مهمترین مضمون «خانه شاه» نوشته دوشکا مایسینگ زوال است. داستان را مالک و مدیر هتلی به نام «خانه شاه» که از تنهایی و ناتوانی رنج میبرد تعریف میکند. او که روزگاری زنی مقتدر و بر امور مسلط بوده اکنون از ضعف بینایی، درد پا و چاقی رنج می برد. یورگن، همسر او هم به الکل اعتیاد دارد و نمادی از ضعف و وابستگیست. هانس، تهتغاری و امید مادر که میبایست آیندهای خوش را نوید دهد، هتل و گذشتهها را پشت سر میگذارد.
داستان بر مبنای گفتار درونی و نمادگرایی شکل گرفته است. راوی با کمک مکانیسمهای دفاعی مانند انکار (ناتوانی در پذیرش زوال) و سرکوب (احساسات منفی درباره یورگن و هانس) سر پاست.
ماریا یوهانا مایسینگ معروف به دوشکا مایسینگ (۱۹۴۷-۱۹۱۲) نویسنده همجنسگرای هلندی بود که با داستانهای کوتاه و بلند خود در مورد تمهایی مانند جنسیت و عشق مشهور شد. دوشکا هم چنین مدرس ادبیات در دانشگاه آمستردام و سالها سردبیر ادبی دو هفتهنامه معروف «فرای ندرلند و السویر» بود. او پانزده رمان نوشت و برای آخرین رمانش به نام «درباره عشق» در سال ۲۰۰۸ سه جایزه ادبی از جمله جایزه معتبر آکو را دریافت کرد. رمانهای «رابینسون» (۱۹۷۶)، «مرد دوم» (۲۰۰۰ ) که بسیار مورد استقبال مردم قرار گرفت همراه با رمان «درباره عشق» در فهرست کتابهای پیشنهادی برای مطالعه در هلند قرار دارند. دوشکا مایسینگ در سال ۲۰۱۲ بر اثر عوارض یک عمل جراحی سنگین درگذشت.
داستان کوتاه «خانه شاه» از این نویسنده به ترجمه فروغ تمیمی را در ادامه میخوانید:
دنیای من اول بزرگتر بود. اما بعد آب رفت و به اندازه آشپزخانه و انباریها شد که خوب راهشان را بلد بودم. من قادر نبودم جلو پیشآمدی را بگیرم.
هنوز هم تخممرغها به موقع پخته میشوند. تختها مرتب میشوند و چراغها بعد از نیمهشب خاموش. کارکنان همچنان ده ساعت در روز کار میکنند و میدانند که من چه میخواهم. مهمانان هر سال باز میآیند و سراغ مرا میگیرند. اما دیگر آنها را نمیشناسم و کسی را به آشپزخانه راه نمیدهم. آن نگاه کنجکاوشان را میشناسم که زوال را میبیند، حتی در جایی هم که نیست. همان بهتر که در طبقه بالا بمانند و با بچههایشان به بالای تپه بروند. نور آفتاب و جنگل سرسبز برایشان کافی هست. برای تکان دادن دستم یک عصای مرصع دارم. من باید به پیشبندهای کثیف، بشقابهای تمیز نشده، تُنگهای لبریز از آب میوه اعتراض کنم.
اما مسئله این است که تا کی میتوانم دوام بیاورم. پیش از آنکه دیگران بفهمند که دیگر نمیتوانم ببینم قاشقها کجا هستند، یا دستمال سفرهها مملو از لکهاند، یا پوست سیب کف آشپزخانه ریخته شده است.
یورگن هم در طبقه بالا میپلکد. از وقتی مشروب را ترک کرده، کمی تنها مانده و از وضع من هم خجالت میکشد. او را بندرت در طبقه پایین میبینم. کاری هم اینجا ندارد. همان بهتر که با صورت حسابها سرگرم بماند، تا او هم بالاخره برای چرخاندن کاسبی کاری کرده باشد.
قبلا بررسی دخل و خرج به عهده خودم بود. اما آن موقع هنوز از پلهها بالا میرفتم و رنگ دیوارهای طبقه بالا هم روشن بود. حالا جرات نمیکنم که نقاش ساختمان را خبر کنم، چون دیگر قادر به انتخاب رنگ نیستم. اگر حساب سالها را بکنم، دیوارها باید وقتی سفید شده باشند که هانس از خانه رفت. اما حالا به رنگ قهوهای کدر درآمدهاند که تو در هتلهای افتضاح میبینی. آنها به من حرفی نمیزنند چون نمیدانند که دیگر دیوارها را به وضوح نمیبینم. با این حال هنوز از همه چیز سر در میآورم.
وقتی بچه بودم و ریمرس دورف هم سن و سالم بود، یکبار مادرم موقع قدم زدن با دست به پایین تپه اشاره کرد. خانهای با آجرهای قرمز و سقف چوبی آنجا بود که بر بامش پرچمی در باد تکان میخورد. و صدای چکشها تا جایی میرسید که ما ایستاده بودیم. مادرم با نگاهی به پایین گفت: اسم آنجا “خانه شاه” است. بعد گفت که چه کسی مالک و کی معمار بود. چقدر پول خرج کرده بودند و آب لولهکشی هم داشتند. من حرفهایش را نمیشنیدم، چون فقط صدای چکشها توی گوشم بود و به مردها نگاه میکردم که با خوشحالی رفت و آمد میکردند و پرچم را روی سقف نصب کرده بودند.
چند ماه بعد در ده جشنی برای افتتاح هتلِ خانه شاه برپا شد. در نانوایی شیرینی دارچینی به تو میدادند و سر شب پدر و مادرم با همسایهها به پایین تپه رفتند تا در آن خانه با آجرهای قرمز نوشیدنی مجانی بنوشند. روز بعد گروهی از مشتریان شهر بازی که سر وقت به عیاشی جشن روز قبل نرسیدند، از ده به دشت رفته بودند. یکشنبه بود و به خاطر جشن شب پیش هنوز تمام ده در خواب بود. با این وجود آگهی خبر قرعهکشی بلیطِ یک اسب پونی آن بعد از ظهر در تمام خیابانهای ده پخش شده بود. همگی بیایید، همگی بیایید. من از مادرم که با سردرد شدیدی در خانه پرسه میزد، پول خرید یک بلیط را گرفتم. یکی دو ساعت در دشتِ بیرون از ده به نردهای تکیه دادم، خیره به حرکات مشتریان شهربازی. اسب پونی تنها برای من با یالی افشان به این سو و آن سو میدوید. پیرمردی در کنارم به نرده تکیه داده بود که او را نمیشناختم.
اما بعد هیچ کس نیامد و بلیط در دستم مرطوب شده بود. ساعت چهار دیگر مطمئن شده بودم اسب پونی مال من است، ولی به مردی که نزدیک من نشسته بود گفتند که قرعهکشی به دلیل عدم استقبال انجام نخواهد شد. وقتی گریهام تمام شد و صورت خیسام را از روی چمن بلند کردم، به خانه شاه در پایین تپه نگاه کردم. درشکهای آنجا ایستاده بود. بانویی زیبا با کلاهی بزرگ با کمک کسی از آن پیاده شد. بانو اول به باغ شاه نگاه کرد و با ظرافت خودش را خم کرد تا به بالا و به ده نگاه کند. او نمیتوانست مرا ببیند، اما من هم او و هم خانه شاه را خوب میدیدم.
وقتی با یورگن ازدواج کردم، جاده جدیدی داشت ساخته میشد. اولین مهمانان هنگام ورود به هتل کف پوشها را گِلی و تختها را پر از شن کردند. همان خواب کم و چند ساعته ما با سروصدای ماشینها مختل میشد که تمام شب کار میکردند. پدر یورگن با من هم عقیده بود که روزهای خوب باغ شاه هنوز در راه هستند. تنها یورگن بود که دلش برای کالسکهها و تک و توکی ماشین در جاده قبلی تنگ میشد. اما این مسئله برایم هیچ اهمیتی نداشت. جاده جدید از سمت چپ و راست به صورت مستقیم کشیده شده بود. من پرچمی جلو هتل نصب کردم و در ده به همه شیرینی دارچینی دادم. از اولین مهمانان با گل و شراب مجانی روی میز پذیرایی کردم. عجب شراب نابی نوشیده بودیم. شاید حالا شراب دیگری و در بطریهای قشنگتری مینوشند. واقعا نمیدانم، چون از سال ۱۹۴۵ دیگر لب به مشروب نزدهام. بطریهای شراب در آن دوره معمولی و از انبار میآمدند. انبار از داخل سالن غذاخوری هم دیده میشد. اما نمیدانم این روزها چه بلایی سر بطریها میآورند، شاید هم انبار را از بین بردهاند. شرابی که آن موقع مصرف میکردیم برای شراب شناسها بود.
من و یورگن خودمان هیچ وقت یک شب خوش در طبقه بالا نداشتیم. حتی وقتی آنتون و آناماری متولد شدند. هر شب تا دیر وقت پیش مهمانها نشسته بودیم و چه داستانهایی که آنجا نمیشنیدی. گاهی مثل این بود که نه فقط خودم بلکه تمام مملکت به هم ریخته است. این روزها دیگر امکان چنین چیزهایی وجود ندارد.
مدتی بعد اوضاع دگرگون شد. یورگن برای مدتی از پیش ما رفت و من ماندم با دو بچه و هتلی که مهمان نداشت. باید کارکنان را اخراج میکردم. بچهها روی تختهای خالی چادر زدند. خودم همه جا را تمیز میکردم. یک تار عنکبوت هم در گوشه و کنار از چشمم مخفی نمیماند. از همان تک و توک مهمانها پذیرایی شاهانه میکردم. گاهی یک گروه سرباز میآمدند. آنها را پس میفرستادم چون یک زنِ تنها نمیتواند از پس همه چیز بر بیاید.
بازگشت یورگن به خانه هم باعث دردسر شد. برای سومین بار بر فراز خانه شاه پرچمی در اهتزاز بود تا آغاز دوران جدیدی را نوید دهد. خورشید بر فراز کوه و ده در آن بالا میدرخشید. جادهای که یورگن از آن به خانه میرسید مستقیم و صاف بود. گهگاه یک واگن پر از سرباز از آنجا رد میشد، اما دست تکان دادنِ آنتون و آناماری بیپاسخ میماند.
سرانجام روزی یک واگن لحظهای کنار هتل توقف کرد و یورگن بدون چمدان از آن بیرون افتاد. او بوی ادرار و مشروب میداد. آن شب تمام اهالی ده جلو در ایستاده بودند تا به او خوش آمد بگویند و شراب مجانی بنوشند. کل مشروب موجود که در طول جنگ ذخیره کرده بودم در برابر چشم من از سردابها بیرون آورده شد. شیرینی دارچینی هم می خواستند. یورگن آن دور و بر میچرخید و میخندید. تمام شب بدون وقفه خندید. انگار که دیوانه شده بود و تمام مردم ده را دعوت کرد که در هتل پیش او بمانند. حداقل نیمی از آنها دعوتش را قبول کردند. صبح روز بعد میبایست آنها را از هتل بیرون کنم و کثافتهای به جا مانده را تمیز کنم. یورگن خمار و در تخت بود. ساعت چهار به طبقه پایین آمد تا آخرین بطری را هم سر بکشد.
آه، بله، یورگن. من حساب دقیق میزان عرق خوری او را ندارم. اما میدانم که هزار بار کنار تختاش ایستادم و التماس کردم که این کار را ترک کند. انگار بخواهی به یک بچه با خواهش و تمنا اسفناج بخورانی: یورگن به خاطر من بکن، به خاطر مامان. در آن میان باز رفت و آمد مهمانها شروع شد. من میبایست دختران خدمتکار را استخدام و اخراج کنم. انگشتم را روی طاقچه پنجره بکشم که ببینم گردگیری شده یا نه. بین دختران خدمتکار عوضیهایی هم با این فکر بودند که پشت سرم باید قیافه تمسخرآمیز یا بدجنسی به خود بگیرند. جوانهایی هم داشتیم که میخواستند رو به روی من بایستند و هر چه میخواهند بگویند. چون میدانستند که رئیس هتل دائم الخمر بود.
اما وقتی بعد از شش ماه بالاخره متوجه شدم که با یک آدم عاطل و باطل ازدواج کرده بودم، زحمت زیادی کشیدم تا آنها را مرعوب کنم. تو نباید تسلیم بشوی و یا اجازه بدهی که سوارت بشوند و بلافاصله خانه شاه را بدل به یک خوک دونی کنند. میدانم که اول چطور با جیغ و داد خدمتکارها در راهروها شروع و دست آخر با چابلوسی و یا مهربانیکردن نسبت به مهمانها تمام میشود. در ضمن آنتون و آناماری به مدرسه میرفتند. میبایست به سفر، به باشگاههای ورزشی و کلاس موسیقی بروند. نه که این تعلیم و تربیت کمکی به من بود. نه، چون اصلا ربطی به اداره کردن یک شرکت نداشت و آنها هم در این مورد چیزی نمیدانند. اما هزینه آن کلاسها باید تامین میشد و همه کارها به عهده خودم بود.
زمانی بود که فقط سه ساعت در شب میخوابیدم. بنابراین یورگن دیگر نمیبایست بیاید و مزاحم من شود. در انتهای راهرو یک اتاق را به او اختصاص دادم که در چشم اندازش انبار شراب و نه جاده دیده میشد. او آنجا اجازه داشت مشروب بنوشد و همین کار را هم میکرد. وقتی هم که نمینوشید از دیدن دوندگی من به طرز وحشتناکی دچار پشیمانی میشد و باز از شدت بدبختی شروع به نوشیدن میکرد. هنوز یک چیز مثبت باقی مانده بود، اینکه او هنگام مستی شاد بود، چون اگر قرار بود گریه هم بکند دیگر کاسه صبرم لبریز میشد.
به تدریج وضع من بهتر شد. کارکنان میدانستند که رئیس چه کسی است و چه باید بکنند. تامین -کنندگان مواد غدایی به موقع میآمدند. کینهها و حسادتها پشت درهای بسته حل و فصل میشدند. مهمانان گوشت بیفتک میخوردند بدون آنکه بدانند اشکهای خدمتکار آشپزخانه در آن چکیده است.
من فرصت اشک ریختن نداشتم. گریه کردن احساس ترحمی است که تا به حال کسی را از شر گرفتاری خلاص نکرده است. اگر مثل من تنها و شانهای هم برای تکیه کردن نداشته باشی، خب کارت را ادامه خواهی داد. بنابراین سالم و قوی هستی. چه کسی میتوانست باغ شاه را دست کم بگیرد. هتل میچرخید و مهمانها میآمدند. از محل هتل، از تختهایش و از آرامشی که داشت تعریف و تمجید میکردند. اما آیا میدانستند که آرامش آنها به قیمت چندین پای ورم کرده و چندین کمر درد کشیده تمام شده است؟
گاهی آدمهایی به دنیا میآیند که مخصوصا زاده شدهاند تا بدبخت شوند. ما اینجا دختری هم داشتیم که آبستن شد و او را بیرون کردیم و زندانی شد، چون سقط جنین کرد. دختر بیچاره سرگشته و پریشان دوباره به هتل برگشت. پیش از آنکه باز او را اخراج کنم، سه روز تمام بشقابها از دستش میافتادند.
من برای تمام حوادثی که امکان داشت در هتل اتفاق بیافتد آمادگی داشتم. اما درباره ضعفها و عشق خودم فکری نکرده بودم. وقتی متوجه شدم که دوباره آبستن شدهام، به این فکر افتادم که باید همه چیز را رها کنم. خنده تمسخرآمیز و پنهانی کارکنان باز شروع شده بود. در آن بالا در ده، آدمها درباره تاثیر شیرینی دارچینی شوخی میکردند و در جمع آدمهای با کلاس از رسوایی حرف میزدند. من سنم زیاد بود و یورگن خیلی مست. و دکتر که نمیبایست به او مدرک طبابت بدهند، برایم استراحت مطلق تجویز کرد. بله استراحت در اوج فصل کار. خیلی خوب و سریع میتوانستم همه چیز را بفروشم و هتل را به شهرداری واگذار کنم. در آن صورت الان سالمندان ساکن اینجا بودند و من هم وسط آنها روی یک صندلی مِن مِن میکردم.
نه، باید به کارم ادامه میدادم. آن بچه توی شکمم را از پله بالا و پایین میبردم و نمیبایست درد کمرم را حس میکردم. تنها راه برای جلوگیری از سقط جنین این بود که با او حرف بزنم. باید بچه خوشگلی میشد، با بدنی تندرست و قوی. آنقدر قوی تا از آغاز کودکی بتواند بایستد و از مادرش حمایت کند. کلههای کارکنان و دهاتیها را به هم بکوبد و از پدرش متنفر بشود. کنار مادرش باشد، مادری که برای او زحمت میکشید. بچه خیلی زیبا بود. دکتر نمیفهمید چرا من یک پسر عقب افتاده به دنیا نیاوردهام و تقربیا به جادوی سیاه معتقد شده بود. یورگن دو روز لب به الکل نزد و یک بند با احساس گناه کنار گهواره ایستاده بود. تا بالاخره او را از اتاق بیرون کردم. کارکنان خجالت زده با گونههای سرخ شده ادای احترام کردند.
وزن من بعد از تولد بچه چندان تغییری نکرد. مثل این بود که هنوز او را حمل میکنم. پاهایم مانند دو تنه درخت کلفت و دردناک بودند و دکتر هم علتش را نمیدانست. اما هانس پسرم شگفت انگیز بود. او در طبقه پایین دل کارکنان را بُرده بود و در طبقه بالا دل مهمانان را. با آن کون توپولش خیلی آسان از پلهها بالا و پایین میرفت. وقتی کمی بزرگتر شد او را با خیال راحت در طبقه بالا تنها میگذاشتم. همیشه کسی آنجا بود تا مواظبش باشد. خودم ترجیح میدادم از پلهها بالا نروم. از طبقه پایین میتوانستم به راحتی ترتیب همه کارها را بدهم. فقط شبها میبایست به زحمت از پله ها بالا بروم، هانس را بخوابانم و خودم هم بخوابم.
حالا که هانس رفته و یک چشمم هم چیزی نمیبیند، دیگر لازم نیست که به طبقه بالا بروم. اجازه دادم که تخت خوابم را هم به طبقه پایین ببرند و دوست دارم که روی صندلیام در آشپزخانه بنشینم. چون باید بتوانم بشنوم. از شنیدهایم میتوانم بفهم که اینجا چه خبر است. هنوز هم کار و بار میچرخد. صدای ریتم هتل را که زنده است در سرم میشنوم.
من عاشق هانس بودم. او زیبا و قوی شده بود. شبها پاهای دردناکم را میمالید و درباره چشمانم مرا دلداری میداد. اما از زمان کودکی دوست داشت که طبقه بالا بماند و نه طبقه پایین. عجیب نبود. نه در پایین بلکه از آن بالا کوهها و جاده در چشم انداز بودند. آن بالا نور بود، او هرگز از بوی آشپزخانه و مخازن غذا خوشش نمیآمد. جاییکه در واقع مرکز ثقل هتل است. لامپهای نئون مرا ناراحت نمیکنند
هانس هرگز سر قولش برای متنفر بودن از پدرش نماند. اغلب یورگن را غافلگیر میکردم، هنگامیکه برای او کتاب میخواند. برایش قایق میساخت یا گوشهایش را تمیز میکرد. هانس هیچ وقت اجازه نداد تا حرف تحقیرآمیزی درباره یورگن و اعتیادش به الکل زده شود. حتی کارکنان هم کم کم فراموش کردند تا چیزی در آن مورد بگویند. وقتی هانس پانزده ساله بود، یورگن فقط یکبار در ماه مست میکرد و حالا مشروب را کاملا ترک کرده است.
تو فقط نمیتوانی بفهمی چرا چنین جوانی از اینجا رفته است. آنتون و آناماری در آپارتمان زندگی میکنند که حتی یک موش هم در آن جا نمیشود. این را خوب میدانم. اما هانس چی؟ آیا یک لشکر خدمتکار نداشت که با یک اشاره در خدمتش بودند؟ آیا کارکنان و مهمانان دیوانه او نبودند؟ پس چرا رفت؟ در جستجوی چه، به کجا؟ هتل را تازه رنگ زده بودیم. بوی رنگ نو وقتی هانس رفت نوید یک شروع جدید بود. اما حتی آن بو او را از رفتن باز نداشت.
از وقتی هانس رفته من در طبقه پایین اقامت دارم. یورگن شرمنده و هوشیار در طبقه بالا میپلکد. من صدای آمدنها و رفتنهای مهمانان را از بالای سرم میشنوم و حساب تعدادشان را دارم. بوی منوی غذا را حس میکنم، بوی عرق آشپزها، واکس کفش و چوب پنبه بطری شراب را. هیچ نشانهای از بد شدن وضعیت در طبقه بالا وجود ندارد. اگر چه رنگی که موقع رفتن هانس به دیوارها زده شده بود، باید حالا رفته باشد.
اما من بوی چیز دیگری را هم حس میکنم. دقیقا نمیتوانم بگویم که چی است. هرچند تمام بیست و چهار روز در اطرافم پخش میشود. شاید بوی بدن تنومند من است که لباس سیاهی پوشیده و روی صندلی نشسته و به سختی قابل انتقال به تخت خواب است. در بدنی به این سنگینی باید یک دنیا جا گرفته باشد که برای بودنش دلیلی وجود دارد. این بدن دنیایی است پر از خاطرات، تصاویر، صداها و بوها. چیزی که مدام در اطراف من وجود دارد. بوی هتل و بوی بدن. کمی شیرین، کمی ترشیده، انگار که زمان زیادی به متلاشی شدنش نمانده است.
زمان درازی هم طول نخواهد کشید. هر آدم دیگری هم این را میبیند. اما هنوز همه چیز بالای سرم روی غلتک میگردد. تمام کارهایی که میخواهم را انجام میدهند. نمیدانند که من به زحمت میتوانم ببینم. اما بوها را به شدت حس میکنم. گرمای اجاقهایِ آشپزخانه بوها را از بین میبرند. اگر دیگر بویی را حس نکنم، هتلِ باغ شاه هم در دنیا ناپدید خواهد شد. آنگاه هیچکس دیگر نمیتواند تصور کند چگونه آدمی زمانی فکر میکرد در پایین آن دره ساختمانی با آجر قرمز را میبیند. با پرچمی بر بام.
از همین مترجم:
- سیَس نوته بوم: «ملوانی بدون لب» به ترجمه فروغ تمیمی
- آرماندو: «جنگ و صلح»، به ترجمه فروغ تمیمی
- رمکو کامپرت: «جوانی با کارد»، به ترجمه فروغ تمیمی
- مارتن بیسهوفل: «آقای ملنبرگ»، به ترجمه فروغ تمیمی
- هرمان بروسلمانز: «همدست شیطانِ زشت و پیر» به ترجمه فروغ تمیمی
- مانون اُپهوف: «کوتوله» به ترجمه فروغ تمیمی
- مانون اُپهوف: «تحقیق کوچکی دربارۀ الیزه» به ترجمه فروغ تمیمی