سمیه کاظمی حسنوند: بخت سیاهِ ماهی

 

«بخت سیاهِ ماهی» نوشته سمیه کاظمی حسنوند در زمینه روستایی اتفاق می‌افتد و درباره رابطه انسان با طبیعت، ترس از ناشناخته‌ها و تأثیر خرافات بر زندگی انسان است
چهار درونمایه را می‌توان در این داستان شناسایی کرد:
۱. ترس و ناشناخته‌ها
ترس از پلنگ به عنوان یک موجود خطرناک، تمام روستا را در بر گرفته است. ترس از پلنگ را می‌توان به واهمه مردم از تغییراتی که در پیش روست تعبیر کرد.
۲. تقابل انسان و طبیعت
داستان به خوبی تقابل انسان و طبیعت را به تصویر می‌کشد. پلنگ به عنوان نمادی از طبیعت وحشی و غیرقابل پیش‌بینی، در مقابل انسان‌هایی قرار می‌گیرد که سعی در کنترل و تسلط بر طبیعت دارند. شکارچی (ظفر) تلاش می‌کند تا با استفاده از ابزارش (تفنگ) بر طبیعت غلبه کند.
۳.خرافات و باورهای سنتی
خرافات و باورهای سنتی نقش مهمی در داستان ایفا می‌کنند. مردم روستا به قدرت‌های ماوراءالطبیعه پلنگ باور دارند و آن را موجودی فراتر از یک حیوان معمولی می‌دانند. این باورها باعث می‌شود که آنها نتوانند به طور منطقی با مشکل مواجه شوند و به جای آن، به دنبال راه‌حل‌های خرافی مانند آویزان کردن گزنه برای دفع شر می‌روند.
۴. فروپاشی و ناامیدی
فروپاشی و ناامیدی نیز درونمایه دیگری است که در سراسر داستان مشهود است. شریف و ماهی، که نماد خانواده‌های روستایی هستند، تمام دارایی خود را از دست داده‌اند و احساس ناامیدی می‌کنند. فروپاشی آنها نشان‌دهنده آسیب‌پذیری انسان ایرانی در برابر نیروهای طبیعت و ناتوانی او در کنترل کامل زندگی خود است.

رودخانه خروشان و پرآبی بود و از کنار روستا می گذشت. کوله پشتی‌ام را روی زمین گذاشتم. بعد دست و صورتم را توی آب شستم. آب سرد بود و مثل تیغ صورتم را می‌خراشید. دم بهار بود اما هنوز برف در حاشیه دیوارها و حصارها، به چشم می‌خورد. شکوفه‌های هلو و گیلاس تازه ترکیده بودند. آفتاب گرمی روی سر درخت‌ها، چمنزارها و ساحل سنگلاخی رودخانه می‌تابید. تفنگ، روی دوشم بود. صدایی از پشت سرم بلند شد.

 -دیر رسیدی بابام جان.

 به طرف صدا برگشتم. پیرمردی با ریش انبوه سفید پشت سرم ایستاده بود. کلاه پشمی سیاهی داشت و توی دستش عصای گره‌داری بود.

 دست و صورتم را پاک کردم و گفتم: دیر راه افتادم. سر جاده اصلی پیاده شدم. بارون دیشب جاده رو خراب کرده.

 پیرمرد سری تکان داد و گفت: برکت خداست! شکر .

گفتم: از ده شما چند حیوون کشته؟

 پیرمرد با دست، طرف دیگر آبادی را نشان داد  و گفت: رفته توی آغل یه خدازده‌ای و همه گوسفندهاشو کشته. یکی رو هم با خودش برده. به خاک سیاه نشسته.

 گفتم: قبلاً هم اومده سراغ روستا؟

– نه والا. حناق گرفته بار اولشه. بریم… بریم تا بهت نشون بدم.

 بعد هر دو توی کوچه پسکوچه‌های ده به راه افتادیم. نسیم سردی از کوهستان پر از برف به آبادی می‌وزید. کوچه‌های ده خلوت بودند. پیرمرد جثه کوچک اما فرزی داشت. دوباره سینه‌اش را صاف کرد و گفت: مردم آبادی از ترسشون بیرون نمیان، خوف کردن! شوخی که نیست.

 گفتم: تا وقتی  رمه هست با آدمیزاد کاری نداره. میره سراغ مال و رمه.

 ترس مثل یک شبح سرگردان توی آبادی می‌چرخید. لای روزن درها و پنجره‌های چوبی و حصارها و نرده ها. گویی توی حاشیه دیوارهای کاهگل ترس لانه کرده بود.

 پیرمرد گفت: فقط شکار می‌زنی یا بلدی ردگیری هم کنی.

 گفتم: هم شکار می‌زنم هم ردگیری می کنم.

 خندید و گفت: خیلی ادعا داری جوون.

گفتم: ادعایی ندارم.

– همین که میگی ادعا ندارم خودش یه ادعای بزرگه.

 این را گفت و خودش غش غش خندید و بعد دوباره گفت: یادم میاد یه سالی راهزن‌ها یه گله گوسفند رو از آبادی برده بودن. یه صفدر نامی بود که رد دزدها و و قافله‌ها رو می‌گرفت. صفدر رو خبر کردن که بیاد و رد راهزن‌ها رو بگیره. منم بچه سال بودم و همراه جمعیت؛ رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه چاه. یه چاه که وسط بیابون بود. صفدر ایستاد و خم شد. یکی از مردم آبادی پرسید: پیداشون کردی؟

 گفت: نه! این رد پای یه زنه.

 بعد با نوک انگشت کمی خاک رو خراشید و دوباره گفت: رد پای یه زن بلند قده، که پای راستش از پای چپش کوتاه‌تره. باکره است. بعد یه چرخی زد و دور چاه گشت و دوباره خم شد  و گفت: این رد پای همون زنه که برگشته. منتها دیگه باکره نیست. عجایب و غرایبی بود برای خودش صفدر می‌گفتند موکل داره وگرنه آدمیزاده که نمیتونه این کارها رو انجام بده. نومِشو شنیدی جوون؟

گفتم: ها که شنیدم. تعریفشو زیاد می‌کردن.

بعد به خانه توسری خورده ای رسیدیم که دیوارش سنگچین بود. در خانه باز بود.

 پیرمرد با صدای بلند گفت: یا الله… یا الله.

به داخل حیاط رفتیم. حیاط خانه بزرگ بود دیوارهای خانه هم سنگچین بودند. چند زن و مرد روستایی داشتند با هم حرف می‌زدند. ناخودآگاه چشمم افتاد به زن میانسالی که روی تیغه آخور نشسته بود. زن پوست صورتش را خراشیده بود و چشم‌های وحشی‌اش را دوخته بود به آدم‌های توی حیاط. پیرمرد به زن خیره شد؛ و با تشر گفت: پاشو… پاشو! خدا قهرش می‌گیره. حکمت خداست.

 زن بی‌اعتنا به حرف‌های پیرمرد به من نگاه کرد. موجود وحشی در چشم‌هایش بود که راه می‌رفت و خرناس می‌کشید.

 پیرمرد دوباره گفت: صاحبشون قبل اذون  اومده توی آغل و دیده که همه گوسفندها رو سقط کرده.

 پیرمرد به من نگاه کرد و گفت: اسمت چیه بابام جان؟

 گفتم: ظفر .

– حالا ظفر اومده تا پلنگ رو شکار کنه. میرشکاره.

 هر کس  حرف می‌زد، زن نگاهش می‌کرد. توی نگاهش خشم بود. پلنگی آماده حمله.

 همه اهالی شروع کردند به پچ پچ. مرد میانسالی بیخ دیوار نشسته بود.

پیرمرد  به مرد نگاه کرد و گفت: پاشو مرد! کاریه که شده. پاشو به زنت دلداری بده. ماهی چشمش به توئه. تو مردی! غیرت کن و یا علی بگو… پاشو. ظفر اومده شکار پلنگ.

شریف از بیخ دیوار بلند شد و به طرف پیرمرد آمد. چشم‌های هولناک زن روی من و پیرمرد میخ شده بود. چشم‌هایش مثل چشم‌های یک ماده پلنگ بود؛ وحشی و گریزان.

 شریف با صدای گرفته ای گفت: گیرم که شکارش کرد ،گوسفندای من زنده میشن؟ دوباره صدای زنگوله بزها و میش‌ها بلند می‌شه؟!

 ن‌ها و مردهایی که توی حیاط بودند؛ شروع کردند به حرف زدن. هر کس چیزی می گفت.

 -خدا بزرگه.

-این چیزارو نگو خدا قهرش می گیره.

-اینم از بخت سیاهِ ماهی.

ماهی از جایش بلند شد و به طرف جمعیت آمد و با عصبانیت گفت: کاریه که شده! الان می‌خواید کمک کنید؟ نه! شماها فقط نگاه می‌کنید. برید خونه‌هاتون و حواستون به آغل حیوون‌های خودتون باشه که پلنگ بهش نزنه.

ماهی این را گفت و شروع به هل دادن زن‌ها کرد. زن‌ها و مردها هم به طرف در رفتند. بلند بود و باریک. موهای بافته سیاهش از زیر روسری بیرون افتاده بودند مثل دو مار سیاه بلند.

پیرمرد با صدای بلند گفت: نکن بابام جان! ما اینجا جمع شدیم تا میرشکار…

 ماهی اجازه نداد پیرمرد ادامه حرفش را بزند و با صدای بلند گفت: برید حیاط امامزاده… برید! همین آدم‌ها فردا پس فردا که بهار میشه و پستون میش‌ها پر از شیر میشه یه کاسه شیر به من و بچه‌هام نمیدن.

 این را گفت و با غیظ برگشت و دوباره روی لبه آخور، کنار دیوار نشست. شریف که انگار تازه سر زخمش باز شده بود گفت: همه زار و زندگیم از بین رفته! به خاک سیاه نشستم.

 گفتم: چطور فهمیدی پلنگ به آغلت زده؟

 – چند شبی دور آغلم چرخیده بود. چون چند شب قبلش سگ گله ام غیب شد. نگو حرومی رو کشته و با خودش برده. اون شب بارون بود. از آغل سر و صدا می اومد. گوسفندها همه با هم دم گرفته بودن. چراغ فانوسی رو برداشتم و رفتم توی آغل. خبری نبود؛ همه چی امن و امان بود. برگشتم و دوباره خوابم گرفت. شبایی که بارون و رعد و برق می‌زنه حیوونا بی‌قرار میشن. گفتم حتمی به خاطر همینه. یه ساعت قبل از از اذون دوباره بلند شدم و رفتم توی آغل! چشمت روز بد نبینه. دیدم همه گوسفندها افتادن کف آغل. چند تایی نیمه جون بودن و دست و پا می‌زدن؛ گفتم شاید دوا خوردن مرگ موش یا چه می‌دونم! آدمی‌زاده و هزار فکر و خیال ناجور . جلوتر که رفتم زیر نور چراغ فانوسی دیدم از گلوشون خون میاد. گلوشون پاره شده بود. از آغل زدم بیرون. یکی از گوسفندها رو برده بود روی چینه دیوار و همونجا ایستاده بود. رد خون حیوون هنوز روی سنگچین دیوار مونده.

 یکی از اهالی گفت: الله اکبر چه قدرتی داشته که خیز برداشته روی دیوار! اونم با یه گوسفند.

 شریف به طرف چینه دیوار رفت.

 یکی از زن‌ها گفت: میگن پلنگ از اجنه است.

دیگری گفت: شب‌هایی که بدر کامل می‌شه همه خال‌هایی که روی پوست پلنگه چشم می‌شن و می‌بینن به خاطر همین هم دیر شکار می‌شه.

– حتمی توله داشته که لاشه رو برده براش.

 شریف به من نگاه کرد و سنگ‌های دیوار را نشان داد و گفت: این رد خون گوسفندیه که پلنگ با خودش برده.

 خون زیادی روی سنگ‌های دیوار بود. کمی روی دیوار ایستاده و بعد لاشه رو برده بود.

 پیرمرد رو کرد به من و گفت: حالا چی صلاح می‌دونی ظفر؟

 گفتم: قبوله! اما دو گونی آرد می‌خوام و پول.

 پیرمرد گفت: تو فقط شکارش کن. هرچی که بخوای بهت میدیم.

 شریف گفت: من که یه ریال ندارم بدم. همه زار و زندگیم نابود شده. الان دیگه کشتن پلنگ چه سودی به حال من داره.

 پیرمرد گفت: باید برم و اهالی رو توی حیاط امامزاده جمع کنم .

گفتم: نصف پول رو اول می‌گیرم. پیرمرد سری تکان داد و جلو افتاد و به زن و مردهای روستایی اشاره کرد و گفت: برید بقیه روستا رو خبر کنید تا بیان حیاط امامزاده.

پیرمرد کمی ساکت شد و دوباره گفت: به دلت بد نیار ماهی. خدا بزرگه.

 ماهی با غیض گفت: به بزرگی خدا شک ندارم به کوچیکی بنده‌هاش یقین دارم.

 پیرمرد زیر لب گفت: استغفرالله و ربی و اتوب الیه.

 همه رفتند. من تنها توی حیاط ماندم.

 شریف گفت: بلند شو زن! چاهی(چای) دم کن. مهمون داریم.

 زن از جایش بلند شد. شریف جلوتر رفت و من هم پشت سرش وارد اتاق کوچکی شدیم. روی زمین یک گلیم کهنه پهن شده بود. اتاق، دو پنجره بزرگ داشت. گوشه اتاق دختر و پسر کوچکی لای رختخواب کهنه‌ای خوابیده بودند. بخاری هیزمی روشن بود و چند تکه بزرگ هیزم هم روی زمین افتاده بود. ماهی مشغول درست کردن بساط چای شد. نشستیم.

 شریف گفت: حالا میشه شکارش کرد؟

 گفتم: باید یه طعمه براش بزاریم. یه میش یا یه بز! همین که اومد سراغ طعمه، بزنیمش.

 ماهی سینی صبحانه را روی زمین گذاشت و گفت: اینم از بخت سیاه ماهی! وگرنه توی این آبادی به این بزرگی باید پلنگ به آغل من بدبخت بزنه؟

 شریف برای خودش یک لقمه گرفت و گفت: بس کن زن!

 چند لقمه نان و پنیر خوردم و بعد چای شیرین را یک نفس سر کشیدم. در اتاق باز شد و پسرک نوجوانی سرش را به داخل آورد و گفت: توی حیاط امامزاده منتظر شمان.

پسرک تا این را گفت با همان سرعتی که آمده بود غیبش زد و رفت. بلند شدیم و به حیاط امامزاده رفتیم. حیاط امامزاده بزرگ بود. حصار نداشت و قبرستان روستا هم به حساب می‌آمد. یک درخت بلوط خیلی بزرگ هم توی حیاط بود که سرشاخه‌های لختش تازه ترکیده بودند و جوانه‌های نورس سبز به چشم می‌آمدند. گاهی نسیم سرد، سرشاخه‌ها را تکان می‌داد. پیرمرد روی کنده درختی نشسته بود. جلو رفتم. همه اهالی روستا زیر درخت بلوط، کنار پیرمرد ایستاده بودند. رسیده و نرسیده پیرمرد گفت: بابام جان هرچی خواستی بهت میدیم فقط این پلنگ رو واسمون شکار کن.

 گفتم: باید یه طعمه براش بزاریم. جایی توی روستا ببندیمش. بعد که اومد سراغ طعمه دخلشو بیارم.

یکی از روستایی‌ها گفت: من یه بز چاق دارم. اینو واسه طعمه ببرید.

 – غروب آفتاب به بعد میاد برای شکار!

غروب که شد بز سفید چاق را توی میدان روستا به درخت گردو بستند. حالا ابرها بیشتر شده بودند و  تک و توک قطره‌های باران را به سر و صورتم می‌کوباند. بز را به درخت بستند. میدانچه خلوت بود. همه به خانه‌هایشان رفته بودند. مردم ترسیده بودند. بعضی از زن‌های روستا دسته‌های خشک گَزنه را به در خانه‌هایشان آویزان کرده بودند و می‌گفتند گزنه دفع شر می‌کند از انس و جن و حیوانات وحشی! هوا که دیگر تاریک شد روی سقف یکی از خانه‌ها کمین گرفتم. آنجا در مسیر باد نبود وگرنه محال بود پلنگ به طعمه نزدیک شود. هوا سرد بود و باد بوی نم و گِل و گیاهان تازه روییده را  با خودش میآورد. صدای سگ‌ها به گوش می‌رسید. بز توی میدانچه به درخت بسته شده بود و بی‌قرار بود و دائما بع بع می‌کرد. کمی بعد ابرها کنار رفتند و ماه تمام بیرون افتاد و همه جا زیر نور ماه می‌درخشید. سردم بود.

تفنگ را کنار خودم گذاشتم. خسته بودم. درد توی عضلاتم می‌چرخید. انگار باد که می‌وزید چشم‌هایم می‌سوخت. کم کم چراغ خانه‌ها یکی یکی خاموش شدند. چشم‌هایم را بستم. باد کمی جاندارتر شده بود. دوباره به میدانچه نگاه کردم. بالای سر بز، یک چراغ فانوسی را به درخت آویزان کرده بودند و روشنایی مختصری به اطرافش می داد. خوابم می‌آمد. گیج خواب بودم. پلک هایم داغ بودند. چشم‌هایم را باز کردم. باورم نمی‌شد. پلنگ بالای سرم بود و چشم‌های وحشی‌اش را به من دوخته بود. همه خال‌های روی پوستش، چشم‌هایی شده بودند که داشتند من را نگاه می‌کردند. به طرفم آمد و درست بالای سرم ایستاد. پلنگی زیر نور مهتاب، بالای سر شکارچی‌اش نشسته بود. از خواب پریدم. از قمقمه آبم چند قلپ نوشیدم و بعد یک مشت آب به صورتم زدم. سرد بود. دوباره به میدانچه نگاه کردم. بز همان جا بود. حالا آرام گرفته بود و داشت نشخوار می‌کرد. یک لحظه انگار سایه‌ای در حاشیه یک دیوار تکان خورد. تفنگم را توی دستم گرفتم و به میدانچه خیره شدم. آب روی صورتم هنوز خشک نشده بود و باد که به صورتم می‌خورد انگار سوزن سوزن می‌شد. خودش بود. از سایه دیوار بیرون خزید و به طرف بز رفت. دم کشیده‌ای داشت و نوک دمش رو به بالا بود. بز به ناگاه بلند شد و شروع کرد به سر و صدا. چند قدم مانده بود تا به بز برسد که ماشه را فشار دادم و صدای شلیک تیر در میدانچه پیچید. پلنگ از جایش پرید و بلافاصله غیب شد. از پشت بام پایین آمدم. تفنگ به دست به طرف میدانچه رفتم. بز دیوانه شده بود و خودش را به هر سو می‌کشاند. فانوس را از روی درخت پایین آوردم. قلبم به شدت می‌زد و هر لحظه انتظار داشتم که پلنگ مثل صاعقه روی سرم فرود بیاید. ابرها کنار رفته بودند و شب مهتابی بود. بز سالم بود اما کنارش روی زمین چند قطره خون بود. خون تازه و گرم. گلوله به بز نخورده بود پس حتماً این خون پلنگ بود. خون پلنگ زخمی که حالا خیلی خطرناک‌تر بود. اول می‌خواستم چراغ فانوسی را بردارم و رد خون را بگیرم اما بعد پشیمان شدم اگر ابرها دوباره روی ماه را می‌پوشاندند و ظلمات می‌شد و پلنگ زخمی هم اصلاً شوخی نبود. اهالی آنقدر ترسیده بودند که حتی صدای گلوله هم آنها را از خانه‌هایشان بیرون نیاورده بود. دوباره از نردبان بالا رفتم و دراز کشیدم. از خودم بدم می‌آمد. شکارچی ترسو به درد لای جرز می‌خورد. به ماهی فکر کردم و به آغل خالیش. چشم‌هایم را بستم. باد می‌وزید و تکه ابری نصف نیمه روی ماه را پوشانده بود. کم کم گرگ و میش شد. خروس‌ها شروع به خواندن کردند. از نردبان پایین آمدم و اول به طرف میدانچه رفتم. بز سر جایش نشسته بود. رد خون را دنبال کردم. هر چند قدم یک یا دو قطره خون سرخ چکیده بود روی خاک یا سنگ یا کلوخی. حتما زخمش کاری نبود. از رد خونش پیدا بود که زخم کاری نیست. مه همه جا را گرفته بود و مثل یک تور سفید، لای شاخه درخت‌ها، پرچین‌ها و خانه‌ها می‌چرخید. پلنگ زخمی دیگر یک حیوان نبود. هیولایی بود که از لای مه بیرون می‌آمد و می‌توانست هر کسی را بکشد. از باغ مه زده صدای هوهو می‌آمد. نفسم بالا نمی‌آمد. پنجه‌هایم به تفنگ چسبیده بودند. از پشت سرم صدای خشخش می آمد. برگشتم اما چیزی نبود. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به راه افتام. خم شدم. جای پای یک پلنگ بود. یک نر بالغ بزرگ. قطره های خون، از پای چپش چکیده بودند. جای پای چپش نسبت به پای راستش ، روی گِل عمق کمتری داشت و این یعنی از آن نقطه می لنگید. دوباره به راه افتادم. به در خانه شریف و ماهی رسیدم. از چند خانه رد شده بود. رد خون و جای پای پلنگ تا جلوی در خانه آنها روی زمین بود. بعد روی زمین نشسته بود و دوباره زخمش را لیسیده بود. چرخی زده بود.  اما بعد هرچه نگاه کردم؛ چیزی نبود. انگار پلنگ همان جا بال درآورده  و پرواز کرده بود. چند متر در جهات مختلف رفتم. چیزی نبود. دوباره از میدانچه ردش را گرفتم و درست جلوی خانه ماهی و شریف غیبش می‌زد. بعد هم باران شروع کرد به باریدن. باران بهاری و آسمان گرومپه. از تمام لباس‌هایم آب می‌چکید. روبروی خانه شریف ایستاده بودم.

 ناگهان شریف در را باز کرد و تا چشمش به من افتاد گفت: شیری یا روباه؟

 گفتم: زدمش! زخمی شده. ردشم تا اینجا گرفتم. تفنگ را روی دوشم انداختم و دوباره گفتم: از اینجا دیگه غیب شده.

 -مطمئنی زدیش؟

 – زدمش. زخمی شده. از اینجا دیگه نیست. غیبش زده. از میدونچه تا همین جا رد خونشو گرفتم. جای پاهاشم هست.

 شریف هم کنارم چمپاتمه زد و به زمین خیره شد و گفت: بارون رد همه چی رو می‌شوره.

 پریشان بودم. گفتم: تا همین جا اومده و بعد غیبش زده. تا اون طرفم رفتم چیزی نبود. نه رد پا، نه رد خون.

– باید می‌زدی  وسط پیشونیش خونه خراب!

 باد می‌وزید. پیرمرد از دور صدایمان زد.

 -آهای بیایید حیاط امامزاده.

 این را گفت و راهش را کشید و رفت. هر دو با هم به طرف حیاط امامزاده.  توی حیاط امامزاده اهالی روستا جمع شده بودند.

 پیرمرد گفت: صدای تیر رو شنیدیم جوون. چی شد؟

 گفتم: دیشب دم دمای صبح اومد سراغ بز! یه گلوله در کردم. زخمی شده اما زخمش کاری نیست. همین که هوا روشن شد رد خونش رو گرفتم و تا دم در خونه شریف رد خون و جای پا بود. از اونجا انگاری غیب شده.

 هر کسی برای خودش چیزی می گفت.

-من شنیدم پلنگ‌ها یه طایفه از اجنه هستند که توی کالبد پلنگ ظاهر میشن.

-اینا همش خرافاته.

 -این جوونا به هیچی اعتقاد ندارن.

 -شاید اصلاً گلوله بهش نخورده و سر کرده باشه.

 -باید  سُم الفارس رو توی یک تکه گوشت می‌ریختی. تا می‌خورد، خون قی می‌کرد و می‌مرد.

 -بنده خدا مگه گربه است. مثل اینکه حواس نیست داریم درباره پلنگ حرف می‌زنیم.

 کم کم داشت کار بالا می‌گرفت.

 پیرمرد با صدای بلند گفت: بر محمد و آل محمد صلوات.

مردم صلوات فرستادند.

پیرمرد دوباره گفت: پلنگ زخمی شده برید دنبالش!  با خودتون هم چوب و داس و هرچی که دم دستتون بود؛ بردارید. ظفر هم باید کار ناتمومش رو تموم کنه.

 مردم به خانه‌هایشان رفتند. همه آبادی دست به کار شده بودند. اهالی آبادی با داس و تبر و چوب  توی زمین‌ها و باغ‌ها و مزارع اطراف آبادی به راه افتاده بودند. مزارع و باغ‌ها به دامنه کوه می‌رسیدند. روی کوه‌ها هنوز برف بود. هوا سردتر شده بود.

 پیرمرد جلو آمد و گفت: تو هم برو جوون! منتظر چی هستی؟

 گفتم: من ردشو تا در خونه شریف گرفتم. اونجا غیب میشه. یه بار دیگه اون اطراف رو می‌گردم بعد میرم دنبال بقیه.

 پیرمرد گفت: هرچی صلاح می‌دونی. فقط دست پُر باشی. چشمای یه آبادی دنبال توئه.

 برگشتم دوباره از میدانچه تا خانه شریف به راه افتادم. هنوز رد پاهای پلنگ روی گل شُل بود اما باران قطره‌های خون را شسته بود. دوباره خودم را جلوی در خانه شریف دیدم. کنار دیوار ایستادم. ناگهان چشمم افتاد به لکه خونی که روی دیوار بود. خودش بود. رد خون تازه پلنگ زخمی که از دیوار خانه شریف بالا رفته بود. قلبم تند تند می‌زد. در زدم. چند بار؛ محکم و پشت سر هم. شریف در را باز کرد و تا من را دید گفت: همه مردم رو فرستادی بیرون آبادی و خودت اینجایی شکارچی!

 گفتم: رد پای پلنگ توی آبادیه. بیرون نرفته.

 نگاه تندی به من انداخت و گفت: پس چرا اون مادر مرده‌ها رو فرستادی توی کوه و بیابون.  بعد خودت اینجایی.

-خودشون رفتن. من که بهشون چیزی نگفتم. گفتم؟

 سری تکان داد و گفت: نه والله چیزی نگفتی.

 – رد پلنگ تا در خونه تو میاد و غیب میشه. من دیشب پلنگ رو زدم. خونش روی سنگ چین دیوار توئه.

 پوزخندی زد و گفت: این خون میش فلک زده منه که اون شب به دندون کشید و برد.

-اینارو به من نگو. این  خون تازه است. از این طرف دیوار پریده اون طرف!

 از  جلوی در کنار رفت. وارد حیاط که شدم؛ ماهی توی حیاط ایستاده بود و  داشت به مرغ‌ها دانه می‌داد. نگاهش مثل دیروز نبود. آرام شده بود. شریف یک تبر توی دستش بود و داشت تیزش می‌کرد. رو کرد به ماهی و گفت: رد پلنگ رو تا اینجا گرفته. میگه پلنگ توی آبادیه. چند قدم جلوتر رفتم و گفتم: می‌خوام برم توی آغل.

 ماهی پا به پا شد و توی یک لحظه به طرف آغل خیز برداشت. شریف تبر به دست دنبالش رفت. من هم به طرف آغل رفتم. هنوز نرسیده صدای جیغ ماهی بلند شد. بعد پلنگ از آغل بیرون جست و به روی دیوار پرید. ماهی زخمش را با پارچه سفیدی بسته بود. یک تیر  شلیک کردم. دستم لرزید. پلنگ از دیوار پایین پرید و فرار کرد. شریف از آغل بیرون آمد. پاهایش شل شد و روی زمین نشست. باران کمکم می‌بارید.

 شریف گفت: ماهی…

 به طرف طویله رفتم. ماهی روی زمین افتاده بود و تبر فرق سرش را شکافته بود. خون با شدت بیرون می‌جهید. ماهی مرده بود.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی