شهریهی چند ترمش شد دستمزد قابلهای که بچهمان را سقط کرد. طاهره گفت هر کاری کردی یا نکردی دیگر به من ربطی ندارد. گفت جایت دیگر توی این خانه نیست، برو با همان که بدبختت کرد.
روناک در کمدش را میبندد و میگوید «کجا سیر میکنی حدیث گیان؟ بیا بریمان. ساعت هشت شد خو.» دنبالش راه میافتم.
دو جنازه روی سکو خوابیدهاند و منتظر. چرا آدمها اینقدر میمیرند؟ باز نگاهم میافتد به کاشیهای سبزآبی غسالخانه. دلشوره میگیرم. اینجا کوچک است و دلگیر. دو فرش دوازده متری پرش میکند، کیپ تا کیپ. شاید دلشورهام کمتر میشد اگر بزرگتر بود.
مرده پشت مرده میآید و دراز به دراز میافتد روی این سکوهای سرد. همهشان وصیت کردهاند حمام آخرشان اینجا باشد، کفنپیچ شوند و خاک پایین امامزاده بشود خانهی ابدیشان. امامزادهای که گنبد نقرهایاش مثل خورشید بالای تپه میدرخشد، بقعهای با دیوارهای سنگی و قبرهای مردم که دور تا دورش حلقه زدهاند.
روناک به اولین سکو اشاره میکند و میتی که رویش افتاده. چشمکی میزند و میگوید « قبضِشه بخوانیا عزیزَکَم.» دختری آرام خوابیده روی سکو، اسمش سروناز است، لاغر و استخوانی. زیر چشمهایش گود است و کنار لبش رد باریکی از خون افتاده. آب را گرم میکنم و میگیرم روی تن و صورتش. لکهی خونش را پاک میکنم. باز یاد طاهره میافتم. از گوشش خون بیرون زده بود و تا پشت گوشش رفته بود. معلوم بود مثل همیشه از احمد کتک خورده، آن بار کاریتر. همیشه یک جایش کبود بود. ولی میگفت «عیب نداره، دوستم داره، خدا سایهاش رو نگه داره، دین و ایمانش رو کمتر مردی داره.» و وقتی بهش میگفتی مرد بادین و باایمان کجا این بلاها را سر زنش میآورد، اخم میکرد و ساکت میشد. خون شره کرده بود و موهای طاهره را به هم چسبانده بود. به چشمهای بستهاش، همان چشمها که همیشه مثل غریبهها نگاهم میکرد، خیره بودم، تارهای مو را از هم جدا میکردم و روی شانههای باریکش، پهلو و پاهای کبودش دست میکشیدم.
خانم گواهی دوباره میآید کنارم میایستد. سه بار قل هو الله میخواند و بعد دوباره همان سؤال همیشگی را میکند. همهاش نگران شرعیات غسل است. روناک میگفت تا دو سه ماه همین بساط است، تازه بعدش خیالش راحت میشود. بدن بلوری سروناز را غسل میدهم با آبی گرمتر. نمیدانم مرده هم با آب گرم آرام میشود یا نه. آب گرم روی تنش سُر میخورَد. نگاهم به مژههای بلندش گیر میکند. مژههای طاهره آرایش داشت، انگار قبل تلف شدن یک ریمل حسابی به مژههاش کشیده باشد برای احمد. عادت داشت قبل از آمدن احمد خودش را خوشگل کند. نگاهم مات مانده بود به گونهاش که سرخابسفیدابش زیر کبودیاش گم شده بود. روناک شانههایم را تکان داده بود و گفته بود «نکنه خیالاتی شدی رولَه گیان! نکنَه شبیهشَه؟! تو که هفتهی پیش پیشش بودی خو. چیزی نگفت؟ حرفی؟ حدیثی؟ جر و منجری با شوهرش؟» بعد از سه هفته رفته بودم ببینمش. زنگ خانهشان را فشار داده بودم. دلم برایش تنگ شده بود. خیال میکردم خوشحال میشود چهرهام را که در آیفون ببیند. فکر میکردم حتماً میگوید حدیث تویی؟ با همان لحنی که دلم میخواست. هیچی نگفت. در باز شد. امروز چهلمش است. هنوز باور نمیکنم مرده باشد. یادش که میافتم گریهام میگیرد و قلبم به سینهام میکوبد.
تن سروناز مثل مرمری براق روی سکو افتاده. حالا باید کفنش کنیم. دلم میخواهد بغلش کنم. دیگر کسی را برای بغل کردن ندارم. دلم تنگ شده برای بغل کردن طاهره. روزی که برای آخرین بار رفتم به خانهاش بغلش کردم. بویش کردم. همان بوی همیشگیاش را میداد، بوی عطر یاس. آخر نفهمیدم چه عطری میزد که آنقدر خوشبو بود. نه اخم داشت، نه لبخند. هیچی نگفت. نگفت دلتنگم شده. نگفت پشیمان شده از کاری که با من کرده. نخواست ببخشمش. دلم نمی خواست ببخشمش. او کاری کرد که بچهام را بیندازم. کنارم ننشست. گفتم توی غسالخانه کار میکنم. به چشمهایم نگاه نمیکرد. نگفت اینجا خانهی خودت است، برگرد.
میت دیگری را روی سکو میخوابانند. موهایش از ته تراشیده شده و یک سینه بیشتر ندارد. آن یکی مثل بادکنکی که ترکیده باشد، مچاله شده و رد بخیه رویش معلوم است. تن سردش را کفمالی میکنم. قبلترها حالم بد میشد از شُستنشان. توی گوشم پنبه میچپاندم. نمیخواستم صدای برخورد تن سنگینشان را به سنگ سکو بشنوم.
طاهره را روناک شست. قطرات آب میپاشید به شیشهی عینکم. موهای فِرش صاف شده بود. از دست روناک لیز میخورد، مثل ماهی، همان ماهیها که از دست طاهره لیز میخورد تا شسته و پاک شود و بشود ماهیِ شکمپرِ مهمانیهایش، مهمانیهایی که در آن خانمجلسهایها دور هم مینشستند و ختم انعام ختم میگرفتند و چای با نقل و پولکی میخوردند و بعد گپ میزدند تا ناهار. شیر آب را بستم. دستم را انداختم زیر تن طاهره و بلندش کردم. روناک گفت «چه مُکُنی عزیزَکَم؟ دارم میشورمِش، گناه داره خو.» خانم گواهی از کنار سکوی دوم داد زد که «چی کار میکنی؟» و راه افتاد آمد سمتمان. بغلش کردم. دستهایش آویزان بود و سرش لق میخورد روی گردنش. خانم گواهی رو به روناک گفت «این زن نباید الآن اینجا باشه. همون اول بهت گفتم.» روناک رفت پیشش و چیزی در گوشش گفت. از سرمای تنِ خیس و بیجان طاهره سردم شد. روناک طاهره را از بغلم جدا کرد و روی سکو خواباند. دستش را به پهلویم چسباند. هُلم داد تا عقبتر بایستم «کاش میذاشتم همو پرستار مریضهای مردم بِشی، گَندشانه بشوری.»
بعد از سقط، طاهره چمدانم را داد دستم و گفت از اینجا برو. توی شرکت خدمات پرستاری کار پیدا کردم. اولین بیماری که به پرستار نیاز داشت مادرشوهر روناک بود. چندر روزی پرستار پیرزن بودم. روناک میدید چه بیرغبت کار میکنم. میدید دستک روسری را به دماغم میچسبانم و بیتابم. میدید پنجرهی اتاق مریض را مدام باز نگه میدارم. گفت تو اینکاره نیستی. گفت بیا همکار خودم شو. گفت عق بزنی و مرده بشویی بهتر از این است که همخانه و پرستار مریض باشی. او صبح تا شب روده و مثانهاش را خالی کند و تو تمیزش کنی. غسالی را روناک یادم داد. پشتم بود تا اینجا ماندنی شوم و نروم دنبال کار دیگری.
روناک طاهره را غسل می داد و لبهایش تکان میخورد. خواستم کمکش کنم. صدایش را بلند کرد: «عفواً عفوا.» غسلش تمام شد و یک سطل از آب و کافور را خالی کرد اول روی طرف راستش و بعد هم طرف چپش. گفتم خودم کفنش میکنم، میخواهم با او تنها باشم. خواباندمش روی سکوی کفن مردهشویخانه. موهای سیاهش را بیرون کشیدم از زیر تنش. دور سرش دایرهوار پخش کردم، مثل گلی چندپر. بیجان افتاده بود رو سنگ مردهشوخانه. آن روز هم وقت خداحافظی که بغلش کردم، بیمیل بود و بیرغبت. گفتم پیش من بیا. آلونکی اجاره کردهام نزدیک قبرستان. گفت تو آبرویم را جلوِ شوهر و همه بردهای. من دیگر خواهر ندارم. در را بست و من ماندم با پاگردی نیمهتاریک و پلههایی که بایست از آنها پایین میرفتم. به حیاط که رسیدم یادم افتاد آدرس خانهام را بهش ندادهام. شاید یک روزی نظرش عوض شود و بخواهد پیشم بیاید. آدرس را روی تکهکاغذی نوشتم و دوباره برگشتم بالا. زنگ واحدشان را فشار دادم. در آپارتمان را باز کرد. دستکشهایش بوی وایتکس میدادند. حتماً افتاده بود به جان فنجان چایم و قندان و مبل و هرچه دستم به آن خورده بود. هرچه نباشد مردهشوی به خانهاش رفتوآمد کرده بود. گفتم «آدرس خونهام رو برات نوشتم، گفتم شاید یه وقتی بخوای بیای.» کاغذ آدرس را توی دستکش صورتی فرو کردم. باز هم نه لبخند زد نه چیزی گفت.
تکهای پنبه را توی دهنش چپاندم. یادم آمد که عاشق پشمک بود. قطرهاشکی از گوشهی چشمم چکید و افتاد روی پنبه، وسط دهان بازماندهاش. توی گوشش پنبه کردم و گفتم «هیچ حرفی برای گفتن ندارم، مثل خودت.» روسری سفید کفنش را هم سرش کردم و پشت سرش گره زدم.
خودم را بالا کشیدم و روی سکو نشستم. خواهرم آمادهی رفتن شد. چند دقیقه نگاهش کردم. روی صورتش دست کشیدم. سرد بود. روناک نگذاشت بیشتر با طاهره تنها باشم. گفت «پاشو برو پیش شوهرش بفهمه تو زنِشه شُستهای، به دخترش دلداری بده، هر چه نباشه جای مادرت بود خدابیامرز.»
ترمهاش را رویش انداختم. اسمش را از بلندگو اعلام کردند. انگار میخواستند به من یادآوری کنند که طاهره مرد، طاهره رفت برای همیشه. اسمش پیچید توی سالن و دل من برایش تنگ شد. چادر روناک را گرفتم. رویم را با چادر میپوشاندم تا کسی نشناسدم. جنازهاش را روی زمین گذاشته بودند. نورا روی جنازهی طاهره افتاده بود و جیغ میکشید و مامان مامان میگفت. احمد راه افتاد سمت جنازه و سربازی را که با دستبند به دستش وصل بود دنبال خود کشاند. نور خورشید از در نیمه باز سالن افتاده بود روی جمعیت، نواری اریب و طلایی. وقت خواندن نمازش شد. توی آخرین ردیف ایستادم. چیزی ته قلبم جوشید. قامت بستم و فکر کردم هیچوقت اندازهی آن لحظه خواهرم را دوست نداشتهام. هیچوقت اندازهی آن لحظه بهش نیاز نداشتهام. نماز تمام شد. جمعیت توی هم لولید. جنازه از زمین بلند شد. روی دستشان توی هوا سُر خورد و رفت.
روناک از پشت سکوی کناری رد میشود و برایم دست تکان میدهد. فکر نکنم حواسش باشد امروز چهلم طاهره است. باید بهش بگویم امروز آخر وقت میخواهم بروم سر خاکش و نمیتوانم پینگپنگ بازی کنم. هر روز قبل از رفتن به خانه، بعد از آنکه کاشیهای سفیدِ سکوی کفن را برق میاندازیم، یک راکت میدهد دستم، انگشتهایم را روی راکت فیکس میکند، میرود آن طرفِ سکو میایستد، روی پنجههای پا ورجهوورجه میکند و با لهجه کردیاش میگوید «حدیث گِیان، ژست پینگپنگی یادت نره، بجنب ها، شلمُل نباش خو.»