گلوله به‌جای شناسنامه

قتل حکومتی محمداقبال شهنوازی نائب‌زهی

روژان کلهر

با انگشتان کودکانه‌اش از بس آجر جابه‌جا کرده بود و در گچ و سیمان و خاک فرو کرده‌بود دستانش را؛ پینه‌بسته و ترک‌خورده و چروکیده و خشکیده شده بودند، چون خاک زادگاهش، چون چهره معصومانه‌اش و دلِ تنگ و پرش که پر از آرزوهایی بزرگ بود. آرزوهایی که فقط برای او آرزو بودند. مثل داشتن آسایشی نسبی در کنار خانواده‌ با شکمی سیر! آرزوی ادامه دادن تحصیل. درس خواندن و داشتن یک گوشی موبایل هوشمند. بازی کردن و خندیدن از ته دل!

محمداقبال همیشه درحال دویدن بود. آن جمعه‌ی خونین هم که می‌خواست به نماز جمعه برود؛ می‌دوید تا به‌موقع به مسجد مکی و نماز جمعه برسد.‌ دوازده کیلومتر دوید چون پولی نداشت تا خودش را با یک وسیله به مصلا برساند‌. محمداقبال همیشه درحال دویدن بود؛ حتی وقتی که تیری از پشتش، قلبش را شکافت و از قفسه‌ی‌ سینه‌اش بیرون زد و سجاده‌اش در دستش وسطِ صحنِ مصلای مسجدِ مکی درحال دویدن جان داد.

احسان برادرِ بزرگ محمداقبال  در  جمعه‌ی خونین زاهدان   فاجعه را به چشم خود می‌بیند.‌ اجسادِ به خون کشیده شده و جسدِ خونین برادرش محمداقبال را می‌بیند. می‌بیند هلیکوپترهایی را که به سوی مردم تیراندازی می‌کنند و هنوز هم گیج و مبهوت است. خیال می‌کند آن روز واقعی نبوده، صحنه‌هایی دهشتناک و دلخراش بوده از یک فیلم هالیوودی! هنوز هم گیج‌ومبهوت است؛ دقیقا شبیه همان جمعه که با او تماس می‌گیرند و می‌گویند بیا محمداقبال کشته شده و او ناباورانه و بی‌خبر از تیراندازی در مسجد مکی به همراه پدرش و برادر دیگرش می‌روند به سوی بیمارستان و وقتی به بیمارستان می‌رسند با حمامِ خون مواجه می‌شوند.

برادرش در میان راه تا مسجد مکی با چشمان خودش می‌بیند که بسیجی‌های محلی همچنان درحال درگیری‌اند با مردم و به سویشان تیراندازی‌ می‌کنند.‌ با چشمان خود می‌بیند کودکی چهارده پانزده ساله که به رگبار بسته می‌شود. گویی جنگ باشد و دشمنی خون‌خوار بخواهد شهر را تصرف کند و حتی به زنان و کودکان هم رحم نکند. نزدیک مسجد مکی به چشم خودش می‌بیند هلیکوپترهای جنگی کبری به سوی مردم شلیک می‌کنند و زنی که تیر می‌خورد و زخمی شده روی تنِ خونین خیابان می‌افتد. پدرش جلوی او را می‌گیرد که نرو من بچه‌ام را از دست داده‌ام نمی‌خواهم یکی دیگرشان را هم از دست بدهم. اما او دست پدر را گرفته و در میانه‌ی تیراندازی و آتش و گاز اشک‌آور و دود و خروش و فریاد، خودشان را به در مسجد می‌رسانند.

محمداقبال را وسط اتاقی که کولرش را روشن کرده‌اند تا اجساد بو نگیرند در کنار ۹ جسد دیگر پیدا می‌کند. صحنه‌ای که ویرانش می‌کند. صحنه‌ای که پدر طاقت دیدنش را ندارد و از پا می‌افتد‌. احسان اما حیران و گیج و سردرگم ناباورانه پیکرِ برادرش را می‌بیند. ناخودآگاه دکمه‌های پیراهن خونی‌اش را باز می‌کند و قلب شکافته‌شده و خونین برادرش را به چشم می‌بیند که به انداره‌ی کفِ یک لیوان سوراخ شده و پر از خون است.

فقط می‌خواهند پیکر محمداقبال را از آنجا ببرند اما نمی‌گذارند و می‌گویند باید مولانا عبدالحمید امام جمعه مسجد بیاید.   محمداقبال را در میانه‌ی تیراندازی و آتش و گاز اشک‌آور از مسجد خارج می‌کنند‌. آنها دل‌شان خون است و در اوج خشم و جنون! برایشان اهمیتی ندارد حالا که محمداقبال جان داده کسی بخواهد او را ببیند یا نه! با وجودِ ترافیک شدید و وحشتناکِ خیابان‌ها پیکرِ بی‌جان و غرق در خونِ محمداقبال را به بیمارستان می‌رسانند. اما پس از یک ساعت سرگردانی در بیمارستان، پیکرِ محمداقبال بر دوش‌شان می‌بینند بهتر است او را به خانه ببرند.   آنها می‌ترسند حالا که محمداقبال را کشته‌اند مبادا جسدش را هم بربایند‌. پیکر محمداقبال را وسطِ اتاق زیر کولر می‌گذارند تا بتوانند صبح زود دفنش کنند.

آخرین تصویرِ محمداقبال که ظهرِ جمعه لباس‌های تمیزش را می‌پوشد، جانماز سبزش را برداشته و می‌گوید مادر می‌روم مسجد مکی برای نمازجمعه، جلوی چشماِن مادر وسط قطرات اشکی که چون بارانی یکریز از چشمانش جاری‌ست موج می‌زند. او حالا دیگر هیچ امیدی ندارد به اینکه شاید دوباره محمداقبال را بببیند، در آغوشش بگیرد یا حتی صدای خنده‌ها و شوخی‌هایش را بشنود درحال کشتی گرفتن با برادرش. او فقط از خدا می‌خواهد قاتل پسرش را به سزای عملش برساند و همانجا که پسرش را به قتل رساندند قاتلش مجازات شود.

بشنوید با صدای نویسنده

نشریه ادبی بانگ