
داستان تلاش زنی است از طبقات پایین اجتماع که برای رهایی از سلطه خانوادهی و زورگوییهای مکرر پدر ترک خان و مان کرده تا روی پای خود بایستد. استقلال اقتصادی گرچه در ابتدای راه برای او راهی به رهایی بوده است ولی بهمرور در جامعهای که زن را زیبا و دلبر میخواهد، دوباره راه رهایی خود را در سلطهپذیری مردانه میداند. او از طریق آشنایی با زنی دیگر که به نظر میرسد او را به اعتیاد کشانده است و سمبل سمت تاریک اجتماعی است که تعریف مردانه از زنان را میپذیرد، در اندیشهی جذب مردی است که او را از فلاکت اقتصادی نجات دهد و از طریق اینترنت با او طرح دوستی میریزد و در این راه به فریب متوسل میشود؛ عنصری که مرد هم در ایجاد رابطه با او از همان بهره برده است و همین زن داستان را وازده میکند. «خر داغ میکنند» گرچه داستانی است درباره «رابطه» که در زمانهی فعلی و علیرغم امکانهای بسیار برای آشنایی و دوستی روز به روز پیچیدهتر و سختتر میشود اما در پسزمینه، به موضوع استقلال اقتصادی برای رهایی زن از سلطهی مردسالاری اشاره میکند. زن داستان، که از اول با کنشی سرسختانه بر سلطهی پدرانه شوریده است در اجتماعی ناسالم با بار سنگین مسائل اقتصادی، نگاه کالایی به زن و فریبکاری- این عنصر اساسی امروز- سعی دارد همان راهی را برود که جامعهی مردسالار بر زنان تحمیل میکند تا از شرایط بد اقتصادی خلاص شود اما خیلی زود متوجه میشود که این راه گرفتار آمدن در همان دایرهای است که از شعاع آن گریخته است.
انگشتم را میگذارم روی لبهام و اضافهی رژم را میگیرم. پوستهپوستههای لبم با یکمن رژ هنوز هم توی ذوق میزند. چند ضربهی آرام به گونههام میزنم ولی بیفایده است، کرمپودر ماسیده روی پوستم. سیاهی و گودی زیرچشمهام با آنهمه کرم هنوز هم پیداست. هرچه به زری گفتم کرم درستوحسابی بزن گفت با ده لایه کرمپودر هم این چالهچولهها پر نمیشوند، باید بدهی آسفالتکار برایت صاف دربیاورد. شازدهپسر چند بار گفت یک عکس نزدیک از صورتت بفرست ببینم چال گونه داری یا نه؟ میخواستم بگویم دارم، تا دلت بخواهد آن هم از نوع سیاهچالهاش. فقط مراقب باش نیفتی داخلش. زری گفت همین عکس پروفایلت را که از فاصلهی دهمتری گرفتهای برایش بفرست. عکس صورتت را ببیند ترش میکند. گفتم صبر کن درستش میکنم. یک عکس انداختم و با صد تا فیلتر چشمهام را کردم عین چشمهای آهو. صورتم هم شفاف مثل آینه. چه دماغ قلمی هم برایم کاشت. آنقدر که خودم هم خودم را نشناختم. عکسم را که دید گفت بیشتر از بیستوپنج بهت نمیخورد. فیلتر لعنتی پانزده سال از سر عمرم زده بود. توی آینه نگاهی به خودم میاندازم. زنیکه هم. لبولوچه کج میکنم که یعنی آدم ندیدهای؟ آن تو که نگذاشت دو دقیقه تو حال خودم باشم. هی تقتق به در میزد که بچهام جیشش دارد میریزد و این یکی توالت پر شده و زده بالا. حالا هرچه دستم را مشت میکردم و با دو انگشت تقه میزدم روی بازوم، لاکردار مگر رگ میداد؟ آخرش هم نفهمیدم زدم توی رگ یا زیر پوست. با خودم گفتم سوزن آخر را توی پارک میزنم که تا غروب توپ توپ باشم و یکوقت شازدهپسر خماریم را نبیند. مایه را هم حسابی پرملاط گرفته بودم که تخم جن آنقدر عر زد و بالاپایین پرید و میریزد میریزد راه انداخت، که زده نزده سرنگ را کشیدم بیرون. دستم را که میبرم زیر شیر آب انگشتهام میسوزند. هرچقدر به این زری گفتم گوشتهای اضافی کنار ناخنهام را نگیر، گوش نکرد. هی گفت این ناخنهای مکعبمربع و این دستهای پتوپهن را چه به ناخن؟ گفتم من از این انترخانومها که خنجر میکارند سر انگشتهاشان چی کم دارم؟ زنک دستهای تخمجنش را میشورد و میروند بیرون. مژههام را برای محکمکاری یک دور دیگر ریمل میزنم. آنقدر پلکهام سنگین شده که باز نمیشوند. از توالت میآیم بیرون و سیگاری آتش میزنم. چشم میچرخانم تا نیمکتی زیر سایهی درخت پیدا کنم که آفتاب نزند فرق سرمان. میخواست قرار را برای شب بگذاریم. گفتم این هفته را کلا شیفتم و فقط بعدازظهر چند ساعتی وقتم آزاد است. آدرس بیمارستان را میخواست که بیاید آنجا. گفتم نه. اینجا همه سرشان تو فلان جای آدم است و برایم حرف درمیآورند. گفتم توی کافه قرار بگذاریم. گفت پارک رمانتیکتر است. قدم هم میزنیم. چه قدم زدنی؟ توی این گرما سگ را هم بزنی از خانه بیرون نمیآید. بسکه از کوهنوردیها و صخرهنوردیهای نرفتهام داستان سرهم کردهام، فکر کرده بز کوهیام. نمیداند که من بخواهم از هال بروم توی آشپزخانه، نصف روز طول میکشد. همهاش تقصیر زری است گفت نمیبینی عکسهای پروفایلش را؟ نمیبینی چقدر از عضلههای بازوش عکس میگذارد؟ بعد بفهمد تو اینطور آشولاشی که دم به تله نمیدهد. حالا که بعد عمری یکی از تو خوشش آمده تا تنور داغ است نانت را بچسبان. تا کی میخواهی گه این پیر سگ را بشوری؟ یا اگر مُرد و گوربهگور شد چه گِلی به سر میگیری؟ میخواهی بقچه بهبغل برگردی توی چنگ پدرت که دوباره تو نشئگی و خماری بیفتد بهجانت و سیاه و کبودت کند؟ البته اینها را از آقام نمیدانست خودم بهش گفته بودم. توی همین دوسالی که همسایه شده بودیم همه جیکوپیک زندگیم را ریخته بودم رو داریه.
یک صندلی پیدا میکنم زیر یک درخت، نزدیک در ورودی. پیشنهاد این پارک را خودم دادم. پارکهای بزرگ همیشه ماموربازارند، بعد برای نیمگرم باید خر میآوردم و باقالی بار میکردم. کلا چهار تا درخت و چهار تا نیمکت بیشتر ندارد. باغچهی خانهی پیری از اینجا بزرگتر است. اولین باری که توی آن گروه تلگرامی عکس درختهای خانهی پیری را گذاشتم و نوشتم بهشت کوچک من. توی خصوصی پیام داد چه حیاط باصفایی دارید جان میدهد برای ورزش صبحگاهی. زری گفت یکی دو بار بیرون قرار بگذار ببین سرش به تنش میارزد بعد آدرس خانهی پیری را بده.
آخرین کام را عمیقتر میگیرم و کونه سیگار را زیر پام له میکنم. مینشینم روی نیمکت و مثل خانمهای متشخص پام را میاندازم روی پام. سرم را به زور زیر سایه درخت جا میدهم. آفتاب تا روی سینهام پهن شده. عرق از همهجایم راه گرفته. اگر کمی دیگر توی این آفتاب بمانم بوی سگ میگیرم. ادکلنم را درمیآورم و سرتاپام را اسپری میکنم. بوی حشرهکش لحظهای میپیچد توی فضا، بعد بوی سیگار و عرق تنها بوییست که میماند. چشمم میافتد به پام و برق از سه فازم میپرد. چقدر گفتم زری شلوار تو برای من کوتاه است. همینطوری چهارانگشت کوتاه بود ولی وقتی نشستم رفت بالا و شد یکوجب. آبسههای پام زده بیرون. اگر توی کافه بودیم توی آن دخمههای بدون نور و پر از دود، چشمهام را هم نمیدید چه برسد به جای عفونت سوزنهام و صورت بیاتم. پاهام را میدهم زیر صندلی که یکوقت نبیند چه جنایتی روی پاهام کردهام. همین حالاست که سربرسد. خیلی وقتشناس است. توی این دوماهواندی که آشنا شدهایم سر ساعتی که هماهنگ میکردیم زنگ میزد. نه یکدقیقه زودتر نه یکدقیقه دیرتر. خدا کند امروز هم سروقت بیاید تا یک وقت دیر به خانه نرسم. به زری گفتم بیا چند ساعت پیش این پیر سگ بمان. هی بهانه آورد که اگر به خودش شاشید چیکار کنم؟ یا اگر پسرش ناغافل آمد و گفت تو اینجا چه غلطی میکنی و پرستارش کدام گوریست جوابش را چی بدهم؟ داشت بهانه میآورد. میدانست که پسرش فقط صبح و شب برای سرکشی میآید. پیر سگ هم عادت دارد که چند ساعت چند ساعت توی شاشش بماند. میدانستم دردش چیست؛ از پیرمرد میترسید. میگفت به آن تن افلیجش نگاه نکن، با چشمهایش هم میتواند بلا سر آدم بیاورد. آخرش هم گفت یادش آمده که همان ساعت وقت پدیکور داده و کلا خودش را خلاص کرد.
پارک خلوت خلوت است. توی این جز همه چپیدهاند توی خانههایشان. فقط منم و سگی که با گوشهای بلبله زیر سایه درخت لم داده. یکی دارد میآید تو. چشمم را گشاد میکنم. خودش است. یعنی تا کمر خودش است. همان کله است و همان سینهی پهن. ولی پاها انگار پاهای یک بچه. انگار دو تا چوب نیممتری خشک فرو کردهاند تو کمرش. قدش صدوچهل، فوق فوقش صدوپنجاه. همینطور مات نگاهش میکنم. سرش را به چپ و راست میچرخاند. از کنارم که رد میشود لحظهای پا سست میکند نیمنگاهی به من می اندازد و رد میشود. صدایم را تا جا دارد نازک میکنم حتی بیشتر از پای تلفن. میگویم: «آقا پیمان؟»
برمیگردد. معلوم است هنوز هم نشناخته. میگویم: «سانازم.»
این اسم را هم زری برایم انتخاب کرده. میگفت سکینه اسمی نیست که مردها خوششان بیاید. با چشمهای وقزده زل میزند به صورتم. بعد تا نوک پام را برانداز میکند. انگار آمده گوسفند بخرد. نیمچه شکمم را میدهم تو. لبخند بیحالی میزند و میآید جلو. قدش به شانهام هم نمیرسد. سرم را نیممتر میآورم پایین تا صورتش به صورتم برسد. بهجای گونهام هوا را میبوسد. یک لبخند زورکی میگذارم کنج لبهام. احوالپرسی و خوشوبشهای الکی میکنیم. مینشیند کنارم. پاهاش به زور به زمین میرسد. هنوز گیجم. هرجور حساب میکنم این بالاتنه به این پایینتنه نمیخورد. دلم میخواهد بگویم لباست را بده بالا ببینم جای شکافی، پیوندی، بخیهای چیزی روی تنت نیست؟ به دستهای خالیاش نگاه میکنم که توی هم گره زده. نکرده یک شاخهگل برای من بخرد یا حداقل از توی پارک بدزدد. دوباره نگاهش روی صورتم قفل میکند. انگار دنبال چیز آشنایی میگردد و پیدا نمیکند. زل زده به دمل چرکیم که مثل دماوند از وسط پیشانیام بیرون زده. نگاهش روی تیزی دماغم سر میخورد و میافتد روی زمین. دارد روی سنگفرش دنبال باقی صورتم میگردد. حسابی خودش را چس کرده. حتما دارد با خودش میگوید که عفریته گولم زده. میخواهم بگویم تو هم همانی نیستی که نشان داده بودی ولی میگویم بهدرک، نباید بگذارم همین هم بپرد. شازده سوار بر اسب که هیچ، به ملانصرالدین خرسوار هم راضیام. همین که یکی باشد دستم را بگیرد از آن خرابشده بکشدم بیرون، یک عمر کلفتیاش را میکنم. به روح مادرم فردای عقد میروم روی کار ترک. چشمهایم را خمار میکنم و برایش عشوه خرکی میآیم. یک لبخند یخ هم میچسبانم تنگش. حواسم هست که زیاد دهانم را باز نکنم تا دندانهای کجوکولهام توی ذوق نزند. ولی دلبریم جواب نمیدهد. نیمنگاهی میکند و دوباره سرش دورتادور پارک خالی میچرخد. میخواهم یک چیزی بگویم که شاید یخش آب شود.
«امروز چقدر هوا گرمه.»
«اوهوم.»
اوهوم و دیگر هیچ. بدجور رفته توی قیافه. با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک میکند. پیشانی بلندش از عرق برق افتاده. تازه چشمم میافتد به پشت کلهاش. جلو سرش جنگل گلستان است ولی دو انگشت بروی عقب میافتی توی کویرلوت. بگو چرا فقط از جلو صورتش و بالا تنهاش عکس میگذاشت. تیشرتش خیس شده و چسبیده به تنش. بدتر از من عرق از هفت چاکش راه افتاده. همین را بهانه میکنم که از اینجا ببرمش بیرون حتی برویم خانهاش.
«از گرما نمیشه اینجا نشست. یه چیز خنک هم نیست که بخوریم.»
بیهیچ حرفی از جایش بلند میشود و راه میافتد. از پشت نگاهش میکنم. درست شبیه مثلث است؛ مثلث وارونه. میرود سمت کافهی روبهروی پارک. دو تا بستنیقیفی توی دست هلکهلک برمیگردد. آخر کدام آدم احمقی توی قرار اول بستنی قیفی میخرد؟ حداقل لیوانی میخرید. فکر میکنم اگر دهانم را بیشتر از یک حدی باز کنم تمام کرمهای صورتم ترک برمیدارند و میریزند. میگویم: «من رژیم دارم نمیتونم بستنی بخورم. شما بخور. بخور که ایشالا آخرین بستنی عمرت باشه.»
البته جمله آخرش را توی دلم میگویم. در جوابم نمیگوید مگر نگفتی گرمت است و میخواهی چیز خنکی کوفت کنی؟ یا چی میخوری که همان را بخرم؟ میگوید: «پس من این یکی را چیکار کنم؟»
خیلی دلم میخواهد بگویم بده من بزنم وسط کلهی تاست که جلو انعکاس نور آفتاب را بگیرد، کور شد چشمهام. ولی بهجاش میگویم: «بندازش دور.»
«چرا بندازم؟ حیفه. هردوشون رو میخورم.»
بعد دهانش را تا جا دارد باز میکند . فکر میکنم همین حالاست که جر بخورد، ولی دهان نیست که گاراژ است. بستنی را یکجا فرو میکند توی حلقش. ماشالا به این گنجایش. لپهای بادشدهاش را کمی میجنباند و بعد تودهی یخ را میدهد پایین. بهجای او دلوجگر من یخ میزند. کمی خودم را عقب میکشم. با این ظرفیت بالا میتواند من را هم درسته ببلعد. بعد تازه میرود سراغ آن یکی. زبانش را که به درازی و پهنی زبان زرافه است میکشد روی بستنی. هی از اطراف بستنی را صاف و تیز میکند. انگار دارد اهرم مصر میسازد. من هم که انگار اینجا بوقم. بهجای من دارد با بستنی لاس میزند. میخواهد ده برابر پولی که داده حظش را ببرد. ایکبیری معلوم است با من حال نکرده. با آن قد شصتسانتیش از سرش هم زیادی هستم. هوا دم دارد و دریغ از یک نمه باد. الو گرفتهام. کمی هم نگران پیری هستم. هرچند که با آن همه قرصی که ریختهام توی خیکش تا شب کله کرده، ولی باز هم دیدی بیدار شد و چیزی خواست. از وقتی سکته آخرش را زده خداراشکر همان زبان نصفهنیمهاش هم از کار افتاده و حالا یکسالیست که نمیتواند دهن گشادش را باز کند و با ناله صدام کند «سکین سکین». بستنی دیگر رسیده به ته قیفش میگویم: «بریم یه دوری با ماشین بزنیم بعد من برگردم بیمارستان.»
جواب نمیدهد. خودش را زده به کری. با آرنجم آرام میزنم به پهلوش. میگوید: «مگه ماشین داری؟»
گور ندارم که کفن داشته باشم.
«منظورم ماشین شماست.»
«ماشین رو دادم سرویس.»
حرف مفت میزند. حتم دارم ماشین ندارد. اگر هم داشته باشد مثل خودش یک چیز ناقص است. پرایدوانتی چیزی است؛ جلو دارد و عقب ندارد. بیخود دارم وقتم را برای این ایکبیری قیافهگیر تلف میکنم. شانس گه من دیدی پسر پیری امروز زودتر آمد. منتظر است کوچکترین آتویی از من بگیرد و پام بلغزد تا خودش کلهپام کند. همان دفعه که سرزده آمد و بساط سرنگ مورنگها را روی میز دید تا چند وقت شاکی بود. اولش درآمدم گفتم سوزن انسولین است و دیابتی هستم و این مزخرفات. ولی یارو تیزتر از این حرفهاست که بشود سرش شیره مالید. تا چند وقت بند کرده بود که پرستار عملی نمیخواهم. همین که روز اول بدون ضامن و معرف قبولت کردهام خریت محض بوده. ولی هرچه بالا پایین کرد و ایندرو آندر زد دید کسی حاضر نیست با این چسهای که کف دست من میگذارد پدر هاپهاپویش را تروخشک کند. پیری آنموقعها هنوز از زبان نیفتاده بود و مثل مار غاشیه هرکسی که میآمد را میگزید. نمیدانم شاید هم بعد از شش ماه به من عادت کرده بود و دلش پرستار جدید نمیخواست. هرچه بود پسر از خر شیطان پیاده شد و گفت «فعلا بمان. بمان ولی با شرط و شروط. اگر بفهمم برای جنس بیرون رفتهای یا عملهای مثل خودت پاش را توی خانه گذاشته مثل سگ پرتت میکنم بیرون.» نمیدانست ساقی من بغل گوشم است. برای همین زری هروقت با او روبهرو میشد تا کمر خم و راست میشد و عزت تپانش میکرد که یک وقت بو نبرد برای سرزدن به همسایهی پیرش نیست که آنجا آمده.
خسته شدم بسکه لبخند خرکی تحویلش دادم. چشمم میافتد به سر زانوی شلوارش که ساییده شده و فقط به چند نخ بند است. این یارو یا از آنهاست که جان به عزرائیل نمیدهد یا بدتر از من تو هفتآسمان یک ستاره هم ندارد. هرچه که هست از او آبی برای من گرم نمیشود. ای بخشکد این شانس. مردم شاهماهی تور میزنند من لنگ کفش پاره. میگویم: «میخوام برم سرویس.»
مثل بز سرش را میجنباند. حتی نگاهم نمیکند. ای تو گور پدرت سگ بریند که تو این جزلمه من را تا اینجا کشاندی که خودت را برایم عن کنی. کیفم را میاندازم روی دوشم و راه میافتم. فکر میکنم سنگینی نگاهش را از پشت احساس میکنم. برمیگردم. خودش را یکبر کرده و جهت مخالف را تماشا میکند. صدام را میاندازم پس کلهام و داد میزنم: «ایشالا بالاتنهت هم مثل پایینتنهت آب بره.»
بعد میدوم سمت در پارک و میپرم توی خیابان.
بیشتر بخوانید:
- گوشههای بانگ- گوشۀ هفتم: «حاج بارکالله» نوشتۀ میهن بهرامی
- گوشههای بانگ – گوشۀ ششم: «مرد مُرده» نوشتۀ آیه اسماعیلی
- گوشههای بانگ – گوشۀ پنجم: «سکوی بازی» نوشتۀ دلارام دلنواز
- گوشههای بانگ – گوشۀ چهارم: «بیجار» نوشتۀ نرگس مقدسیان
- گوشههای بانگ – گوشۀ سوم: «جزو مرگ» نوشتۀ سوزان کریمی
- گوشههای بانگ – گوشۀ دوم: «داستان خدیجه» نوشتۀ الاهه علیخانی
- گوشههای بانگ – گوشۀ اول: «کاش ملکه اهلی شده باشد» نوشته شهلا شهابیان
- گوشههای بانگ- گوشه هشتم: «همه آن زنان» نوشتۀ محبوبه موسوی