پیمانه ملازهی: جمعه خونینی که به رقص آزادی بدل شد

هنوز مشتِ گره کردۀ ما به آسمان نرفته بود، هنوز شعارمان را نداده بودیم که تیرباران شروع شد. ازآسمان با هلی‌کوپتر روی سقف خانۀ مردم یا از روی زمین تیرباران می‌شدیم. مردم مثل نخل‌های تبر خورده به زمین افتادند. من اول فکر کردم که مرده‌ام، اما فقط زخمی شده بودم. ایوب لَنگ خودش را دور زخمم که خونش شره می‌کرد، پیچاند. زیر بازویم را گرفت و به‌سوی ماشینش دویدیم. گفتم:

«خونی میشه ماشین!»

یک طوری نگاهم کرد انگار که خل شده باشم. خب ماشینش را تازه خریده بود. من هم که فکر نمی‌کردم موضوع تا این اندازه جدی باشد. فقط یک تیر خورده بودم. قلب و مغزم نبود. گفتم زود خوب می‌شوم. خب، بیمارستان هم مال اینها است. فکر اینجایش را نکرده بودم. البته که هنوز امید داشتم. دکتر گفت عمل. اما اجازه ندادند. سه شب گذشت. احساس کردم دیگر امیدی نمانده، اما هنوز منتظر معجزه بودم یا چیزی شبیه آن که حداقل بتوانم او را برای آخرین بار ببینم. اگر می‌دانستم و اگر شماره‌اش را داشتم که حتما زنگ می‌زدم و می‌گفتم بیاید. مادر آمد اما فرستادمش خانه. توان دیدن گریه‌هاش را نداشتم. دوستان هم بودند. هی دورم می‌چرخیدند و امید می‌دادند. رفتند خوراکی آوردند مثل شب‌نشینی‌های همیشگی. اما من بداخلاق بودم. درد داشتم. گفتم به این پرستار بگویید من درد دارم. چیزی بده لامذهب.

پرستار انگار می‌ترسید. از دم در گفت:

«مسکن بیشترازاین نمیشه.»

بدم آمد. چند تا فحش حرامش کردم.

آخرهای شب فقط ایوب ماند که او هم روی صندلی خوابش برد. من هم چشم‌هام سنگین شدند. احساس کردم درد دارد از بین می‌رود. گفتم:

«خدایا شکرت. تو خودت شفابخشی. به اینها که امیدی نیست.»

ایوب طفلک حسابی خواب بود. دلم نیامد بیدارش کنم. همانجا کنار او نشستم و به خودم روی تخت نگاه کردم.

پسری آمد داخل، نگاهی به من کرد و به تن روی تخت. گفت:

«زود باش.»

«چی؟»

«عجله داریم. زود باش دیگه.»

نپرسیدم کجا. یک نگاهی به سرووضع خودم کردم. لباسم چین و چروک بود و پراز لکۀ خون. خودش هم قیافۀ بهتری نداشت. جای سه تیر روی سینه‌اش بود و خون مثل گل قرمز، روی لباس سفیدش پخش شده بود.

گفتم:

«با این وضع که نمیشه. باید برم خونه لباس عوض کنم.»

«پس بریم.»

«چند سالته تو بچه.»

«بچه نیستم. شانزده سالمه. تازه کار هم دارم.»

لبخندی تحویلش دادم. رفتیم بیرون. قیامتی بود توی حیاط بیمارستان.

«زود باش.»

این پسر عجیب عجله داشت. حالا خودش هم می‌دانست مقصدش کجاست؟ دلم نیامد سوال کنم. با خودم گفتم شاید هنوز خبر ندارد. چه اشکالی دارد که فکر کند عجله داریم و یا به خیال خودش کلی کار داریم. راهی که بیست دقیقه با ماشین بود را در کمتر از یک دقیقه رفتیم. نگاهش کردم. هنوز نفهمیده بود؟

وقتی رسیدیم دم خانه گفتم بیا داخل. گفت نه فقط زود باش.

مامان خواب بود. کنار سامیه. هر چه تلاش کردم که بیدارشان کنم فایده نداشت. خواستم یک بار دیگر بغلشان کنم. هی گفتم سامیه جان، منم. مامان جان؟ صنوبر جان؟ منم. هیچ. بی‌هوش بودند انگار. گفتم چه بهتر.

«تف به این زندگی»

پیشانی هر دو را بوسیدم. رفتم حمام. خودم خودم را نشناختم توی آینه. صورتم رنگ سفیدِ گچ داشت، لب‌ها سیاه مثل قیر. گفتم خداراشکر مادر خواب است و این قیافه را نمی‌بیند. صورتم را شستم و لباسم را از روی جارختی برداشتم. اتو شده بود. حتما کار سامیه است. همیشه بهتراز همه اتو می‌کند. آماده شدم، اما دلم نیامد بروم. چرخی زدم توی خانه. شاید آخرین بار باشد اینجا را می‌بینم.

«لعنت به این زندگی»

سماور هنوز روشن بود. آن صبح که مادر برایم چای ریخت چقدر اصرار کرد که نروم. گفت:

«خطر داره مادر جان.»

من چای نخورده رفته بودم جلوی آینۀ روی دیوار اتاقم و موهام را مرتب می‌کردم. آمد کنارم ایستاد و دوباره تکرار کرد:

«نرو عزیزم. نرو.»

بغلش کردم. مثل یک بچۀ کوچولو بود، کوچولو و لاغر و سبک. توی هوا چرخاندمش.

گفتم:

«انقلاب شده مامان جان. انقلاب.»

مادر اخم کرد و گفت:

«نکن مادر جان. مگه من بچه‌ام اینطوری می‌کنی.»

اما می‌دانم دوست داشت بغلش کنم. این زن اصلا بچگی نکرده بود. پانزده سالگی داده بودنش به پدرم و در بیست و دو سالگی بیوه شده بود. تا می‌توانستم نازش را خریدار بودم. چرا که نه.

آن لحظه دست کشید روی زخم کنار لبم و زیر لب لعنت فرستاد به باعث و بانی‌اش.

«تموم شد همه اینها مامان جان. کارشون تمومه.»

پیشانی‌اش را بوسیدم و به طرف مسجد حرکت کردم. کاش نرفته بودم.

«عجله کن.»

صدای پسرک بود. آمدم بیرون.

گفتم: «باید بریم طرف مسجد. ببینیم چه خبره.»

دم مسجد آخر الزمان بود، زخمی‌ها را دیدم که روی زمین افتاده بودند. همان اولش هم این استان بیمارستان درست‌وحسابی‌ نداشت. حالا هم که این بی‌پدرومادرها جبهه درست کرده‌اند. دکتر ابراهیم ریگی را شناختم. رفتم جلو تا خداحافظی کنم. مرا ندید.

«تف به این مرگ.»

آمدم بیرون. پسر ایستاده بود کنار نخل روبه‌روی مسجد. رفتم پیشش.

«اسمت رو نگفتی.»

«نپرسیدی.»

«حالا بگو.»

«اقبال.»

«من هم خدانور.»

خواستم از نگاهش بفهمم آیا خبر دارد چه شده یا نه. گفت:

«خنگ نیستم که. می‌دونم مردیم.»

«پس چرا این همه عجله داری. کجا قرار داری؟»

«یه کاری باید بکنیم. همنیطوری که نمیشه.»

نشستم کنارش و با هم به این جهنم نگاه کردیم. هزار بار با رفقا گفته بودیم که جهنم همینجاست. جهنم همین شهر است. اگر این مادرِ پیرم نبود شاید من هم رفته بودم. که یا توی دریاهای سر راهم غرق شوم و یا به بهشت برسم. ولی دلم نیامده بود. مادر گناه داشت. آن یک هفته هم که توی زندان بودم کارش به بیمارستان و بستری کشیده شده بود. مادر بیچاره. حالا اگر رفته بودم و زنده مانده بودم شاید می‌توانستم ببرمش پیش خودم.

ناگهان صدای دهل و سرنا بلند شد. از ته خیابان گروهی به طرف مسجد می‌آمدند. بلند شدم و رفتم چند قدم جلو. سلیم بود و گروهش. دویدم سمتشان.

«سلیم. چکار می‌کنی.»

یادم آمد که مرا نمی‌بینند. اما سلیم مرا دید. گفت:

«تو هم که مردی بدبخت!»

با همین گروه آن شب رقصیده بودم تا صبح. بعد دعوام شد. آن احمق هم شکایتم را زد و بقیه ماجرا.

«حالا مگه عروسیه که دارین دهل می‌زنین؟»

«باید حرکت کنیم.»

«کجا؟»

جوابم را نداد. به دنبال گروهش دوید.

جلوی در مسجد چرخیدند و یکی صدا زد:

«خدانور پس چرا ایستادی؟»

توی این بدبختی اینها شروع کرده بودند به رقص دوچاپی و هی اشاره می‌کردند که همراه شوم.

حسش نبود اما به قول یکی از رفقا من همان عروسکی هستم که روی داشبورد ماشین یا روی ضبط صوت می‌گذارند و تا موسیقی روشن می‌شود آن هم تکان می‌خورد. من هم بدنم شروع کرد به رقصیدن. دست خودم نیست. بدن من با موسیقی یکی است. خصوصا با موسیقی بلوچی، یک چیزی دارد که نمی‌دانم چیست. در چرخش دوم چشمم افتاد به اقبال که هنوز کنار نخل ایستاده بود. رفتم و زیر بازویش را گرفتم تا بکشانمش وسط.

گفتم: «یه تکونی به خودت بده. خوبه برات.»

خودش را کنار کشید و گفت: «رقص چیه؟ کار داریم.»

خندیدم. فکر کردم به وقتش او هم یاد می‌گیرد.

آرام آرام یکی یکی دور هم جمع شدیم. باورم نمی‌شد. رفتم بالای نخل و شمردم. صد و نه نفر بودیم.

«تف به این زندگی.»

ما مثل آن قصه مرد و نی‌لبکش به دنبال گروه موسیقی، از شهر زدیم بیرون. بین این همه مرد دو تا زن هم بود. زن که نه، یکی دختر بچه بود که توی بغل مادربزرگش خوابیده بود. وسط‌های راه از ما جدا شدند. فکر کردم گم شده‌اند. دویدم سمت‌شان. دختر هنوز خواب بود. پرسیدم:

«کجا مادرجان؟ با ما نمی‌آیی؟»

«امانته. باید بدم دست مادرش.»

دور شدند. دویدم سمت گروه.

تا شب راه رفتیم و من که خسته شده بودم، گفتم:

«استراحت کنیم.»

آتش روشن کردیم و دور آن جمع شدیم. سرد بود توی بیابان. کاپشنم همراهم بود. درش آوردم و روی اقبال انداختم که خوابش برده بود. لنگم را زیر سرش گذاشتم.

نزدیک صبح گرد و خاکی از اطراف بلند شد. فکر کردم طوفان شنی آمده اما صدای موسیقی همراه این طوفان بود و پشتِ گرد وخاک مردمی پیدا بودند. عجیب بود. گروه موسیقی شهرهای مختلف چقدر با هم فرق داشت اما حالا که کنار هم اجرا می‌کردند انگار با هم هماهنگی داشتند. نزدیک که شدند مشخص شد هر کدام مال کجا هستند و چطور مرده‌اند. سوخت‌برها را که شناختم. کولبرها را هم. اعدامی‌ها هم زیاد بودند. اما آنها که لباس جبهه داشتند برایم عجیب بود. از یکی از آنها پرسیدم:

«از زمان جنگ تا حالا همینطور ویلان و سرگردان بودید؟»

«چکار می‌کردیم؟»

اقبال از صدای آنها بیدار شد. گفت:

«خب بریم دیگه. بقیه رو توی راه پیدا می‌کنیم. عجله کنین.»

به تهران که رسیدیم قرار شد به طرف زندان حرکت کنیم. من گفتم:

«شرمنده، من توانش رو ندارم. همین جا توی شهر می‌مونم تا کار شما تموم بشه.»

راستش از زندان می‌ترسیدم. هر چه به اقبال اصرار کردم با من بماند قبول نکرد.

«کار دارم. باید برم.»

با او خداحافظی کردم و گشتی توی شهر زدم. دوست داشتم میدان آزادی را ببینم. جلوی میدان که رسیدم دختری حواسم را پرت کرد. تابلویی توی دست داشت که رویش نوشته بود:

«آغوشی برای مردم غمگین ایران»

چشم‌هاش بدجوری غم داشت. انگار توی چشم‌هاش باران می‌بارید. آواز می‌خواند. خیلی غمگین. رفتم جلوش ایستادم. زبانم را برایش در آوردم. خندید. گفتم:

«ترانه شادی بخون. گریه‌ام گرفت.»

شروع کرد. صدای خوبی هم داشت.

گفتم: «تو باید خواننده بشی.»

جواب نداد و فقط خواند. جلویش شروع کردم به رقصیدن. خنده‌اش گرفت و نتوانست ادامه بدهد..

گفتم: «یه چیزی بگم! قول بده بخندی.»

«باشه.»

«یه آهنگی بدجوری افتاده تو سرم. اونم از وقتی که رسیدم تهران. فکر می‌کنم به اینکه توی یه عروسی باهاش ‌رقصیدیم. یعنی ما با هر چی می‌رقصیدیم‌؟»

«بخون ببینم.»

«دلم گرفته هموطن

هوای خوندن ندارم.»

خنده نگذاشت ادامه بدهم.

او ادمه داد:

«اگه یه روزی غم بره

خنده بیاد ماتم بره

دوباره این دلِ پر می‌گیره

زندگی رو از سر می‌گیره.»

دوباره گفتم: «تو باید خواننده بشی.»

گفت: «باید همه مون اینجا بمونیم و تا همه چیز درست نشه ول کن نباشیم.»

پرسیدم: «آخه تو چند سالته بچه؟»

پوزخندی زد. گفت:

«هفده.»

«اسم من خدان….»

دستش را آورد بالا جلوی لب‌هاش و گفت:

«هیس. اسممون رو نگیم. اگه قرار باشه هم‌دیگه رو ببینیم یه جوری پیدا می‌کنیم هم‌دیگه‌ رو.»

به مردم نگاه می‌کرد. بعد سرش را چرخاند و پرسید:

«می‌خوای شهر رو نشونت بدم؟»

دوست داشتم. بدم نمی‌آمد توی شهر گشتی بزنم. سینما بروم. بعدش یک جایی که بهترین قهوه را دارد پیدا کنم و بنشینم و قهوه را مزه مزه کنم. اما دلشوره افتاده بود به جانم. شده بودم مثل اقبال. عجله داشتم.

«دوست که دارم، اما وقتش نیست.»

خندید و گفت:

«حالا مگه چه کار داری که عجله می‌کنی؟»

به چشم‌هاش خیره شدم. دوست داشتم با دقت نگاهش کنم. گفتم:

«همان قصۀ همیشگی. مادر پیر و دلتنگی و این حرف‌ها.»

نگفتم یک نفر هست که باید برای آخرین بار ببینمش. مادر گفته بود هر کجا دلم گیر است بگویم، که برود خواستگاری. من خندیده بودم. خودم را توی این وطن آدم حساب نمی‌کنند، چطور یکی دیگر را بدبخت کنم؟ آن طرف هم حتما بچه می‌خواهد، چطور بچه‌دار شویم وقتی که من شناسنامه ندارم؟

پرسیدم:

«بعدش چی می‌شه؟»

آه کشید و به اطراف نگاه کرد.

«بعد رفتن اینها؟»

سرم را تکان دادم.

«بعدش همه چی سر جاش قرار می‌گیره. مردم حالشون خوب می‌شه. زمستونش برف میاد. بهارش سرسبز می‌شه. همه چی سر جاش قرار می‌گیره.»

«ماها چی؟»

«بعدش ماها هم می‌ریم یه جای بهتر. اونجا یا همه چی تموم می‌شه و راحت می‌شیم یا واقعا به بهشت می‌ریم و جوی شراب و این حرف‌ها.»

پرسیدم: «یعنی ما رو بهشت راه می‌دن؟»

«چرا که نه. کی از ما بهتر؟»

وقتی می‌خندید دندان‌های مرتب و قشنگش پیدا بود. من هم از خنده او خنده‌ام گرفت. آنقدر خندیدیم که بعدش شروع کردیم به گریه کردن.

گفتم

«بیا برقصیم.»

گفت:

«چرا که نه. برقصیم.»

خوشم آمد. با هم شروع کردیم به رقصیدن.

گفتم: «بدون موسیقی سخته رقصیدن.»

گفت: «خودم می‌خونم»

لای گریه گفت:

«من هم باید برم. اما دلم نمیاد ببینمش. گناه داره.»

نمی‌دانستم چطور دلداری‌اش بدهم. حتا بعد از مرگ هم این کارها سخت بود.

گفتم: «اونها هم عادت می‌کنن.»

«میکنن؟»

«چاره‌ای ندارن. دارن؟»

موهای کوتاهش جلوی چشم‌هایش را گرفته بودند. کنارشان زدم که در یادم بمانند. سرش را گذاشت روی سینه‌ام. گناه داشت. چقدر بچه بود. حس کردم لباسم از اشک‌هاش خیس شده. دلم سوخت. هق‌هقش که آرام شد با دو دست بازوهاش را گرفتم و از خودم کمی دورش کردم تا ببینمش.

پرسیدم: «تو که فیلسوفی، جواب این سوالم رو بلدی؟»

سرش را کج کرد و زل زد توی چشم‌هام.

هی این ور اون ور می‎‌نویسن که با این همه بدبختی نباید مردم بچه‌دار بشن. تو چی فکر می‌کنی؟ یعنی ما به دنیا نمی‌‌اومدیم بهتر بود؟»

دو انگشت اشاره و میانی‌اش را نشانم داد. گفت:

«این سوال یه سیگار می‌خواد. داری؟»

«شرمنده.»

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی

بهروز شیدا: «یاسر ما رفته است»، خوانش تکه‌هایی از فاجعه‌ی قتل یاسر بهادرزهی در چند خط «گلوله به‌جای شناسنامه»، قتل حکومتی محمداقبال شهنوازی نائب‌زهی به روایت روژان کلهر بهروز شیدا: سیاوش ما رفته است گلرخ آزاد: پایانی که پایان ندارد روژان کلهر: کاروانی که قهرمان جهان شد