پایانی که پایان ندارد

گلرخ آزاد

سارینا اسماعیل‌زاده که از جانش جوهر آزادی تراوید

جهان گرد است و من بر لبه‌ی جهان راه می‌روم. لبه‌ها را دوست دارم وقتی که تند و نوک‌تیز نباشند. «بله، مامان حواسم هست که جلوی پامو نیگا کنم. اون‌جور که تو خیال می‌کنی، من سر به هوا نیستم. دارم روی این لبه راه می‌رم.» از لبه‌ی جدول پایین می‌پرم. مامان دلش می‌خواهد مثل خانم‌ها کنارش قدم بزنم آن هم وقتی داریم به مهمانی تولد می‌رویم. «راستی مامان کادو رو برداشتی؟» «مامان امشب اون رقص خوشگلتو بکن می‌خوام ازت فیلم بگیرم. تو هم از من فیلم بگیر.» «خیلی خب! اینقدر نه نیار! بگو جان من می‌رقصی... جان من... جان من...»

من عاشق بلندی‌هایم. ارتفاع هر چه بلندتر زیباتر. «مامان! راستی بعد از تولد من باهات نمیام خونه! آره خودت قولشو دادی باید برم روی بلندی.» «چرا هرهر نخندم؟... خب خنده داره چون داری جدی جدی می‌پرسی بلندی کجا؟ چرا نگران منی؟ مامان امشب میخواییم با بچه‌ها بریم خیابون. روسری سوزونه.» «نه شوخی کردم. مراقبم! باشه. زودی برمی‌گردم. اصلاً خودتم بیا. می‌دونم... می‌دونم منو تقریباً دست تنها بزرگ کردی. کاش بابا هم بود سه‌تایی می‌رفتیم. چهارتایی، پنج تایی، شیش‌تایی...»

حالا شب است. مهمانی تولد تمام شده. کلی خندیدیم. دست زدیم. رقصیدیم. گاهی هم اشک لعنتی سرازیر می‌شد؛ همان‌وقت‌هایی که درست در میانه‌ی خنده و شوخی تصویر مهسا با آن قد رعنایش و موهای شلالی‌اش از کنار و گوشه‌های سالن مهمانی نگاهمان می‌کرد. بخصوص وقتی که رقص نور اجرا شد خود خودش بود، من دیدمش. داشت دست می‌زد و با ما ترانه‌ی «هم‌صدای خوبم» را زمزمه می‌کرد. حالا آمده‌ایم بیرون. مامان رضایت داد که با بچه‌ها بروم. خودش هم تا یک مسیری آمد. توی مسیر هر چه دلمان خواست فریاد کشیدیم. دست زدیم. روسری‌هایمان را تکان دادیم تا بگوییم ما راه نفس می‌خواهیم ولی هنوز خیلی شلوغ نبود.

ما که کاری نمی‌کردیم. این یک اعتراض ساده است که در همه جای دنیا مردم برای حقوقشان انجام می‌دهند. بهش می‌گویند تظاهرات. بله هم! تظاهرات در اصل همین است نه چیزی که به خوردمان داده‌اند تا حالا! اگر مردم چیزی نگویند که دولتها از کجا بفهمند مردم با چی مخالفند و با چی نه؟ الان دوستانم را گم کرده‌ام. اشک‌آور زدند و هر کدام به کوچه‌ای در رفتیم. سایه‌ها را دیدم پشت سرم. الان در این تورفتگی درِ ویلایی این خانه پنهان شده‌ام. شب که برسم همه را در یوتیوب می‌گویم. الان دارم مرور می‌کنم تا طپش قلبم و سوز چشمم کم شود. چند نره‌غول با موتورهایشان ویراژ دادند و از جلویم رد شدند. مرا ندیدند. از این کوچه بیرون بروم بهتر است. دوباره برمی‌گردند. مهسا را دیدم. آنجا بود. وسط میدان و دخترها و پسرها دورش می‌رقصیدند.

دوستم را دیدم. مچ دستم را محکم چسبید و گفت: «فرار کن سارینا. گارد ویژه آمد.» من دنبالش دویدم. نفسم بند آمده بود. نمی‌خواستم بدوم. می‌خواستم رودرویشان بایستم و باتوم را اگر شده از دست یکی‌شان بگیرم بزنم به خودش تا یکبار هم که شده دردش را حس کند. دستم از آرنج تا ساق می‌سوزد. شکر خدا خیلی وقت است روسریم از گردنم افتاده. مچ دست شکسته‌ام از دست دوستم کی رها شد؟ برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. سایه‌ها به رویم قد می‌کشیدند. سطل آشغال سر کوچه را با پا زدم سمتشان. یکی رویش کبریت کشید. دود، دود... دود اشک‌آور را ضعیف می‌کرد. چشمم به یک سایه بود با باتومش که به من نزدیک می‌شد.

مهسا از کنج تاریک روشن خیابان دوید سمتم. دستش را دراز کرد. همان دست سفید ناز، لبخند معصومش را در صورتش دیدم و دستش را گرفتم. با هم دویدیم. دویدیم. دویدیم... و سایه‌ها را پشت سرمان جا گذاشتیم. مهسا از نفس نمی‌افتاد. پس من هم نباید از نفس می‌افتادم. گفتم مهسا برویم روی بلندی. با لهجه‌ی شیرین کردی‌اش گفت: اینجا که کوه نیست دختر! همه جا ساختمان از زمین روییده. گفتم نه کوه، نه! برویم روی بلندی میدان. رفتیم. آنجا مردم بیشتر بودند. گاردی‌ها گیج شده بودند و لباس شخصی‌ها همدیگر را با مردم اشتباه می‌گرفتند و باتوم‌هایشان را بی‌هدف به هر کسی می‌رسید می‌زدند گاهی به روی خودی‌هایشان. ما خندیدیم. من و مهسا از ته دل خندیدیم. بعد سایه‌ی آن نره‌غول را دیدم.

کمرم تیر کشید. چشمم جایی را نمی‌دید. آمدم سر بچرخانم تا مهسا را پیدا کنم گردنم تیر کشید و مثل چوب خشک سر جایش ماند. صورتم روی زمین بود و خون دهانم را دیدم که از لای دندان‌هایم روی کف کوچه‌ی تاریک ریخته بود. من که توی کوچه نبودم. وسط میدان بودم. اینجا چه می‌کردم. دوباره صدای خودم در سرم پیچید که داشتم در یوتیوب خبرها را به فالورهایم می‌دادم؛ به دوستان نادیده‌ام. «هی گایز، من امشب مهسا را دیدم. این دندانم را ببنیند. آن لباس شخصی نره‌غول زد خردش کرد. طوری نیست. مامان گفت می‌رویم دنداپزشکی درستش می‌کند. لبم باد کرده انگار.» شقیقه‌هایم تیر کشید.

توی کوچه بیهوش افتاده بودم. انگار همه رفته بودند. کسی نبود. پلک‌هایم به هم چسبیده بود. با تکان پلک‌هایم، مایع لزجی از لای مژه‌هایم بیرون ریخت. دستم را بالا آوردم که لمس کنم. دستم جان نداشت. به پشت غلتیدم. آسمان را نگاه کردم. شب بود و خبری هم از گنجشک‌ها نبود. ماه از پشت ابری بیرون آمد و پشت ابر دیگری رفت. دور و برم پر از نخاله‌ی بنایی و آت و آشغال بود. اینجا کجا بود؟ مرا کجا آورده بودند؟   صدای عربده‌ی نره‌غول را شنیدم که باز شدن چشمهایم را دیده بود و باز لگد دیگری زد.

نره‌غول آنجا بود. ایستاده بود دم در و بعد به همه‌جا سر کشید. ترسیدم دست روی مادرم بلند کند. مادرم او را می‌شناخت. از جلوی چشمش کنار می‌رفت. نمی‌خواست باشد. چند زن هم همراه نره‌غول بودند. همه‌جای خانه را می‌گشتند. مادرم تند تند به مهمان‌ها می‌گفت: دخترم از بلندی پریده! از بلندی افتاده! و بعد زیر چشمی به نره‌غول نگاه می‌کرد تا کاریش نگیرد. گفتم مادر من! من روی بلندی نبودم. چرا می‌ترسی از اینها و حرفشان را تکرار می‌کنی؟ هی ترس! ترس! ترس!... صدایم را نمی‌شنید.

مادرم اگر بر مزارم آب بریزد و عصرهای پنجشنبه در آن گورستان ساکت بی‌بی سکینه بنشیند، مرا کنار پدرم خواهد دید. نره‌غول اما در جهنمش با زنجیری که سرش دست من است با پشه‌های سر از تخم برداشته‌ی مغزش وزوز می‌کند تا کسی صدای آن پشه‌ها را در سرش نشنود. هی گایز! این را از منی بشنوید که زنده‌ام و دیده‌ام. دارم می‌بینم. نره‌غول حالا بچه موش هم نیست با آن صدای زنجیر شده در سرش.

هی گایز! من از امروز اینجایم... توی خود خود خانه‌های شما. رنگ نگاه من در یادتان خواهد ماند. مرا که سارینا بودم؛ هستم و فقط یک چیز می‌خواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد...» من پایان ندارم. ما پایان نداریم.

نشریه ادبی بانگ با حمایت رادیو زمانه