شهریار مندنی‌پور: ارواح نمکی – شبح سایه ندارد

پیشکش به آزادیخواهان گمگشته گور

از ارواح جنازه‌های انداخته توی دریاچۀ نمک قم شروع ‌شد. جنازۀ یک قاتل یا حتا قاتل زنجیره‌ایِ اعدام‌شده را که مثل آدم تحویل خانواده‌اش می‌دهند. اما جنازه‌ یا نیمجانه‌های آش و لاش زندانیان سیاسی را تشییع ‌می‌کردند با هلی‌کوپتر و خالی‌می‌کردند توی دریاچۀ قمِ مقدس…

فردا شبِ یک شب باران باران شلاق‌شلاقی، که صبحش دریاچۀ نمک قم مقدس آب‌گرفته‌ بود، به رنگی شنگرف‌شنگرفی؛ طلایه‌داران آن‌ها پیدا‌شدند. شهر تهران شامگاهی معمول را گذرانده ‌بود، پر از دود مازوت و دود اگزوز ماشین‌های قراضه‌ و در عوض شامی محقر داده‌ بود به بی‌بضاعتان بی‌شمار و از آن طرف، سورچرانی خلیفه‌وار، به تازه‌به دوران رسیده‌ها.

و مأمورهای گشت‌ بازرسی ارواح نمکی را دیدند که با وقار «برزخیان روی زمین» پیش‌ می‌آمدند. بهشان ایست‌ دادند. توجهی نکردند. شلیک‌ کردند. گلوله از پرهیپ یک روح نمکی رد‌ می‌شود و فقط غباری بفهمی نفهمی از آن پخش ‌می‌کند. پاسدار‌ها بعد از شلیک‌ کردن، همۀ هیمنه و شجاعتشان مثل پوکه می‌ریزد‌ زمین. برزخیان نمکی از میان آن‌ها رد ‌شدند. به جای برگۀ عبور، بوی نای جنازه را بهشان حلول ‌دادند که از آن پس با هزار بار غسل و کیسه‌ کشیدن هم نمی‌رفت. برای همین بیشتر از پیش، زن‌هایشان رغبت‌ نمی‌کردند که نزدیکشان باشند یا بشوند. گلاب یا عطر‌های قمی-عربی هم کارساز نبودند. بو مثل چربی پیه ماسیده‌ شده ‌بود بهشان.  

از قمِ مقدس‌ قَدس  قُدس، به تهران که می‌روی، سر راه از بزرگترین قبرستان ایران رد ‌می‌شوی. سنگ قبرها با اختلافات طبقاتی زیادند و یک گوشه‌اش  عادلانه‌ترین و جمهورترین سرزمین جهان، مجمع گورهای تکی یا جمعی، بی‌سنگ، بی‌نشانه، با یک بوی ماندگار جنازه‌ای… چون برای اعدامی‌های سیاسی و بی‌کفن، وقت نبوده و حرام‌ بوده گودال عرفی بکنند.

گاهی استخوانِ دستی یا دندان‌هایی با نیشخدۀ ابدی بیرون ‌می‌آید از خاکی که از ازلش رازی پنهان و مدفون نتوانسته‌ نگه‌ بدارد.

ارواح جنازه‌های این‌ها هم بی‌بوی عفونت پاهای شلاق‌های خورده، راه‌ افتادند همراه، سمت ده‌آبادِ تهران بزرگ. و پخش‌شدند کف خیابان‌ها.

هنوز و همیشه ارواح جنازه‌های بی‌نان نشان در راه‌‌اند. برای همین هم مصرف قرص‌های خواب یا مواد مخدر در میان تهرانی‌های بی‌بضاعت و مصرف جنس اعلا و رجوع به روانکاو میان تهرانی‌های تازه به دوران رسیده زیادتر ‌شده.  اسم این جماعت را می‌گذاریم :«ت.ت.ر»

از ارواح نمکی اما،  غمی و ترسی ‌نبودشان این دسته از خیلی کُلی پولدارهای تازه به دوران رسیدۀ تهران که با حکومت بده‌بستانی هم دارند. آن‌ها در مجموعه‌هایی  زندگی‌ می‌کردند که وجود و نشانی‌شان برای زنده‌ها هم نامعلوم‌ بود. چندین لایۀ دفاعی هم داشتند از آن نوع که «صدام حسین» برای دفاع از بغدادش چیده‌ بود. اینان از آن حادثۀ صدامی خبری نداشتند و پول‌های بادآورده را خرج این‌ لایه‌های دفاعی می‌کردند.

ارواح نمکی هم خبری از این‌ها نداشتند که مسببین اصلی اعدام بعضی‌هایشان بودند…

ارواح نمکی به اصرار یکی‌شان راهی شدند سمت میدان هفده شهریور. طرف گفت توی این میدان پنج هزار نفر با گلولۀ سربازها کشته شده‌اند.

گفتند گفتیم یک چیزی بگو که بگنجد. اصلن هزار نفر هم توی این‌جا جا می‌شوند؟

گفت گفتند توی جوی‌ها خون راه‌افتاده ‌بوده.

-بعضی گفتند رنگ‌بوده…

رنگ روح ندارد که پرواز ‌کند. خون اما روحش که نه، روانش پرواز‌ی است. ابرهای دم غروبی گاه شاید از عبور آن‌ها سرخ‌ می‌شوند. برگ افراهای سرمازدۀ پاییزی مقصدشان‌اند، و سرخی چشم نویسنده‌ای که نمی‌داند چرا در تنهایی نوشتنش زار به زار، زار‌ زده ‌است… که شاید شایدا ارواح نمکی از کنار خانه‌اش گذشته باشند. خون خالق داند لابد.

معتادان خمار که نه اما نشئه‌های کوچه پس کوچه‌های پاتوق،  ارواح‌ نمکی را می‌دیدند. و خبرچینان بی‌شمار که دهانشان بوی گوشت مانده لای دندان‌ها گرفت، چپ و راست و پاین و  بالا، گزارش رد‌کردند. گزارش‌ها رده به رده‌، رفتند بالا و بالاتر، انبوهی شدند خارج از تصور ما و ارواح نمکی و جد و آبادمان. لفظ استیصال بخش به بخش افتاد به جان تصمیم‌گیران اتاق‌های تو به تویِ فکر و توطئه.

خود نمک که نه، بوی موذی‌اش پخش‌می‌شد این‌جا و آن‌جاها…

ارواح نمکی از خودشان می‌پرسیدند که حالا چه؟ کجا برویم؟ آرامش بی‌گور ما کجاست؟

رهبر نداشتند که زورشان کند. فکر همدیگر را می‌خواندند و مشورت می‌کردند.

 – توی باغچۀ خانه‌ها…

– کی گفت؟ بگوید یعنی چه؟

-جنازۀ بعضی از اعدامی‌ها را تحویل خانواده‌شان می‌دادند، می‌دهند، ولی هیچ قبرستانی بهشان اجازۀ دفن نمی‌داد،نمی‌دهد. جنازۀ بچه‌هایشان را توی باخچۀ خانه‌شان دفن‌کرده‌اند، می‌کنند.

-کجا پیدایشان کنیم؟ این همه خانه و کومۀ مثلن خانه…

-صدایشان بزنیم.

-چی بگیم؟

-نمی‌دانم.

-چه می‌دانم چطوری؟

-توی پیاده‌روها برویم هوار بکشیم: آی باغچه‌ای‌ها! بیایید! جمعمان جوره.

-خوبه!

آن همه و این همه پیاده‌رو شیک و مفلوک در تهران. گفتند لابدن آن ارواح شمال شهری نیستند. بزنیم طرف پایینای شهر.

-آی! آهای! بچه‌ باغچه‌ای‌ها بیایید بیرون!

ارواح باغچه‌ای اعتماد نکردند بهشان که بیرون بیاید از خُفیه‌گاهشان.

-آهای! های! باغچه‌ای ها! ما هم اعدام‌شده‌ایم‌ها… بیایید باهامان…!

یکی پرسید:

-کجا اعدام‌شدید؟

ده‌ها اسم ردیف‌کردند برایشان…

یکی‌شان درآمد، مشکوک پرسید:

-کجا می‌روید؟

-نمی‌دانیم… بالاخره یک جایی هست برایمان…

– …

-داریم دور‌می‌شویم… رد پایی، غباری پشت سرمان نیست که بیایید دنبالمان… همین الانِ حالا وقت وصل است!ِ

پیوست و بعد از او بیرون آمدند از پشت دیوارهای مفلوک یا چینه‌های نیم‌تمام  خانه‌ها و حتا از بیابانک‌های اطراف….روحیه و ارواح پا‌هایشان هنوز متورم از شلاق‌های خورده…

می‌گذشتند این زایران بی‌خانه، بی‌خانمان و بی‌بهشت…

در راه آگهی دانشگاه آزاد ایران بر دار و درخت و در و دیوار چسبانده‌ شده‌بود:

دورۀ لیسانس راه‌یابی به بهشت با تضمین عبور از پل‌صراط. شهریه قابل پرداخت به صورت قسطی به حساب اعلان شده در زیر.

( هفت سال صوابتان هم به صورت قسطی پرداخت‌می‌شود.)

برای این ارواح پرسیدن اصلی مقدس است. یکی پرسید:

-با این همه، بالاخره مقصدمان کجاست؟

جواب یکی آمد که:

-از دریاچۀ مقدس اسلامی قم شروع‌کرده‌ایم، بلکه باید برویم سمت دریاچۀ شور و مقدس زردشتی رضاییه که دارد نمک‌زار‌می‌شود…

یکی، زار گریست و خندید. سینه‌زد و رقصید.

ره‌پیمای تازه‌رسیده‌ای گفت:

-من هستم.می‌آیم…

-تو کی هستی؟

-از زندان آزادشده بودم، تحمل یادآوری شکنجه‌های جنسی‌شان را نداشتم، خودم را کشتم.

-خودکشی کرده‌‌ها که جزو اعدامی‌ها نیستند. نمی‌شود بیاید.

– مجبوری، خودش را اعدام‌کرده. می‌تواند بیاید… همراه شو!

و به دنبال او ارواح دیگری هم به آن‌ها پیوستند.

-وقتی رسیدیم به نمک دریاچۀ رضاییه، چکار می‌کنیم؟ می‌رویم توی آن نمک؟

-آن‌جا جنازه، زنده نینداخته‌اند؟

-خبری نیامده… ولی خیلی توی دید است.

-توی نمکش حل‌می‌شویم؟

-پع! چه فرقی کرده‌است. از نمک برآمدیم و بشویم نمک؟

به ماندن و در آن‌جا حل شدن رضایت ندادند و باز راه افتادند. و از هر جا که نَمِ آبی بود،گذر‌ که می‌‌کردند، بر لبۀ آن شوره‌ای بسته‌می‌ماند.‌

یکی درآمد که در نیزاری ارواح سرگردانی هستند. نمکی نیستند. اگر آن نیزارِ نیشکر بود، ارواح شکری‌اند. می‌توانند بیایند به جمع ما ؟

جواب جمعی:

-البته که می‌توانند. نمک و شکر هر دو سر سفره هستند.

برای ارواح زمان و مکان برهم تا می‌خورند. بنابراین به ایکی ثانیه منتقل شدند به نیزارهای شهری به نام «ماهشهر». اطراف این شهر نیزاری است که زمانی  تظاهرکنندگانی گریخته از سرکوب خیابان، در آن به گلوله بسته‌شدند. تیراندازان سرِ تیربارهای ضد هوایی «دوشیکا» را پایین آورده‌بودند و نیزارها را به رگبار‌ بسته‌بودند. آن‌جا هم اوراح سرگردانی هستند بی‌‌کفن و بی‌ گور.

بیایید آهای های! بی‌کفن و بی‌گورها، ما هم از شماییم!

صدایی از لای نی‌ها آمد که:

-شما از ما هستید؟

-هستیم، هستیم؛ تا ابدالاباد و تا برگشتمان به آزال.

-از آن نیزار که بالاخره یک نیلبک ساخته‌می‌شود.

و صدای نی آمد. بی‌کلام ولی می‌گفت که: بشنو از نی چون حکایت‌می‌کند، از جدایی‌ها…

حکایت ‌کرد و بیرون آمدند ارواحی که ازشان ارواح نیِ چوپانان و قاصدک‌های پروازی می‌دمیدند در فضا و زمان، تا کجا و به کی الهام‌شوند.

-خب! دیگر کجا؟

-زیر و روی همۀ این خاک پر از امثال ماست.

-ارواح آهکی هم هستند.

-ارواح گوشت جزغاله‌شده هم هستند.

-ارواحِ…

-ارواحِ…

-ارواحِ…

ارواح سرسام نمی‌گیرند.‌خود سرسام‌اند.

و سِفر و سَفر ارواح ادامه ‌دارد…

این داستان هم به رد کلماتِ گام‌هایشان، ادامه‌دارد..

کمپ هیل/ دسامبر/۲۰۲۴

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی