سیاوش محمودی، نوجوان هفده ساله، در جریان اعتراضهای سراسری در محلهی علیآبادِ تهران از ناحیهی سر مورد اصابت گلولهی نیروهای امنیتیی جمهوریی اسلامی قرار میگیرد و جان میبازد. مادر سیاوش در ۹ مهرماه ۱۴۰۱ در ویدیویی در فضای مجازی خبر قتل او را فاش میکند.
سیاوش با دوستاش در نازیآباد قرار میگذارد. به مادرش که او را صدا میزند، میگوید: «مامان برو، من میام»، اما دیگر نمیآید. این تکه را چنین میخوانیم: سیاوش با مادر عهد بازگشت میبندد. مادر که شبح لشگر شر دیده است اما نابباران هستیاش را از هراس دام خشکسالیخواهان در دم به خانه میخواند. رد هراس مادر در تب بغض حسرت تا همیشه میغلتد. سیاوش بههنگام همخوانیی سرود رودجویان به دام کوسهها افتاده است.
خیابان نازیآباد را بستهاند و پر از دود گاز اشکآور است. مادر سیاوش «یاد صحنههای جنگ» میافتد. او دنبال پسرش است که یک بسیجی او را با باتوم میزند و به سمت دیگر خیابان پرت میکند و میگوید: «معرکه نگیر.» این تکه را چنین میخوانیم: انگار اشک و دود به دندان میدرند تخیل گذر آشنا را. انگار آوار باتومها هجوم شمیم سیاوش به مشام مادر را معرکه میخوانند تا جوشش دلتنگی را با هجوم تبخالهای خونبار از لب او بزدایند. او اما گریز نمیتواند. چکهچکهی سیاوش را چشیدن میخواهد.
در نازیآباد مادر سیاوش پنج ساعت در انتظار برادرش میماند. آنگاه یکی از نیروهای گارد ویژه او را به کلانتری ارجاع میدهد. او هنوز از سیاوش بیخبر است. سر راه بیمارستانی است. مادر به خیال سیاوش به داخل بیمارستان میرود. در بیمارستان به او میگویند که پسری از پشت سر تیر خورده و کشته شده، اما «مجهولالهویه» است. پسر «مجهولالهویه» سیاوش است.
مراسم چهلم سیاوش محمودی در روز ۱۰ آبان ۱۴۰۱ در بهشت زهرا با حضور خانوادهی او و بسیاری دیگر برگزار میشود.
این تکه را چنین میخوانیم: مرگ سرشتان تاختکُش یاد سیاوش را برباد میخواهند. بهیادداراناش اما سوک با سکوت نمیآمیزند. یاران سیاوش به کمین ظلمت نشستهاند. نیش مار و سنگلاخ پرگلوله و دار را بِریان میخواهند.
سیاوش با مادر عهد بازگشت میبندد. مادر که شبح لشگر شر دیده است اما نابباران هستیاش را از هراس دام خشکسالیخواهان در دم به خانه میخواند. رد هراس مادر در تب بغض حسرت تا همیشه میغلتد. سیاوش بههنگام همخوانیی سرود رودجویان به دام کوسهها افتاده است. انگار اشک و دود به دندان میدرند تخیل گذر آشنا را. انگار آوار باتومها هجوم شمیم سیاوش به مشام مادر را معرکه میخوانند تا جوشش دلتنگی را با هجوم تبخالهایخونبار از لب او بزدایند. او اما گریز نمیتواند. چکهچکهی سیاوش را چشیدن میخواهد. انگار مادر رایحهی بود و مشامآزارِ نبود سیاوش را یکجا استشمام میکند.
در بیمارستان رویای تداوم بینامیی نعش حسی زاده است که آمیزهی تشویش و اندوه یکجا است. تشویشاش اما معجزهی ماناییی ارغوان ارمغان نداشته است؛ لفاف خون گرد برگ برگ مرگ پایان داشته است. سیاوش ما به تیر تاختکُشان رفته است. سیاوش ما رفته است. آوای مادر یکسره سیل هذیانی است که با هیچ خواب و بیداریای زدودنی نیست. سرمای سردخانه چنان در جان نشسته است که کابوس راویای که از آغاز پایان قصه را میداند، در رگها منجمد شده است. آخرین بوسه هجوم تیغی است بر لب و سینه؛ تلخیی جامی که مستی ندارد؛ هجوم آه بینفسی که به طراوت افق نمیرسد.
حملهی قدرتمداران ظلمت مرتعشی ساخته است که پایان ندارد؛ برهوت آه. مرگ سرشتان تاختکُش یاد سیاوش را برباد میخواهند. بهیادداراناش اما سوک با سکوت نمیآمیزند. یاران سیاوش به کمین ظلمت نشستهاند. نیش مار و سنگلاخ پرگلوله و دار را بِریان میخواهند. سیاوش ما به تیر تاختکُشان رفته است. سیاوش ما رفته است.